سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

بازی

دعوت سمیرا بانوی عزیز به بازی مرا برد به سالهای دور و خاطرات دوران مدرسه . از بچگی به دنیای کتابها علاقه زیادی داشتم . خواندن کتاب داستان و شعر جزء برنامه های همیشگی من بوده , اما به همان نسبت از نوشتن هراس داشته ام . هیچوقت یادم نمیرود که کلاسهای انشا برای من یکی از سخت ترین زمانهای مدرسه بود . اشکم در می آمد تا دو خط انشای زورکی قالبی آن موقعها را می نوشتم , علم بهتر است یا ثروت , در آینده می خواهید چکاره شوید , در مورد جهاد سازندگی چه می دانید , تعطیلات تابستان را چگونه گذرانده اید و اینگونه انشاهایی که همیشه بیزار بوده ام از نوشتنشان ! اما سخت تر از نوشتن , ارائه همان دو خط انشای تحمیلی در کلاس بود که برایم زجری به تمام معنا بود . بگذریم . این ماجرا با من بود تا سال دوم دبیرستان و زمانی که دبیری تازه فارغ التحصیل شده و جوان و پرانرژی سراغمان آمد به نام خانم ایزدخواه که چندی نگذشته همه بچه ها عاشق خودش و کلاسهایش شدند . جلسات شعر خوانی کلاسش از آن دفترچه جلد قرمزی که پر بود از شعرهای نو برایمان بسیار شیرین بود . یادم نمیرود از خانه ضبط صوت آورد تا شعر زمستان اخوان ثالث را با صدای خودش بشنویم . آن هم با هزار دردسر . گاهی اشعاری میخواند که از ما میخواست همانجا بین خودمان باشد و به بیرون از کلاس درز نکند , شعرهایی که همان زمان هم صدای اعتراض انسانهایی بود که مجالی برای بیان نمی یافتند . کلاسهای انشای خانم ایزدخواه هم خاص بود . از ما می خواست انشاهایمان را بر روی برگه بنویسیم و او آنها را با خود می برد و می خواند و به دقت نظراتش را بر روی برگه هایمان یاد داشت میکرد . آنوقت از بین انشاها چند تایی را انتخاب می کرد تا سرکلاس خوانده شود . موضوعات انشایش نیز همه متنوع بودند و ابتکاری , اگر ...., ای کاش ......, شهر ما ...... آرزو دارم ..... همه در همین سبک و جالب این که هر کدام از بچه ها موضوعی را در ذهن می پروردند هر کدام متفاوت با دیگری و همین برای ما جذاب بود . یادم است انشایی را که برای موضوع شهر ما نوشته بودم , شعر گونه ای بود که خیلی دوستش داشتم . در ذیل برگه انشایم نوشته بود , بسیار خوب است اما کاش از خودت می نوشتی ! و وقتی به او گفتم این نوشته خودم است کلی تشویقم کرد . این موضوع را همینجا نگه داریم تا بعد ...

