چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر می شد
هوش می آمد و می رفت و نه دیدار ترا
می بدیدم نه خیالم ز برابر می شد
یارب آن صبح کجا رفت که شبهای دگر
نفسی می زد و آفاق منور می شد
سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت
ور نه هر شب بگریبان افق برمی شد
روزها می گذرند . لحظه ها به سرعت از پی هم سپری می شوند و همه آن دقایقی که منتظرش بودی, بی هیچ نتیجه ای از تو عبور می کنند, بی اینکه حتی ذره ای برتو بیفزایند . دلگیرم از این سنگینی رخوت زایی که مرا در خود اسیر کرده اند و لحظه های بی بازگشت مرا, از دستان بی بضاعتم می گیردو پوچی و دلتنگی بر جان دقایقم می ریزد. خسته ام , خسته از این هوا و فضای بسته که انگار راه نفس را بر من می بندد . درد از جان که فراتر رود, تن را هم بی نصیب نمی گذارد و من این بار , پای بسته در چاردیواری, محبوس شده ام تا از هجوم ناگهان درد بر شالوده بی رمق تن بکاهم . دردها اما به یکبار می آیند و ذره ذره می روند و تو به چشم خود می بینی کاهش عمر را درگذر این رنجها.
یک هفته به ظاهر آرام بر من گذشت , اما درون من غوغایی بود. فرصتهای خلوت, وقتی دغدغه کار و روزمرگی با تو نباشد, ذهنت را درگیر می کند با آن افکار خفته در عمق ذهنت, آنها که در ناخودآگاه ضمیرت پنهان شده اند و حالا انگار مجالی می یابند برای بروز رویاهای دیر, ترسها و نگرانی های دور , آدمها و رفتارهای ظاهر و اندیشه های پنهانشان و ...
گاه هجوم اینهمه فکر و احساس فرسوده ات می کند و دردها بیشتر می شوند و خواب از چشمانت فراری می شود. من آدمم, آدمی ضعیف که هیچ است و به دمی وابسته ! کم آوردم و شکوه کردم به تو, که جز تو مگر کسی دارم که اندکی درددل بگویم و ... تمام شب را خواب جنگ دیدم و از دست دادن عزیزانم , پاره های تنم ... بیداری های مدام هم این کابوس وحشتناک را از من نگرفت و عذاب تا صبح با من بود. آن وقت که برخاستم و پنجره را گشودم و باز با تو گفتگو کردم . گفتگو که چه عرض کنم, به توبه نامه بیشتر می آمد: غلط کردم خدا ! به جای گلایه, شکرت ! اصلا شکر بابت هر آنچه درد که تو می خواهی , اینگونه عذابم مکن! آخر مهربانی ات کجاست ؟ آخر ... باز غلط گفتم ... هر آنچه تو می خواهی ... بزرگی , مقتدری , حکیمی ! هر آنچه می خواهی بر جانم ریز ... لال می شوم !
و تو انگار از این گفتگو شادمان شدی که سه شب, دقیقا همان لحظه , قبل اذان صبح مرا به بهانه ای بیدار نمودی و وادارم کردی با تو به سخن بنشینم , حتی اگر در سکوت . آنقدری می شناسمت که بفهمم این نشانه ها را ! اینقدر عاقل شده ام که بدانم این رنجها بابت فاصله ای ست که از تو گرفته ام ! آنقدر مهربانی ات را دریافته ام که بدانم راز این عاشقانه ها را در این وانفسای بی حسی و بی عشقی دل و جانم . خوشحالم که هستی و با زبانی که بفهمم با من گفتگو می کنی و آنگونه که دریابم نشانه ها را بر مسیر زندگی ام می نشانی. دوستت دارم مهربان. رهایم مگذار در گذار این لحظه های سخت. عشقت را چونان همیشه بر جانم بتابان تا باز تک تک یاخته های تنم عاشقانه ذکرت گویند ...
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در آفاق گشاده ست و لیکن بسته ست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر باز مگیر
این سخن از سردردیست که من می گویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر...
باید آفرید...متولد کرد...تا متولد شد !!
مفهومی نو ..از دل کلماتی کهنه !!
باید نور ریخت...گرما پاشید..در دل آدمکهای چوبی ذهن !!
باید روح دمید...عشق جاری کرد..در سردی روبوت های زنگ زده قلب !!
باید نقشی دیگر زد...رنگی دیگر پاشید...
باید طوری دیگر دید .. نباید را !!
در زیر نور و درخشش عالمتاب زندگی ...
و نه در تاریکخانه نهان واپسزدگی !!
