روزی که این خانه مجازی را ایجاد می کردم ، فکر نمیکردم به جایی برسد که رسیدگی به این خانه و دوستان عزیزی که در اینجا دارم هم به اندازه خانه و دوستان واقعیم برایم مهم و باارزش باشد . اما شده و امروز که بعد از ده روز دوری از نت ، به اینجا سر زدم باور نمیکردم که اینقدر دلم برای فضای اینجا و دوستانم تنگ شده باشد . فضای بلاگستان برای من فرصتهایی را ایجاد کرده که بسیار بااهمیتند . از طریق همین فضا بود که آشنایی من با استاد محمد قهرمان شکل گرفت و محکمتر شد ، از طریق همین خانه است که دوستان ادب دوست من با استاد و اشعار دلنشین ایشان آشناتر می شوند و من اگر از این طریق ، تنها توانسته باشم شخصیتی چون ایشان را به چند نفر بشناسانم ، برایم کافی است و همین خود به تنهایی بر ارزش این محیط می افزاید .
دو سایت که اختصاصا به شناخت استاد و آثار ایشان می پردازند ، وبلاگ سه شنبه شب ها و سایت گلخانه پیام آشناست که وبلاگ سه شنبه شب ها توسط چندی از دوستان و نزدیکان استاد و سایت گلخانه توسط پسرعموی ایشان از انگلستان به روز می شود . پنجشنبه گذشته در تهران بزرگداشتی برای استاد برگزار شده که هنوز از چند و چون آن اطلاعی ندارم . امروز برای خبرگرفتن از این بزرگداشت به سایت گلخانه سرزدم اما ... باور کنید هنوز خودم هم از شوک آنچه دیده ام خارج نشده ام ! هنوز هم آنقدر شرمنده محبت صاحبان گلخانه ام که نتوانم کلامی بر زبان آورم که کمی از محبتشان را پاسخگو باشد ! اذعان میکنم که من آن نیستم که درآنجا نمایانده شدم ، اما از قهرمانان کلام و محبت ، چنین زیبا سخن گفتن از مهر دور از انتظار نیست . از استاد قهرمان و پسر عموی گرامیشان باز هم سپاسگزارم که مرا دوباره با دنیای شعر و غزل آشتی دادند و برای همیشه مرا شرمسار خود نمودند . دو بیتی موشحی را که در سایت گلخانه نوشته شده می نویسم . بیش از این مرا یارای قدردانی از این عزیزان نیست .
اگر به شما بگویند که در هنگام خواب , آنهم با صدای بلند و شمرده , تمامی وقایع روزانه تان را مو به مو شرح می دهید چه حسی خواهید یافت ؟ عکس العملتان چه خواهد بود ؟
همچنان که روی تو به چشم دل ، در میان دلبران یگانه است
نام دلنشین تو به گوش جان ، خوشترین ترنم ترانه است
بی کسی مرا نمی برد زجا ، تیرگی به وحشتم نیفکند
همنشین به شب مرا خیال تو ، یاد روی تو چراغ خانه است
خواهم آمدن به دیدنت بهار ، گفتی و نیامدی و در عوض
گوئی ام بهار اگر نشد ، خزان ، این دگر عزیز من بهانه است!
میل انتخاب شعر اگر کنی ، دفتر دل مرا ورق بزن
کاین سفینه رباعی و غزل ، پر ز شعر ناب عاشقانه است
داستان عشق ما شنیدنی ست ، باز گفتنش نیاورد ملال
ساعتی به دوش من گذار سر ، گوش کن که بهترین فسانه است
دور دور نفرت است و دشمنی ، شکر می کنم که عاشق همیم
داشت ابتدا ، ندارد انتها ، عشق ما چو بحر بی کرانه است
کم شود جوانه های هر درخت ، سالهای سال اگر که عمر کرد
ای عجب که نخل آرزوی من ، پیر شد ولی پراز جوانه است
هر ره دراز را نهایتی ست ، دانم این قدر ولی بگو به من
از چه رو به هیچ جا نمی رسد ، آه من که روز و شب روانه است
پای عشق اگر که در میان نبود ، هیچ ارزشی نداشت زندگی
پس بگو که زنده باد عشق ، بی دعا اگر چه جاودانه است
استاد محمد قهرمان
89/06/08
عنوان شعر ، مصرعی است از مولانا .
تیرماه ۸۶ یعنی بیشتر از سه سال پیش بود که کتاب چهل سالگی ناهید طباطبایی را خواندم و از خواندنش لذت بردم . اما فکر میکنم آن زمان کامل درکش نکردم تا دیشب که با دیدن فیلم چهل سالگی ، دوباره به کتاب رجوع کرده و آنرا مطالعه نمودم . حال و هوای روزهای ما چقدر لحظه به لحظه در حال تغییر است . سه سال پیش مطمئنا من آدمی که این لحظه هستم ، نبوده ام . می دانم و از اینهمه تغییر متعجبم . یعنی مرور زمان اینقدر بر عواطف ، احساسات و افکار انسانها تاثیرگذار است ؟
ماجرای کتاب در مورد زنی است که در گذر از سن چهل سالگی خود ، دچار تحولات درونی گشته است . آنقدر که خودش را به زیر ذره بین انتقاد برده است و از اینکه با آرزوهای دوران جوانی فاصله گرفته است خود را شماتت می کند . به علاوه اینکه حس ناخوشایندی از پیری بر روح او سنگینی افکنده که باعث شده است حس اعتماد به نفس خود را از دست بدهد . اینگونه وقتهاست که با همه توجیهات عقلی که به تو می گوید بهترین زندگی و همسر و فرزند را دارا هستی باز هم ته قلبت راضی نمی شود و گله دارد از آن چیزی که باید می شدی و در جریان زندگی از آن فاصله گرفتی . قرار گرفتن در شرایط خاص روبه رو شدن با عشق دوران جوانی ، این حس و حال آلاله ( نگار ) را تشدید می کند و او را به زمان نوزده سالگی و دوران دانشکده می برد . اینجاست که از روبه رو شدن با واقعیت ها هراسی در دل او ایجاد می شود و گاهی حتی در ساده ترین تصمیم گیری ها نیز به مشکل بر میخورد . اما همراهی همسر مهربان و فهیمش او را درگذر از این بحران غریب بسیار کمک می کند .
