خاطره های کودکی عزیزان را در اینجا بخوانید :
امپراطوری بهار , خونه ی خیالی , کهکشان و سرزمین آفتاب .
و ببینید خاطره ی کودکی برادر را به زبان تصویر .
خاطره ی خواندنی آقا بزرگ و خاطرات شیرین سمیرا را هم بخوانید .
و باز یک خاطره زیبا و به یادماندنی دیگر از زینب عزیزم .
1-
باران ؟ بیا ببین عمه چی خریده برات !
این مال منه ! من عمه دوست دارم ...
باران ؟ عمه , این چه رنگیه ؟
سبز !
آفرین عمه , حالا ببین این شکل گردی رو از کجا باید بندازی تو جعبه ؟
اینجاسه !
آفرین عمه , حالا این چه رنگیه ؟
آبی ...
باران ؟ این آبی نیست عمه , زرده ! حالا این سه گوش رو از کجا باید بندازیم تو جعبه ؟
از اییجا ! نمیره ! از ایجا ! نمیره ... اینجا ... درست شد ...
آفرین بارانم , همه شو درست انجام دادی عمه , آفرین ...
باران بلده ! باران دست بزنیم ...
2-
باران , میای باهم بازی کنیم ؟
نه !!! اسباب بازی منه !
خب باشه مال تو , بیا با هم بازی کنیم ...
باشه , این گردی قرمز , از اینجا بندازیم جعبه ...
منم این مربع صورتی رو بندازم تو جعبه ...
...
باران ؟ باران ... پس کجا رفتی ؟
3-
نیایش , باران , بیایید قایم موشک بازی کنیم ... من چشم میزارم , شما قایم شین , باشه ؟
من قایم شدم ...
یگانه , بیا ...
نیایش ؟ تو هنوز یاد نگرفتی وقتی قایم شدی داد نزنی ؟ خب معلومه از صدات پیدات می کنم !
باران ؟ باران ؟ کجایی ؟ باران ؟ مامان تو باران رو ندیدی ؟
4-
فهیمه ؟ کجایی ؟ فهیمه ؟
عالی! تو ندیدی فهیمه کجا قایم شد ؟ من همه جا رو گشتم آخه !
نه نرگس ! من ندیدم ... شاید رفته زیر زمین !
زیرزمین ؟ می دونی که من ... من ...
از زیرزمین می ترسی ؟
5-
بچه ها ! من خسته شدم , میاین با هم بادبادک درست کنیم , بریم بادبادک بازی ؟ امشب مهتاب قشنگیه . با هم بریم بادبادکمون رو بفرستیم به سمت ماه ... حاضرین بچه ها ؟
پی نوشت :
باران عزیزم , هنوز یادم هست تمامی شور و شوقم را از تولدت در چنین روزی . حالا دو ساله شده ای عزیز عمه ... تولدت مبارک دخترک فرشته سانم ...
پی نوشت 2:
پست , گفتگوهای متفرقه ایست بین مامان باران , عمه , باران , نیایش , یگانه ...
و گریزی به سالهایی دور از کودکی های نرگس و فهیمه و عالیه ...
پی دعوت نوشت :
خواستم پست کودکانه ام با تولد بارانم همزمان باشد . از تمامی دوستان عزیزم دعوت می کنم در طرح پست همگانی کودکی شریک شوند و میهمانمان کنند به خاطره های زیبایشان از کودکی . منتظریم .
پی آسمان نوشت :
من کودکانه آسمان را دوست دارم ...
عشق که میهمان قلبت باشد , قلمت شاعر می شود . باید که وجودت را بسپری به امپراطوری عشق , آنگاه نفسهایت هم غزل عاشقانه می شود . وقتی که خالی از عشقی , زبان تو و قلمت بسته می شود ...
دلتنگ شعرم و غزل , خالی ام از هر آنچه شور و شوق . قدم که می زنم در فضای خارج از منزل و می بینم اینهمه شلوغی و ازدحام خیابانها را و مردمانی را که با چه ذوقی به استقبال بهار می روند , دلتنگ می شوم ! دلتنگ آن منی که مشتاقانه و بی صبرانه روزهای اسفند را می شمردم تا برسم به آن لحظه زیبای تحویل و تحول ... که همیشه تحویل سال , رنگ تحولی نو داشت در هستی مان و بهار با صدای یاکریمها و شکوفه های سفید و صورتی درختان و هوای ابری روزهای اول فروردین معنا می شد و با نو شدنی در دل و در ظاهر ...
