سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

ماجراهای نیایش


شما میدونین صدای موش چه شکلیه ؟ هااااان ؟؟؟!!! چی شد ؟؟؟ خب بزارین عرض کنم خدمتتون :

چند وقت پیش نیایش کوچولوی من چادرش رو سر کرد ( درست شبیه خواهر بزرگترش ) و اومد از من اجازه گرفت که بره از دوستش یه سوهال !(‌بخونین سئوال !) بپرسه . کجا ؟ طبقه دوم ساختمون که اونا هم دو تا دختر دارن هم سن دخترای ما و دوستیم با هم .

رفته بالا زنگ در خونه شون رو زده و گفته :" هیدیه ( هدیه ) یه سوهال دارم ! تو میدونی صدای موش چه شکلیه ؟!!"

دختربزرگم میگفت :" مامان قیافه هدیه با اون انگشت توی دهان و چشمای گرد شده و همینطور قیافه خواهرش در حالیکه عینکش رو داده بود جلو و با تعجب به نیایش نگاه میکرد دیدنی بود اون لحظه !!! "

پی نوشت:

اینم به خاطر دل آقابزرگ مهربون و عزیز که خواستند از دخترا هم چیزی بنویسم اینجا !

داستان آدم نشدن آقای صاد


آقای صاد دوباره رفته بود توی لاک خودش . همه این حالت اورا می شناختند . هر چند وقت یک بار یک دفعه از همه رو می پوشاند . می نشست توی اتاقش و در را به روی خودش می بست و به زور جواب سلام و علیک بقیه را می داد . این جور وقتها همکارهایش فکر می کردند او هیچ وقت آدم نمی شود . اما او فکر می کرد هیچ وقت کارمند نمی شود . ... آقای صاد کارمند یا آدم نمی شد ، چون از اداره متنفر بود . از همان روز اول که پایش را توی آن ساختمان تاریک و دوده گرفته گذاشته بود ، دلش لرزیده بود . حیف نبود آدم باغ و صحرا را ول کند و برود توی یک اتاق فسقلی پشت میز بنشیند و از پنجره ی اتاقش ، پنجره های یک اداره دیگر را ببیند ؟ این نفرت ته دل آقای صاد نشسته بود و تا کسی عواطف و احساسات او را به هم می زد ، مثل ذرات لجن توی آب ، به صورت معلق در می آمد و تا ذهن آقای صاد بالا می رفت و روزگارش را تیره وتار می کرد . آن وقت باز به این نتیجه می رسید که بی خود باغ و آسمانش را فروخته و به تهران آمده ، که نشستن پیش گوسفندها توی صحرا ، کلی باصفا تر از همنشینی با این جماعت ریاکار و بدجنس است و آن وقت با گلدانهای توی اتاقش ور می رفت و هی ساقه های آن ها را به دیوار می کشید  با چسب می چسباند ودیوارهای اتاقش را نقش و نگار می انداخت . دو سه ماه اولی که استخدام شده بود ، اتاقش را پرکرده بود از پیچ تلگرافی و حسن یوسف ، بعد کم  کم گیاه های جدید را کشف کرد و اتاقش تبدیل شد به یک گلخانه ، تا این که دوازده سال پیش ، مدیر عامل وقت شرکت آمده بود به اتاقش و گفته بود " شما روزها  کار می کنید یا به گلدان ها می رسید ؟" و دستور داد گلدان ها را به گلخانه ببرند و تنها چهار گلدان برایش باقی گداشتند . معلوم نبود اگر آقای مدیرعامل نوار آواز قناری او را می شنید چه می گفت ؟... این تنها رازی بود که توانسته بود از بقیه مخفی کند وگرنه همه می دانستند که او تنهاست و با دوتا قناری توی دو تا اتاق اجاره ای زندگی می کند و عاشق شعر است و حتی می دانستند که همیشه خواب می بیند توی دانشگاه دارد درباره ی نظامی گنجوی سخنرانی می کند . توی اداره هر وقت بیکار می شد ، کتاب لیلی و مجنون را از توی کشو در می آورد و همیشه بعد از خواندن خط پنجم از خودش می پرسید : آخر من اینجا چه کار می کنم ؟ و بعد از خواندن یک صفحه تصمیم می گرفت اداره را ول کند و به زادگاهش برگردد و بعد از صفحه ی دوم به این نتیجه می رسید که اصلا اشتباهی به دنیا آمده و برای همین هم هر تصمیمی بگیرد اشتباه خواهد بود . بعد کتاب را می بست و توی کشو می گذاشت ! به خاطر همین عشق به شعر هم بود که اغلب به قول احمدآقا – آبدارچی اداره – دچار بی وقتی می شد . مثل این دفعه که دوباره رفته بود توی لاک خودش . البته این دفعه یک کمی فرق می کرد و همه فکر می کردند این دوره گوشه گیری او بیشتر طول می کشد و حتی دو سه نفری معتقد بودند که این دفعه دیگر او اصلا درست نمی شود . ....

