دلتنگی و خستگی شده جزئی از وجود من , حتی زمانی که در جمع خانواده ام هستم , حتی زمانی که در شهر محبوبم نفس می کشم . حتی وقتی به ظاهر شاد و خندان ام . این روزها از خودم خسته ام . به دنبال جایی دنج و آرام می گردم تا خودم را بازیابم . یک تنهایی خودخواسته برای یافتن آرامش گم شده ام . برای ساختن آدمی نو که دوباره توانایی جنگ با مشکلات را داشته باشد . که می تواند تکیه گاهی باشد برای خانواده و دوستانش , اما الان درست در این زمان , نیازمند کسی هستم که کمکم کند , دستم را بگیرد و از این گرداب که در آن غرقم رهایی ام بخشد . دیروز فرصتی پیش آمد و در مقبره خیام از او راز زندگی را پرسیدم و او گفت :
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد
از منزل کفر تا به دین یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
پی نوشت :
این خونه اگه رنگ و بویی گرفته به یمن غزلهای زیبای استاد قهرمان هست و بس . پس به خاطر دل همه دوستانی که برای خوندن غزلهای استاد به اینجا میان , یک غزل جدید از ایشون رو میارم . بخونید و از قافله عمر جا نمونید :
ای فراق روی تو , تیره کرده دیده را
در شب سیاه من , بشکفان سپیده را
دوری تو می نهد , بار غم به دوش من
زین شکنجه وارهان , جان رنج دیده را
بعد آنهمه جفا , اندکی وفا خوش است
آوری مگر به دست , خاطر رمیده را
دل زدرد هجر تو , رفته راحتش ز دست
استراحتی بده , روز و شب تپیده را
شوق بوسه در دلم , قند آب می کند
با نگاه می خورم , میوه رسیده را
بارها زعشق خود , گر چه با تو گفته ام
باز هم توان شنید , قصه شنیده را
دیده خیره می کند , برق گوشواره ات
عاشق نظاره ام , صبح نو دمیده را
ای تو آب زندگی ! تند مگذر از برم
ورنه چاره مردن است , این به جان رسیده را
ساختم به ذوق خود , یک سفینه غزل
زان دهان دلربا , بوسه های چیده را!
با خیال کوی تو , از بهشت فارغم
دل نمی کشد به دشت , در چمن چمیده را
گر چه می شود ز عشق , درد و غم نصیب خلق
درد بی غمی مباد , هیچ آفریده را !
5/4/89
به هجر زنده از آن ماندم ، که جان به راه تو در بازم
به سوی من قدمی بردار ، که سر به پای تو اندازم
ترا چو پیش نظر آرم ، غزل فروچکدم از لب
هزار پنجره بر باغی ! هزار حنجره آوازم
نوازش از تو نمی بینم ، نمی کشی به سرم دستی
به دست و پنجه تو سوگند ، که دلشکسته ترین سازم
مرا مگو که چرا این سان ،ز خویش بی خبر افتادی
چو هیچم از تو فراغت نیست ، به خود چگونه بپردازم ؟
شراب کهنه عشق تو ، چو خون تازه دود در رگ
عجب مدار که در پیری ، هنوز قافیه پردازم
مگر نه دانه برون آید ز خاک با مدد باران؟
دود چو اشک به روی من ، چگونه گل نکند رازم ؟
به خیره از پی بازی رفت ، ولی به ششدر غم افتاد
دلی که لاف زنان می گفت : که نرد عشق نمی بازم!
نمی شود که سر تسلیم ، به پای تو ننهم ای غم
که گر به جنگ تو برخیزم ، شکست خورده ز آغازم
ز اوج گر چه در افتادم ، ز آسمان نگسستم دل
نمانده بال و پری اما ، هنوز عاشق پروازم
به زندگانی پوچ خود ، چه اعتماد توانم کرد؟
شرار دل زده از عمرم ، حباب خانه براندازم
مگر به مرگ رود بیرون ، هوای کودکی ام از سر
کجاست دایه دلسوزی ، که مادرانه کشد نازم؟
چه قدر فاصله افتاده ، میان دلبر و دلداده !
