سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

حس و لحظه

 


شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب

من بودم و جویبار و بیداری آب
وین جمله مرا به خامشی می گفتند
کاین لحظه ی ناب زندگی را دریاب

لحظاتی هستند در زندگی انسان که خیلی خاص هستند . هم خودشان و هم حسی که از آن لحظه بخصوص در ذهن آدم به جا می ماند . حس منحصر به فردی که رنگ و طعم خاص آن لحظه را جاودانی می کند در ذهن . کم نیستند این لحظات اما باید دریابی شان تا بتوانی استثنایی بودن آنرا بوضوح درک کنی . این دست لحظات برای هرکسی متفاوتند . نه اینکه نفس لحظات متفاوت باشد ، نه ، اما درک و فهم و دریافت تو از آن لحظه با هر کس دیگری در دنیا متفاوت است و و مهم تر اینکه تا  خود تجربه نکنی هرگز نباید ادعای درکش را داشته باشی .این  روزها خیلی به رنگ و بوی جاری در لحظات زندگیم می اندیشم . به حضور آدمها ووقایع مختلف که لحظات زندگیم را رنگهای متفاوت می بخشند . این حضورها بسته به اهمیت واقعه و یا فرد می تواند متفاوت باشد . در بالاترین وجه که بسیار نادر هم اتفاق می افتد، می توان از حس ناب حضور خدا در لحظات زندگی نام برد که کاش اینقدردر زندگی هایمان  کم یاب و نایاب نبود. تا مثلا حس های خاص دیگری که دیده ایم و احساس نموده ایم هرکدام به فراخور زندگی و تجربیاتمان . مانند حسی که به یک زن دست می دهد از شنیدن خبر مادرشدنش ، از درک اولین نشانه های وجود موجودی به نام فرزند در درونش ، از لحظات ناب همذات پنداری و همسان پنداری خود با موجودی که در بطن خود در حال پرورش است ، از حس حزن و شادی توامان تولد فرزند ، مانند حس فوق العاده در اغوش گرفتن و شیردادن به فرزند و یا حتی حس رهاشدن و کنده شدن زمانی که او را از شیر می گیری ! مثل حس درک بزرگ و بزرگتر شدن فرزند در جلوی چشمان ناباور تو و دریافت گذر زمان و نشستن گرد و غبار زمان بر چهره ات ، مثل حس غریب بلوغ ، بلوغ خودت ، فرزندت ، مانند حس بغض یک پدر در هنگام ازدواج دخترش ،  مثل حس غریب یک دختر در هنگام خواندن خطبه عقد و جدا شدن از دنیای ساده دخترانگی ،........

مثل حس یک دلتنگی ، حس  وابستگی و دلبستگی انسانی به انسان دیگر ، پدر ومادر به فرزند ، فرزند به والدین ، خواهر و برادر به یکدیگر ، حس عاشقانه دو همسر به یکدیگر ، حس زیبای بین دو دوست !

و یا حتی احساسی که به یک صدا ، یک نگاه ، یک غزل ، شعر ، آواز ، یک موسیقی خاص خواهی داشت ! مثل حسی که به مکانها و زمانهای خاص داری ، .......

اینروزها سعی ام بر این است که حس جاری در هر لحظه را دریابم و از کنار آن بی تفاوت نگذرم . تمام تلاشم را می کنم که حس ناب زندگی را در هر لحظه دریابم و از آن برای خودم و عزیزانم بهترین بهره را ببرم . امیدوارم به آن مرحله از درک و فهم زندگی رسیده باشم که ازعهده این مهم برآیم .

پی نوشت یک : شعر بالا از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی ست .

پی نوشت دو : دقیقا در همین لحظه به یاد حس غریب یک مادر افتادم برای فرزندش ، این پست مامانگار عزیز را بخوانید تا درکم کنید !

آرزو

خدایا ، خدایا !

تو با آن بزرگی

-در آن آسمانها-

چنین آرزویی

بدین کوچکی را !

