سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

باز هم نوای دلتنگی ...

فاصله ها ... فاصله ها ... امان از فاصله ها ...

دلتنگی که وارد می شود , دلتنگی با تمام حجم سنگین خود که وارد می شود , نفس می برد از دل ! تکه تکه می کند روح بی قرارت را و باز تو می مانی و آواری از بغضی فروخورده که جانت را ذره ذره می خراشد ...

دلتنگی ها نرم نرم تو را ذوب می کند در هرم سنگین فراق , فراقی که تو با همه باورت اذعان می کنی در تو اتفاق افتاده ! فراق تو از تو ! جدایی تو از روح و دلت ! جدایی تو از آنچه تو را تو می سازد ! فراق خود از خدا ! خدایی که در تو یعنی تمامیت تو ...

و امان از این فراق که سرگشته تر می کند روح همیشه بی قرارت را ...

دلتنگم آنچنان که هیچ روی درمانم نیست ! دلتنگی ای که عمریست در پی دارویش بودم و حالا چه نیک می دانم نیست , گشته ایم .. یافت می نشود ...

فاصله و فراق و دلتنگی به یکسو ... دلم یک کنج دنج می خواهد برای دمی آسودن ... برای لختی آرامش ... برای فرونشاندن بغضی بی پایان که توانم را به پایان می برد آخر ... دلم شانه های نامرئی دوست را می خواهد ...

راستی , خانه دوست کجاست ؟

 

استاد می گفت روح من همان هدهد سلیمان است و سلیمان عقل حاکم بر وجودم... عقل و روح که بر گرد نگین انگشتری وجود بگردند , طیرانی صورت می گیرد که جهان را انگشت به دهان می کند ! پروازی که پر جبریل را هم می سوزاند در آتشش ! من کجا گم کرده ام بالهای پروازم را ؟ پاهایم ناتوان تر از آنست که در شوره زار هستی ره بپیماید به سوی خانه دوست , کاش دو بال پروازم ... کاش ...

 

چله فراق

چهل روز گذشت و تو نیستی ...


کاش یکی به من بگوید با این همه دلتنگی چه باید کرد...

لای لای مهتاب



غروب است و تو آنقدر به من نزدیکی که حس می کنم دست دراز کنم تو در دستان من جای می گیری ! چقدر حسرت می خورم از اینکه همراه تصویرگرم با من نیست تا اینهمه نزدیک بودنت را ثبت کنم .

شب است و قدم می زنم به تنهایی و باز این تویی که چشم در چشمم می دوزی و زیبایی ات را به رخ من می کشی و من که دلتنگ همه آن شبهای عاشقی , باز با تو گفت و گو می کنم ...

یادت هست آن شبهای دور که پرنده های کوچک بی خواب شده بودند و تو برایشان لای لایی خواندی ؟ یا آن قورباغه کوچک را که برایش بالشی از ابر فراهم نمودی تا آرام بخوابد ؟

من هم دلتنگم و بی خواب و بی قرار ! برایم بالشی از رویا می آوری تا با لای لای مهربانت به خواب بروم ماه من ؟ کاش بدانی چقدر خسته ام این روزها و چقدر دلم یک خواب آرام و سرشار از رویاهای شیرین را آرزو دارد ! کاش بیایی و دست دلم را بگیری و روح مرا بر بلندای زیباترین آبشارها و جنگل های دنیا به پرواز در آوری تا چشم که می گشایم , تازه باشم و سرشار از هر آنچه زیبایی و امید ...

ماه من , مهربان من , همیشه باش و بر شبهای تیره من بتاب تا زندگی ام با تو رنگ گیرد , ای نقره پاش امید و رویاهای شیرین !



و باز هم من و سر به هوایی ها و عاشقانه هایم با ماه...

ردیف شعرهای من تویی , تو !


سرفصل همه قصه ها,

 ردیف همه غزلها,

شور همه آهنگهای عاشقانه,

همه تویی , تو !

 اینهمه می خوانمت, می شنومت , حس می کنمت ....

                                               بگو کی تو را خواهم دید ؟

کاش بدانی چقدر دلتنگم ....

ردیف شعرهای من تویی , تو !

ای آشناترین با دل و جان من 

کی تو را خواهم دید ؟

بیا که دلتنگم ... بیا ...

ما پراکندگان مجموعیم ...


عیب یاران و دوستان هنرست

سخن دشمنان نه معتبرست

مهر مهر از درون ما نرود

ای برادر که نقش بر حجرست

چه توان گفت در لطافت دوست

هر چه گویم از آن لطیفترست

آن که منظور دیده و دل ماست

نتوان گفت شمس یا قمرست

هر کسی گو به حال خود باشد

ای برادر که حال ما دگرست

آدمی را که جان معنی نیست

در حقیقت درخت بی ثمرست

ما پراکندگان مجموعیم

یار ما غایبست و در نظرست

جان شیرین فدای صحبت یار

شرم دارم که نیک مختصرست

پرده بر خود نمی توان پوشید

ای برادر که عشق پرده درست

سعدی از بارگاه قربت دوست

تا خبر یافتست بی خبرست

ما سر اینک نهاده ایم به طوع

تا خداوندگار را چه سرست

 

آنها که این روزهای مرا می بینند, می دانند حال مرا و خوب می دانم که شما هم که با زبان دل من آشنایید, این سکوت ناگزیر مرا درک می کنید. آقا بزرگ مهربون، زبان سخن ندارم که این روزها بسیار دلتنگم. پس خواستم با زبان سعدی به شما تبریک بگویم میلادتان را که شد آنچه خواندید. بضاعت کم مرا ببخشید که همیشه در برابر دریای مهرتان, لالم و شرمسار. چونان نامتان, همیشه بزرگ باشید و بهروز. تولدتان مبارک.