بگو , من عجله دارم , تشنه ام
بگو راز این ماه بی قرار از چیست ؟
از چه از سمت دریا بوی ماه و خواب پری می آید ؟
چرا این همه ستاره ساده , ستاره خوب
هی در پیاله ی تلخ این شب نوشیده می شکنند ؟
اصلا این ها که آمده اند این گوشه تاریک , چرا فقط از تاریکی می گویند ؟
بگو از جان ما چه می خواهند ؟
جواب می دهند : آن شب
دختر بادهای نیلوفری رفته بود
داشت پیراهن های یادگاری مادرش را می پوشید
همه جا را نسیم و صحبت شبنم گرفته بود
من همان جا فهمیدم باید یک اتفاقی افتاده باشد
ما در راه بودیم
یک نفر از ما , خیره به خط و ربط یک نامه ی عجیب
داشت با خودش چیزی می گفت.
بگو من عجله دارم , تشنه ام
مادرم سرفه می کند
مینی بوس به قهوه خانه بین راه رسیده بود , عطر انار , طعم تمشک , خواب پروانه !
من روی نیمکت باران خورده ای اینجا
رو به آواز یکی دو دیوانه از نسل گریه نشسته ام
می شنوم که از بادهای خزانی می گویند
از دیرآمدن می گویند
از دیرآمدن کسی , چیزی , اتفاقی شاید !
هی بخت بیدار من , عصا می خواهی چه کنی ؟
تو سرت شکسته است !
***
بلکه دعای همین چند چراغ ناامید
آوازی تازه از ترانه های تو بازآورد, ورنه با هق هق بسیار این بی امان
هیچ ستاره ای از سفرهای دور دریا
به آسمان برنمی گردد .
دارم خودم را تکرار می کنم ,
اصلا بیا معامله را تمام کن !
چقدر باید ببوسم ات
تا کتاب این همه گریه بسته شود ؟
تا هق هق این همه آدمی ... تمام ؟! ( سید علی صالحی )
پی نوشت :
عشق به بازار روزگار برآمد دمدمه حسن آن نگار برآمد
عقل که باشد کنون چو عشق خرامید صبر که باشد کنون چو یار برآمد
نام دلم بعد چند سال که گم بود از خم آن زلف مشکبار برآمد
دختر نیلوفر و دریا , پیشاپیش تولدت مبارک .
پی نوشت 2:
عید است و باران و لطافت هوا و لطف دوست ...
می خوانمت ... با صدای بلند فریادت می زنم , آنقدر که انعکاس صدایم در تک تک سلولهایم می پیچد .... سرم به دوران می افتد ... گیج می زنم ... گیج می زند ذهنم , حواسم , دلم ... صدایت می زنم و پاسخی می شنوم ... دمی آرام می شوم . بعد ناگاه شک مثل خوره ای به جانم می افتد : " از کجا که این صدا , صدای اوست ؟ نکند من پاسخ را اشتباه دریافته ام ؟ نکند ..." و دمی دیگر می اندیشم , اگر صدای او نباشد , پس این آرامش از کجاست ؟ با این موج درد , این آرامش ... نه !باور نمی کنم غیر او , این چنین آرام باشد بر این آتش درون ... لبخند می زنم و باز , اشکهایم را می زدایم از گونه و می گویم , در دل می گویم , لحظه لحظه آغازین روزهایم را با امتحان می گذرانم این بار . امتحانات عجیب و گاه سخت تو ... هر ساعت به گونه ای بر من رخ می نمایی و من هر بار به یاد می آورم که در حضور توام و باید دل بسپارم به بودنت و راضی باشم به رضایت , که قول داده ام صبور باشم و محکم ...
باشد , این بار هم می گویم راضیم به آنچه تو می خواهی , که در این تسلیم آرامشم را می یابم , اما خدای من , ظرفیت مرا هم می دانی ... خودت مرا دریاب ...
سیب روزگار هر لحظه به شکلی می چرخد و من , گیج و حیران نظاره گر سرنوشتی هستم که با دستان تو بر من رقم می خورد . می گویند بهترین را تو می دانی , پس از تو می خواهم بهترین را و بینشی که دریابم سر آن را و با دل بپذیرم آنرا ...
مهر مهرت را از من مگیر مهربان ترینم ...
هر آدمی ای که مهر مهرت در وی نگرفت , سنگ خاراست
نالیدن بی حساب سعدی گویند خلاف رای داناست
از غرقه ی ما خبر ندارد آسوده که بر کنار دریاست ...
درد یکباره که بیاید , شوک زده ات می کند . گیج می شوی و بی اراده , پیرو عقل می شوی یا دل ... حسابگر اگر باشی , رفتارت از عقلت ناشی می شود و اهل دل اگر باشی , اعتقادت تو را از منگی می رهاند ...
درد اما نرم نرم اگر بر تو وارد شود , بی حست می کند انگار ! هرچه عمیق تر , بی حسی ات بیشتر ! احساست را که دریافتی و توانستی بر آن مهار ببندی , نقاب آرامش را که برچهره زدی , دستهای تسلیم را که بالا بردی , سنگ می شوی انگار ! سنگ و سنگین دل ... که آموخته ای باید با صبر از طوفان حوادث جان به در برد , یا که نه با تسلیم راضی شد به آنچه بر تو وارد می شود ... رضای بی رضای دل ...