نه اینکه همکارها آقای صاد را دوست نداشته باشند ، برعکس تک تکشان فقط به او اعتماد داشتند و هر وقت می خواستند درددل کنند پیش او می رفتند ، و نه اینکه آدم های بدذاتی باشند ، اصلا فقط حوصله شان سر رفته بود . از آخرین ماجرای اداره دو سالی می گذشت و این مدت خیلی طولانی بود . آقای صاد هم این را می دانست . تک تکشان را دوست داشت . فقط نمی فهمید چرا وقتی همه با هم دست به یکی می کنند ، می شوند یک اژدهای ده سر ، ترسناک و بی رحم . آقای صاد این را هم مثل بقیه ی اسرار اداره نمی فهمید ....

قسمتی از" داستان آدم نشدن آقای صاد " از مجموعه ی ستاره ی سینما نوشته ناهید طباطبایی را با هم خواندیم . از خانم طباطبایی قبلا کتاب چهل سالگی را معرفی کرده ام . این مجموعه داستان نیز شامل 12 قصه کوتاه است که به خواندنش  می ارزد ، اما دلم نیامد این داستان خاص را که انگاری حال و هوای هر روز ما را بیان می کند برایتان معرفی نکنم . قصه این بار آقای صاد با آمدن دو تا دانشجو به محل کار ایشان شکل می گیرد . اگر دوست داشتید این کتاب کوچک را از انتشارات خجسته تهیه کرده و بقیه اش را بخوانید .

جرم تو زندگی ست

1-

صف  بسته اند پیش تو دیوارها مدام

قد می کشند دور و برت خارها مدام

جرم تو زندگی ست ، نفس می کشی زلال

سر می کشند دوروبرت مارها مدام

تو میوه داری از همه سو سنگ می خوری

این است سرنوشت ثمردارها مدام

تو راست قامتی و تناور ، از این سبب

تحریک می شوند تبردارها مدام

آزاد می شوی دگر از بندها اگر

راضی شوی به رسم دغل کارها مدام

آسوده می شوی تو از این فتنه های گنگ

عادت کنی اگر به لجن زارها مدام

اما تو عاشقی ، تو وعادت به منجلاب ؟

اما تو شاعری ، تو واین عارها مدام؟!!

نه نه ! تو سبز و روشن و پربرگ و بر بمان !

در حسرت نگاه تبردارها مدام

                                      دکتر کاووس حسن لی 

2-

چیزیم نیست ،خرد و خمیرم ، فقط همین

کم مانده است بی تو بمیرم ، فقط همین

از هر چه هست و نیست گذشتم،ولی هنوز

در مرز چشم های تو گیرم،  فقط همین

با دیدنت ،  زبان دلم بند آمده ست

شاعر شدم که لال نمیرم ، فقط همین 

                                            محسن پرستار

3-

این روزها ، روزهای غریبی است . شده ام کلاف سردرگم ، شاید هم این زندگی ست  که دارد با من اینگونه بازی می کند ! گم کرده ام ،  خودم را ، خدایم را ، امیدم را ، شفایم را ، خدایم را ، خدایم را !

