زری میگه در شگفته از اینهمه اتفاقهایی که این روزها پشت سر هم براش می افتند . میگه من بر موج اتفاقها سوارم .
و من میدونم که این اتفاقها , اتفاقا " اتفاقی نیستند . بعد یه تجربه 35 ساله از زندگی , بعد یه عمر کلنجار رفتن با خوب و بد این روزگار , اینقدر می دونم که همه اتفاقهای خوب و بد زندگی یه حکمتی دارند , که هیچکدومشون تصادفی سر راه ما قرار نمی گیرند . که همه قشنگی ها , جایزه صبر و طاقت ما واسه خوب موندنمون تو روزهای سختیه . هر روز زندگی یه رنگه . اگه تو روزهای سرد و سیاه و خاکستری تو بتونی سفید بمونی و رنگ نگیری , روزهای قشنگ آبی و سفید و صورتی در راه , جایزه تو میشن . روزهای رنگی قشنگی که گاهی پشت سر هم میان تا تویی رو که از همه انرژی های خوب و مثبت خالی شده بودی , دوباره سرشار از انرژی کنند تا بتونی باز هم دوره های سختی بعدی رو که مسلما میان , تحمل کنی . فقط باید بدونی که خوب و بد این روزها , هیچکدوم مانا نیستند و هر دو می گذرند . اما این تویی که رنگ اون روزها رو واسه خودت رقم می زنی . باصبرو گذشت و محبت و خوبی میشه حتی سخت ترین روزها رو با رنگهای قشنگ و دوست داشتنی پیوند زد . میشه تو همین روزهای سخت به داد دوستیها رسید تا قلب زخم خورده یه دوست رو , مرهمی بود و مامنی برای لحظه ای آرامش و اطمینانی به اینکه تنها نیست و همراه و همدمی هست در این سختیها .
می خواستم من هم از یک پنجشنبه طلایی و درخشان بگم که توی دنیای کتاب های قشنگ و رنگارنگ , در کنار دو تا دوست خوب و عزیز بر من گذشت و چه زیبا و خاطره انگیز و جاودانه شد برام . گرچه شاید این دیدارها با یادآوری دلتنگی ها و غصه های هریک , رنگ و بویی از غم رو هم با خود داره , اما مگه دنیای هر آدمی از غم و غصه جدا میشه ؟ مهم اینه که غمها و شادی ها رو با هم شریک بشیم . مهم اینه که دست به دست هم بدیم تا با همدلی هامون غصه ها رو به زانو در بیاریم . مهم اینه که در برابر همه بدیها خوب بمونیم , اونقدر که دیگه همه بدیها و زشتیها بدونند که با ما نمی تونند طرف باشند .
رویای خوبم , زری عزیزم , مطمئن باشید تا با همیم , هیچ چیز نمی تونه ما رو از پا بندازه . فقط کافیه به این باور برسیم که سلاح دوستی ها , خیلی کارسازه در برابر مشکلات . بیایید این باور رو در قلب خودمون ریشه دار کنیم . همینجا میگم حضور شما در زندگی من بسیار مغتنمعه و قدردان وجود هر دوی شما و دیگر دوستان عزیزم هستم .
پی نوشت:
1: یکی دیگه از این اتفاقهای خوب , شرکت در همایش دو سالانه خوشنویسی بود . راجع به اون خواهم نوشت .
2- قدم زدن در فضای نمایشگاه در کنار یک دوست خوب شاعر چه لذتی داره . وقتی شعرای کتاب رو با صدای او بشنوی , لذت خریدن و خوندنش رو عمیقتر درک میکنی . اینم از لطفهای همراهی با زری عزیزه .
3- دیدن زرتشت ( پسر مرحوم اخوان ) در غرفه انتشارات زمستان و یادداشتی که بر کتاب پدرش برام نوشت – با اعتذار از اخوان بزرگ و به یاد او - , دیدن گروس عبدالملکیان در غرفه دفتر شعر جوان , و خرید چند تا کتاب شعر و رمان خوب هم شد یک دستاورد خوب سفر یک روزه من به تهران درخشان روز پنجشنبه . در برگشت هم آسمان با دل من همراه شد و باران قشنگش رو بر سر زمینیان دربند خاک ریخت تا با حس کردن عطر خاک به وجد آیند و شکرانه باران را به جای آورند.
