سایه سار زندگی

ستاره مشرقی


پرسه زنون توی غمم ، غصه به جای خونه

غمه که این روزا تن خستمو می کشونه

این روزا دوزخ منه ، من که بریدم از تو

بریدم و پشت سرش ، هی میخورم چوبشو

چند سالیه تو سینه داغ انتظار رو دارم

چند ساله که اسم تو رو هی به زبون میارم

ضامن هشتمین بی رقیبم

ستاره مشرقی غریبم

سوی کبوتری که شد فراموش

میشه که واکنی دوباره آغوش؟

چند ساله کار من شده شمردن لحظه ها

این نفسای خسته که دارن میفتن از پا

بزار بیام که خسته از گذشته تباهم

بزار بیام که خسته از یه لحظه اشتباهم

ضامن هشتمین بی رقیبم

ستاره مشرقی غریبم

سوی کبوتری که شد فراموش

میشه که واکنی دوباره آغوش؟


بشنوید با صدای علی اصحابی

دل نوشت :

به قول امید : غریبم , قصه ام چون غصه ام بسیار !!!


کاوه یا اسکندر



در شگفتم از تکرار بازی‌های روزگار . تکرار تاریخ . گاه بعضی نوشته‌ها یا اشعار قدما را که می خوانم، متعجب می‌شوم از اینکه گویا آنان این نوشته ها را درست برای این زمان و این مکان نوشته‌اند. و این حرفها نه حرفهای آن زمان که حرف دل مردمان این روزگار است.

این شعر مرحوم اخوان ثالث را بخوانید که در تهران اردیبهشت 35 نوشته شده و شباهت آن را با تهران این روزها بیابید. اگر شباهتها و تفاوتهایی یافتید با ما هم در میان بگذارید، شاید از این رهگذر نتیجه ای درخور بیابیم .

موجها خوابیده اند ،آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیا افتاده است

در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی‌آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آبها از آسیا افتاده ست
دارها برچیده خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمانکوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بینم صدایم کوته ست
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای
من سری بالا زنم ، چون ماکیان
ازپس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده اند
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود


نکته 1:

این شعر را با صدای شهرام ناطری و از آلبوم سفر عسرت بشنوید .
نکته 2:
تکه آخر این شعر برای من بسیار تامل برانگیز بود . نظر شما چیست ؟
باز می گویند فردای دگر صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد , امید
کاشکی اسکندری پیدا شود

این فرشته زمینی


وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، معمار شوم

آنگاه، تمامی جهان را همچون بامی
بر فراز دستان تو، ستون خواهم کرد

وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، پزشک شوم
آنگاه، با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت
بر تمام دردهای جهان
و آنگاه به سلامتی شان، با لب های تو
بر گونه های شادی تمام کودکان جهان، بوسه خواهم زد

وقتیکه من بزرگ شدم، شاید
یکروز با چتر گیسوان تو
از آسمان آرزوهایت
پروازی کنم بر آستان زمین

زمینی که پای تو آنرا نگه داشته است
و آنگاه، خواهم دوید تا مرزهای درونت
و در پنهانترین گوشه های جنگل سبز آغوش تو، پنهان خواهم شد

اکنون را که نام نهادی فصل کاشت
فردا که من بزرگ شدم، در زمان برداشت
مادرم، به تو قول می دهم

من تورادوست خواهم داشت

پی نوشت :

نوشته بالا ، نامه ایست که سپیده  عزیزم برایم فرستاد .  نویسنده اش را نمی شناسم . از خواندنش لذت بردم و خواستم با شما در آن  سهیم شوم .

