سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

درد


 

پروردگارم ،مهربان من

از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!

در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است

و هر زمزمه ای بانگ عزایی

و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...

در هراس دم می زنم 

در بی قراری زندگی می کنم

و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است

من در این بهشت ،

همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.

"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"

"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"

دردم ، درد "بی کسی" بود

 

« دکتر علی شریعتی»

نامه ای به یگانه


سلام دخترم . یگانه عزیزم . گل مریم زندگیم . می خواهم امروز به بهانه تولدت برایت نامه ای بنویسم . یک نامه که اگر از گذر زمان به سلامتی عبور کرد و توانستی در آینده بخوانیش ، کمی از حرفهای نشنیده مرا از آن بخوانی .  این روزها که به سرعت می گذرند و تو را به سرعت از دنیای کودکی جدا می کنند ، وقتی به تو میوه زندگیم نگاه می کنم ، دنبال شباهتها و تفاوتهای دنیاهایمان می گردم . دنبال آن حلقه هایی که من و تو را به هم وصل می کند . پی رشته های محکمی که از هر چه فاصله است قویترند و نمی گذارند که من و تو از هم دور بشویم . باورم نمی شود ، اما تو دوازده سال است که جلوی چشمان ناباور من رشد می کنی و راه بالندگی را می پیمایی  . دوازده سال برای تو کم است عزیزکم ، اما برای من یک عمر است ، عمری که بهترین دوره زندگی مرا در خودش گم کرده است . می خواهم کمی به آن روزها برگردم و از خودم برایت بگویم .

سیزده سال پیش ، درست زمانی که تازه دانشگاه را تمام کرده بودم ، وقتی دنبال کارهای استخدامیم بودم ، وقتی غم غربت و دوری از خانواده اذیتم می کرد ، به تنها چیزی که فکر نمی کردم مادر شدن بود . برای منی که خود هنوز از دنیای بچگانه ام آنچنان دور نشده بودم ، مادر شدن زود بود . زود آمدن تو در اختیار من نبود دخترم و من همیشه از این بابت شاکی بودم ولی حالا که فکر می کنم می بینم شاید تو باید می آمدی تا رشته های زندگی نوپای من محکمتر می شد ، شاید لازم بود آمدنت ، تا من یاد بگیرم تحمل کردن را ، گذشت را ، صبوری را و درک زندگی را ! دورانی که منتظر تو بودم دوران سختی برایم بود . تنهایی آزارم می داد . غم دوری از خانواده از یک طرف و غریب بودن محیط کار و زندگی از طرف دیگر .  تا با محیط آشنا بشوم ، بسیار سختی کشیدم . تو خیلی زود به زندگی من آمدی ، وقتی که هنوز مشکلات مادی زیادی داشتیم ، وقتی که من و پدرت هنوز در یک سری زمینه ها به تفاهم و تعادل منطقی نرسیده بودیم ، وقتی که من هنوز آمادگی حقیقی برای پذیرفتن مسئولیت مادر شدن نداشتم .... آمدی اما چه سخت ...! اما با همه سختی هایی که برای ما سه نفر با هم شروع شده بود ، آمدنت چه رنگ قشنگی به زندگی ما داده بود . چقدر انگیزه پیدا کردم برای زندگی ، برای جنگیدن ، برای بدست آوردن ! به خاطر تو هر روز یک ساعت زودتر از اداره مرخصی می گرفتم تا بتوانم دو ساعت زودتر به تو برسم . هر روز در سرما و گرما مجبور بودم کیف به دوش و ساک لباسهای تو در دست و تو را در بغل ، کلی دردسرتحمل کنم  تا تو را از مهد به خانه برسانم و تو حالا چه راحت می گویی :" مامان چرا آژانس نمی گرفتی ؟"  آری دخترم ، من و پدرت خیلی سختی کشیدیم تا این زندگی نسبتا" راحت را برای تو و خواهرت فراهم کنیم ، چرا که هیچ چیزی در این دنیا به آسانی به دست نمی آید .

با همه خستگی ای که از کار اداره و خانه داشتم ، همیشه سعی می کردم با تو صحبت کنم ، برایت شعر بخوانم و قصه تعریف کنم . آنقدر برایت کتاب خریدم و خواندم که حالا برای خودت یک پا کتابخوان حرفه ای شده ای . این روزها که تلاشت را برای حفظ کردن اشعار سهراب می بینم به یاد روزهایی می افتم که برایت پریای شاملو را می خواندم یا آرش کمانگیر را و یا اشعار مشیری را و تو با چه علاقه ای گوش می کردی . وقتی می بینم همه عشقت خواندن کتاب است و سرگرمی بزرگت نوشتن سخنان و اشعار بزرگان سخن و حکمت در دفترچه خاطراتت ، در وجود تو دنبال رد پای یک نرگس کوچک می گردم ، وجود دختری که این روزها گاهی مرا متهم می کند به اینکه مادر خوبی برایش نیستم ! پابه پای تو به کلاس موسیقی آمدم تا شاید علاقه ات را به دنیای زیبای شعر و آهنگ کشف کنی ، چند سال تمام برای نقاشی ات ، خط ات ، ورزش و زبان ات وقت گذاشتم تا بتوانی خط علاقه زندگیت را بیابی ، تمام تلاشم را به کار بردم تا تو را از دنیای آرام و خجالتی بودنت در بیاورم و حالا آرام آرام این تلاشها به ثمر می نشیند ، هر چند تو تمام اینها را به یاد نیاوری و هر چند ....!

