چهار سال پیش , یک روز جمعه قشنگ از ماه رجب , درست زمانی که صدای اذان ظهر توی گوشم پیچید , صدای گریه تو برای اولین بار, نوید به دنیا اومدن یه فرشته کوچولوی پاک و معصوم بود که شد بهترین هدیه خدا به من . فرشته کوچولویی که به دنیا اومدنش با عشق بود , نفس کشیدنش در درونم با عشق بود , اصلا " حضورش به زندگیم رنگ محبت و عشق داده بود . موجودی که از اولین لحظه هستیش , محبت عمیقش به دلم نشست , باهاش حرف زدم , درددل کردم , براش دعا کردم و کلی آرزوهای قشنگ براش از خدا خواستم .تولدش توی زندگی من یه نعمت بزرگ بود و حضورش یه رحمت و برکت بی انتها . اسمش رو نیایش گذاشتم تا تک تک لحظات گفتگوی سه نفرمون با خدا توی یادم بمونه . یادم باشه شیرینی سختیهایی که به خاطرش کشیدم . یادم باشه که قشنگترین هدیه زندگیم بوده و هست . حس شادی و غم توامان کنده شدن یک عزیز از وجودم رو یک بار دیگه با تولدش و بعدها با از شیرگرفتنش تجربه کردم و آموختم برای چندمین بار که وابستگیها و دلبستگیها , در عین طعم شیرینی که دارن , چقدر آدم رو از پا میندازن ! الان حسرت تجربه دوباره اون لحظه هایی که فرشته وار در آغوش من بود و با نگاه معصومانه ش من رو مسحور میکرد به دلم مونده ! اما خب هر روز بزرگتر شدنش هم یه هدیه جدید برای منه . و من میدونم که قدر همین لحظات رو هم باید خوب بدونم , که تکرار نمیشن و زود میگذرن .
فردا تولد نیایش عزیزمه , دختری که همه دنیا و همه مردمای دنیا رو یه عالمه دوست داره , مهربونی که همه رو به اندازه هم دوست داره و امکان نداره دل کسی رو با دوست نداشتنش برنجونه . دختری که توی چهارسالگی از دلتنگی مامانی ش بغض میکنه , برای دوری از دایی ها و زن دایی هاش گریه میکنه و دلش میخواد همه ش پیش همه باشه , نه اینکه اینقدر دور باشه از کسانی که دوستشون داره ! دختری که هر وقت اسم دوستانش رو ازش بپرسی , کلی اسم ردیف می کنه , حتی اگه فقط یک بار باهاشون هم بازی شده باشه . دختری که آفریده شده واسه مهرورزیدن , که وجودش خود خود عشقه و من چقدر نگران آینده این دخترم . می دونم که راه سختی رو برای زندگی در پیش رو داره , چرا که واسه داشتن یک قلب پر مهر و عشق , باید صبور بود , و زندگی چقدر سخت تا می کنه با اینگونه آدمها ! نمیدونم این آرزو رو براش داشته باشم یا نه , اینکه خدا قلب مهربونش رو همینطور نگه داره , اما براش دعا میکنم که اگه قلبش گنجایش عشق فراوون رو داره , حداقل پیمانه صبرش هم گنجایش همه سختیهای این راه رو داشته باشه .
عزیزترین وجود این هستی , فرشته کوچولوی مهربونم , به خاطر تک تک لحظات با تو
بودن شکرگزار خداوندم . از خدا به خاطر این هدیه گرانقدر و قشنگش ممنونم . نیایشم
, تولدت مبارک نازنین . آرزوی هر لحظه ی من سلامتی و خوشبختی توئه . امیدوارم پاکی
این روزهات , توی همه لحظات زندگیت ساری و جاری باشه . امیدوارم خوب و سالم و قوی
بزرگ بشی و همونی بشی که لایقشی . عزیزم هزاران بار تولدت مبارک .
- هر چی کردم با این سرعت اینترنت نشد عکسی از نیایش رو لود کنم و بزارم اینجا !ببخشید !