خدای من ، مددی فرما ، به آن صنم برسان بازم !
استاد محمد قهرمان
این روزها دچار یک خشم خاموش شدم . خشمی که داره ذره ذره وجودم رو از بین می بره . خشمی که با کوچکترین تلنگری سرباز می کنه و فریادی میشه بر سر اولین نفری که بر سر راهم قرار می گیره ، بچه ، همسر ، همکار ، دوست ، خودم ، خودم ، خودم و خدای خودم !
خسته م . از اینهمه دروغ و ریا خسته م ، از اینهمه دشمنی و کینه و حسادت خسته م ، اینهمه بغض ، اینهمه بغض های فروخورده ، بغضهایی که اینقدر خاموشند و خفته ، اینقدر مجالی پیدا نمی کنند برای بروز که میشن یه عقده ، عقده ای در دل که نابودت می کنند ، که از درون تو رو به هم می ریزند ، که نابودت میکنند ، عین یک غده سرطانی ، و من میدونم این روزها دارن چه بلایی بر سر من در میارن ، چه می کنم با خودم ، با روحم ، با جسمم ، اما ظاهرا دیگه هیچ چیز برام مهم نیست ، خسته م ، خسته تر از اونی که دیگه ادامه این مسیر اینقدر برام ارزش داشته باشه که بخوام براش بجنگم ، که اصلا مفهوم ارزش برام کمرنگ شده ، ارزش ها و ضد ارزش ها چه مفهومی دارند در روزگار ما ، وقتی اینقدر دنیای ما کوچیک شده ، که غم نان بشه بزرگترین دغدغه ما ، وقتی وجودمون لبریز بشه از کینه ، دیگه ارزشی واسه ما باقی نمی مونه ! وقتی کوچکترین ارتباطی با الفبای انسانیت نداریم ، وقتی از مروت و انصاف و وجدان و شرف فرسنگها فاصله داریم ، دیگه دنبال چی میگردیم تو این دنیای وانفسا ؟ هیچوقت دنبال اثبات خودم نبودم ، نخواستم بگم کی هستم و چی میکنم ، الا برای خودم که باید تکلیفم را با خودم روشن میکردم تو این زندگی ، اما گاهی مثل الان ، اونقدر سرگیجه می گیرم که نمیدونم حتی با خودم هم چه باید بکنم ؟ که اصلا چی درسته ، چی غلط ؟ اصلا من کجای این دنیا وایسادم و چه چیزی رو میتونم تغییر بدم ؟ یعنی واقعا من قدرت تغییر حتی یک ذره از وجود خودم رو دارم ؟ تا بعد برسه به محیط و به اطرافیان ! گاهی اینقدر خسته م که دلم فقط یک خواب می خواد ، یک خواب آرام و بدون دغدغه و بدون هراس و بدون تشویش از بیدار شدن ، حتی اگه این خواب ، خواب مرگ باشه !
پی نوشت :
نترسید ، هیچیم نیست ، قصد خودکشی ندارم ، هیچ بلایی هم سرم نیومده ، این حرفها حرفهایی بود که باید سرریز می کرد از درونم ، به قول رویا ، باید گاهی اجازه بدیم روحمون تخلیه بشه از حرفهایی که در وجودش لبریز شده ، اما با همه این تلخیها ، زندگی در گذره ، زندگی با همه تلخی ها و شیرینی هاش در گذره ، اونقدر که وقتی با فرخنده عزیزم بر میگردیم و نگاهش می کنیم ، با هم بگیم : پیرشدیم ها !!!