حالا سالهاست که بهار , نه مرا نو می کند و نه دل مرا ! حالا سالهاست که اگر به جبر نباشد , هیچ نخواهم خرید برای آمدن فصلی نو, که دلم مدتهاست کهنه شده !
دلم اشتیاقی تازه می خواهد. دلم نوشدنی از جنس دل می خواهد! از جنس خودش, او که دلم را در دستان خود دارد ... راستی, کجای دلم به خطا می رود که اینقدر غم نشسته بر جانم ؟
خالی خالی ام این روزها , دلم یک غزل عاشقانه می خواهد ... کاش کسی پیدا شود و غزلی بخواند برایم , از جنس دل ...
پی نوشت :
به خواست دوستان , مسابقه عکاسی بماند برای بهار , اگر عمری باقی ماند در خدمتم .
اما اگر راضی باشید , هفته آینده از کودکی هایمان بنویسیم و خاطره هایی که
مسلما در ذهن هر کدام ما فراوان نقش بسته . هر کس راضیست و می تواند شریک شود در
درج خاطرات کودکی اش , اعلام کند تا برنامه یک پست مشترک دیگر هماهنگ شود. منتظر
حضور سبزتان هستیم .
امروز بعد از یک روز کاری بسیار خسته کننده , وقتی خارج از وقت اداری مشغول بحث کردن بر سر مساله ای با رئیس بودم, تلفنم زنگ خورد. شماره متعلق به مادر یکی از هم کلاسی های نیایش بود که روز اول مدرسه با هم تبادل شماره کرده بودیم . خانومی همسن و سال خودم , با 15 سال سابقه کار فنی در شرکت های معتبر . یک فرد موفق در کار و زندگی که اتفاقا ایشان هم دو فرزند دختر دارند که یکی از آنها هم سه سال از این یک بزرگتر است . رئیس محترم حرفش را قطع کرد و من پاسخ تلفن را دادم . از همان سلام اول , با صدای گرفته ایشان شوکه شدم و نگرانی در جانم رسوخ کرد . خدا بخیر بگذراند , چه اتفاقی افتاده ؟ ایشان با بغضی در گلو گفتند که تازه از سر کار به منزل رسیده اند و هنوز موفق به تعویض لباس نشده اند که دختر کوچکشان نامه ای از مدرسه می دهد که باعث می شود حال و روز ایشان به این شکل در آید و به قول خودشان اشکشان بند نیاید ! ماجرا از این قرار است که به علت شش کلاسه شدن مدرسه ابتدایی , دبستانی که ما دخترانمان را در آن ثبت نام نمودیم دچار کمبود جا شده و این سال اولی بچه های کلاس اولش را به یک مدرسه قرض داد ! یعنی نیایش من به اسم محصل یک مدرسه , در مدرسه ای دیگر سال اولش را گذراند , البته با نام و معلم و فرمت مدرسه اصلی . حالا با کمال شجاعت مدرسه اعلام نموده که بچه های ما سال دوم و سوم هم امکان تحصیل در آن مدرسه را نداشته و می توانند با همین شرایط کنار آمده یا منتقل شوند . چیزی که این میانه برای این دوست عزیز اهمیت داشت این بود که دختر بزرگترش هم در آن مدرسه بود و دوست داشت که دخترها این سه سال را در کنار هم بگذرانند تا مشکلات آنها کمتر شود .
جدای از اینکه رفتار مسئولین مدرسه بسیار غیرمتعهدانه و ناصحیح هست و علیرغم اینکه من به ایشان حق می دهم از این مساله شاکی و ناراضی باشند , اما راستش بسیار جا خوردم که کسی در سن و سال ما, برای چنین مساله کوچکی اینقدر واکنش منفی نشان دهد و آنقدر از خود ناراحتی بروز دهد که دختر کوچکش با بغض و صدای لرزان از پشت تلفن موضوع را مطرح کند و مسلما تا چند روز آرام و قرار نداشته باشد . حقیقتا درک نمی کنم اینگونه افراد را که چرا چنین مسائل به ظاهر کوچکی را اینقدر بزرگ می کنند و مگر اساسا چه فرقی می کند که فرزند من در کدام مدرسه درس بخواند و محیط آموزشی چقدر در آینده او تاثیر دارد ؟ چقدر دنیای آدمها و جنس مشکلات و مسائلشان با هم متفاوت است ! در هر حال مجبور شدم کلی حرف بزنم و وادارشان کنم که آرام باشند تا در اولین فرصت موجود به مدرسه مراجعه نموده و مساله را با آنها حل نماییم . اما از عصر ذهنم درگیر صدای بغض آلود و لرزان دختر کوچکی ست که از نگرانی مادر , مستاصل شده و نمی داند چه کند که او آرام باشد ! امیدوارم هیچگاه این حس تلخ را به فرزندانم منتقل نکنم , هرچند می دانم که بسیارگاهها من نیز ناخواسته این تلخی را در کام حساس آنها ریخته ام ...
