فصلها , این شگفتانه های طبیعت , هر کدام جلوه زیبایی در خود دارند که آنرا از دیگری متمایز می کند . سرما و گرما و اعتدال هوا و سرسبزی و خشکی و باران و برفش یک طرف , آن چیزی که الان ذهن مرا مشغول کرده رنگهاست . اینکه بهار , رنگهای تازه و شاداب و متنوع می بخشد به گل ها . و تابستان که رنگ در رنگ میوه و گل می دهد به درختان . و پاییز و رنگارنگی برگها و زمینی که با رنگین کمان برگها پوشیده می شود و زمستان ... امسال آنقدر سربه هوا راه رفته ام که دریافته ام آسمان در هیچ فصلی به اندازه زمستان زیبا نیست . طلوع و غروب , صبحگاه و عصرگاه , آنقدر جلوه های زیبایی در آسمان دیده ام که همیشه حسرت ماندگاری آن تصاویر بدیع طبیعت را با خود همراه داشته ام . کاش همیشه حواسمان به زیبایی های آفرینش باشد .
اگر دوست داشته باشید مسابقه ای بگذاریم . در آخرین روزهای سال که سرشار است از رنگ و شور و شوق , اگر دلتان می خواهد دوربینی در دست بگیرید و در مورد یکی از موضوعات زیر عکسی بگیرید یا از عکسهای قدیم خود برایمان بفرستید تا با انتخاب دوستان , به برگزیدگان هدیه ای ارسال شود .
فصلها و رنگها ؛ بچه ها و رنگها ؛ رسومات و رنگها و یا هر موضوعی مرتبط با رنگ ....
اگر مایل به شرکت هستید موافقت خود را اعلام بفرمایید تا در مورد زمان مسابقه تصمیم بگیریم .
رویاها بخش جالبی از درون ما هستند . خوابها تکه ای از زندگی هستند که به ظاهر در اختیار ما نیستند , اما گاه آنقدر عجیبند که تا مدتها از ذهنت جدا نمی شوند و تو از تاثیر آنها رهایی نخواهی یافت .
و من با خوابها و رویاهای صادقه ام همیشه داستانها دارم . هنوز به همان وضوح اول , یادم هست خواب غرق شدنم را در نوجوانی . یا خوابهای متعددی که از پرواز روحم به مکانهای ناشناخته شکل گرفته , یا نشانه هایی که بارها و بارها پاسخ من بودند بر معماها و چراهای زندگی روزمره ام .
در ناخودآگاه ذهن من , این علاقه ام به دریا و آب آنقدر محکم شکل گرفته که بارها در رویاهای شبانه ام خود را به تصویر کشانده است . شاید باور نکنید سفرهای غریب مرا به آبشارهای زیبا و دریاهای پهناوری که هیچ نمیدانم کجاست , اما حتی در خواب هم لذت فراوانی را به من هدیه کرده است .
و در این گنگی و منگی این روزهایم , دیشب هم باز خواب پرواز دیدم بر فراز کوههای سربه فلک کشیده و دریاهای پهناوری که گستردگی آن فراتر از دید من بود , حتی من اثیری خوابیده !
دقیق در ذهنم است در حین گذر از اقیانوس - یا دریا - قدری فاصله ام را با آب کم کردم و از همانجا به عمق آب نگریستم و راستش لحظه ای وهم برم داشت ! من اینجا چه می کنم و چگونه به اینجا رسیده ام ؟ ( لابد باز در ناخودآگاه ذهنم ترس از غرق شدن به کار افتاد !) اما به سرعت بر این فکر و این ترس غلبه کردم و با اوجی دوباره رها شدم از این فکر آزارنده .
و دیشب تکه ای دیگر از رویاهایم , به خاطرات کودکی مرتبط می شد , جایی که من دست در دست نیایش کوچکم , به خانه زیبای کودکی رسیدم و همراه او برسنگفرش های حیاط و در لابه لای باغچه ها و درخت ها و گل ها قدم می زدم و به او می گفتم از بازیهای کودکی ام در آن خانه ! و آن درختهای پر میوه که به من چشمک می زدند تا طعم خوش آنرا در من زنده کنند .
نمیدانم دلیل شکل گیری این خواب ها را , اما می دانم حال خوب امروزم را مدیون حس خوشایند لحظه های سپری شده دیشب بودم و سبکی روحی که جسمم را هم در دستان خود گرفته بود و طعم خوش رهایی را به آن می چشاند . کاش در حقیقت لحظه های زندگی هم می شد همینگونه سبک و رها , پرواز را به تجربه بنشینیم . هرچند شک دارم حقیقت لحظه ها در خواب است که اتفاق می افتد یا در بیداری ؟
راستی , چند شب پیش خواب دیدم دست هفت کودک سه چهار ساله یتیم را در دستانم گذاشتند و گفتند تو باید اینها را بزرگ کنی . کسی می تواند در رمزگشایی این رویا کمکم کند ؟
پی نقاشی نوشت :
دلم شادی می خواهد . بهارمان را با شادی و شور پیوند خواهی زد مهربان ؟
دلم برای بهار شادی و لبخند تنگ شده . لبخندت را بر ما بباران .
سیاه : الله اکبر،قد قامت الصلاه ؛ چشم می گشایم،آسمان تیره و سوسوی تک تک ستارگانی که هنوز زینت میدهند به پیراهن شب .
سرخ : زایش دوباره خورشید از پس کوه های فلق...رنگ خون می باشد به آسمانی که رفته رفته تیرگی را کنار می نهد تا روزی دیگر آغاز شود.
