دعوت سمیرا بانوی عزیز به بازی مرا برد به سالهای دور و خاطرات دوران مدرسه . از بچگی به دنیای کتابها علاقه زیادی داشتم . خواندن کتاب داستان و شعر جزء برنامه های همیشگی من بوده , اما به همان نسبت از نوشتن هراس داشته ام . هیچوقت یادم نمیرود که کلاسهای انشا برای من یکی از سخت ترین زمانهای مدرسه بود . اشکم در می آمد تا دو خط انشای زورکی قالبی آن موقعها را می نوشتم , علم بهتر است یا ثروت , در آینده می خواهید چکاره شوید , در مورد جهاد سازندگی چه می دانید , تعطیلات تابستان را چگونه گذرانده اید و اینگونه انشاهایی که همیشه بیزار بوده ام از نوشتنشان ! اما سخت تر از نوشتن , ارائه همان دو خط انشای تحمیلی در کلاس بود که برایم زجری به تمام معنا بود . بگذریم . این ماجرا با من بود تا سال دوم دبیرستان و زمانی که دبیری تازه فارغ التحصیل شده و جوان و پرانرژی سراغمان آمد به نام خانم ایزدخواه که چندی نگذشته همه بچه ها عاشق خودش و کلاسهایش شدند . جلسات شعر خوانی کلاسش از آن دفترچه جلد قرمزی که پر بود از شعرهای نو برایمان بسیار شیرین بود . یادم نمیرود از خانه ضبط صوت آورد تا شعر زمستان اخوان ثالث را با صدای خودش بشنویم . آن هم با هزار دردسر . گاهی اشعاری میخواند که از ما میخواست همانجا بین خودمان باشد و به بیرون از کلاس درز نکند , شعرهایی که همان زمان هم صدای اعتراض انسانهایی بود که مجالی برای بیان نمی یافتند . کلاسهای انشای خانم ایزدخواه هم خاص بود . از ما می خواست انشاهایمان را بر روی برگه بنویسیم و او آنها را با خود می برد و می خواند و به دقت نظراتش را بر روی برگه هایمان یاد داشت میکرد . آنوقت از بین انشاها چند تایی را انتخاب می کرد تا سرکلاس خوانده شود . موضوعات انشایش نیز همه متنوع بودند و ابتکاری , اگر ...., ای کاش ......, شهر ما ...... آرزو دارم ..... همه در همین سبک و جالب این که هر کدام از بچه ها موضوعی را در ذهن می پروردند هر کدام متفاوت با دیگری و همین برای ما جذاب بود . یادم است انشایی را که برای موضوع شهر ما نوشته بودم , شعر گونه ای بود که خیلی دوستش داشتم . در ذیل برگه انشایم نوشته بود , بسیار خوب است اما کاش از خودت می نوشتی ! و وقتی به او گفتم این نوشته خودم است کلی تشویقم کرد . این موضوع را همینجا نگه داریم تا بعد ...
و اما کامپیوتر : زمان دبیرستان من هم در کل شهرم , سه کلاس ریاضی بود : یکی دخترانه و دو کلاس پسرانه . ما 25 نفری که در کلاس ریاضی درس می خواندیم , همگی آرام و مودب و درسخوان بودیم و بچه های مورد علاقه مدیر و دبیران مدرسه . تمام چهار سال دبیرستان تنها کلاسی که با مدیر به اردو رفت ما بودیم . خواستیم برایمان کلاس زیست و زمین بگذارد , قبول کرد و حتی آزمایشگاه آن را هم برایمان فراهم کرد . سال دوم که بودم یعنی سال 69-70 هنوز مدرسه ما کامپیوتر نداشت , اما بچه ها خواستند و مدیر برایمان کلاس مبانی کامپیوتر گذاشت . برای کار عملی هم ما چند دانش آموز را به چند گروه تقسیم کرد و به سازمان آموزش پرورش شهرمان می برد تا بتوانیم از کامپیوترهای آنجا استفاده کنیم . آن زمان تنها در حد استفاده از مبانی داس اطلاعاتی را اموختیم . اما هیپچگاه به ذهنمان هم خطور نکرد که می توان در خانه هم کامپیوتر داشت . ما عادت داشتیم به نخواستن و نداشتن , همینکه در همین حد هم امکانات آموزشی مان فراهم