شاید هم او از من دور شده تا التماس کنان به سمتش بروم و از او فقط او را بخواهم ! به خودش قسم دردم را میدانم اما دوایش تنها دست خود اوست !

کم حوصله ام ، بی طاقتم ، کم صبرم ، طاقت هیچگونه حرفی در من نیست ! اصلا در یک کلام ، غیر قابل تحمل شده ام ! خودم می دانم و اقرار می کنم ،  از من بگذرید !

پی نوشت :

ادامه مطلب رو بخونین ، جالبه .

ادامه مطلب ...

سئوال

 


از ابر بارانی نمی آید ، کز دل فروشوید ملال من

دست من و دامان تو ای اشک ، ای جاری پاک زلال من !

چون آفتاب زرد پائیزی ، وقتی که دیگر بر لب بام است

رو در سراشیب عدم دارم ، پایان راه است و زوال من

ای روز وهفته ، ماه و سالم را ، در کام کرده تلخ ، هجر تو

ترسم شود امید وصل تو ، از آرزوهای محال من

تا عشق تو پرکرد جانم را ، آسایش از دل رخت بیرون برد

اکنون دگر خالی ز تعطیل است ، سرتاسر تقویم سال من

ای نو گل شاداب ، خندان باش ! پائیز هم بر تو بهاران باد

غم نیست گر باد خزان نگذاشت ، برگی بماند بر نهال من

امید دلجویی زتو دارم ، مگذار از لطفت مرا نومید

سوز دلم کمتر نخواهد شد ، تا دل نسوزانی به حال من

سیر گلسستان کرد چشم من ، با دیدن رخسار زیبایت

گیسوی افشان برسر دوشت ، شد بال پرواز خیال من !

خواهم که بگشایم لب و پرسم ، آیا هنوزم دوست می داری ؟

اما زبیم آنکه گویی نه ، در زیر لب ماند سئوال من

مشنو که بیداد ستمکاران ، از پی مکافاتی نخواهد داشت

سیلی شود بنیان کن صیاد، خونی که می ریزد زبال من

                                                            

                                                 استاد محمد قهرمان

پی نوشت :

این یکی دوروزه از آن  وقتهاست که باید بگویم ، مغزم به طور کامل هنگ کرده است ! دلیلش را نمی دانم ، اما نه توان سخنی دارم و نه یارای نوشتن کلامی !

پی استادنوشت :

بزرگداشت استاد محمد قهرمان در تهران در تاریخ یک مهرماه به همت خانه شاعران برگزار شد . گزارش آنرا از اینجا در سایت پیام آشنا بخوانید .

دویستمین گنجینه

توی این فکر بودم که برای دویستمین پست این وبلاگ چی بنویسم که یادگاری بمونه از همه لحظات خوب این خونه . دیدم پاسخ به بازی سمیرا شاید بهترین چیزی باشه که میشه نوشت . با خوندن پست زری هم عزمم راسخ تر شد . پس باید کندوکاو کنم در گوشه گوشه ذهنم تا تمامی اشیائی رو که در کنار و گوشه این خونه نگه داشتم و برام ارزشمندند به یاد بیاورم . هر چی باشه من مثل مادربزرگهامون , صندوقچه چوبی ای ندارم که اشیاء با ارزشم رو در اون نگه داشته باشم . اینه که هر کدام از وسایل جایی قایم شدند و از دید من دورند . بدون در نظر گرفتن تقدم و تاخر زمانی هر کدام که به ذهنم میان رو براتون میگم .