هنوزم با همه حرفهایی که این روح خسته زد ، چیزهایی هستند که برام مهمند ، که اینقدر ارزش دارند که از بودنشون لبریز بشم از همه حسهای خوب دنیا ، مثل بودن یک دوست ، مثل سپری کردن لحظاتی از زندگی در کنار بهترین ها ، در کنار خونواده عزیزی که وجود همه شون برات غنیمته تو این شوره زار دلتنگی ، که دلت میخواد اینقدر لحظه های با اونها بودن کش بیان و تموم نشن ، که طعم و عطر اون لحظه ها غالب بشن بر همه خستگیها و دلتنگیهای روح سرکش و طغیانگر و ناآرام این روزهات ، که اینقدر غرق در صفا و صمیمیت و صداقت اونها بشی که فراموش کنی همه دروغهای دوروبرت رو ، که اینقدر با حضورشون مفهوم دوست داشتن رو عمیق درک میکنی که بتونی هنوز هم امیدوار بشی به اینکه دوستیها هنوز هم پابرجان ، که هنوز هم در همین خرابه میشه به زنده بودن معرفت ها و محبت ها امیدوار بود ، که هنوز هم هستند آدمهایی که با آوردن اسمشون ، با دیدنشون و با به یادآوریشون ، یه بارقه ای از امید و گرما میاد تو قلبت و می فهمی که هنوز زنده ای و هنوز تن ندادی به شدن اون چیزی که دیگران میخوان ! اونقدر که با همه سردردی که داری ترجیح بدی باز هم در جمع دوستانه دیگری قرار بگیری تا کمتر فکر کنی به این دنیا و همه دردسرهایی که از بودن در اون نصیبت میشه !
عجب پارادوکسی شده وجود من این روزها ، ملغمه عجیبی که به هیچ دردی نمیخوره ، حتی به درد زندگی !
پی نوشت 2:
عمر را استاده پندارم ، می رود از بس به همواری
گرچه از ره وا نمی ماند ، لحظه ای این ساکن جاری
بی تپش تر مانده از مرداب ، می رسانم بام را تا شام
هر شبم چون گور سوت و کور، روزها یکرنگ و تکراری
حاصل شب زنده داریها ، عاقبت بیدار خوابی شد
آن زمان تن می زدم از خواب ، حال در رنجم ز بیداری
ای رفیق سالهای دور ، دیر افتادی به یاد من
ناز پرورد جوانی را ، می کشد پیری به صد خواری
سقف سست زندگی آخر ، بر سرم آوار خواهد شد
نیست از وحشت دلم بر جا ، می دهندم گر چه دلداری
مار زخمی نیستم ، اما ، زانچه می بینم به خود پیچم
هر چه در این نفرت آباد است ، باعث خشم است و بیزاری
در خیابان سیل جمعیت ، باز می دارد مرا از راه
جان ازین گرداب گند آلود ، می برم بیرون به دشواری
لنگ لنگان ، بار غم بردوش ، رو به سوی خانه می آرم
تا مگر آرامشم بخشد ، این قفس ، این چاردیواری
برلبم صدگونه دشنام است ، وز ادب رخصت نمی یابم
ورکه آید برزبان نفرین ، می کنم از شرم خودداری
دیگر ای بیمار نازکدل ، درددل کن با درو دیوار
گر چه داری چشم زین و آن ، پرسشی از روی غمخواری
دوستان را پیش چشمانت ، می درد گرگ اجل از هم
دم زنی ، بم نیز خواهی خورد ، سر بنه بر خط ز ناچاری
استاد محمد قهرمان
بی تابی ام فزون شده از حد ، آنسان که هیچ تاب ندارم
از من مپرس حال تو چون است ، چون قدرت جواب ندارم
از بس که انتظار تو دارم ، خوابم زسر پریده و رفته
پهلو به بستر از چه گذارم ، وقتی که میل خواب ندارم ؟
گیرم که شب سیاه و بلند است ، بی هیچ کورسوی ستاره
پرتو فشان ز در چو درآیی ، حاجت به ماهتاب ندارم
مردودی ام ببین که برین در ، با آنکه روی عجز نهادم
مقبول نیست هیچ دعایم ، یک نذر مستجاب ندارم
بسیار وعده از تو شنیدم ، اما وفای وعده ندیدم
از این سرابهای جگر سوز ، دیگر امید آب ندارم
رفتم ز بوسه گل بنشانم ، بر هر کجا که خواست دل من
خواندی چرا به خلوت خویشم ، گر حق انتخاب ندارم ؟
تا ممکنم شود ، در دل را ، بر روی هیچکس نگشایم
ترسم به دست غیر بیفتد ، گنجی که در خراب ندارم
اوراق خاطرات مرا چرخ ، یک یک ربود و داد به نسیان
رحم آیدم به خویش که در دست ، یک برگ از آن کتاب ندارم
آنجا که لطف دوست زند موج ، روز شمار، در چه شمار است ؟
بار گناه دارم و یک جو ، اندیشه از حساب ندارم .