و  اما کامپیوتر : زمان دبیرستان من هم در کل شهرم , سه کلاس ریاضی بود : یکی دخترانه و دو کلاس پسرانه . ما 25 نفری که در کلاس ریاضی درس می خواندیم , همگی آرام و مودب و درسخوان بودیم و بچه های مورد علاقه مدیر و دبیران مدرسه . تمام چهار سال دبیرستان تنها کلاسی که با مدیر به اردو رفت ما بودیم . خواستیم برایمان کلاس زیست و زمین بگذارد , قبول کرد و حتی آزمایشگاه آن را هم برایمان فراهم کرد . سال دوم که بودم یعنی سال 69-70 هنوز مدرسه ما کامپیوتر نداشت , اما بچه ها خواستند و مدیر برایمان کلاس مبانی کامپیوتر گذاشت . برای کار عملی هم ما چند دانش آموز را به چند گروه تقسیم کرد و به سازمان آموزش پرورش شهرمان می برد تا بتوانیم از کامپیوترهای آنجا استفاده کنیم . آن زمان تنها در حد استفاده از مبانی داس اطلاعاتی را اموختیم . اما هیپچگاه به ذهنمان هم خطور نکرد که می توان در خانه هم کامپیوتر داشت . ما عادت داشتیم به نخواستن و نداشتن , همینکه در همین حد هم امکانات آموزشی مان فراهم بود خدا را شکر می کردیم . بر خلاف برادران کوچکترم که با همه امکاناتی که دارند باز هم ناشکرند و قدرناشناس .  در دانشگاه هم واحدهای کامپیوترمان در حد همان داس پیشرفته بود و برنامه ریزی بیسیک و فرترن و آشنایی با سیستمهای اطلاعاتی فاکس پرو . اما تا ما فارغ التحصیل هم بشویم خبری از نرم افزار ویندوز نبود . و اما آشنایی با اینترنت بر می گردد به سال 79 و 80 در همین اداره خودمان با مسئول کامپیوتر جوانی که در شرکت استخدام شد . دختری پرشوروشر و پر از انگیزه برای یادگیری . درست است که فارغ التحصیل رشته کامپیوتر بود , اما به صورت تجربی و پا به پای همدیگر با سیستم عامل ویندوز و آفیس و پاورپوینت و اینترنت و کلا با دنیای کامپیوتر و اطلاعات آشنا شدیم . هر دو به یک اندازه علاقمند بودیم و خب ایشان با توجه به رشته تحصیلی شان بسیار در این زمینه به من کمک کردند . ساعات خوشی را که در کنار همدیگر گذرانده ایم , هرگز از یاد نخواهم برد . خب حالا برمیگردیم به وبلاگ . یادم نمی آید اولین وبلاگی را که مطالعه کردم کی بود و چه بود . زمانی که باسمیرا بانو آشنا شدم با فضای بلاگستان غریبه نبودم , اما آشنایی آنچنانی هم نداشتم . یادم می آید یکی دوبار همان اوایل ورودش به اداره ما , از وبلاگ دوستانش اسم برد و من بعدها با سرچ اسمش به وبلاگ خودش رسیدم . وقتی به او گفتم که وبلاگش را خوانده ام تعجب کرد و گفت از کجا پیدایش کرده ام . از همان زمان خواننده جدی بعضی وبلاگها شده ام که تا همین حالا هم ادامه دارد . اما اینکه آن مقدمه اول را بیان کردم برای این بود که بگویم هرگز فکر وبلاگ زدن هم به ذهنم خطور نمیکرد , به علت ترسی که از نوشتن همیشه با من بوده , حتی وقتی سمیرا بارها از من خواست که وبلاگ بزنم آنرا شوخی می پنداشتم . اما بعد از چندین بار گفتن , نمی دانم چطور شد یکباره این تصمیم را گرفتم . اوایل خیلی می ترسیدم از اینکه حتی  هیچ مطلبی برای گذاشتن در وبلاگ پیدا نکنم , چه رسد به نوشتن , اما حالا بعد از حدود 10 ماه این ترس من بسیار کاهش یافته . الان دیگر از نوشتن نیز نمی ترسم که برایم کار شیرینی شده است . بابت این موضوع همیشه مدیون سمیرای عزیزم هستم . فکر کنم بازی من خیلی طولانی شد پس با دعوت کردن رویا ، شقایق , فائزه , زهرا , گیس گلابتون ,داداشی خودم , مامانگار و سایر دوستانی که دلشان می خواهد در این بازی شرکت کنند , بازی را خاتمه می دهم .متشکرم از صبوری تان .

یک پنجگانه

۱- شب گذشته باز هم میهمان سفره افطاری بودیم . میهمانی ای که این بار دلیل قشنگ دیگری داشت به نام زهرا . زهرای عزیز و دوست داشتنی ما که نتیجه چند سال زحمت خود و خانواده اش را به لطف خداوند دریافت کرد . از تلاشهای مجدانه خود زهرای گلم که بگذریم , از خود گذشتگیهای پدر و مادرش همواره برایم جای سوال داشته . اینکه پدر و مادری تمامی وقت و زندگی و هم و غم شان به ثمررساندن دو فرزندشان باشد , حتی اگر قید خانواده و پدر و مادر و مسافرت و تفریح را بزنند , پس حق دارند اگر دوست داشته باشند نتیجه تمام این زحمات را به درستی دریافت کنند و خدا را شکر که هم زهرا و هم برادر عزیزش – آقا سعید – به نیکی پاسخگوی محبت های پدر و مادرشان بوده اند . همینجا دوباره به این خانواده دوست داشتنی تبریک می گویم و آرزوی موفقیت های بیشتری را برای تک تکشان دارم که مسلما لیاقتشان بهترینهاست .

