سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

ویروسی به نام آدم ...

این روزها, سرشار احساسات متناقضم ! لحظه ای دلم تنهایی محض می خواهد و دمی بعد, سر از جمعی شلوغ و دوست داشتنی در می آورم ! گاهی حس می کنم از خدا فرسنگها دورم و باز به ثانیه ای نکشیده, احساس می کنم در آغوش او, آرام ترین لحظه های زندگی را سپری می کنم ! گاه حس می کنم از بودن خودم هزاران سال نوری فاصله گرفته ام و دقایقی بعد حس می کنم خستگی اینهمه جنگ برای " من " بودنم دارد از پای می اندازدم ! 

از حق نگذریم , خسته ام ... خسته و کلافه ...

و شوک امروز ... حس بدی داشت , اینکه بدانی کسی که دلت نمی خواهد, هر روز به خانه ات سرک می کشد و گوشه و کنار آنرا از نظر می گذراند تا شاید دست آویزی بیابد برای آزردنت ! حس آدمی را داشتم که خانه امنش مورد تهاجم دشمن قرار گرفته ! حس تن سالمی که از دستبرد ویروس های حسادت و بغض در امان نمانده و بیمار است ... و آنقدر این حس در من شدت گرفت که دل کندم از همه بودنم ! نام و آدرس و هویتم را از بین بردم تا رها شوم از این حس رنج آور , اما ... به گمانم زمان می برد تا خلاص شوم از اینهمه اشمئزاز ...

کاش بتوانم رها شوم و کاش دیگر ویروسهایی در ظاهر آدمیزاد به این سرا دست نیابند ... 

راستی چرا ما آدمها برای حریم های شخصی دیگران ارزشی قائل نمی شویم ؟

فلسفه دل

 

عشق را , با گفت و

با ایما چه کار

روح را , با صورت اسما

چه کار

 

عاشقان گوی اند

در چوگان یار

گوی را با دست و یا

با پا چه کار

 

هر کجا چوگانش راند,

می رود

گوی را با پست و با

بالا چه کار


+ دل , احساس دل , رابطه بین دو دل , عشق ... اینها همه ماهیتی غیر فیزیکند , ماورای جسم , جزئی از عالم متافیزیک , تعریف ناشدنی به حساب عقل ... استاد می گفت علم فلسفه یعنی کشف همه این تعریف ناشدنی ها ! کاش یکی بیاید و جواب بدهد پاسخ اینهمه سئوال دل ناشکیب مرا ... کاش یکی بگوید اگر دل جدا شود از همه این خوبی ها که جزء لاینفک اویند, چه بلایی برسرش می آید ؟ کاش یکی بگوید دلی که دیگر دل نباشد, از صاحبش چه می سازد ؟ کاش یکی بگوید .....


پرواز جان ...


سر که به یکباره بر می دارم انگار تمام مغزم منفجر می شود ! شقیقه می زند، انگار دیگر تاب ماندن در آن کالبد استخوانی ندارد !

ساکت که می شود , ضربان قلبم ناآرام می شود ! قلب هم انگار دیگر تاب ماندن در آن قفسه استخوانی ندارد!



ذهنم , دلم , بی تابند این روزها ... به گمانم تو را می جویند و نمی یابند ... دلگیر و خسته , دلتنگ و ناامید ...

دل به دیوار جان می کوبد ... جان به امان آورده این تن خسته را ... تا کی رها شود از این کالبد خاکی ...

دلم پرواز می خواهد ...



بی خود شده ام لیکن

بی خودتر از این خواهم

با چشم تو می گویم

من مست چنین خواهم

من تاج نمی خواهم

من تخت نمی خواهم

در خدمتت افتاده

بر روی زمین خواهم

آن یار نکوی من

بگرفت گلوی من

گفتا که : چه می خواهی

گفتم که همین خواهم ( مولانا )


راز پروانگی


چشم که باز کردم, در تاریکی محض زندانی بودم , هر چند زندانم به رنگ سپید بود و به لطافت ابریشم ! دلم رهایی می خواست و چیزی , حسی در درون مرا انگیزه ای می بخشید برای شکافتن این پیله تنگ و تاریک و من دل سپرده به این ندای درون , ذره ذره شکافتم رج به رج پیله ام را , آنقدر که به ناگاه نوری دیدگانم را آزرد و برای لحظه ای چشمانم را بستم و بعد آرام آرام , خو کرده به روشنی , تلاشم را بیشتر کردم تا رهایی کامل از این پیله تنگ و تاریک ... و ساعاتی بعد , من بودم و دریچه ای رو به آسمان , با بالهایی ظریف و ضعیف , اما با عشقی غریب که مرا به رهایی می کشاند , به پرواز , به نور ...

آرام آرام بالهایم را گشودم و بعد چند بار باز و بسته کردنش , حس کردم سبک شدم و آزاد شدم از قفس ! برگشتم و نگاه کردم به آن پیله ظریف و سپید آویخته بر برگهای سبز درختی که زمانی ماوا و مامنم بود و پلی بود برای پروانه شدنم ! گفتم پروانه ؟ نمیدانم چه کسی نامم را به من آموخت , اما حس می کردم رازیست در این نام که باید بیاموزمش , باید دریابم راز بودنم را و بیاموزم پروانگی را ! آری من پروانه ام , پروانه ای با بالهای آبی و خالهایی سفید رنگ , پر گشوده در فضایی معطر به عطر گلهای وحشی .