استاد محمد قهرمان
به همت حوزه هنری , جلسات حافظ پژوهی با حضور اساتید دانشگاه های قزوین , سه شنبه ها.ی هر هفته در محل حوزه هنری بر پا می شود . چند هفته است که با این جلسات آشنا شده ام و در حد توان سعی می کنم در آنها شرکت کنم . در این جلسات معمولا " یک شعر از دیوان حافظ قرائت شده وسپس اساتید محترم هر کدام در باب موضوعی در مورد آن به بحث می نشینند ! آقای دکتر سمیع زاده و آقای دکتر قافله باشی ( هر دو از اساتید محترم دانشگاه بین المللی امام خمینی ) به بحث کلاسیک در مورد غزل می پردازند , آقای دکتر عابدیها نکاتی دیگر در مورد غزل را عنوان می کنند و گاهی نیز به علت تسلطی که در کتاب قرآن دارند ارتباط ابیات را با آیات قرآن عنوان می کنند و در آخر آقای دکتر انصاری سخنان این عزیزان را به طرز زیبایی جمع بندی می نمایند که معمولا" این بخش از سخنان برای من بسیار جذاب تر می باشد .
اما در پایان جلسه حافظ پژوهی , مجلس شعر خوانی ای با حضور شاعران قزوینی برپا می شود که آنهم در نوع خود جالب و جذاب می باشد . ضمن اینکه تسلط مجری برنامه آقای سعید عاشقی , که خود نیز دستی در کار شعر دارند ، بر حوزه ادبیات و شعر قابل تحسین است . من به علت اینکه چند جلسه ای بیش نیست که با این برنامه آشنا شده ام و آشنایی چندانی با اساتید محترم , مجری برنامه و شاعران شرکت کننده در این مراسم ندارم نمی توانم بیش از این توضیحی بدهم . اما در اینجا چند شعر قرائت شده در این جلسات را برای شما می آورم .
آقای یاسر قنبرلو , شاعر جوان و مستعدی است که در این دو ، سه جلسه ای که من شعر خوانی ایشان را دیده و شنیده ام , به نظرم آینده موفقی خواهد داشت . ایشان در سرودن رباعی , غزل و همچنین غزل پست مدرن دستی در کار دارد . در اینجا دو رباعی از ایشان را می آورم :
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم و شعر و غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
کجاست غیرت چندین هزار ساله عزیز
که زیر تیغ , رگش را به تو نشان بدهد
بترس از دل انسان , بترس از روزی
که عشق روی سگش را به تو نشان بدهد
و در غزلی این بیت از ایشان بسیار جذبم کرد :
احساس می کنم اخوان چهارمم
گرمت شود برات زمستان می آورم !
یک رباعی از شاعر جوان دیگری البته از خطه ایلام به نام آقای جلیل صفربیگی:
از بس که خدا به ما دو تا بدبین است
از فرط خجالت سرمان پایین است
ما متهم ردیف اول هستیم
عاشق شده ایم و جرممان سنگین است
و رباعی دیگری از خانم نرگس سیاهپوش:
عاشق شدن از روی هوس یعنی چه؟
دل بستن گل به خار و خس یعنی چه؟
ای مرد که حق پر زدن داری , بس
سخت است بفهمی که قفس یعنی چه؟
و آخرین رباعی را از آقای سعید فرمانی و با صدای مجری برنامه می شنویم که :
چون آب هوای ریشه را داشته باش
چون ریشه هوای تیشه را داشته باش
یا روی دل شکسته ام پا مگذار
یا طاقت خرده شیشه را داشته باش