2- در میهمانی علاوه بر دوستان خانوادگی , دوستان زهرا و همینطور تعدادی از معلمان او حضور داشتند . سعی کردم خودم را چند لحظه ای جای هر کدام از آنها بگذارم و حس لحظه آنها را بدانم و همانجا بود که درک کردم چه زیباست حس معلمی که نتیجه زحماتش می شود چنین دانش آموزانی که موفقیت تک تکشان و رضایت حاصل از این موفقیت ها , از رضایت ناشی از 30 سال کار امثال من نیز بسیار بیشتر است و همینجاست که جوهره این شغل سخت اما ارزشمند مشخص می شود و من چقدر غبطه خوردم به حس جاری در لحظات معلم ریاضی زهرا که دقایقی را با این شاگرد خوبش به صحبت نشسته بود و میشد از چهره اش آرامش و رضایتی را خواند که ماباید سالها به دنبالش باشیم . و همانجا بود که حس کردم چه افتخار آمیزاست برادری باشی که شاهد موفقیت تنها خواهرش باشد , که ببینی نتیجه یک عمر رقابت خواهر برادری در درس خواندنت , این باشد که خواهرت را در چنین مرتبه ای ببینی – حتی اگر او یک گام از تو جلوتر باشد - . و همانجا بود که باز هم حس شادی و غم توامان و غرور ناشی از داشتن چنین فرزندی را درک کردم که ای کاش موهبت این رضایت را خداوند به همه ما پدرومادرها هدیه نماید .

3- دارم به این نتیجه می رسم که نباید از عواقب کاری که میکنم و از مشاهده عکس العمل های ناشی از شنیده و خوانده شدن افکارم هراسی به دل راه بدهم , این راهیست که من انتخاب کرده ام , پس به پای خوب یا بدش می ایستم . پس همینجا از مونای خوب و مادر عزیزش عذرخواهی میکنم اگر از عکس العمل من دلگیر شده اند . خوشحالم که نوشته های بی ارزش مرا می خوانند و خوشحالتر خواهم شد اگر که نظرشان را درمورد آنها به صراحت بدانم .

4- گاهی در زندگی درموقعیت تصمیم گیری سختی قرار می گیری . تردید در انتخاب دو راهی هایی که زندگی تو رادر آن قرار می دهد . تفکر در مورد مزایا و معایب انتخاب هر راه و ترس از دست دادن موقعیتهایی که با انتخاب هر مسیر ممکن است ایجاد شود . بهترین راه این است که با توکل برخداوند و با در نظرگرفتن شرایط دیگرانی که در این انتخاب ها نقش دارند - تا مبادا به آنها آسیبی وارد نماییم - و با تعقل و به دور از هرگونه اقدام شتابزده ای , سعی کنیم بهترین گزینه را انتخاب نماییم .