بود خدا را شکر می کردیم . بر خلاف برادران کوچکترم که با همه امکاناتی که دارند باز هم ناشکرند و قدرناشناس . در دانشگاه هم واحدهای کامپیوترمان در حد همان داس پیشرفته بود و برنامه ریزی بیسیک و فرترن و آشنایی با سیستمهای اطلاعاتی فاکس پرو . اما تا ما فارغ التحصیل هم بشویم خبری از نرم افزار ویندوز نبود . و اما آشنایی با اینترنت بر می گردد به سال 79 و 80 در همین اداره خودمان با مسئول کامپیوتر جوانی که در شرکت استخدام شد . دختری پرشوروشر و پر از انگیزه برای یادگیری . درست است که فارغ التحصیل رشته کامپیوتر بود , اما به صورت تجربی و پا به پای همدیگر با سیستم عامل ویندوز و آفیس و پاورپوینت و اینترنت و کلا با دنیای کامپیوتر و اطلاعات آشنا شدیم . هر دو به یک اندازه علاقمند بودیم و خب ایشان با توجه به رشته تحصیلی شان بسیار در این زمینه به من کمک کردند . ساعات خوشی را که در کنار همدیگر گذرانده ایم , هرگز از یاد نخواهم برد . خب حالا برمیگردیم به وبلاگ . یادم نمی آید اولین وبلاگی را که مطالعه کردم کی بود و چه بود . زمانی که باسمیرا بانو آشنا شدم با فضای بلاگستان غریبه نبودم , اما آشنایی آنچنانی هم نداشتم . یادم می آید یکی دوبار همان اوایل ورودش به اداره ما , از وبلاگ دوستانش اسم برد و من بعدها با سرچ اسمش به وبلاگ خودش رسیدم . وقتی به او گفتم که وبلاگش را خوانده ام تعجب کرد و گفت از کجا پیدایش کرده ام . از همان زمان خواننده جدی بعضی وبلاگها شده ام که تا همین حالا هم ادامه دارد . اما اینکه آن مقدمه اول را بیان کردم برای این بود که بگویم هرگز فکر وبلاگ زدن هم به ذهنم خطور نمیکرد , به علت ترسی که از نوشتن همیشه با من بوده , حتی وقتی سمیرا بارها از من خواست که وبلاگ بزنم آنرا شوخی می پنداشتم . اما بعد از چندین بار گفتن , نمی دانم چطور شد یکباره این تصمیم را گرفتم . اوایل خیلی می ترسیدم از اینکه حتی هیچ مطلبی برای گذاشتن در وبلاگ پیدا نکنم , چه رسد به نوشتن , اما حالا بعد از حدود 10 ماه این ترس من بسیار کاهش یافته . الان دیگر از نوشتن نیز نمی ترسم که برایم کار شیرینی شده است . بابت این موضوع همیشه مدیون سمیرای عزیزم هستم . فکر کنم بازی من خیلی طولانی شد پس با دعوت کردن رویا ، شقایق , فائزه , زهرا , گیس گلابتون ,داداشی خودم , مامانگار و سایر دوستانی که دلشان می خواهد در این بازی شرکت کنند , بازی را خاتمه می دهم .متشکرم از صبوری تان .
۱- شب گذشته باز هم میهمان سفره افطاری بودیم . میهمانی ای که این بار دلیل قشنگ دیگری داشت به نام زهرا . زهرای عزیز و دوست داشتنی ما که نتیجه چند سال زحمت خود و خانواده اش را به لطف خداوند دریافت کرد . از تلاشهای مجدانه خود زهرای گلم که بگذریم , از خود گذشتگیهای پدر و مادرش همواره برایم جای سوال داشته . اینکه پدر و مادری تمامی وقت و زندگی و هم و غم شان به ثمررساندن دو فرزندشان باشد , حتی اگر قید خانواده و پدر و مادر و مسافرت و تفریح را بزنند , پس حق دارند اگر دوست داشته باشند نتیجه تمام این زحمات را به درستی دریافت کنند و خدا را شکر که هم زهرا و هم برادر عزیزش – آقا سعید – به نیکی پاسخگوی محبت های پدر و مادرشان بوده اند . همینجا دوباره به این خانواده دوست داشتنی تبریک می گویم و آرزوی موفقیت های بیشتری را برای تک تکشان دارم که مسلما لیاقتشان بهترینهاست .