توانی برآورد آیا ؟


                                             دکتر شفیعی کدکنی

؟

تا حالا شده حس کنید روزگار با شما سر لجبازیش گرفته ؟ یعنی یک روزهایی هر چقدر شما می خواهید امیدوار باشید ، هر چه می خواهید به این فکر کنید  که این شما هستید که می توانید در سرنوشت خودتان تاثیرگذار باشید ، که می توانید بر روابطتان با آدمها موثر باشید ، که می توانید طرز تلقی دیگران را نسبت به خود تغییر دهید ،  که می توانید بر سرنوشت خود سوار شوید و یا به عبارت خلاصه هر چقدر شما به زندگی و دیگران خوش بین هستید ؛ او دقیقا بر عکس عمل می کند . یعنی تمامی عوامل در اطراف شما به سمت و سویی می روند که باور کنید نه تنها هیچ تاثیری بر روند زندگیتان و بر اطرافیانتان ندارید ، که بازیچه ای بیش نیستید ! چنان در ناامیدی و خستگی و دلتنگی غرقه می شوید که گویی هیچ راهی برای برون رفت از آن اوضاع وجود نخواهد داشت . آنقدر به زندگی بدبین می شوید که تنها راه چاره را در مرگ می بینید و آرامش در نظر شما فقط و فقط با رخت بربستن از این زندگی معنا خواهد یافت .

چند وقتی بود که از احساس ضعف و ناتوانی خودم در برابر حوادث زندگیم به امان آمده بودم ، از اینکه خودم را در برابر دیگران و خواسته های ناروا و غیرمنطقی آنها تسلیم می دیدم ، به شدت از خود بیزار گشته بودم . چند روزی بود که سعی می کردم سرنوشت خودم و زندگیم را در دست بگیرم و احساس می کردم می توانم در تمامی مسائل و حوادث اطرافم موثر باشم و در ارتباط با دیگران ،  این من باشم که برای خودم و نحوه رفتار دیگران با خودم ، تصمیم می گیرم ؛ اما درست زمانی که حس می کردم همه چیز دارد روبه راه می شود ، ورق برگشت و بازی روزگار شروع شد و حالا من مانده ام سرگردان که بالاخره من در این میانه چکاره ام ؟ کاش کسی مرا راهنمایی کند و بگوید تکلیف من با خودم ، زندگیم ، سرنوشتم و اطرافیانم چیست ؟ کاش این همه سئوالات بی پاسخ در اطراف فکر و ذهن من شکل نمی گرفت ، کاش تنها کمی بیشتر از حالا ، آرامش داشتم ! کاش .....!

-      -    انسانها چه راحت می توانند درون و برونی بسیار متفاوت داشته باشند . ظاهر آرام هیچ کس دلیلی بر آرامش درونی اش نیست . این را به خوبی از زندگی آموخته ام .

--    -   گاهی خیلی اتفاقی ، پاسخت را از دیوانی که به اتفاق در دست گرفته ای می گیری ! ببینید :

-      همرهم ، هم قصه ام ! هر سرزمینی دوزخی ست

تیره و دم کرده چون آغوش خورشید سیاه

در رگ هر کوچه ای ، ماسیده خون عابری

بر سر هر چارسو، خشکیده فانوس نگاه


همرهم پایان هر ره باز راه دیگریست

روی پیشانی هر ره ، سرنوشتی خفته است

جای پای رهرویی بر خاک جستم، رهروئی

سرنوشتی را زچشم رهروی بنهفته است


همرهم، پایان هر ره باز آغاز رهیست

تا نمیرد لحظه ای، کی لحظه ای گردد پدید

مرگ پایان کی پذیرد ، مرگ شعر زندگیست

تا نمیرد ظلمت شب کی دمد صبح سپید؟


همرهم بیهوده می گردی به دنبال بهشت

آرزوی مرده ای در سینه ات پر می زند

گر به کوه قاف هم پا را نهی،  بینی دریغ

بال از اندوه خود، سیمرغ ، بر سر می زند!


بس عبث می گردی ای هم درد ، درمان نیست ، نیست

آسمان آبی ست ، آبی ، هر دیاری پا کشی !