دم غروبی داشتم به یک ای میلم فکر میکردم , ای میلی با این مضمون که ما یک دفعه به این دنیا می آییم و فرصت زندگیمان یک بار بیشتر نیست. گفته بود ارزش ما به آرزوهای بزرگ و کوچک ماست , ارزش ما به تلاشی است که در جهت رسیدن به آرزوهایمان می کنیم , ارزشمان به اندازه قدریست که برای زندگیمان قائلیم ..... از صبح , یعنی بهتر است بگویم این دو سه روزه , به زری فکر میکنم . مسافر عزیزی که روزهای ایران ماندنش و در بین ما بودنش , به شماره افتاده اند . لحظات کمی که باقیست تا او را از پس صدای مهربان و چهره زیبایش در کنار خود داشته باشیم . که حضور گرمش را در کنار خودمان حس کنیم , که ..... بگذریم , نمی خواهم من هم غمنامه ای از رفتن او بنویسم . منظورم از آوردن اسمش این بود که بگویم به او فکر میکردم و به جسارتش ! به اینکه تکلیفش با خودش و خواسته اش و زندگیش را مدتهاست روشن کرده , که می داند از این زندگی چه می خواهد و برای این خواسته اش چه گامهایی را باید بردارد . به اینکه جسارت رفتن مسیر , هر چند سخت , را دارد و بدون ترس از پیشامدهایی که ممکن است در مسیر رسیدن به هدفش پیش بیاید , می رود . می رود تا فرصتهای طلایی آینده را در دست بگیرد , می رود که سرنوشتش را آنطور که خودش می خواهد رقم بزند , که ته دلش راضی شود از اینکه راه نرفته ای را باقی نگذاشته ,که ..... و من مطمئنم که زری ما , با همه مهربانی بی بدیلش , با همه صداقت و صراحتش , با همه تعقلی که در زندگیش , در کنار احساسات فراوانش قرار دارد , در این راه موفق خواهد شد . آرزویم شادکامی و موفقیت روزافزون اوست .
به زری فکر میکردم و به اینکه چه میشد من هم تنها کمی از جسارت او را با خود داشتم , که حداقل تکلیفم را با خودم روشن می کردم , که چه می خواهم از این زندگی , از خودم چه انتظاری دارم و اینکه چرا اینقدر ضعیف شده ام اینروزها ... در همین افکار بودم که خوابم برده بود . در خواب پدربزرگم را دیدم که به سراغم آمد و گفت که برایم چیزی پنهان کرده که مایل است آنرا در اختیارم بگذارد . مرا به سمت کیفی برد و از آن تقویمی با جلد چرم قهوه ای سوخته مربوط به سال 78- که اتفاقا سال وفات ایشان است - و ساعتی مچی از چرم قهوه ای داد و گفت که مدتهاست اینها را برای من خریده و کنار گذاشته است . جالب اینکه شیشه ساعت اینقدر کدر بود که زمان را نمیشد از آن تشخیص داد و جالبتر اینکه در کیف پدربزرگ یادگارهای چرمی دیگری نیز بود که آنها را برای سایرین کنار گذاشته بود . نمی دانم . اینقدر مبهوت این خواب هستم که فکرم کار نمیکند . اینکه مفهومش چیست ؟ برای منی که به رویاهای صادقه ام ایمان آورده ام , این خواب مطمئنا نشانه ای است , اما کاش مفهوم آنرا در می یافتم . زمان و رنگ قهوه ای چرم چه منظوری را به من القا می کنند ! کاش زبان این خواب را در می یافتم . ببینم, شما نمی توانید به من کمکی کنید؟
پی نوشت :
اینقدر حالم خوب هست که تمام جریانات مثبت اطرافم رو خوب درک کنم . که متوجه دوستیهای خالصی که از دلهای صاف و زلال آدمهای دور و برم سرچشمه می گیره باشم . اینقدر خوب هستم که چشم نبندم به کمک دوستان قدیم و جدیدی که دارن سعی می کنند من رو در گذر از این روزهای سخت یاری بدن و من چقدر ارزش قائلم برای این محبتها و دوستیهای خالص که نمیشه قیمتی روشون گذاشت , چقدر خوشحال میشم وقتی ای میلی از یک دوست جوان خوبم از شهری که هرگز پا به اونجا نزاشتم به من میرسه و میگه برای خوشحالیم دعا میکنه , چقدر بغض کردم از خوندن این پست سمیرا و نمیدونم که چطور میشه جبران این صمیمیت و زلالیت این دختر خوب نهاوندی رو به جا بیارم ؟ چقدر غریبه که هر وقت حس دلتنگی میاد سراغم در آن واحد پیامک های دوستانم میرسه که یادآوری کنند که همیشه هستند ! این روزها حداقل حسنش اینه که بیشتر قدر با هم بودن رو میدونیم و برای من اینکه بدونم چقدر با این ارزشهای زندگیم زنده ام ! نگران نباش مهتاب عزیزم , من هنوز آنقدری که فکر میکنی ناامید نیستم ! خوبم و با وجود شما بهتر خواهم شد . از حضور همه تان ممنونم.
