پانزده سال به چشم بر هم زدنی گذشت. یادت نرود عزیزکم , تو برای من همیشه " یگانه " ای ! تولدت مبارک دخترم.
هر چقدر بهار گذشته من به سفر گذشت, امسال بنا به دلایلی چند خانه نشین بودیم و از طبیعت دور. سفر قبلی من به مشهد بود و همراهی آخرین با استاد قهرمانم, که این روزها عجیب دلتنگش هستم. این روزهایی که به چهلمین روز فراقش نزدیک می شویم و من هنوز نمی توانم باور کنم جای خالیش را و نمیدانم چه کنم با دردی که قلبم را ذره ذره در خود می فشارد و من مجبور به سکوتم ...
این دو روز سفری کوتاه داشتیم به استان زنجان و غار کتله خور, همراه با دوستانی از جنس دل. شکر که سفر خوبی بود و به نیکی نیز سپری شد. دستاورد این سفر چند عکس است که تقدیم می کنم به شما عزیزان. امید که شما هم مثل ما از دیدار این شگفتی های طبیعت لذت ببرید و به اقرار بگویید:" فتبارک الله احسن الخالقین """
خود همیشه است.
تقدیم به دوست خوبم , صاحب وبلاگ وزین " روی ماه خداوند را ببوس " که نوای ساز و زخمه های برنشسته بر سیم های تارش, و آن صدای دلنشین برآمده از جان, مرا با دلم آشتی داد. گواهش قطره های اشکی که مدتهاست گم شده بودند ...
ممنونم دوست عزیز. باز هم می گویم خوشا سازی که با هنر برآمده از سوز عشق به ناله درآید. لحظه های زندگی تان سرشار حقیقت مانای عشق.
سلام مهربان.
آنقدری از خلوت خود و از با تو گفتن دور شده ام که زبان سخن را گم کرده ام . آنقدر دور مانده ام از نوشتن که قلم با من غریبگی می کند ! آنقدر دور شده ام از خود که گم شده ام , گم کرده ام خود را و حالا هر چه می گردم در این کوچه های سیمان و آهن و دود , خود را نمی یابم ! به گمانم برگشته ام به باغچه های کودکی و پرسه می زنم در لابه لای گلها و درختان و حوضچه های پر از ماهی های قرمز. دخترکی را می بینم با دستانی قرمز از چیدن آلبالو و با لبانی سرختر از طعم شیرین گیلاس های آبدار . گم شده ام و حس و حالی برای پیدا کردنم نیست ! گم شده ام و شور و شوقی برای رهایی از خیال کودکانگی هایم نیست ! گم شده ام و رفیق شفیق کودکی هایم که دست در دست او تاب بخورم بین واقعیت و خیال , بین رویا و حال , بین من و آن نرگس کوچک خجالتی و آرام, را گم کرده ام . کسی دخترکی شاعر و سر به هوا که در رویاهای خود با فرهاد خیالش گفت و گو می کرد را ندیده ؟ دخترکی که شیرین بود برای ... و حالا نه از فرهاد خبری هست و نه از شیرین و زندگی شیرین ها چه تلخ می گذرد ! کسی از شمایان اگر شیرین قصه های کودکی ام را دید به او بگوید نرگس حسابی دلتنگ است . کاش بیاید و باز برایم شعر بخواند و قصه بگوید و دست در دست من تا آخر دنیا همراهی ام کند . دلتنگ آن کوچه باغهای پر از عطر گلهای کودکی ام . کاش پلی بود از رویا به واقعیت , از حال به کودکی , از تلخی به شیرینی , از ...
کاش می توانستم تصویرگر نقشهای زیبای کودکی ام باشم و ثبت کننده لحظه های خوب این روزها تا ناسپاس نباشم . تا بدانم جنس دلتنگی ام نه به خاطر ناشکری که به خاطر گمگشتگی ست .
مهربان من چونان همیشه دستم را بگیر و آرامم باش . کمکم کن تا زبان گفتگویم را با تو بازیابم و قلم را بازگو تا با من سر آشتی گیرد باز, که اینگونه دلتنگ نباشم . مهربان یاور همیشه ام , با من بمان برای همیشه بودنم .
به گنجشک ویزا ندادند
ولی او پرید
گذرنامه اش آسمان بود
بلیتش فقط برگ بید
که از باد کولی خرید
و او بی اجازه سفر کرد
و از هر خداحافظی تا سلام
و از دانه تا دام
خطر کرد
و از آب و از خاک و از کوه و دشت
و از نقشه و از مرز و از خط گذشت
و او بی روادید
به اینجا
به آنجا
به هرجا رسید
سرانجام اما
نه اینجا , نه آنجا
در آغوش یک دوست
اقامت گزید
( عرفان نظر آهاری )
در کنار دوست بودن لحظه ها را معنادار می کند و گذر زمان را آسان. وقتی هستی دلم آرام است و وقتی می روی , باز موجی از تنهایی بر دلم آوار می شود ! چه سریست در این هماهنگی دلها, سایه جانم ؟ ممنونم که آمدی مهربان , ممنونم .