بر شاخه گلی سرخ رنگ نشستم و نوشیدم از شیره خوش طعم و خوش بوی او و به شوق آمدم و همه وجودم تمنای پرواز شد . و من پرواز را آغاز کردم به سمت نور و روشنی . بالا پریدم و بالاتر تا آنجا که توانم بود و باز برای لحظه ای آسودن و آماده تر شدن به سمت خانه ام برگشتم , گلبرگهای گلهای زیبای دشت ...اما نگاهم به آسمان بود و به آن گوی نورانی و درخشان و چقدر تمنای رسیدن به او را داشتم ، اما روزها تلاش من بی ثمر می ماند که مهر , آنقدر دور از دسترس من بود که مرا به این باور رساند که من نمیتوانم پروانه وجود او باشم و مرا یارای پروانگی او نیست ! که کسی در گوش من سرود که برای رسیدن به مهر باید سیمرغ بود و پر سوزاند در وصالش و من چقدر دلم خواست سیمرغ بودم و به وصال مهر می رسیدم , اما مرا پروانه آفریده بود و باید که راز پروانگی ام را در می یافتم ...

 و این حس, حس ناتوانی در رسیدن به خورشید آنقدر غمگینم کرد که شوق پروازم را از دست دادم و سر بر زانوی غم , نشسته بر شاخه گلی در کنار جوی آبی ماندم و حسرت زده به همه انگیزه های بودنم می اندیشیدم . آنقدر که مهر رفت و نور رفت و تاریکی بر همه جا نشست و من بی خواب و خسته , با گلبرگی از گل به رود فرود آمدم و به ناگاه , نوری چشمانم را به خود خواند ! عکس ماه بود بر رود که با حرکت قطره های آب موج بر می داشت و تصویری زیبا را بر دیدگان من می نشاند . پرواز کردم وبر شاخه درختی نشستم و به ماه نگریستم . حالا دلم پرواز می خواست به سمت ماه , ماهی که طناز و زیبا , در آن دشت پر ستاره و پر گل , جلوه گری می کرد و دل می برد از من و من از آنشب تا شبهایی دیگر هر شب تلاشم را بیشتر و بیشتر می کردم تا برسم به ماه , اما بعد چند شب , ماه هم انگار خسته از تلاش بی نتیجه من , دامن پر کشید و از دشت خداحافظی کرد و رفت ....

دلخسته و ناامید از یافتن ماه , رها در دستان باد رفتم و سر بر دامن دل می نالیدم از رنجی که مرا از بودنم , از جستجوی نور دور میکرد. یله در دستان سرنوشتی که مرا از دشت به جایی دور می برد بودم با چشمانی بسته , که صدای آوازی به خود خواند مرا ! آواز غمگینی که از فراق یار می گفت و از رنج بودن بی یار, از تنهایی ... تمام تن چشم شدم و گوش و دلسپرده به این نوای غم , پروازی خود خواسته را به سمت صدا تجربه کردم . رفتم و رسیدم به دریچه خانه ای که گشوده بود رو به ماه و دختری که بر گرد شمعی نشسته بود و قصه می شنید از زبان مادر. مادر که از پدر می گفت و قصه شجاعت و دلاوری هایش , از مهربانی های بی انتهایش , از دلدادگی هایش , از عاشقانه هایش ... از پروانگی هایش ... اینجا که رسید , دلم لرزید و نزدیک شد به شعله شمع که می لرزید تا بهتر بشنوم صدای مادر را که آنهم می لرزید و می گفت : تو را پروانه نامیدم تا به یادت باشد که برای پروانه بودن , برای عاشق بودن , برای مهربان بودن , باید تمامی دل باشی ... تمام وجودت که دل باشد, رها شده از کالبد خاکی ات , یکپارچه مهر می شوی و رنج بودنت , تو را آنچنان می سوزاند که نورت چشمان همه ظلمت زدگان را خواهد زد ... آری دخترکم , می شود خاکی بود و آسمانی زیست, میشود سیمرغ شوی و در آستان مهر مطلق فنا شوی و خوشا آنها که سوختنی اینگونه را به تمنا نشسته اند و  پروانگی را در محضر دوست معنا کرده اند .

من پروانه ام و پروانگی را در محضر مادری آموختم که به دختر کوچکش راز نامش را زمزمه می کرد : پروانه بودن را. بالهایم در شعله شمع می سوخت و دل من گر گرفته در آتشی غریب می سوخت و آخرین قطره های شمع در شعله اش می سوخت و دخترک در تب می سوخت و مادر در فراق یارش می سوخت و ....

تمام کی می شود قصه سوختن شمع و پروانه های عاشقی که عشق به نور را و عشق به مهر را به معنا می نشانند ؟ کاش هرگز تمام نشود ....


دل نوشت:


تمامیت مهر در وجود نازنین شما معنا می شود عمه طهورایم. به قول برادرم,دانیال, همه یکپارچگی ست این هدیه زیبای شما .ممنون بودنتان هستم مهربان آبی .



پی نوشت:

این نوشته با همه کاستی هایش تقدیم به وجود پر مهر برادرم امپراطور بهاران.

نماز عشق



سکوتم را دو تعبیر است :

تسلیم !!!...

تصمیم !!!...

و من، به دور از ننگ تسلیمم

نماز ...

با قیام و قعودش

با تکبیر و درودش

با رکوعش

با سجودش:

به من می آموزد

فریاد, نه سکوت

طلب , نه رکود

حرکت , نه سکون .

( حمید سبزواری)



عاشقی هم آتش است و هم آب , هم ظلمت است و هم آفتاب .( خواجه عبداله انصاری)


من نوشت :

هیچ کلامی با من نیست . سکوت را شایسته تر می یابم ...