شاید قدیمی ترین آنها عکسهایی است که از بچگی خودم دارم . عکسهایی که رنگ و رویشان رفته و اثر گذر زمان بر آنها حسابی مشهوده . از آن عکسی که بیشتر از خودم , چهره جوان مامان آنرابرایم ارزشمند کرده , تا عکسی که من در بغل بابام هستم که در کنار مامان و در حرم امام رضا ایستادند و یک لنگه از کفشهای قرمز من هم توی پام نیست , یا عکسی که پسر دایی ام که شش سال از من بزرگتره دست در گردن من یکساله انداخته تا عکسی که به سی و چهار سال پیش مربوط میشه ثبت بشه , یا عکسهایی که از پدربزرگ و مادربزرگم دارم , همه برام  یادگاری های ارزشمندی ان که نمیشه روشون قیمتی گذاشت . همینطور عکسهای نادری که از دوران مدرسه و اردوهاش دارم تا عکسهای خوابگاه و دانشگاه و جاهایی که با بچه ها می رفتیم , مثل عکسهای اون روزی رو که با چند تا از بچه ها به کلک چال رفتیم و درآانجا استاد زبانمون رو با خانومش دیدیم . شاید باارزش ترین گنجینه من همین آلبومها هستند که خاطرات آدمها را برایم زنده نگه میدارن .شاید باید از دست نوشته های خودم و دوستانم بگم که باز هم قدیمی ترینشون یک دفتر شعره پر از شعر و دست نوشته بچه ها مربوط به دوره دبستان , یا دفتر خاطرات دیگه ای  که بهترین نوشته ش مربوط به دست نوشته معلم کلاس پنجم دبستانم هست که میشه محبت رو از لابه لای تک تک کلماتش خوند , یا از قدیمی ترین کارت تبریکی بگم که از کلاس چهارم دبستان با منه , یا کارتهای عروسی ای که بعضی شون اینقدر قدیمی اند که الان کارت عروسی فرزندان اونها رو میشه در کنارشون جای داد . یا کتاب شعر بهار نارنج رو که مریم – همکلاسی کلاس پنجمم هدیه داد – یا مجموعه داستان های روسی ام رو که آذر به من هدیه داده , یا شاید خوبه از اون نعلبکی نارنجی کوچک با عکس عروسک روش نام ببرم که یادگار خاله بازی های من با محبت – دختر همسایه مون – هست در دوره قبل از مدرسه  . یا از کیف کوچک ابر دوزی و منجوق دوزی شده ای اسم ببرم که مامان برام دوخته , یا اون دستمال گلدوزی شده ای که یادگار همسایه مونه , یا نمونه گلدوزی هایی که خودم بیشتر از بیست سال پیش دوختم . یا از لباسهایی که از دوره دبیرستانم سالم و صحیح حفظ کردم و این بار که پریسا به خونه من اومد از دیدنشون تعجب کرد . شاید بهتره از مجلات ایران جوانی نام ببرم که با وجود مخالفت های همسرم هنوز هم حفظ شدند , یا خاطره همه مجلات اطلاعات هفتگی و همه کتابهای درسی و دانشگاهی رو که عمرشون به این خونه کفاف نداد زنده نگه دارم ؟ یا از نوارهای کاستی بگم که هدیه دوستان دانشگاهیمه : میترا , نرجس , مریم و پگاه , هر چند سالهاست که گوششون نکرده باشم . یا اون پارچه قلمکار و گلدون چینی ای که سوغات اصفهانند و شیوا برام هدیه آورد , یا جعبه جواهرات بیتا یا کتاب نامه های سرور .

یا شاید از سنتور و سه تاری که توی یه گوشه خونه من منتظرند شاید روزی یکی پیدا بشه و دست نوازش بر سیم های اونها بکشه به امید اینکه صدای نت ها بپیچه توی خونه کوچک من .