از من نوشت :

روزهایی هستند که چونان خورشیدی در تقویم می درخشند . روزهای زیبایی که صرف بودنشان اعتباری است برای تمام روزهای ماه و سال . و این روزها تمام اعتبارشان را از صاحب نامشان می گیرند و تک تک لحظاتشان ، با نام و یاد آنها عطرآگین می شود . و مادر از آن نامهایی است که وجودش حرمت بخش هر موجودی است . نامش را بر هر چه بنهی عزیز است و محترم و گرانقدر و خوشا به روزی که نام زیبای مادر را بر خود دارد . افتخاری است نفس کشیدن در فضایی که به عطر وجود مادر مزین گشته است .

این روز عزیز بر تمامی مادران و زنان سرزمینم مبارک . به امید روزهایی که مادران و فرزندان این مرزوبوم در فضایی سرشار از آزادی و آزادگی نفس بکشند و ببالند !






بهانه زیستن

حیات بخش چو خون در رگم روانه تویی

                         برای    زیستنم    بهترین     بهانه  تویی 

ز     هم نشینی     اهل    زمان   گریزانم

                         به آن که می کشدم دل در این زمانه تویی 

به هر   کجا که دهد دست  خلوتی با   دل

                         نظر  چو باز گشاییم   در     میانه  تویی

چه جای شکوه ز دوری چنین که می بینم

                         درون    خانه تو و   در برون  خانه تویی

چنان که   صبح   به یاد تو  می شوم بیدار

                         برای خواب   شبم خوشترین  فسانه تویی 

چو من به   زمزمه ی   بیخودانه  پردازم

                         کسی   که   بر لب من می نهد ترانه تویی 

اگر   خموش    نشینم    ، زبان  من   باشی

                          وگر   چو   شمع   بسوزم مرا زبانه تویی 

به  عاشقانه  سرودن چه  حاجت است  مرا

                          چرا   که   ناب ترین  شعر  عاشقانه  تویی 

امید    سبز    شدن   در    دلم    نمی میرد

                          که  نخل   خشک وجود   مرا جوانه   تویی

عبادت   سحرم   غیر   ذکر خیر تو   نیست

                           یگانه ای   که بود   بهتر از   دوگانه  تویی


استاد محمد قهرمان


حدیث دل به زبان قیصر


۱-

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده ،میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم:

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من ، صفحه باز حوادث

در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

2-

اینجا همه هر لحظه می پرسند :

"حالت چطور است ؟"

اما کسی یک بار

از من نپرسید:

"بالت ...؟!"

3-

خدایا یک نفس آواز! آواز !

دلم را زنده کن ! اعجاز ! اعجاز!

بیا بال و پر ما را بیاموز

به قدر یک قفس پرواز ! پرواز !

4-

باران ! باران ! دوباره باران ! باران !

باران ! باران ! ستاره باران ! باران !

ای کاش تمام شعرها حرف تو بود :

باران ! باران ! بهار ! باران ! باران !

۵-

نه !

دیگر کاری به کار عشق ندارم !

من هیچ چیز و هیچ کسی را

دیگر  در این زمانه دوست ندارم!

انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را

                       یک روز

                             خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا

هر چیز و هر کسی را که دوست تر بداری

                      حتی اگر یک نخ سیگار

                                            یا زهر مار

                                            از تو دریغ می کند !

پس من با همه وجودم

                خود را زدم به مردن،

تا روزگار دیگر

             کاری به من نداشته باشد.

این شعر تازه را هم  ناگفته می گذارم

                      تا روزگار بو نبرد ...

گفتم که

کاری به کار عشق ندارم !

پی نوشت :

حرفی نیست ! تنها اینها را نوشتم که بدانید من هم آدمی هستم از جنس شما ، با تمام خوشیها و غمهای کوچک و بزرگ ساری و جاری در تمام لحظات زندگی ! تنها سعیم در بزرگنمایی شادیهاست ! همین ....

پی نوشت ۲:

فاصله 5 شنبه تا یکشنبه , فاصله کمی نیست ! اما فاصله غمها تا شادیها فقط یک لحظه است , چیزی که مهم است این است که هر دو گذرایند ! و هر دو درهمند !
نگرانم نباشید , خوبم .