5 – دو سه روز است که دارم به موقعیت غریب و سخت یکی از عزیزترینهای زندگیم می اندیشم . گاهی حتی تصور قرار گرفتن در موقعیت دیگری دشواراست , چه رسد به اینکه در گرماگرم موقعیت او باشی و بتوانی تصمیم صحیحی بگیری . می دانم خیلی سخت است به جای فرشته عزیز و مهربان باشی و از موقعیتی که در آن قرار گرفته ای احساس غبن نکنی , اما هر چه می کنم نمی توانم احساس خوشحالیم را از موهبتی که بر این عزیز بزرگوار مرحمت شده پنهان کنم . خوشحالم که حتی شده با طوفانهای زندگی که گاه بسیار سخت گذرند , از یکنواختی مرداب گونه آن خلاصی یافته اند . خوشحالم که سرزندگی را می توان در این روزهای زندگیشان دید , هر چند به زعم دیگران – همان دیگرانی که همیشه از خارج گود زندگی در مورد انسانها قضاوت می کنند – این شکستی باشد در آزمون زندگی ! گر چه به عنوان یک زن موقعیت پیش آمده را به خوبی درک می کنم , اما باز هم  معتقدم آن که پیروز میدان است , عشق است و محبت که با بزرگواری و گذشت همراه است نه با کینه و کدورت . و نتیجه این تلاطم های درونی و برونی چه زیبا بر دیگران نمایان است , اگر که عمیقتر بنگرند . پس عزیز مهربان من , از زخم زبان یاوه گویان نهراسید و دل بسپرید به همانی که برایتان مقدرشده که امیدوارم طعم شیرینی اش کامتان را شیرین وزندگیتان  را پربارتر نماید .

پی نوشت حاشیه مهمانی :

یکی از دوستان همسرم پسر یکسال و خورده ای دارد به نام بهنود . ایشان در جمع آقایان میهمان تعریف می کنند که به دلیل رسیدگی های فراوانشان , از طرف آقا بهنود به لقب مامان مفتخر گشته اند ! بلافاصله دوست دیگری عنوان می کنند که پس لابد همه ما خاله های آقا بهنود هستیم !!!

بیا



ای در انتظار تو ،دیده ام به در ، بیا !

تا زشام تار من ، بر دمد سحر ، بیا

فصل زرد و خشک سال ، رو به ره نهاد و رفت

خنده زد بهار سبز ، ای گل از سفر بیا !

چون رسی ، خبر مده ، زان که می روم ز خود

همچنان که رفته ای ، باز بی خبر بیا

تا به برکشم ترا ، باز کرده ام بغل

سرمکش ز روی ناز ، لحظه ای به بر بیا

ای نهال آرزو ، آب دادمت ز چشم

پرشکوفه رفته ای ، غرق در ثمر بیا

در زلال اشک من ، روی خود ندیده ای

آینه ز کف بنه ، پیش چشم تر بیا

آب رفته را به جو ، بخت بازگشت نیست

ای ز دوری ات شده ، عمر من هدر بیا !

قمری شکسته پر ! ای اسیر بی گناه !

چون پرت درست شد، تن مزن دگر ، بیا !

                   ***

آمدم به دیدنت ، مانده بازدید تو

تا شویم سر به سر ، نازنین ز در بیا !


         استاد محمد قهرمان

89/05/25       


روز به یادماندنی مریم

پنجم مرداد امسال که مصادف با نیمه شعبان هم بود ، شاید یک روز عادی بود برای ما مثل همه روزهای دیگه سال ، اما واسه مریممون اینطور نبود . چون توی زندگیشون اتفاقی افتاد که خیلی خیلی مهمه . چون یه شادی بزرگ توی این روز به زندگی مریم و برادرش علی وارد شد که دعا میکنم همیشگی باشه . اینقدر حس مریم از اون روز قشنگه که نتونستم از کنارش آسون بگذرم . پس با اجازه خودش ، این نوشته ش رو از فیس بوک اینجا میارم تا دوستان خوب من هم بخونن و لذت ببرن از احساس خوب یک خواهر به برادرش !