بچه که بودی ، خیلی گریه می کردی و گاهی این گریه ات اینقدر شدید می شد که به حالت ریسه می افتادی . توی یکی از همین دفعات بود که طعم تلخ از دست دادنت را با تمام وجود چشیدم ! وقتی که برای لحظاتی طولانی نفست بالا نمی آمد و چهره ات سیاه شد و من و پدرت هر کاری که می کردیم نتیجه نمی داد ... صدای گریه تو که بلند شد ، گریه من شروع شد . می لرزیدم و با تمام وجود و عاجزانه از خداوند می خواستم که مرا با اینگونه از دست دادنها امتحان نکند ! عزیزدلم ، در طول زندگیم بسیار از وابستگیها ضربه خورده ام و به همین دلیل مصرانه می خواستم تو را مستقل بار بیاورم تا تو مثل ما در برابر هجوم تنهایی ها و بی مهری های آینده ، شکننده نباشی . که بیاموزی روی پای خودت بایستی و بتوانی خود تو بهترین تصمیم را برای زندگیت بگیری . سر این که خودم را درگیر کارهای درسی تو نمی کنم ، همین است اما می خواهم باور کنی که همیشه با توام و تمام حواسم به تو ست .

دخترم ، مهر پدر به دختر به جای خود ، هیچ جایگزینی نمی تواند نیاز یک مادر و دختر به همدیگر را مرتفع نماید . یادت باشد که هرگاه به یک تکیه گاه محکم و مطمئن نیاز پیدا کردی پدرت همیشه با تست و هر زمان که دلت یک همراز ، هم درد و یا هم صحبت خواست ، من همیشه با تو خواهم بود . عزیزکم ، روزگار قشنگی را می گذرانی . قدر تک تک این لحظات زندگیت ، قدر حضور پدر و مادر و خواهر کوچکت را بدان و از هر ثانیه از عمرت بهترین استفاده را ببر .

یگانه ام ، دختر گلم ، تولدت مبارک . آرزویم سلامتی ، شادی و موفقیت روزافزون تو دختر باهوش و قشنگم است.

پی نوشت : عکسهای فوق مربوط به تولد ۵ سالگی یگانه است .


یک غزل


وقت سحر شد خیالت ، یک لحظه مهمان دیده

                                         رنج شب از خاطرم رفت ، با صبح از ره رسیده

ناز و نیاز من و تو ، پیرانه سر نیز برجاست

                                          تو روی گردانده از من ، من از پی تو دویده

جز"دوستت دارم " من ، بر گفته کس منه گوش

                                          از تازگی گر چه خالیست ، حرف مکرر شنیده

برگشتنش رفته از یاد ، یا باز گم کرده ره را؟

                                          ای کاش خود رفته بودم ، همراه رنگ پریده !

در محنت آباد غربت ، یاد وطن دلنشین است

                                           بینند خواب گلستان ، گلهای از شاخه چیده

چندان قضا طالعم را بدخوان رقم زد ، که گفتم

                                           تنها مگر خود بخواند ، این خط کج مج کشیده!

نه اختیار نشستن ، نه پای وا پس کشیدن

                                           چون خار خشکم درین دشت ، با باد هرسو دویده

گشتی بزن با دل جمع در باغ ، تا فرصتی هست

                                            زیرا که برگشتنت نیست ، چون رنگ از گل پریده

می ریخت بر خاک چون گل ، با آه افسوس می گفت

                                             چندی دگر نوبت توست ، ای غنچه نو دمیده


استاد محمد قهرمان


من عرف نفسه ...

   

چند روز پیش , زمان تعطیلات کوتاه پانزده خرداد , همراه با یک خانواده از عزیزترین دوستانمان و به دعوت دوست عزیز دیگری به الموت رفتیم . من همیشه عاشق این گونه سفرهای دسته جمعی و گذران وقت با دوستانی این چنین یکدل هستم .

