دیشب بعد مدتها گذرم افتاد به دفتر یادداشتی که گلچین اشعاری رو که دوست دارم داخلش می نویسم . البته این دفتر مربوط به سالهای 80 تا 83 است . همیشه از خوندن این دفترها لذت می برم . کلی برام خاطره دارند ، با خوندن هر کدومشون آدمها و وقایع خاصی توی ذهنم میان که شیرین و دوست داشتنی اند . شاید هم یه خاطره تلخ باشه ، اما یادگارهای خوبی هستند . دیشب اما به این دو سه تا شعر که رسیدم ، یه حس گزنده اومد سراغم . آخرین بار که یکی از این اشعار رو خوندم همین پارسال بود که یکی از اونها رو اینجا نوشتم . اسم شاعری رو که فکر میکردم واقعا شاعر خود شعر باشه آوردم زیرش . اما چند روز بعدش زری ( که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ) برام یه ای میل زد که تو میشناسی شاعر این شعر رو . و من هم گفتم آره و یه سری توضیح دادم . اما باز برام جواب داد که یکی دیگه عین این شعر رو داده دستش و گفته مال خودشه ! بعدها یکی دیگه از اشعار همین دفترچه رو توی کتاب شعر چاپ شده دیگه ای دیدم و متعجب شدم . راستش فکر نمی کردم توی دنیای فرهنگ و ادب هم اینجور چیزها وجود داشته باشه ، اما هر چی که هست گند زد به همه حس و حال خوب من از اون آدم و آدمهای دیگه ای که به راحتی دروغ میگن و عین خیالشون هم نیست . حالا واقعا نمیدونم این شعر مال کیه ؟ شما اگه جایی خوندینش به من هم بگین ، شاید اون کسی رو که شما می شناسین واقعی باشه ! دیوارهای اعتماد خیلی راحت فرو می ریزند !
سنگ صبور من شده سنگ سبوی من
حالا چگونه جمع شود آبروی من
حالا که شهر پر شده از های و هوی او
حالا که منتشر شده راز مگوی من
ای کاش اعتماد به این ریسمان نداشت
وقتی به چاه رفت دل چاره جوی من
من هرچه زخم خورده ام از خویش خورده ام
جز من مریخت زهر ، کسی در گلوی من
من بت پرست بودم و سنگ صبور را
پنداشتم نشسته خدا روبروی من
خو کرده ام که لعنت بسیار برخورم
دیگر نیاورید خودم را به روی من !
یکشنبه چهارم مهرماه 89 خانه کوچک و محقر من پذیرای وجود گرانقدر استاد محمد قهرمان بود . شاعر عزیز و بزرگواری که با حضور خود , بار دیگر درس مهر و تواضع را به زیبایی به من آموختند . پدر مهربانی که اجازه داد من , نیایش و خانواده کوچکم تک تک لحظاتی را که با ایشان گذراندیم زندگی کنیم و به زیبایی به خاطر بسپاریم , چرا که حضور گرمشان , قدر و ارزشی صدچندان به آن لحظات می داد . استاد ظهر یکشنبه به منزل ما تشریف آوردند و ناهار را در جمع خانواده صرف کردند . در تمام مدت نیایش از کنار استاد تکان نمی خورد و صدای خنده او بلند بود , چرا که استاد با صبر و حوصله ای مثال زدنی با او بازی و شوخی می کردند , برایش کتاب خواندند , به اشعار کودکانه او گوش سپردند و خلاصه به گونه ای رفتار نمودند که نام و چهره "آقای محمد قهرمان " برای همیشه در حافظه نیایش کوچکم به یادگار بماند .
قرار بود که همسرم با کمک دوستانش در گروه ادبیات فارسی دانشگاه بین الملل در روز دوشنبه همایشی را با حضور اساتید و دانشجویان کلیه مقاطع این گروه برگزار کنند که بخاطر ضیق وقت استاد و پاره ای شرایط امکان پذیر نشد . اما شب هنگام جلسه ای با حضور برخی ازدوستان و اساتید دانشگاه و با همراهی آقای دکتر قافله باشی و آقای دکتر سمیع زاده , اساتید گروه ادبیات فارسی ( که جلسات حافظ پژوهی و سعدی شناسی نیز با حضور ایشان انجام می شود ) در منزل ما برگزار گردید که در آن این دو تن در مورد پژوهشهای استاد در مورد سبک هندی و زحماتی که استاد در این باره کشیده اند و باعث شده اند که سبک هندی جای خود را در دروس دانشگاهی باز کند , با ایشان به گفتگو نشستند . و ضمن اینکه از حضور استاد در این شهر بسیار قدردانی نمودند , از استاد قهرمان قول گرفتند تا در فرصتی دیگر در این شهر حضور یابند تا توان برگزاری برنامه های متنوع تری را , از جمله امکان دیدار با استاد محمد دبیر سیاقی و همینطور شب شعری را با حضور شاعران قزوینی ایجاد نمایند. در ادامه صحبتها هم درمورد کتابهای تالیفی استاد و همینطور دیوانهای اشعارشان صحبت شد و درنهایت هر کدام از حاضرین اشعاری را با لهجه مخصوص شهر خود قرائت نمودند . از جمله اشعاری از شیون فومنی , حیدر بابای شهریار و عبید زاکانی قرائت شد . به علاوه اینکه استاد قهرمان نیز چند غزل از جدیدترین غزلهای خود را قرائت نمودند که با تشویق میهمانان و بخصوص آقای سمیع زاده مواجه شد . همینطور استاد شعر ساقی نامه خود را که به لهجه تربتی سروده اند نیز قرائت نمودند. اگر زمان وفای بیشتری داشت و اینقدر به سرعت از بر ما عبور نمی کرد , مطمئنا جمع ما را به این راحتی از هم نمی گسست , اما مطمئنم همان فرصت محدود هم برای تک تک افراد حاضر خاطره ای شد به یاد ماندنی .