آبی : مهر نور می پاشد بر صفحه آسمان و آبی روشن چشم را نوازش می دهد. انعکاس نور آبی بر مردمک چشمانت آرامش را هدیه می دهد بر دلم. آبی و آرام به رنگ مهر !
سفید: آبی و سفید...پنبه های ابر بر پنبه زار آسمان.ترکیب زیبای گلهای پنبه بر آبی آسمانی،عظمتت را یادآورم می شود.
کبود : سپیدی به کبود بدل میشود.ابرهای تیره آسمان را می پوشانند و اقتدارت ابرها را به گریه می اندازد. باران زیبا ترین و لطیف ترین نشانی این قدرت بی نهایت توست.
نارنجی : کبود و سفید و آبی، آرام آرام مهر غروب می کند بر صفحه رنگارنگ آسمان. گلهای پنبه به رنگ نارنج در می آیند .
سرخ: نارنج ها لحظه لحظه بر وداع مهر خون می بارند...شفق،نقاشی منحصر به فرد تو،آفرینش زیبایی ها !
سیاه: وداع مهر و رنگ سیاهی که می پاشد بر صفحه گیتی و ماه آسمان که حالا جلوه زیبای خود را بر ما می گشاید..ماه و مهتاب و دست افشانی ستارگان بر نورافشانی عروس زیبای آسمان .
لطفت حتی از پس قهر چه زیبا نمایان است مهربان! روز و شب با یاد تو زیباست .
سیاه , سرخ , آبی , سفید , کبود , نارنجی , سرخ , سیاه ... زنجیره رنگها ...
هر لحظه از عمرم مانند لحظه های روز و شب رنگی دارد.گاه رنگ شادی است و گاه غم ،گاه لطف است و گاه قهر...هر چه باشد چون از توست زیباست که هر چه از دوست می رسد نیکوست.
شب یا روز , درشادی و غم دستم را بگیر و رهایم مکن مهربان .مگذار لحظه ای از یادت جداشوم .
پی نوشت :
صدای رعد و برق و باران می آید . بهار در راه است ؟
پنجشنبه 12 بهمن , فرودگاه مشهد , تازه از هواپیماپیاده شده ام و منتظر چمدانم هستم که پیامکی می رسد : خدا رحمت کند عموعلی را , از رنج دنیا راحت شد ... به زور از سرازیر شدن قطرات اشکم جلوگیری می کنم . با خودم قرار داشتم امروز یا فردا به دیدارش بروم . دیدارمان در سردخانه اتفاق افتاد ...
به خانه می رسم . برادر در را می گشاید و با استقبال همیشه مادر و پدر روبرو می شوم . چهره بیمار مادر بغضم را می ترکاند و در آغوش پدر زار می زنم درددلم را ...
چهارشنبه 18 بهمن , درگیرو دار دکتر و بیمارستان و نگرانی و دل آشوبه , تلفن زنگ می خورد . چهره و نام استاد قهرمان بر صفحه گوشی ظاهر می شود و پس از آن صدای لرزانش که مرا به دیدار خود می خواند . با هزار مکافات , وسط بی برنامگی های همیشه مطب دکتر و با کمک عزیزی که همیشه همراه این لحظه های سختی ست , کار مطب را نیمه رها کرده و به دیدار پدر می روم . استاد قهرمان , خوابیده بر تخت بیماری و آن نگاه عمیق با هزاران حرف ناگفته ! خیلی سعی می کنم هیچ ناراحتی و غمی از چهره ام و از کلماتم آشکار نشود و دقایقی را به آرامی در کنار ایشان و دیگر دوستان بگذرانم ...
بعد یکهفته با مادر به خانه برمیگردم . زردی گلدان ها به چشمم می آید و دعا می کنم مادر متوجه اش نشود . حسن رو به مادرمی گوید :از وقتی رفته ای قناری ها آواز نخوانده اند ! اما تا فردا که من هستم صدای آواز مداوم آنها در گوشم می پیچد ... در دل گریه می کنم و با خدا می گویم : قناری ها و گلها هم از تو حاجتی دارند , می شنوی خدا ؟ بی پناهی بد دردی ست ...
* میانه سختی های همیشه روزگار , لحظات ناب و درخشانی پیدا می شود که ترا زنده می دارد . مثل وقتی که مادر با اشکی در چشم ترا دعا می گوید , مثل زمانی که صدای پر از شوق و مهر پدر را می شنوی . مثل وقتی که نگاه راضی دایی , ترا نوازش می کند . مثل پیامکهایی که ترا امیدوار می کند به تداوم مهر و دوستی ها , مثل ....
مثل ساعت 11و نیم روز دوشنبه 16 بهمن , صحن انقلاب , حرم مطهر رضوی ... روبروی ایوان طلا و دیداری که مقدر بود برای اولین بار در آن مکان و آن زمان اتفاق افتد ... مثل همه حرفهایی که در نگاهها ماند و بر زبان جاری نشد ... مثل سکوت پرهیاهوی چشمانی مهربان ... آرامشی که از دیدار عزیزان دل و یاران اندیشه بر جانت می نشیند را چگونه می شود اندازه گرفت ؟
شنبه 21 بهمن :
هیچ خوش ندارم شاعر باشم
یا خواب ببینم جای شما
اماهرشب
کسی می آید آرام
ماه را می دزدد از خواب هایم
و می برد میان شعرش
ومن هی زمین می خورم
میان این همه تاریکی
پر از خاطره است این شعر برگزیده شما . مبارک است برادرم .
پی دلتنگی نوشت :
از زبان توست که سوسن بی زبان ,
بلبلِ غزلخوان شده است .
بگو من عجله دارم , تشنه ام ...