منطقه الموت , منطقه ای کوهستانی , سرسبز و بسیار خوش آب و هواست که اگر اشتباه نکنم حد فاصل استانهای قزوین و مازندران می باشد و شامل شهرها و روستاهای سرسبز و دیدنی زیادی است با مردمانی خونگرم و مانند طبیعتشان دست و دلباز و البته فوق العاده باهوش . نوع تغدیه ( شالیزارها و ماهی سراهای فراوانی در سراسر این منطقه موجود می باشد ) مردمان این منطقه به علاوه برخورداری از مواهب طبیعی – رودخانه همیشه پر آب شاهرود , طبیعت سرسبز و هوای پاک و تمیز آنجا - به علاوه سایر مسائل باعث شده که مردمان آنجا در تحصیل و کار بسیار موفق باشند . از الموت مطمئنا نام قلعه حسن صباح واقع در روستای گازرخان الموت را شنیده اید . بگذریم . در جریان این سفر از روستای بسیار زیبای اندج که صخره های آن معروفند , دیدن کردیم . طبیعت فوق العاده آنجا همیشه مرا شگفت زده می کند . تصور کنید شب را در شرایطی به صبح می رسانید که سرشار از آهنگ گوش نواز سمفونی طبیعت گشته اید . صدای رودخانه همراه با صدای غالب قورباغه ها و جیرجیرکها و پرندگان و خنکی فوق العاده هوا در نیمه های خرداد ماه شبی به یاد ماندنی را برای شما به یادگار خواهند گذاشت .همچنین به لطف دوست گرامی و میزبان عزیزمان , در اندج با انسانی فهیم و وارسته و مهربان آشنا شدیم که این سفر را نیز برایمان سفری به یادماندنی نمود . آقای محمدرضا نوری , شاعر متعهد و گرانقدری است که به درخواست ما برایمان چند شعر زیبا و از جمله شعری در مورد سفر خود به تخت جمشید را باصدای گرم خود خواندند و همه را به تحسین واداشتند . کم هستند از این دست انسانهایی که این چنین زیبا هدف آفرینش را و نقش خود را در این میانه دریافته باشند . ایشان مجموعه اشعاری را نیز به چاپ رسانده اند که محتوای بیشتر اشعار آن شناخت انسان و مذهب می باشد . در ادامه یکی از اشعار این کتاب را می آورم و برایشان زندگی ای سرشار از شادی و تندرستی و بهروزی آرزو می نمایم .

نمی دانم ملک یا دیو یا در این دو پنهانم              به ظاهر نیستم از این و از آن چون که انسانم

اگر قصد خدا تقدیس او بودی ملک بودند              چرا من قهرمان منتخب در صحن میدانم

وجودم استوار از طین و یا صلصال مسنون است   به حق شایسته آن باشد , فروشد فخر شیطانم

اگر روح خدایم من , همه دونند غیر از حق           سزد بر سجده ام افتد ملک بر خاک ایوانم

گر از روح خدایم من , چرا نارم بود منزل              گر از طینم چرا جنت مرا حور است و غلمانم

گمانم زین دو باشد خلقتم از بهر منظوری           که آن جان آفرین روز ازل بگرفت پیمانم

منم آن ناخدای کشتی دریای اندیشه                در این اندیشه خود هم نوح , هم امواج طوفانم

بود فخر من از جن و ملک بر قوه وفعلم               که در بعد وجود من سرشته پاک یزدانم

خدایم آزموده با ملک در کشف اسمائش            ملک عاجز شد از پاسخ ولی من راز آن دانم

به این علت مخیر کرد فعلم تا گزینم ره                روم سوی جنان یا ره برم بر نار نیرانم

رضا درحدفهم خودعمل برمدعابنما       بود تکلیف هر نفسی به قدر الوسع, می دانم

پدر و آرامش


بچه که بودم ـ مثل همین حالا البته ـ خیلی به پدرم وابسته بودم و تمام عشق من به زندگی پدرم بود . پدر من آدم ساکت و کم حرفیه ، اما من با نگاهش همه حرفهاشو می خونم ، با دردهاش درد می کشم ، از غصه هاش رنج می برم و از محبت نابی که توی چشمان زلالش موج می زنه سیراب میشم . تو سن و سال بچگی ، رابطه من و مامان به پررنگی ارتباطم با پدرم نبود .

اون وقتا گاهی پیش می اومد که پدرم به خاطر مسائل کاری چند شبی رو توی خونه نباشه . و چقدر سخت می گذشت اون روزها . وقتی این نبودنش از یکی دو روز بیشتر می شد ، بیقراری من بیداد می کرد ، غصه می خوردم و به روی خودم نمی آوردم . حاضر نبودم راجع به دلتنگی هام با مادرم صحبت کنم . اینجور وقتا حرفام رو فقط با خدا می گفتم . نمازهایی که می خوندم و دعاها و رازونیازهایی که با خدا می کردم هنوز توی ذهنمه . طعم شیرین حرف زدن با خدا رو چند سالی هست که نچشیدم . خیلی دور شدم از اون دنیای پاک و زلال بچگی . دلم تنگه برای اون لحظات قشنگ . این سفر آخری که به شهرم داشتم ، در برابر چشمان متعجب بقیه ، یک شب رو فقط توی بغل بابام خوابیدم . و چه آرامشی نصیبم شد از بودن در کنارش .

این روزها دلتنگی و خستگی در من به اوج رسیده ! برای آرامشم دعا کنید .