پنجم مرداد ماه 89...
روزی که برادر بزرگترت،همبازی روزهای بچگی و همدم روزهای بزرگسالیت، کسی که شاید برخلاف بقیه ی دخترا، حرف زدن باهاش ، راحت تر از بقیه ی آدما بود، برای همیشه دستاش رو توی دستای شریک زندگیش گذاشت...
لحظه های جاری شدن خطبه ی عقد، مادرت اشک می ریزه! ولی تو مطمئنی که جنس این اشک با جنس اشکی که توی چشم های پدر عروس جمع شده، فرق داره...! همونطور که مطمئنی که شادی ای رو که اون لحظه توی چهره ی زیبای پدرت موج می زنه، تا حالا تو چهره اش ندیده بودی...! شاید همین شادی بود که روی صورت پدربزرگ به ظاهر جدی ات، به شکل اشک نمایان شد...
برات سخته که (به قول دوست عزیزم سهبا) حس جاری توی اون لحظه ها رو بفهمی...! برات سخته که بفهمی توی اون لحظات به اون خونه و اهالیش چی گذشت که باعث شد حتی دختر 1ساله ی عموت هم ساکت و بی صدا بشینه و فقط به یه نقطه زل بزنه...! شاید همین حس بود که باعث شد خانوم دایی ات با اون خشوع و تضرع دو تا دستش رو به طرف آسمون بلند کنه...
خطبه ی عقد تموم می شه و با روشن شدن ضبط صوت، صدای موسیقی دل نشینی به گوش می رسه. می فهمی این همون آهنگیه که عروس و دوماد باید باهاش همراهی کنن...! میری یه گوشه وایمیستی ، سرت رو به دیوار تکیه میدی و محو تماشای این دو نفر میشی که از عزیزترین آدم های زندگیت هستن...! همونطور که به حرکات ریتمیک و موزون داداشت نگاه میکنی، خاطرات روزهای گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشمات رد میشن...! روزهای بچگی که باهاش میرفتی توی پارکینگ و تفنگ بازی میکردی! روزی که یکی از بچه های کوچه تو رو مسخره کرد و داداشت با مشت زد توی شکمش! روزهای مدرسه که دستش رو میگرفتی و با هم میرفتین مدرسه! روزی که اون کنکور داشت و شب قبلش، تو از نگرانی تا صبح نتونستی بخوابی...! آخرین صحنه مال حدود 1 ماه پیش بود که بغض تو ترکید و داداشت سرت رو گذاشت رو سینه اش و بهت اجازه داد که هرچقدر میخوای گریه کنی...
آهنگ تموم میشه، تو به خودت میای و میبینی که تمام پهنای صورتت رو اشک گرفته...
خدایا! شادی بی پایانت رو به این دو تا عزیز هدیه کن.

رمضان و افطاری


توی این چند روزی که از ماه رمضان گذشته ، هر کدام از دوستانمان راجع به این ماه نظرات مختلفی را نوشته اند . نظریاتی که مختص خودشان است  و دیدگاه آنها را نسبت به مساله دین نشان می دهد . من قصد ندارم راجع به این ماه و نظراتم نسبت به آن چیزی را بیان کنم . اما معتقدم که این ماه ، برکتها و رحمتهای مخصوص به خودش را دارد که در هیچ ماه دیگری پیدا نمیشود  . به عنوان مثال همین افطاری دادنهای این ماه را نمونه می گیرم . به نیت افراد در دادن افطاری کاری ندارم ، و این را هم می دانم که ممکن است در این گونه مراسم ها بریزو بپاش هایی صورت بگیرد که واقعا صحیح نیست ، اما همین دورهم جمع شدنهای گاه به گاه ، حالا به هر بهانه ای که بشود،  بسیار زیباست . در دو روز تعطیلات آخر هفته گذشته ، دو شب پشت سرهم ، پیلوت ساختمان مسکونی ما شاهد برگزاری دو افطاری مجزا از دو خانواده با فرهنگهای کاملا مجزا بود . محض اطلاع عرض می کنم که ما سه خانواده ایم در یک آپارتمان سه واحده ، اما سه دوست خانوادگی ، سه دوستی که هر کدام از شهری متفاوت هستیم با خلق و خوهای متفاوت ، اما دوستی ما سالهاست شکل گرفته و همین دوستی هم منجر به  همسایه بودنمان گشته است . جمع پنجشنبه شب جمعی دوستانه بود . دوستانی که هر کدام از نقطه ای از این کشور و تنها به دلایل شغلی در این شهر زندگی می کنند  و میهمانی جمعه شب ، میهمانی ای فامیلی که بعد مدتها شاید کلی از اقوام نزدیک را گرد هم جمع نمود . ظاهرا جدا از دوستی و همسایگی من در این میهمانی ها نقشی نداشتم اما ؛ اما برایم غریب بود که در هر دو جمع ،حس آرامش و نزدیکی خاصی به  میهمانها در من شکل گرفته بود . میهمانهایی که خیلی هایشان را حتی نمی شناختم یا برای اولین بار با آنها برخورد داشتم . اما احساسم به آنها، حس ناخوشایند یک آدم غریب نبود ! نمی دانم ، شاید اگر با نگاهی مثبت به دیگران بنگری ، بازخوردی مثبت را هم در پیش خواهی داشت ، این شاید یکی از درسهای این دو روزه بود برایم . و دیگر اینکه بعد مدتها از لاک سخت پیچیده شده به دور خودم بیرون آمدم ، و دیدم که چه راحت می شود دلخوریهای ساده را کنار گذاشت ، ناراحتی هایی که به واسطه عدم حضور ناگهانی من شکل گرفته بود ، رنجش های ساده ای که اگر جدی شان نگیری ،به کدورتی عمیق تبدیل می شوند و چه حیف است دوستیهایی چنین ساده و زیبا به رنجشی عمیق تبدیل شوند.  و چه بهانه ای راحت تر از کمکی در حد توان در اینگونه برنامه هاست ، یا نشان دادن شادیت از شادی آنها ، یا همدردی ات در غمهای دیگران ! باور کنید زندگی کردن و شاد بودن در کنار دیگران سخت نیست ، اما نمیدانم چرا اینقدر سخت کرده ایم بر خود همه زندگی را . میخواهم برخی از حواشی این دو شب را یاد آوری کنم برای خودم تا به یادم بماند !