صبح روز بعد در مسیر رفتن به تهران نیز استاد حضور کوتاهی را در جمع دوستان و همکاران عزیز من داشتند که هر چند بسیار کوتاه بود اما آنهم خاطره شیرینی از حضور استاد در فضای اداری برای من به جا گذاشت .
نمی دانم چرا نوشتن این چند سطر برایم اینقدر سخت بود . احساس می کنم با هیچ کلامی , حس جاری در لحظاتی که بر من گذشت را نمی توانم بیان کنم و این نوشته جفایی است در حق آن , اما به خاطر قولی که به دوستان عزیزم داده بودم , همین چند سطر را نوشتم . ناتوانی ام را در نوشتن بر من ببخشایید !
هفت روز از مهر گذشت . مهر ماه سرآغاز فصل زیبای پاییزه که به نظر من زیباترین و دوست داشتنی ترین فصل سال هم هست . پاییز همیشه برای من تداعی گر روزهای خوش مدرسه و دانشگاه ، روزهای پراز شور و شوق خواندن و آموختن ، چه در کلاسهای درس و چه در کلاسهای مهر و محبت است . مهرماه برایم یادآور خاطرات دوست داشتنی مدرسه و همه آن معلمان و دوستان خوبی است که هر کدام در شکل گیری بخشی از زندگی من نقش داشته اند .
پاییز یادآور قدم زدنهای فراوان در کوچه های زیبای اطراف خوابگاه ، در زیر بارانهای ریز و زیبای پاییزی ، در هوای ابری دلگرفته و بر روی برگهای خشک و رنگارنگ درختان است .
از همان سال اول دبستان ، برخلاف بسیاری از بچه های دیگر با شوق به مدرسه رفتم ، آرام و بی سرو صدا درسهایم را آموختم ، دوستان زیادی یافتم ، با معلمانم بسیار صمیمی بودم و همیشه از تعطیلات تابستان بیزار بودم . به یادم مانده که از همان سالهای اول مدرسه همیشه کمکی بوده ام برای معلمانم تا اشکالات درسی همکلاسی هایم را برطرف کنم ، چرا که همیشه شوق و ذوق جلوتر افتادن از کلاس با من بود . هرگز فراموش نمی کنم ساعتهای ریاضی ای را که معلم ، کلاس را به من می سپرد و به کارهای خود می رسید . هرگز محبت مادرانه معلم کلاس پنجمم را فراموش نخواهم کرد که تمام حس اعتماد به نفسم را از او دارم ، که همه سرفصلهای کتاب محبت و عشق را از کلاس او آموختم . که برای همیشه عمرم مدیون لطف و مهر بی نهایت او خواهم بود و نامش برای ابد در قلبم جاودانه می ماند. هرگز فراموش نخواهم کرد برگه های امتحانی ای را که پابه پای معلمم تصحیح می کردم . فراموش نمی کنم که به خاطر ممتاز بودنم در درس فارسی و املا ، و همینطور بدخط بودنم در آن سال ، تنها کسی بودم که از نوشتن مشقهای ملال آور خلاص شده بودم و همین مساله چقدر حسادت برخی را برانگیخت و مرا که مبصر کلاس بودم چقدر آزرده خاطر می ساخت ! شیطنتهای دوران مدرسه را با دوستان عزیزم نیز همواره به یاد خواهم داشت . به یادم خواهد ماند که یکی از سه قل دوستان دبیرستانی بودم که به لقب خندان معروف شده بود ، اما آنقدر بی تفاوت نبودم که اشک شوق مدیر و معلمانم را در هنگام موفقیت هایمان نادیده بگیرم . خاطرات مدرسه ، حتی خاطرات تلخش هم دوست داشتنی اند . عزیزند و گرانقدر ، آنقدر که ارزش ماندن در گوشه ای از ذهن را دارند تا برای همیشه به یادگار بمانند .