این روزها سنگ شده ام انگار , آنقدر نقاب بی تفاوتی را بر چهره زدم که باورم شد سنگدلم ... که احساس بی حسی و بی رحمی در من آنقدر قوت گرفت که از خودم وحشتم گرفت ! نشناختم خودم را . وهمی عجیب در خواب و بیداری ام بر من چیره شد ... ترس از من , این من به ظاهر قوی که در خود سراغ نداشتم ! منی که با بی تفاوتی به اشکباران دیگران می نگریست و نقابی میزد از ... از ...
راستی از چه ؟ نقاب ؟ واقعا نقاب است یا ...
دیروز اما وقتی آن گنبد طلایی با پس زمینه آبی آسمان و صدای نقاره و طبل , اشکبارانم کرد و بغضم را بعد روزها ترکاند , باورم شد که نه هنوز سنگ نشده ام ... یا که شاید بهتر است بگویم : سنگها هم دل دارند ...
نقاب های سنگی چقدر بی رحمند ... چقدر سنگین اند ... چقدر تلخند ...
قول داده ام صبور باشم و راضی , اما صدای این سنگ کوچک پر تپش را می شنوی خدا ؟ این روزها بیشتر از همیشه به تو محتاج است ... به اندازه رویش جوانه کوچک امید از دل سنگیش , تو را می خواند ... می شنوی خدا ؟ می شنوی مهربان ؟ صدای تنهایی اش , غوغای سکوتش .... آرامش کن مهربان ... آرامش باش ...
پی نوشت :
میزبان اگر قلب من باشد و میهمان اگر درد تو , چه باک ؟ بگذار نیشتر دردهایت بخراشد قلب کوچک مرا ! حرامم باد اگر نوشداروی درمان را برگزینم بر نیش نیشتر رنجی که تو بر من وارد می کنی ... نوشم باد دردی که تو بر جام هستی ام بریزی ... تنها از تو می خواهم آنقدر بینایم سازی که دریابم ردپای قدمهایت را بر لحظه های زندگیم ... آنگاه اگر لب به شکوه گشودم , برای همیشه سکوت را میهمان لبهایم کن ...
میزبان اگر قلب من باشد و میهمان اگر یاد تو , هستی ام گو تمام شود در لحظه تسخیرت بر وجود ناچیزمن ...
میزبان اگر قلب من باشد ....
با تو در خلوت چو باشم , شرم می گیرد گلویم
تا مبادا لب کنم وا , دوستت دارم بگویم !
شوق چون غالب شود , منعم مکن , بگذار تا من
دستهایت را ببوسم , گیسوانت را ببویم !
رو به رو بودن به از پهلو , مثل باشد , ولی من
گویمت خواهی کنارم باش , خواهی رو به رویم
تا ترا دارم , نه از پژمردگی ترسم , نه خشکی
جاودان سرسبز باشی , ای بهار آرزویم !
شب که یاد چشم مخمورت رباید خوابم از سر
با خیال مهربانت تا سحر در گفتگویم
گاه پنهان می شوی همچون پری از دیده من
بی نشان را , گم اگر شد , در کجا باید بجویم ؟
بیم آن دارم که دامان ترا آلوده سازد
گر که طشت من فتد از بام و ریزد آبرویم
تا جوان بودم , گرو می برد از شب در سیاهی
صبح پیری بردمید و باخت کم کم رنگ , مویم
دانه ای افتاده در خاکم , عطش کرده هلاکم
آه ای باران , مرا سیراب کن , شاید برویم !
استاد محمد قهرمان
عجیب دلتنگم ...
ساکت و ساده و سبک بود ؛ قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت
قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .
قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است . زیر بار این خبر می شکند من نازک تر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم .
فرشته گفت : درست است ، آن چه تو باید بر دوش بکشی نا ممکن است و سنگین ؛ حتی برای کوه اما تو می توانی زیرا قرار است تو بی قرار باشی .
فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد . حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و می رود و همه می دانند که او با خود خبری دارد . دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است . پنجره بسته بود ، تو نشنیدی و او رد شد . اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد .( عرفان نظرآهاری )
قاصدک لحظه ها , پیام آور تجربه هاست . تجربه های تلخ و شیرین زندگی . تلخی ها و شادی ها همه نوعی آزمونند . اینکه در شادترین لحظه ها چقدر به یاد خداوندیم و قدردانش و در تلخ ترین لحظات , چقدر به رضایش راضی هستیم و توکلمان به او و مشیتش چقدر است ؟
آدم ضعیفی نیستم و جنگیدن برای زندگی را یاد گرفته ام , اما این روزها دارم تمرین می کنم جور دیگری به زندگی و اتفاقات آن بنگرم . که به این باور رسیده ام که هرآنچه در مسیر زندگی برایمان اتفاق می افتد , خیر است , اگر به او ایمان داشته باشیم و به تقدیرش , توکل . اینکه می دانم در پس هر تلخی درسی نهفته است که برای ساختنم ضروری ست و اینکه لحظه های شادی ,هرچند خود آزمون دیگریست , اما پاداشی ست بابت این ایمان ... و چقدر این طرز نگرش به دنیا , دل را آرام می کند و ذهن را آسوده .
این روزها در معرض آزمونی سخت قراردارم که ... می ترسم ... دعا کنید صبرم را ,ایمانم را و رضایم را فراموش نکنم ... دعایم کنید که سرافکنده نشوم ... دعایم کنید که محتاجم .