بس عبث می پوئی ای رهرو که ره گم کرده ای

گر تن خود از زمین بر آسمان بالا کشی


هم رهم باز آی و ره از عابری گم راه پرس

تا بدانی سرزمین آرزوهایت کجاست ؟

زود باز آ ، دیگری ترسم که ویرانش کند

سرزمین تو ، دل دیوانه ی رسوای ماست !

                                     نصرت رحمانی

پدر


برای کسی در سن و سال من و با این حافظه وحشتناک ، آن قسمتی از خاطرات کودکی که در ذهن مانده اند ، بسیار ارزشمندند . خاطراتی که با مرور سالهای عمر کمرنگ و کمرنگ تر می شوند . در این گنجینه ارزشمند من که از کودکی به یادگار مانده ، جدا از خاطرات همبازیهای کودکی و خاطرات خانه های قدیمی کودکیم ، جدا از خاطرات اندک به یاد مانده از مادربزرگ ،‌آن کسی که نقشی به یاد ماندنی در این گنجینه دارد ، پدر مهربان و بزرگوارم است . در همین مدت کوتاه که از عمر این خانه مجازی می گذرد ، بارها از مهربانی بی نهایت و گذشت و صبوری پدرم گفته ام و فکر می کنم اگر صدها بار دیگر نیز بگویم ، نخواهم توانست حق مطلب را ادا کنم . هم اکنون خاطره ای در ذهنم موج می زند که دوست دارم برایتان بازگو کنم . حدودا" سه ساله بودم . زمستان 57 بود . پدرم دوچرخه ای داشت که هر از گاهی مرا بر ترک آن می نشاند و با هم به خانه مادربزرگم می رفتیم . یادم می آید روزی از همین روزهای به یاد ماندنی ، من و بابا به مغازه ای رفتیم و او برایم بلوز و دامن پشمی خاکستری رنگی خرید که بسیار دوستش داشتم و تا سالها بعد که مادرم آنرا به کسی هدیه داد ،‌نگهش داشته بودم . از آنجا به سمت منزل مادربزرگ روانه بودیم که در خیابان منتهی به آنجا عده ای را در حال شعار دادن دیدم ؛ من خیلی ترسیده بودم آنقدر که زبانم بند آمده بود . پدرم با مهربانی  گفت : نترس باباجان با ما کاری ندارند ،‌آنگاه از دوچرخه پیاده شد و آنرا به پیاده رو برد و مرا از آنجا دور کرد . گاهی از این تصاویر کوتاه حک شده در ذهنم در آن سن و سال اندک  متعجب می شوم . بگذریم .

بیان این خاطره و شکرگزاری و قدردانی هر روزه ما از این دو نعمت بی بدیل ،‌پدر و مادر عزیز و بزرگوار ،‌هرگز حتی نوک سوزنی هم جبران زحمات آنها را نخواهد کرد . اما می خواهم هم اینجا به این تنها منبع آرامش من در روزهای دلتنگی و خستگی و به بهانه زادروز یکی از بزرگترین انسان های تاریخ بگویم : پدرم ،‌مهربانم ،‌عزیزترینم ،‌سنگ صبور همه این سالهای عمرم ،‌به اندازه تمامی لحظات زندگیم ،‌به قدر تمامی ثانیه های ارزشمند عمرت که به پای من و فرزندانت سپری نمودی ،‌دوستت دارم و قدردان همه خصلت ها و یادگارهای خوبی که در من به جای گذاشتی هستم . تو را به خاطر محبت بی حد و حصر و بی شائبه ات ،‌ به خاطر صبر بی نهایتت ،‌به خاطر آرامشی که از ایمان قلبی ات سرچشمه می گیرد ،‌به خاطر غرور و عزت نفس بی اندازه ات و به خاطر همه خوبی هایی که از بیانش قاصرم ، می پرستم . قلبم را باتمامی ظرفیتی که برای دوست داشتن دارد در لابه لای گلبرگهای تمامی گلهای یاس و مریم دنیا پرپر می کنم و به پایت می ریزم تا ذره ای از محبت مرا نسبت به خودت دریابی . ای کاش در کنارت بودم و می توانستم با نگریستن در چشمان مهربانت ،‌جرعه ای از آن محبت  و آرامش سیال در نگاهت را به جان بی قرارم بنوشانم . خداوند سایه تو را و مادر گرانقدرم را بر سرمن و برادرانم پاینده بدارد . پدرم روزت مبارک . همیشه تندرست و برقرار بمان .