کار برای زندگی ؟ یا زندگی برای کار ؟ از آن دسته سئوالهای کلیشه ای که مسلما پاسخ همه ما به آن مشخص است : کار برای زندگی ! اما اینکه در عمل برخورد ما با این مساله چگونه است , بسیار متفاوت از اندیشه و یا گفتار ماست .
طبیعی ست کسی که کار مشخص و ثابتی نداشته باشد , یکی از مهمترین دغدغه های زندگی اش رسیدن به یک کار نسبتا با ثبات و با درآمدی خوب است , حالا اگر این کار او را از خیلی مزایای زندگی اش هم بیندازد , مهم نیست که مسلما اولویت اقتصاد در زندگی , آنهم با این وضع فجیع اقتصادی بسیار بالاست .این را هم می دانم که نگرش خانمها نسبت به این مساله با نگاه آقایان متفاوت است . اما فکر می کنم در شرایط طبیعی , پاسخ همه آدمهای نرمال به این سئوال همان است که گفته شد و بسیار بعید می دانم که کسی بخواهد زندگی کند بخاطر کارکردن !
ولی در حقیقت امر , دنیای مبهم و معادلات پیچیده زندگی های حالا , عملا از همه ما همین ساخته که نمی خواهیم ! آنقدر درگیر و گرفتار شده ایم که رسما زندگی تعطیل شده ! کارهای روتین و خسته کننده , زمانهای کاری طولانی و مسئولیت های فراوان کار و زندگی , به علاوه وضعیت دشوار اقتصادی خانواده ها عملا از همه ما کارمندانی تمام وقت و خسته وافسرده ساخته که نه به کار علاقه دارند و نه می توانند آنرا ترک کنند ! نه کارمند درستی هستند و نه به زندگی آنگونه که باید می رسند ! این است که از همه طرف فشار بر جسم و روح وارد می شود .
بیشتر از یک سال است که من هم درگیر همین سیکل وحشتناک اداری شده ام! زمان کاری طولانی , توقع زیاد روسا و مسئولیت شدید کاری که به علاوه تمام مشکلات زندگی و تعهداتی که در برابر خانواده و فرزندان وجود دارد , به اضافه غم غربتی که این روزها در من شدت گرفته , آنقدر خسته ام کرده که نمیدانم چه راهی برای فرار از این خستگی دائم پیدا نمایم . کلافه می شوم وقتی مدیری به من می گوید که ما قبل از هرچیز کارمند دولت هستیم و متعهد به کارمان و باید در هر زمان اولویت اصلی را بر این مساله قرار دهیم . فارغ از این که ایشان مرد هستند یا زن , به نظر شما چقدر این گفته صحیح است ؟ و من از دیروز به این می اندیشم یک انسان چگونه می تواند به این قطعیت چنین رایی بدهد ؟ من هرگز نمی توانم متصور شوم کار برای یک انسان از همسر و فرزند و پدر و مادر ارزشمندتر باشد ! شما بگویید چگونه می شود به این نقطه رسید که خود را , زندگی را و عزیزان را در مرحله ای فروتر از کار قرار داد ؟ اصلا چگونه است که برخی از آقایان عزیز , از کارشان رقیبی سرسخت برای همسرانشان می سازند ؟ چگونه باید رفتار کرد که تعادلی درست در این زمینه برقرار نمود ؟ و ما خانمهایی که در این روزگار , هویت اصلی خود را به عنوان مادر و همسر گم کرده ایم , تکلیفمان چیست ؟
کاش روزگار کمی مهربانتر بود ...کاش می شد زندگی کرد ... کاش ...
پی مسابقه نوشت :
کماکان منتظر نظر شما در مورد مسابقه و زمان برگزاری آن هستم . به عقیده شما چه وقت آنرا برگزار کنیم ؟