2- در میهمانی علاوه بر دوستان خانوادگی , دوستان زهرا و همینطور تعدادی از معلمان او حضور داشتند . سعی کردم خودم را چند لحظه ای جای هر کدام از آنها بگذارم و حس لحظه آنها را بدانم و همانجا بود که درک کردم چه زیباست حس معلمی که نتیجه زحماتش می شود چنین دانش آموزانی که موفقیت تک تکشان و رضایت حاصل از این موفقیت ها , از رضایت ناشی از 30 سال کار امثال من نیز بسیار بیشتر است و همینجاست که جوهره این شغل سخت اما ارزشمند مشخص می شود و من چقدر غبطه خوردم به حس جاری در لحظات معلم ریاضی زهرا که دقایقی را با این شاگرد خوبش به صحبت نشسته بود و میشد از چهره اش آرامش و رضایتی را خواند که ماباید سالها به دنبالش باشیم . و همانجا بود که حس کردم چه افتخار آمیزاست برادری باشی که شاهد موفقیت تنها خواهرش باشد , که ببینی نتیجه یک عمر رقابت خواهر برادری در درس خواندنت , این باشد که خواهرت را در چنین مرتبه ای ببینی – حتی اگر او یک گام از تو جلوتر باشد - . و همانجا بود که باز هم حس شادی و غم توامان و غرور ناشی از داشتن چنین فرزندی را درک کردم که ای کاش موهبت این رضایت را خداوند به همه ما پدرومادرها هدیه نماید .
3- دارم به این نتیجه می رسم که نباید از عواقب کاری که میکنم و از مشاهده عکس العمل های ناشی از شنیده و خوانده شدن افکارم هراسی به دل راه بدهم , این راهیست که من انتخاب کرده ام , پس به پای خوب یا بدش می ایستم . پس همینجا از مونای خوب و مادر عزیزش عذرخواهی میکنم اگر از عکس العمل من دلگیر شده اند . خوشحالم که نوشته های بی ارزش مرا می خوانند و خوشحالتر خواهم شد اگر که نظرشان را درمورد آنها به صراحت بدانم .
4- گاهی در زندگی درموقعیت تصمیم گیری سختی قرار می گیری . تردید در انتخاب دو راهی هایی که زندگی تو رادر آن قرار می دهد . تفکر در مورد مزایا و معایب انتخاب هر راه و ترس از دست دادن موقعیتهایی که با انتخاب هر مسیر ممکن است ایجاد شود . بهترین راه این است که با توکل برخداوند و با در نظرگرفتن شرایط دیگرانی که در این انتخاب ها نقش دارند - تا مبادا به آنها آسیبی وارد نماییم - و با تعقل و به دور از هرگونه اقدام شتابزده ای , سعی کنیم بهترین گزینه را انتخاب نماییم .
5 – دو سه روز است که دارم به موقعیت غریب و سخت یکی از عزیزترینهای زندگیم می اندیشم . گاهی حتی تصور قرار گرفتن در موقعیت دیگری دشواراست , چه رسد به اینکه در گرماگرم موقعیت او باشی و بتوانی تصمیم صحیحی بگیری . می دانم خیلی سخت است به جای فرشته عزیز و مهربان باشی و از موقعیتی که در آن قرار گرفته ای احساس غبن نکنی , اما هر چه می کنم نمی توانم احساس خوشحالیم را از موهبتی که بر این عزیز بزرگوار مرحمت شده پنهان کنم . خوشحالم که حتی شده با طوفانهای زندگی که گاه بسیار سخت گذرند , از یکنواختی مرداب گونه آن خلاصی یافته اند . خوشحالم که سرزندگی را می توان در این روزهای زندگیشان دید , هر چند به زعم دیگران – همان دیگرانی که همیشه از خارج گود زندگی در مورد انسانها قضاوت می کنند – این شکستی باشد در آزمون زندگی ! گر چه به عنوان یک زن موقعیت پیش آمده را به خوبی درک می کنم , اما باز هم معتقدم آن که پیروز میدان است , عشق است و محبت که با بزرگواری و گذشت همراه است نه با کینه و کدورت . و نتیجه این تلاطم های درونی و برونی چه زیبا بر دیگران نمایان است , اگر که عمیقتر بنگرند . پس عزیز مهربان من , از زخم زبان یاوه گویان نهراسید و دل بسپرید به همانی که برایتان مقدرشده که امیدوارم طعم شیرینی اش کامتان را شیرین وزندگیتان را پربارتر نماید .