پی نوشت :  روز پدر بر تمامی پدران و مردان نیک سرزمینم مبارک .

سفرنامه تخت جمشید


رفتم به تخت جمشید ، دیدم نشان قدرت            آن قدرتی که بوده با صد هزار شوکت

در پای کوهی از سنگ ، طرح بنا مصور        با صورتی شکسته ،  دارد هزار هیبت

با آن بنا بگفتم : صد حیف از فنایت                  داری حکایتی از ایران عصر قدرت

در پله ها بدیدم ، همسایگان ایران                  هر یک به کف هدایا تقدیم بر حکومت

دست هنر کشیده ،این نقش را به دیوار            تا جاودان بماند ، تصویرشان به صورت

بنوشته ای بخواندم ، زان موزه از خشایار       در گفته اش بدیدم ، مصداقی از مروت

ایران آن زمان را ، خواهی اگر شناسی           ایران مگو ، جهانی ، در جایگاه رفعت

با  یک نگاه روشن ، کوورش شود تصور        بر مسندش نشسته ، با اقتدار و هیبت

گر گوش دل گشایی ، فریاد از او براید             گوید که نیک بنگر ، با دیده بصیرت

من در دو بعد کردم بر آن بنا نگاهی                 از روزن فنا و از منظر سیاست

گر از در سیاست آن روز را به امروز            آرم اگر قیاسی ، انتاج اوست خجلت

انصاف ده برادر، این ننگ با که گویم         زان روز تا به امروز ، طی کرده راه عزلت

حکام دوره های بعد از زمان کوورش           آورده بهر مردم ، این ارمغان خفت

ای کاش مرده بودند در بطن مادر دهر            تا نامشان نماندی ، بر صفحه حکومت

اما نگاه کردم بر پایه های بی سقف                دیدم که می سراید ، هر دم پیام حکمت

گوید مباش غافل ، ای عاقل از نگاهم              گر تکیه گاه داری ، بر مسند حکومت

ای حاکم زمانه گر کوروشی، نمانی                دوران تو سر آید آموز درس عبرت

گر سرفراز خواهی مانی تو در دو عالم           میکوش تا که داری راضی ز خویش ملت

ایران اگر که خواهی ، صدر جهان نشیند          دانشوران بیاور در کارگاه خدمت

تفسیرت ای رضا از دیدار تخت جمشید             از علم و حکمت روز آید پدید قدرت

توضیح :

شعر تخت جمشید ، حاصل سفر آقای محمدرضا نوری اندجی به شیراز و دیدار تخت جمشید است .  کاش امکان شنیدن این شعر با صدای خودشان برای همگی میسر بود . این شعرهم از دستاوردهای سفر دوروزه ما به الموت است . از ایشان و پسر بزرگوارشان به خاطر ارسال این شعر بسیار سپاسگزارم .

پی نوشت :

توی این دوره زمونه ، تعلقات ما آدما خیلی کم و کمرنگ شده . یه چیزایی بوده که همیشه واسه ما ارزشمند بودن و یاد و خاطره شون عزیز ، داشتنشون غنیمت و از دست دادنشون حسرت همیشگی ! یکی از این تعلقات خاطر، زندگی توی وطن و به طور خاص تر ، زندگی در زادگاه ما آدماست . این جور وقتهاست که برای  آدمایی مثل سمیرابانو  که هنوز هم اینقدر متعصب هستند به این علایقشون و به شهرشون ، احترام زیادی باید قائل شد . این پست سمیرا رو بخونید و شما هم از خوندنش لذت ببرید .