اینهمه گفتم تا دعوت آقا بزرگ عزیز و سمیرای گلم را اجابت کنم .که به یاد بیاورم اولین روز مدرسه ام را که مربوط به اول مهرماه سال 60 بود . دختر خجالتی کوچکی که با مانتوی آبی آسمانی راه راه و با روسری ای که همیشه گره اش نامرتب بود و با کیفی که همیشه سنگین تر از آنی بود که حمل اش برای دختری با آن سن آسان باشد ، دست در دست مادر به مدرسه رفت ، اما از همان لحظه از مادر جدا شد و به دامان معلم مهربانی پناه برد که محبتش بی دریغ بود و زلال . دختری که هرروز با صدای تقویم تاریخ بیدار می شد و با بچه های انقلاب صبحانه می خورد و بعد راهی می شد تا مسیر نیم ساعته مدرسه را با قدمهای کوچکش بردارد به اشتیاق دیدن آن معلم نازنین ، که قبل از اینکه درس و مشق بچه ها را سراغ بگیرد ، صدایشان می کرد ، حالشان را می پرسید ، لباسهایشان را مرتب می کرد ( مانند روسری نامرتب من ) و بعد با مهربانی سراغ آموختن الفبا می رفت تا همزمان الفبای مهربانی و الفبای نوشتن را با هم بیاموزاند . و چه حیف که ماهی از سال تحصیلی نگذشته ، رفت و جایگزینیش معلم دیگری آمد که گرچه او هم بر ذهن من تاثیر فراوانی گذاشت ، اما هرگز نتوانست حتی لحظه ای جای خالی اولین معلم زندگی ام را پرکند . خداوند رحمتش کند خانم شکری عزیز را که خیلی زود از بین ما رفت و ما را همیشه غصه دار خود نمود .
اگر بخواهم از تمامی درسهای محبتی که در مدرسه آموخته ام سخن بگویم مثنوی هفتاد من کاغد خواهد شد ، پس به همین اندک بسنده می کنم و تشکر می کنم از دوستان عزیزم که با بازی زیبایشان مرا به این خاطرات زیبا رهنمون شدند و امیدوارم عذر تاخیر مرا پذیرا باشند .
پی نوشت :
بنا به خواسته مامانگار عزیز : اسم معلم کلاس پنجمم خانم منفرد و معلم کلاس اول همانطور که گفتم خانم شکری بودند . نام دبستانی که در آن تحصیل کردم 13 آبان ، راهنمایی لاله های انقلاب و دبیرستان پروین اعتصامی بود .
آدمهایی هستند که دنیا به وجود نازنین آنهاست که برجاست . آدمهایی که حضورشان غنیمت است ، نفسشان غنیمت است ، کلامشان ، مهرشان ، خشمشان ، نگاهشان ، اصلا تمامی وجودشان غنیمت است ! آدمهایی که دنیا به وجودشان می بالد ، به راه رفتنشان می بالد ، به حضور مهربانشان به خود می بالد ! آدمهایی که مظهر عشق و محبت خالصانه و بی نهایت معبودند ! که نشانه رحمت بی منتهای اویند ! آدمهایی که خود خود عشقند !
لحظاتی هستند در زندگی که بی بدیلند ، که این لحظات نیز غنیمتهای باارزشی هستند که به آسانی به دست نمی آیند ، لحظاتی که فرصتهای زودگذری هستند که تکرار ناپذیرند ، لحظاتی که نفس زندگی اند ، که اصلا سرجمع زندگی تو ، جمع چنین لحظاتی ست ! که کاش قدر بدانیم تک تک این لحظات را ، که زندگی کنیم در آن لحظات ، که رها شویم از قید و بند همه تعلقات دنیایی ، که روح ناب جاری در آن لحظات را دریابیم ، که شکرگزار حضور در آن لحظات باشیم !
و من چقدر خوشحالم به خاطر حضور چنین لحظه های زیبایی در کنار وجود نازنین انسانی شریف ، که بودنش برایم غنیمت بزرگی است و چقدر عاجزم از قدردانی در برابر او و خدای بزرگ که چنین فرصت بی نظیری را در اختیارم نهاد ، تا به زعم خودم و در حد ناچیز خودم از آن بهره ببرم .
جای همه شما خالی در جمع دیشب ، جایتان خالی در لحظات کوتاه امروز صبح ، در کنار عزیزی که نامش محمد قهرمان است و الحق که قهرمان مهر است و ادب و کلام ! کاش بودید که اینقدر جایتان را خالی نمی کردم در تک تک لحظات !
زری غزلبانو ، رویای شادی بخش ، بزرگ عزیز ،یلدای مهربان ، میکائیل دوست داشتنی ، مامانگار فهیم و مذاب های پراحساس و همه دوستان دیگر ، به یادتان بودیم و جایتان را به نام خالی کردیم . کاش فرصتی فراهم شود چنین جمعی در کنار همگیتان و در جمعی که نگین گرانقدرش استاد قهرمان عزیز باشد !
به قول حافظ شیرین سخن و به نقل دکتر قافله باشی عزیز:
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتاب دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
پی نوشت :
گزارش کاملتر از این دیدار را بگذارید برای زمانی که درونم آرامتر شود البته اگر بخواهید !