سخن گفتن از عشق کار آسانی نیست . دلی میخواهد به بزرگی آسمان و نگاهی به عمق دریاها و قلبی همیشه مهربان و عاشق . در دنیای خودخواهی ما انسانهای این روزگار ، دم از عشق زدن ، کار هر موجود دوپایی که نام خود را آدم گذاشته است ، نیست ! و سرودن از عشق ، آنهم به این زیبایی که روح ها را نوازش می دهد و قلبها را التیام ، کار بزرگمردانی ست که زیاد نیستند در روزگار ما . و اما استاد قهرمان چه زیبا حق کلام را ادا می کنند و چه عالی می سرایند برای روحهای تشنه ، که دمی سیراب کردنش از کلام معرفت ، برای عمری کفایت می کند (به عشق است چشم امیدم ، که از اوست رد و قبولم ) ! خداوند نگهدارشان باشد . بخوانیم جدیدترین سروده استاد را :
چو گل گر که از در درآیی ، بهاران دمد از خزانم
شود باز لبریز شادی ، دل پیر دایم جوانم
کشاند به مرز جنونم ، سفرهای تا دوردستت
روی همچو رود از کنارم ، که چون کوه تنها بمانم
نه پیکی رسد ، نه پیامی ، نه دیگر فرستی سلامی
ز تو این همه سرگرانی ، تحمل کجا می توانم ؟
بیا بال در بال با من ، که ره زودتر می شود طی
فرود آی و گرد سفر را ، فرو ریز در آشیانم
اگر تیرو مرداد باشد ، و گر آذر و دی ، چه پروا؟
به سرما مرا آفتابی ، به گرما شوی سایبانم
تو ای چشمه زندگانی ، که از دیده من نهانی
گوارا چو نوشیدن آب ، رود نام تو بر زبانم!
اگر در غزلهای رنگین ، تو شیرین ترین را ستایم
به یاد لبت ، بیت بیتش ، عسل می شود در دهانم
پس از آنهمه گرمجوشی ، زتو سردمهری نزیبد
به نازم چو پروردی اول ، در آخر مشو خصم جانم
اگر کافرم می شماری ، و گر عاشقم می شناسی
ترا می پرستم عزیزم ! چه دیگر بگویم ؟ ندانم !
به چشم تو جا کرده بودم ، به شیرینی و گرمی خواب
به یاد آور از آن عزیزی ، به خواری ز خاطر مرانم!
کم افتد چو من سر به راهی ، ستم دیده بی گناهی
نترسم اگر چون سیاوش ، به آتش کنند امتحانم
به عشق است چشم امیدم ، که از اوست رد و قبولم
اگر پست و ننگین ترین کس ، و گر نخبه دودمانم !
89/04/23
پی نوشت :
برای خاطر دوستانی که دستخط استاد قهرمان را خواسته بودند ، در ادامه مطلب این شعر را با دستخط خود ایشان می گذارم ، امیدوارم لذت ببرید .
ادامه مطلب ...
آقای رحیم سلیمانی از شاعران جوان و خوب قزوینی هستند که در جلسات شعر خوانی و حافظ شناسی حوزه هنری شرکت می کنند . از ایشان مجموعه شعر " در ابتدای همیشه " و " باد لعنتی " چاپ شده است . در جلسه ای سه رباعی خواندند که برایتان نقل می کنم :
برای دختر کوچکشان یسنا:
تا مثل من بزرگ شوی نان در آوری
یک لقمه نان به قیمت ایمان در آوری
لبخند می زنی تو جهان خوبتر شود
ما درد می کشیم , تو دندان در آوری
و رباعی طنز دیگری برای دوست شاعری که به سوسیس فروشی روی آورده اند:
بعد من ریش و گیس بگذارید
دور حوزه پلیس بگذارید
بهر تسکین روح ناشادم
توی قبرم , سوسیس بگذارید !