...بیا باهم.. ظهور یک حضور ابدی باشیم !!
از تولد خود دیگرمان ...تا معراج "ما"...
چو فرزندی زاده از چشمه ناب وجود .. و بالیده از نوش جوشآب سروش !!
( بی کم و کاست , از وبلاگ ارزشمند زنبیل درویشی انتقال یافت , کلماتی که انگار از زبان دل من بیان شده اند !)
پی نوشت 1:
سر به دیوار می زنم از لج تو !
پی نوشت 2:
ای کاش فاصله ها خواب بود و ما از آن بیدار می شدیم !
پی نوشت 3:
شرمنده که به دلیل مشکل جسمانی, امکان دید و بازدید و پاسخ به کامنتهای شما عزیزان فعلا برایم میسر نیست .
سمن بویان غبار غم چو بنشینند , بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند , بستانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند , در یابند رخ مهر از سحرخیزان نگردانند , اگر دانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند, ناز آرند که با این درد اگر در بند درمانند , در مانند
آوار خشک خاک بر جان ایرانیان نشست و استاد , همنوا با بم , خواند :
بنشان باده که غم روی نمود ای ساقی این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
و در همگونی غریب کمانچه و تار و تنبک و همخوانی چهار استاد از جنس دل , انگار این تویی که در حادثه ای سهمگین وارد شده ای , آنجا که فریاد می شنوی :
خانه ام آتش گرفته ست , آتشی جانسوز ...
من به هر سو می دوم گریان , از این بیداد , می کنم فریاد , ای فریاد , ای فریاد ...
آوار غم می بارد و می شنوی :
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش , نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش , وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم , باز می بینم و دریا نه پدیدست کرانش
و سخن استاد خطاب به همه آنها که گوش جانشان پذیرای سخن مهر است اینگونه ست که :
فروغ مهر و نیک سرشتی مردم تلخی این حادثه را تاب و توان داد . مجالی بود تا در روزگار نفرت و شرارت, مهرورزی را بار دیگر از سر بگیریم تا بدانیم توان دوست داشتن هنوز در ما نمرده است . که زندگی جز به دوستی و مهر فرجامی نخواهد داشت :
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود , چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود؟
چون مرا دلخسته ای هست آرزوی موی تو , این چنین دلخستگی زایل به مرهم کی شود ؟
خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمان , ذره ای هم خلوت خورشید عالم کی شود ؟
و در آخر, همنوایی همه آنها که دردشان , درد انسانیت گمشده این روزگار است :
مرغ سحر ناله سر کن , داغ مرا تازه تر کن , ز آه شرر بار , این قفس را , برشکن و زیر و زبر کن ...
ای خدا , ای فلک , ای طبیعت ... شام تاریک ما را سحر کن
مرغ بیدل , شرح هجران , مختصر , مختصر کن ...
پی نوشت :
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق , می رسانندش به تنبور و به حلق
ما همه اجزای آدم بوده ایم , از بهشت این لحن ها بشنوده ایم
آلبوم همنوا با بم , استاد محمدرضا شجریان , استاد حسین علیزاده , استاد کیهان کلهر و همایون شجریان
پی دل نوشت :
داداش مهرداد عزیز , مهربان کهکشانی , تولدتان مبارک .
شجریان داره میخونه :
ندهم دل به هیچ دلبندی
نوبت عاشقی ست یکچندی ...
و من به دلی فکر می کنم که سالهاست عشق را گم کرده ! که سالهاست بهار نشانی اش را برداشته و از سرای او کوچ کرده و رفته تا گم شود به یکبار ! دلی که هیچ حسی ندارد , حتی حالا که به وضوح می بیند پاییز هم از او گذشت و زمستان و سرما تمامیتش را به تصرف خود درآورد ... دلی که حتی آتش هرچه محبت و مهر , یخبندان بی نهایتش را آب نمی کند ...
بیچاره دل من که با هر آنچه احساس غریبگی می کند , حتی وقتی اشکباران می شود در کلام زیبای استاد که می خواند :
رندان سلامت می کنند , جان را غلامت می کنند ,
مستی ز جامت می کنند , مستان سلامت می کنند ...
+ هذیان های روح بی قرار یک آدم پریشان را جدی نگیرید ...
++ کسی میدونه چه سریه توی نوای نی و آرشه کمانچه که اینقدر سلول سلول دل منو می لرزونه ؟
+++ وقتی سرشب از دکتر مستقیم بری و صدهزار تومان ناقابل سی دی تصویری بخری , نتیجه ش میشه همین دیگه ! شما ببخشید ...