مساله ای که در فیلم برایم عجیب بود ، پایین آوردن سن زن به 35 سالگی بود . یعنی اینکه دوران چنین بحران در زنان پایین آمده ؟ یعنی حس پیری و دورافتادن از رویاهای جوانی بسیار زودتر از گذشته به سراغ زنان می آید ؟ و شاید همین همذات پنداری غریب من با قهرمان زن فیلم بود که در فیلمی چنین ساده و یکدست و بدون اوج و فرود احساس اشک مرا در آورد و برای دقایقی بعد از پایان فیلم نیز مرا بر صندلی نشاند تا به همراه تیتراژ پایانی فیلم با شعری از مولانا ، گیج و مبهوت ، من نیز به قضاوت خود بنشینم .
یکی از زیباییهای مشترک در فیلم و کتاب ، همراهی مرد و دختر با زن بود . شما در زندگی های واقعی چند بار از زبان آقایان شنیده اید که گفته باشند :" دوره سختی را می گذراند ، باید او را همراهی کنیم ، مامان الان به کمک ما نیاز داره ، باید سعی کنیم در گذر از این تصمیم یاریش کنیم ، باید به او اعتماد به نفس بدهیم ، باید به او فرصت بدهیم ، من به مامان کاملا اعتماد دارم و تنهانگران خودش هستم "؟
در چند درصد از زوجهای ایرانی پاسخ زن یا مرد - فرقی نمیکند - در جواب فرزندان به این سئوال که من را بیشتر دوست داری یا مامان ( یا بابا ) را ، پاسخ گزینه دوم باشد ؟ متاسفانه معمولا در زندگی های ما فرزندان از اهمیت بیشتری نسبت به همسران برخوردار هستند و این خود از نظر من یکی از بزرگترین آسیب های وارده به خانواده هاست .
در قسمتی از کتاب از قول آلاله به دخترش می خوانیم که :
" ستاره ها به آدمها چشمک نمی زنند ، می خندند ! این ستاره ها به تمام مردها و زنهایی که یک وقتی عاشق بوده اند می خندند و تمام زن ها و مردها هر شب به آسمان نگاه می کنند ، ستاره های خودشان را پیدا می کنند و یواشکی بهش لبخند می زنند . عشق های دوران جوانی همین ستاره ها هستند و تو هر وقت به ستاره ها نگاه می کنی ، می فهمی که یک جایی از دنیا کسی هست که وقتی به تو فکر می کند ، ته قلبش گرم می شود . اما آخرین عشق ستاره ای است که به گردنت می آویزی . ستاره ای که تا به آینه نگاه نکنی آن را نمی بینی ، درست مثل چشمانت ! ولی وقتی آن را لمس می کنی ، می بینی که دور انگشتانت هاله ای آبی رنگ حلقه می زند و تمام جانت گرم می شود .
فیلم چهل سالگی به کارگردانی علیرضا رئیسیان و با بازی لیلا حاتمی ، محمدرضا فروتن و عزت اله انتظامی در حال اکران در سینماهای کشور است . توصیه خاصی به دیدن آن نمی کنم مگر به چند تن از دوستان نزدیکم که میدانم از دیدن آن خوشحال خواهند شد !
یکسال گذشت !
یکسال گذشت از صبح روزی که با باز کردن پیامی و شنیدن آهنگی ، حس زیبا و غریبی از محبت در جان من نشست ، که طعم دلنشین آن هنوز به همان وضوح در خاطرم هست . اما به این می اندیشم که در دنیایی که مرز بین خاطرات و فراموشیها ، محبت ها ودلسردیها ، دوستیها و دشمنیها و ... به اندازه تار مویی بیش نیست ، تا کجای زمان این حس شیرین مرا همراهی خواهد کرد ؟ این مرز نازک در چه زمانی بر من گسسته خواهد شد و چه زمانی خواهد آمد که آوار فراموشی را بر ذهنم به تماشا خواهم نشست ؟ سخت است اینگونه به قضاوت خود بنشینی !
...
پس مثل همیشه از بار سنگین این افکار راه مفری می جویم و می گذرم ....
پی توضیح نوشت :
قصدم برگزاری سالگرد نبود در این پست . منظورم یادآوری گذر زمان و تغییرات آشکاری که بر احساسات و افکار ما می گذارند بود . و اینکه چقدر خاطرات و آدمها برای ما مهمند ، آنقدر که حاضر شویم برای همیشه قسمتی از حافظه مان را درگیر آنها کنیم ؟ و سئوال دردناک دیگر اینکه تا کجا این حافظه ( حتی در صورتی که بخواهیم برای همیشه خاطره ای را حفظ کنیم ) ما را یاری خواهد کرد ؟
با همه اینها محض روی گل دوستان خوبم عرض می کنم ، بیستم شهریور به عبارت شناسنامه ای تولد من است !