و جوابیه ای را نیز از قول این دوست شاعر سروده اند که :
شان ما نیست *" هیس " بفروشیم
یا که *" کبریت خیس " بفروشیم
بین شعر و تن و وطن شاعر
باز بهتر سوسیس بفروشیم
· * کتاب محمد رضا کاتب
* مجموعه شعر عباس صفاری
مثل کوهی روبروی موج رخوت سربلند
مثل صحرایی صبور و بیکران
زیر سقف نیلی این آسمان
زندگی آهنگ جاری بودنه
فرصت سبز بهاری بودنه
با هجوم تیرگی در قاب یاس
شوق آواز قناری بودنه
به سایه دل سپردن
تفالی به خوابه
ترانه رهایی
طلوع آفتابه
شب از دریچه ها رفت
بگو سحر بتابه
هر روز زندگی برای ما یک تجربه جدیداست . تجربه ای که با روزهای قبل متفاوتش می کند . این چند وقت ، گذر زمان برای من بسیار سخت بود . و نقطه اوج این روزهای سخت را هفته گذشته و بخصوص در اواخر هفته گذراندم . و به این باور رسیدم که مرز بین عقل و جنون در آدمی به اندازه یک تار موی نازک بیش نیست . باور کردم که وقتی فشارهای عصبی و روحی در تو به اندازه ای خاص – که مسلما در هر آدمی متفاوت دیگری است – برسند ، اگر آنقدر قدرت مقاومت از تو گرفته شده باشد و آنقدر خالی از انرژی باشی که دل بدهی به آنها و اجازه جولان به آنها بدهی ، آنقدر شکننده هستی که با کوچکترین تلنگری در هم بشکنی و چیزی از موجودیت واقعی تو باقی نماند . گاهی اما در همین زمان هم آنقدر هشیار هستی که بدانی چه بر تو می رود و آگاه به این باشی که در ورطه غلطی افتاده ای که چاره اش بلند شدن است و تنها خود تو هستی که بایدنجات بخش خود از این منجلاب باشی ، اما حتی این آگاهی هم نمی تواند در آن لحظات کمکی برای تو باشد .
بگذریم . قصدم این بود که با یادآوری لحظاتی که بر من گذشت ، بدانم که هیچ عقوبتی برای هیچ کسی بعید نیست و به راحتی می توان شرایطی بدتر از این را نیز تجربه کرد . حالا اما آنقدر خوب هستم که برگردم به گذشته و دلیل تمام این سختیها را برای خودم تحلیل کنم و نقش خودم را در این سختیها بفهمم ، اینقدر که به خودم نهیب بزنم که باید بلند شوی و دوباره همان بشوی که از تو انتظار می رود و آنقدر از این رخوت جاری در این روزهایم عصبانی باشم که به خودم سیلی ای بزنم که دردش به این راحتی از یادم نرود تا به یاد بیاورم که نباید اینقدر سست بود و ضعیف .
حالا اینقدر خوب هستم که سپاسگزار خداوند باشم به خاطر همه کمکهایش در گذران یک تجربه سخت دیگر ، که دوباره زبان نشانه هایش را که در تمام زندگیم جاریست درک کنم و بدانم که باید قدردان این لحظات باشم . آنقدر که وقتی در حال آمدن به اداره این آهنگ منوچهر طاهرزاده را می شنوم بدانم که این هم ، نشانه ای از حضور خداست که اکنون با زبان واژه ها با من سخن می گوید و به من می فهماند که زندگی آهنگ جاری بودن است ، فرصت سبز بهاری بودن است . حالا آنقدر خوب هستم که به خودم اجازه بدهم به محبوب و رویا زنگ بزنم و از این دو دوست دلتنگ و خسته این روزها بخواهم که آنها هم اجازه ندهند که مشکلات کوچک و بزرگ زندگی ، همه انرژی نهفته در درونشان را پنهان نگاه دارد و اجازه ندهند که صدایشان از همه آن انرژی های مثبتی که جزئی از آن صداست ، خالی بماند . حالا اینقدر خوب هستم که با شنیدن رتبه خوب زهرا ، نصف شبی شال و کلاه کنم و به خانه آنها بروم و آنقدر او را در بغل بگیرم و ابراز احساسات کنم که اشک او را در بیاورم . حالا اینقدر خوب شده ام که به خاطرم بماند امروز سالروز تولد مریم عزیزم است و باید حتما این روز را به او تبریک بگویم . حالا اینقدر عاقل شده ام که این پیام خدا را دریابم که ممکن است اتفاقی - که می تواند زلزله ای باشد که همین چند روز پیش شهرم را لرزاند – باعث از دست دادن همه عزیزانی باشد که کمی در این آشفتگی روحی من دخیل بودند ، و از خدا بخواهم که هرگز مرا با اینگونه آزمایشات ، امتحان نکند ! حالا اینقدر می دانم که این روح خسته محتضری که در حال گذران دوره نقاهت اش است ، ممکن است باز هم به کوچکترین ضربه ای به حالی بیفتد که درمان ناپذیر باشد و این من هستم که باید مراقبش باشم .