بهتره از یک قسمت با ارزش دیگه ای از گنجینه هام نام ببرم که نامه های من هستند . نامه هایی که قدیمی ترینشون به دوره راهنمایی برمیگرده , زمانی که با نسرین همکلاس و دوست صمیمی بودیم و عادت داشتیم به هم نامه بدیم , یا نامه های مریم , دوست دوره راهنمایی که وقتی دبیرستان از هم جدا شدیم برام نوشته ,یا نامه های ساحل که از مشهد برام میفرستاد خوابگاه  یا نامه های مریم و شهلا و زهرا که توی روزهای دلتنگی خوابگاه مونسم بودند . یا شاید بهتره از آخرین نامه پسردایی م نام ببرم که وقتی پاسخش رو فرستادم با مهر برگشت خورد و گیرنده در محل نبود , به خونه مون برگشت – نشانه ای از شهادتش - !

من آدم خاطره بازی هستم و به همین دلیل هر شی کوچکی که نشانه ای از یک شخص , خاطره یا اتفاقی باشه , برام بسیار باارزش و قیمتی میشه , آنقدر که دلم میخواد حفظش کنم . شاید باور نکنید دفتر مهد کودک  و دفتر اشعار کودکانه برادرم رو که مربوط به بیست و دوسال پیش هست هنوز دارم و منتظرم که اگر زنده بودم , به دست فرزندش بسپارم . با این اخلاق چطور میتونم اولین لباسی رو که برای یگانه خریدم , اولین کفشی رو که پوشید و باهاش راه رفت , اولین نقاشی هایی که خط خطی هایی بیش نیستند  اولین کارتی که برای من درست کرد , نگه ندارم ؟ چطور میشه دست خط زری که برای یگانه ونیایش نوشته و در اون به اتفاق قشنگی که حضورش در خونه من هست اشاره کرده , برام ارزشمند نباشه ؟ یا چطور میتونم دل بکنم از کتاب گروس که برای زری امضا کرده و با یک اشتباه قشنگ سراز خونه من در آورده ؟ یا اون زنگوله قرمز خوشگلی که برام از چین سوغات آورد !

گوشه گوشه خونه من مثل ذهنم پر از خاطره س . پر از گنجینه های ارزشمندیه که اگه هم ارزشی دارن به خاطر آدمهایی ست که به اون اشیاء بی جان بها میدن . آدمهایی که در قلب من ریشه کردند . عین همین شعر کاروان بنان که داره میخونه و میگه : نه مجنونم که دل بردارم از دوست   مده گر عاقلی بیهوده پندم !

گاهی فکر میکنم وقتی ما آدمها نمی تونیم به راحتی از این تعلقات کوچک دنیایی دل بکنیم , چطور می تونیم از این دنیا و آدمهاش و همه قشنگی های داخل اون جدا بشیم و ترکش کنیم . گاهی حس می کنم لحظه وداع , لحظه سختی ست . اما باز فکر میکنم اگه همین دلخوشیهای کوچک و بزرگ زندگی نباشند که دنیامون رنگ قشنگ محبت نمی گیره .

واااای سمیرا ! این بازی تو چه غلغله ای به پا کرده نصف شبی در درون من . زری , یعنی اینها هم جزئی از اون رسوباتی ان که در درون من وجود دارند ؟ که یعنی الان با این بازی کنده شدند و به  سطح اومدن ؟حتی اگه این باشه هم اینا رسوبات ارزشمندین که ترجیح میدم از خودم جداشون نکنم و بزارم باز هم رسوب کنند تا زمان دیگه و شخم زنی ای دیگه ! بزار همیشه دلخوش باشم به این داشته های ارزشمندم . از هردوتون ممنونم دوستان خوبم . ممنونم سمیرای مهربون , ممنونم زری عزیزم .

-       پی نوشت :

مطمئن باشین همه نوشته های قشنگتون و همه کامنتهایی که از سر لطف و محبت میزارین هم جزئی از گنجینه های باارزشی هستند که می مونن و میشن یه خاطره خوب از این روزها و حس و حال جاری در آن . از شما هم ممنونم دوستان خوبم.