-          معمولا جمعهای دوستانه بسیار شادتر و سرزنده تر از جمعهای فامیلی ست . متاسفانه علیرغم پیوندهای خونی ای که در میان اعضای فامیل وجود دارد ، به علت برخی مشکلات ، ارتباطات بسیار کمرنگ شده است . چه بسا در جمع فامیلی شب دوم ، افرادی را دیدم که از ابتدا تا انتهای جمع ، تنها و آرام در گوشه ای نشسته و نظاره گر جمع دیگران بودند ، اما در شب اول و میهمانی دوستانه همه با هم اشتراکاتی داشتند برای صحبت کردن و دمی را با هم گذراندن !

-           شادیها و غمهای ما جماعت ایرانی عجیب به هم گره خورده است . هنوز یک هفته نمی گذرد از روزی که با آمدن داداش علی مان ، شور و نشاط به محل زندگی ما آمده بود و حالا باید با رفتن آنها – البته به مدتی کوتاه – شاهد بغض مریم و مامانش باشیم ، چرا که حضور برخی آدمها اینقدر پررنگ هست که نبودنشان بسیار به چشم بیاید ، حتی به چشم من و نیایش کوچکم که خیلی ساده از بهاره عزیز پرسید : چرا شما می خواهید بروید ؟! خداوند نگهدارشان باشد در هرکجا که هستند .

-          نزدیکی دلها ربطی به قومیت و پیوندهای خونی و سن و سال و سابقه آشنایی و این چیزها ندارد . گاهی یک شبه دلها راهی صد ساله را می پیمایند !

-          برخی سخنان هرچند به ظاهر ساده ، چقدر خوشایندند ! خیلی خوشحال شدم وقتی پدر زهرای گلم گفتند که متوجه در کنار هم نشستن و گپ زدن خواهرانه ما شده اند ، و من چقدربه خود می بالم از اینکه بتوانم خواهر بزرگتر زهرا باشم

-          برای منی که شخصیت مجازیم را در دنیای واقعی زندگی ام قاطی نکرده ام ، بسیار عجیب بود که فردی بعد از معرفی شدنمان به همدیگر ، بگوید شما همان سهبا هستید !؟ و یادآورم سازد  که عجب دنیای کوچکی است این دنیای ما !

-          میخواهم برای همیشه یادم بماند تاثیر کلمات را ، همانقدر که یک جمله کوتاه و ساده پدرزهرا می تواند اینقدر خوشحالم کند ، یک جمله دیگر می تواند تمام طعم شیرین این دو روز را برمن خراب نماید ! کاش از قدرت کلام آگاه باشیم !