و باز هم مثل همیشه ، می خواهم قدردان مهربانترین و تواناترین همراه همیشگی ام باشم که با وجود بی تفاوتی من ، با وجود عناد من با خودش ، با وجودی که به او و همه آفریده های خوبش شک کردم ، در همه لحظات با من بود و رهایم نکرد ، اجازه داد که خانه اعتقادم به خودش را ویران کنم و بر روی ویرانه هایش ، آرام آرام بنایی بسازم ، این بار با دستان خودم ، که هیچ زلزله ای را یارای خراب کردنش نباشد . از او ممنونم به خاطر همه نشانه های فراوانی که در مسیر زندگیم قرار می دهد تا با مشاهده آنها دریابم حضورش را ، از او به خاطر همه دوستان یکدلی که برایم در زندگی مقرر کرده سپاسگزارم ، دوستانی که در تک تک این لحظات تنهایم نگذاشتند و دستم را گرفتند و هر کدام سهمی در نجات من از این گرداب داشتند و بگذارید همینجا نام ببرم از آنها تا شاید کمی جبران محبت آنها را کرده باشم . مثل همیشه قدردان حضور پدرخوانده گرانقدر هستم که گویا در لحظاتی – نا خواسته – زبان خدا می شود و من سخنانی را که باید بدانم از زبان او می شنوم ، وجود گرانبهایی که در تمام این سالهای غربت ، تنها منبع آرامش من بوده در این محیط و من برای همیشه مدیون او خواهم بود . سپاسگزار حضور سپیده عزیزم هستم که چهره اش برایم تجلی آرامش است و صبوری بی حدش مرا به یاد پدر عزیز و مهربان و صبورم می اندازد که همین یاد آوری خودش آرامشی مضاعف را در پی دارد . قدردان سمیرای عزیزم هستم که از همان راه دور هم حضور موثرش را به من اثبات می کند و من می دانم که چقدر این وجود دوست داشتنی و ساکت ، نگران گذار این لحظات بر جمع دوستانه مان است . قدردان حضور استاد قهرمان عزیزم هستم که پدرانه محبت خود را نثار من می کنند و سخنانشان مرا همانقدر جادو می کند که غزلهای نابشان ! قدردان حضور تک تک دوستانی هستم که اینجا آمدند و لطفشان را از من دریغ نکردند و من چه دلگرمم به حضور این عزیزان در این خانه . اما مانده ام چگونه تشکر کنم ازحضور همیشگی میکائیل عزیز که همیشه در سخت ترین لحظات ، به ناگاه از راه می رسد و آنقدربرای بیرون آوردن ما از اوضاع نابسامانی که در آن گرفتاریم ، از وجود خودش مایه میگذارد که تا چند روزی از هر گونه انرژی ای خالیست و آنوقت است که من می فهمم چه بلایی بر سر این عزیز مهربان و دوست داشتنی خودم آورده ام و شرمنده می شوم ، اما مگر شرمندگی سودی هم دارد؟ و خواهر عزیزترش که در پی سخنان عمیقش نکته های زیادی را می یابم و همیشه متعجب این هستم که مگر این دو چند سال دارند و چقدر فهم و درک و تجربه زندگی در پی سالیان اندک زندگیشان نهفته است که اینگونه عمیق می اندیشند به زندگی و مسائل پیرامون آن ؟!
امیدوارم به این زودیها فراموش نکنم تجربیات دریافت شده ام را در این روزهای اخیر و قدردان همه خوبیهای جاری در زمان باشم .
پی نوشت : گاهی برخی کارهای آدمها آنقدر دلخورت می کند که در لحظه تصمیم به واکنش می گیری !در سطور بالا ، نامی هم ازیک دوست قدیمی برده بودم من باب تشکر ، از اینکه بداند چه بگوید یا نه ، متوجه تلاش های مثبتش در جهت حفظ آرامش خود و دیگران هستم ، اما ، گاهی ....
بگذریم ، شاید عکس العمل من از بابت پاک کردن آن سطور شتابزده بوده ، پس به خاطر رعایت انصاف همینجا از بامرام عزیز هم قدردانی میکنم به خاطر حضور مثبتشان در این روزهای سیاه !