پی نوشت حاشیه مهمانی :
یکی از دوستان همسرم پسر یکسال و خورده ای دارد به نام بهنود . ایشان در جمع آقایان میهمان تعریف می کنند که به دلیل رسیدگی های فراوانشان , از طرف آقا بهنود به لقب مامان مفتخر گشته اند ! بلافاصله دوست دیگری عنوان می کنند که پس لابد همه ما خاله های آقا بهنود هستیم !!!
ای در انتظار تو ،دیده ام به در ، بیا !
تا زشام تار من ، بر دمد سحر ، بیا
فصل زرد و خشک سال ، رو به ره نهاد و رفت
خنده زد بهار سبز ، ای گل از سفر بیا !
چون رسی ، خبر مده ، زان که می روم ز خود
همچنان که رفته ای ، باز بی خبر بیا
تا به برکشم ترا ، باز کرده ام بغل
سرمکش ز روی ناز ، لحظه ای به بر بیا
ای نهال آرزو ، آب دادمت ز چشم
پرشکوفه رفته ای ، غرق در ثمر بیا
در زلال اشک من ، روی خود ندیده ای
آینه ز کف بنه ، پیش چشم تر بیا
آب رفته را به جو ، بخت بازگشت نیست
ای ز دوری ات شده ، عمر من هدر بیا !
قمری شکسته پر ! ای اسیر بی گناه !
چون پرت درست شد، تن مزن دگر ، بیا !
***
آمدم به دیدنت ، مانده بازدید تو
تا شویم سر به سر ، نازنین ز در بیا !
استاد محمد قهرمان
89/05/25
توی این چند روزی که از ماه رمضان گذشته ، هر کدام از دوستانمان راجع به این ماه نظرات مختلفی را نوشته اند . نظریاتی که مختص خودشان است و دیدگاه آنها را نسبت به مساله دین نشان می دهد . من قصد ندارم راجع به این ماه و نظراتم نسبت به آن چیزی را بیان کنم . اما معتقدم که این ماه ، برکتها و رحمتهای مخصوص به خودش را دارد که در هیچ ماه دیگری پیدا نمیشود . به عنوان مثال همین افطاری دادنهای این ماه را نمونه می گیرم . به نیت افراد در دادن افطاری کاری ندارم ، و این را هم می دانم که ممکن است در این گونه مراسم ها بریزو بپاش هایی صورت بگیرد که واقعا صحیح نیست ، اما همین دورهم جمع شدنهای گاه به گاه ، حالا به هر بهانه ای که بشود، بسیار زیباست . در دو روز تعطیلات آخر هفته گذشته ، دو شب پشت سرهم ، پیلوت ساختمان مسکونی ما شاهد برگزاری دو افطاری مجزا از دو خانواده با فرهنگهای کاملا مجزا بود . محض اطلاع عرض می کنم که ما سه خانواده ایم در یک آپارتمان سه واحده ، اما سه دوست خانوادگی ، سه دوستی که هر کدام از شهری متفاوت هستیم با خلق و خوهای متفاوت ، اما دوستی ما سالهاست شکل گرفته و همین دوستی هم منجر به همسایه بودنمان گشته است . جمع پنجشنبه شب جمعی دوستانه بود . دوستانی که هر کدام از نقطه ای از این کشور و تنها به دلایل شغلی در این شهر زندگی می کنند و میهمانی جمعه شب ، میهمانی ای فامیلی که بعد مدتها شاید کلی از اقوام نزدیک را گرد هم جمع نمود . ظاهرا جدا از دوستی و همسایگی من در این میهمانی ها نقشی نداشتم اما ؛ اما برایم غریب بود که در هر دو جمع ،حس آرامش و نزدیکی خاصی به میهمانها در من شکل گرفته بود . میهمانهایی که خیلی هایشان را حتی نمی شناختم یا برای اولین بار با آنها برخورد داشتم . اما احساسم به