به بلندای سی و هفت قرن , یا به کوتاهی سی و هفت ساعت , نمیدانم ... اما سی و هفت سال گذشت از آن شب سرد زمستانی که پدر بی قراری اش را با قدم زدن در برفهای نیمه شبان التیام بخشید و مادر ...
سی و هفت سال گذشت و من هم مادرم و درک می کنم حال مادر و پدر را و می دانم , با تمام وجود می دانم که چه بر مادر گذشت و چه بر پدر و می فهمم تمام آرامشم را در کنار آنها ...
سی و هفت سال گذشت از خشک شدن آن درخت سیب که نذر ماندنم شد و من به این می اندیشم که آیا هرگز , آن درخت سیب شکایت نکرده بودنم را به نبودنش در درگاه مهربان خداوند نویسنده مقدرات ؟ کاش اینگونه نباشد ! کاش شرمنده آن درخت سیب و آفریدگارش نباشم ... کاش تنها کمی از حس زندگی آن سیب را با خود داشته باشم ...
سی و هفت سال به همین سرعت گذشت ....
قاصدک های مهربانی از دیروز برایم قصه ها گفته اند از مهر و لطف دوستان نابی که فراتر از دوست و برادر و خواهر , آشناترینند با دل و جان . حقیقت را می گویم اگر بگویم من در وجود این عزیزان ذوب شده ام و نیستم , وقتی آنها هستند . به گمانم گاه هستی آدمی , سایه ای از هستی دیگریست و من اکنون سایه ای بیش نیستم ... و چه شادم و شکرگزار .
از زیارت امامزاده حسین برمی گردم . رادیو ضبط ماشین می خواند :
لحظه ها رو با تو بودن , در نگاه تو شکفتن ..... مثل رویای تو خوابه .......
با همسرم از خرید برمی گردیم . رادیوی ماشین روشن است و اصفهانی می خواند :
چه در دل من , چه در سر تو , من از تو رسیدم به باور تو ....
ماه در آسمان می درخشد و من به پیامکی فکر می کنم که عزیزی برایم فرستاده :
" چگونه قریحه ی شاعری من می تواند برای ابداع و آفرینش مطلب کم داشته باشد تا وقتی که تو نفس می کشی و زنده ای و موضوع و مطلب شیرین خود را در شعر من می افشانی ؟ "( شکسپیر )
همان لحظه همسرم می پرسد :" این تو کیست ؟"
و من می اندیشم این تو کیست که همه هستی از آن می گویند ؟ هر یک به زبانی , هریک با واژه ای , کلامی , نقشی از "تو " می گویند و برای تو حرف می زنند , درددل می کنند , نقش می زنند , از سوز دل , زخمه بر ساز می زنند و ....
پاسخی که آن لحظه گفتم سریع و بدون تفکر بود . اینکه هر کسی " تو" یی دارد که مخصوص اوست اما همیشه این "تو " وجودی خارجی ندارد و آن نیست که در برابر دیدگان ما به تجسم درآید . که گاه این "تو " یک ایده آل است , یک خیال است , یک عشق رویایی ست ...
و گاه محبوبی ورای همه اینها , قدرتی بی نهایت ...
به راستی این "تو " کیست که اینهمه قدرت آفرینش دارد , زاینده است و فزاینده . که تمام هنر و ادبیات از اوست که شکل می گیرد و اگر آن را از این بگیرند , هیچ نمی ماند .
شما بگویید , " تو " ی زندگیتان , مخاطب اندیشه و گفتگوهای تنهایی تان کیست ؟
|
صندلی تکیه می کند او را روی قلب شکسته ی دیوار
پایه هایش عجیب می لرزد می خورد هی تلو تلو انگار
کوچه آنسوتر از همیشه ی خود دارد از التهاب می سوزد
بار چندم کسی نمی داند دخترک غرق می شود در تار
زخمه هر بار دردهایش را نت به نت روی تار می کوبد
دشتی و شور یا که نه باید بنوازد بیات ترک این بار
بنوازد مگر بپاشد باز از همین ریسمان دلتنگی
شاید از دوردست برگردد با نوایش دوباره مرد سوار
زخمه بر عمق تار می لرزید پنجه ها یک به یک تکان می خورد
چه قدر حرف داشت تا بزند چه قدر مانده بود تا اقرار
حرف آخر ندارد این قطعه دخترک مکث می کند اینجا
کوچه خالی تر از همیشه و باز قطعه آرام می شود تکرار
سمانه مصدق
دوباره نیمه ماه و شبی مهتابی و ماه درخشان که چشم می دوزد به چشمان من تا یادآور شود همه آن کسانی را که در ذهنم با ماه نسبتی دارند . چشم به آسمان می دوزم و راه می روم و ناگهان به این می اندیشم در این روزگار عاقلی ها چند نفر مجنون چون من پیدا می شوند که سربه هوا راه روند تنها برای دیدن نگاه یار در صورت ماه ؟ و باز به این می اندیشم یعنی من هم پلنگ دلم که دلم می خواهد بپرم به آسمان و به سمت ماه و با هلالش سرسره بازی کنم و با بدرش آینه بازی ؟
دلم گرفته و بعد مدتها تنها قدم می زنم در سطح شهر و چشم می دوزم به آدمها . رنگ رنگ , هر کدام شکلی , رنگی , قیافه ای ... یکی غمگین , یکی شاد ... یکی سر در گریبان فروبرده و تنها و به سرعت در حرکت و دیگری شاد و قهقهه زنان در کنار دوستی , فرزندی , همسری , عزیزی ... آدمها این هزارتوهای هزار رنگ ... هر یک با دنیایی مخصوص خود , هر یک موجودی نامتناظر با دیگری ...
و من باز به این می اندیشم در دنیای اطرافم چقدر با دنیای آدمها آشنایم و چقدر می شناسمشان ؟ که چرا ظاهر آدمها اینقدر از باطنشان متفاوت است و چقدر سخت است راه بردن به درون انسانهایی که هریک معادله ای پیچیده اند و گاه حل نشدنی ...
به آدمهای اطرافم می نگرم و دلم می گیرد از بعضی نگاهها , بعضی نگره ها , بعضی رفتارها , حسادتها , بغض ها , کینه ها ...
به آدمهای اطرافم نگاه می کنم و می بینم که چقدر مهربانی کمرنگ شده و چقدر حضور ما در زندگی و در ذهن و در دل هم کمرنگ شده و چقدر .... راستی چرا اینقدر دنیایمان تلخ وسرد و تیره شده ؟ چرا نگاهمان اینقدر یاس آلود و از عشق تهی ست ؟ چرا اینقدر یخ زده ایم ؟؟؟
به ماه نگاه می کنم و در آینه چشمانش خودم را می نگرم و بر خود می لرزم از سرمای درونم . کاش مرا یارای نگریستن در چشمان خورشید بود تا کمی گرما به درونم راه می یافت و مرا از این یخهای درون نجات می داد . کاش می شد مرام آفتاب را داشته باشیم ...کاش آفتابگردان ها حتی در سرمای زمستان هم از گرما و نور و مهر خورشید بی نصیب نمی ماندند تا سرگردان نشوند ... کاش ...
پی نوشت :
ماه درمیاد که چی بشه
می خواد عزیز کی بشه
ماه درمیاد چی کار کنه
باز آسمونو تار کنه
نمی دونه تو هستی
به جای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی ....
مانای عزیزم , سلطان مهر و ماه و پروانه ها , میلادت گل باران . عشق همدم لحظه هایت مهربان . شاد باشی و پرتوان . تولدت مبارک عزیز دل .