آنها، حس ناخوشایند یک آدم غریب نبود ! نمی دانم ، شاید اگر با نگاهی مثبت به دیگران بنگری ، بازخوردی مثبت را هم در پیش خواهی داشت ، این شاید یکی از درسهای این دو روزه بود برایم . و دیگر اینکه بعد مدتها از لاک سخت پیچیده شده به دور خودم بیرون آمدم ، و دیدم که چه راحت می شود دلخوریهای ساده را کنار گذاشت ، ناراحتی هایی که به واسطه عدم حضور ناگهانی من شکل گرفته بود ، رنجش های ساده ای که اگر جدی شان نگیری ،به کدورتی عمیق تبدیل می شوند و چه حیف است دوستیهایی چنین ساده و زیبا به رنجشی عمیق تبدیل شوند. و چه بهانه ای راحت تر از کمکی در حد توان در اینگونه برنامه هاست ، یا نشان دادن شادیت از شادی آنها ، یا همدردی ات در غمهای دیگران ! باور کنید زندگی کردن و شاد بودن در کنار دیگران سخت نیست ، اما نمیدانم چرا اینقدر سخت کرده ایم بر خود همه زندگی را . میخواهم برخی از حواشی این دو شب را یاد آوری کنم برای خودم تا به یادم بماند !
- معمولا جمعهای دوستانه بسیار شادتر و سرزنده تر از جمعهای فامیلی ست . متاسفانه علیرغم پیوندهای خونی ای که در میان اعضای فامیل وجود دارد ، به علت برخی مشکلات ، ارتباطات بسیار کمرنگ شده است . چه بسا در جمع فامیلی شب دوم ، افرادی را دیدم که از ابتدا تا انتهای جمع ، تنها و آرام در گوشه ای نشسته و نظاره گر جمع دیگران بودند ، اما در شب اول و میهمانی دوستانه همه با هم اشتراکاتی داشتند برای صحبت کردن و دمی را با هم گذراندن !
- شادیها و غمهای ما جماعت ایرانی عجیب به هم گره خورده است . هنوز یک هفته نمی گذرد از روزی که با آمدن داداش علی مان ، شور و نشاط به محل زندگی ما آمده بود و حالا باید با رفتن آنها – البته به مدتی کوتاه – شاهد بغض مریم و مامانش باشیم ، چرا که حضور برخی آدمها اینقدر پررنگ هست که نبودنشان بسیار به چشم بیاید ، حتی به چشم من و نیایش کوچکم که خیلی ساده از بهاره عزیز پرسید : چرا شما می خواهید بروید ؟! خداوند نگهدارشان باشد در هرکجا که هستند .
- نزدیکی دلها ربطی به قومیت و پیوندهای خونی و سن و سال و سابقه آشنایی و این چیزها ندارد . گاهی یک شبه دلها راهی صد ساله را می پیمایند !
- برخی سخنان هرچند به ظاهر ساده ، چقدر خوشایندند ! خیلی خوشحال شدم وقتی پدر زهرای گلم گفتند که متوجه در کنار هم نشستن و گپ زدن خواهرانه ما شده اند ، و من چقدربه خود می بالم از اینکه بتوانم خواهر بزرگتر زهرا باشم
- برای منی که شخصیت مجازیم را در دنیای واقعی زندگی ام قاطی نکرده ام ، بسیار عجیب بود که فردی بعد از معرفی شدنمان به همدیگر ، بگوید شما همان سهبا هستید !؟ و یادآورم سازد که عجب دنیای کوچکی است این دنیای ما !
- میخواهم برای همیشه یادم بماند تاثیر کلمات را ، همانقدر که یک جمله کوتاه و ساده پدرزهرا می تواند اینقدر خوشحالم کند ، یک جمله دیگر می تواند تمام طعم شیرین این دو روز را برمن خراب نماید ! کاش از قدرت کلام آگاه باشیم !