4- شنیدن صدای استاد قهرمان , وقتی با شوق مرا دخترم خطاب می کند نیز از آن اتفاقهای قشنگ این روزهاست که قدردان تک تک لحظاتشان هستم .
دل نوشت :
جای چند دوست در این روز و در کنار ما خالی بود , گرچه تمام دل پر از حضور آنها بوده و هست : دو سمیرای گلم , محبوبه , پریسا و ....
باز هم یک بازی وبلاگی دیگه . این بار هم معرفی شده توسط وبلاگ کرگدن عزیز. پنج سال
دیگه سرگذشت پنج تا از وبلاگهایی که می شناسین و صاحبانشون چیه؟ از این پنج تا یکیش حتما وبلاگ خودتونه و یکیش هم وبلاگ دعوت کننده تون به بازی .
با وجودی که خیلی هم آسون نبود نوشتنتش ولی دلم خواست من هم در این بازی شرکت کنم .
پنج سال بعد در چنین روزی وبلاگ سمیرا از شهر زادگاهش نهاوند به روز میشه .سمیرا که دیگه به آرزوی دیرینه ش یعنی روزنامه نگاری واقعی در شهرمحبوبش رسیده و خیلی زیاد با نوشته های مجازی حال نمیکنه ، کمتر از حالا به سراغ وبلاگ میاد ، اما همچنان وبلاگش طرفدارای پروپاقرصی در بین مردم شهرش و مسئولین ادارات اونجا داره . ضمن اینکه سمیرا و آقا احسان عزیز با هم یک وبلاگ مشترک زدند تا خاطرات بزرگ شدن کوچولوی نازشون رو در اونجا بنویسند . حالا دیگه گلایه های سمیرا بانو از بی فکری و بی فرهنگی مسئولین ادارات ، به عدم آزادی بیان در مطبوعات و فضای جامعه و سختی های کار روزنامه نگاری شیفت پیدا کرده ! در هر صورت امیدوارم با همه سختیهاش ، از کار و زندگی ش لذت ببره .
رویا دلشاد پنج سال دیگه هنوز هم با همین انرژی که الان داره یک تنه به جنگ هزار تا آدم متحجر الکی متعصب میره و همزمان هزار تا کار دیگه رو هم انجام میده : از سردفتر داری و روزنامه نگاری و همسرداری و احتمالا بچه داری و هزارتا کار دیگه ... احتمالا ویژه نامه ششمین سالگرد نیم نما رو هم در دست چاپ داره و داره با تلفن و ای میل و فاکس و هر راه ارتباطی دیگه ای ، با بچه ها مصاحبه میکنه و ازشون مطلب میخواد .ماشاءاله که این رویای عزیز با گذشت زمان ، انرژی ها و استعداد های نهفته دیگری رو هم در وجود خودش کشف میکنه و کماکان در هر جایی میشه ردی رو از رویا پیدا کرد .
پنج سال بعد که دیگه رویا دلشاد یک سردفتر با سابقه و مجرب و سروسنگین شده ، بین سردفتران وبلاگ دار اونقدر ابهتی پیدا کرده که جرات نکنند به نحوه بیان مطالبش ایراد بگیرند . اما مشکلات رویا با تارا و سارا همچنان ادامه دارد .....
میکائیل که پنج سال دیگه هنوز هم یک جوونه با هزار تا علامت سئوال و هزارتا دغدغه فکری پیچیده ، کماکان تراوشات فکری خودشو طوری روی صفحه میاره که باید واسه خوندن مطالبش دنبال یک مترجم بگردی و چند بار کل مطلب رو بخونی تا شاید متوجه منظور نهفته در پس کلماتش بشی . اما انصافا از حق نگذریم شعرهاش دارند روز به روز پخته تر و جالب تر میشن . یکی از مهمترین مسائلی که میکائیل - که حالا متاهل هم هست – این روزها در وبلاگش مطرح میکنه اینه که چرا هیچوقت نمیشه سر از کار این خانمها در آورد و چرا این جماعت هر لحظه به یک رنگ اند !؟ طفلک نمیدونه که این سئوالی است که هیچکس پاسخی براش پیدا نکرده !
مکث زهرا :
این یکی یه ذره پیش بینیش سخته . اصولا زهرا دختریه که زیاد قابل پیش بینی نیست . بخصوص که تو پنج سال آینده معلوم نیست توی کدوم قسمت از این کره خاکی داره زندگی میکنه و دنبال سئوالاتش از هستی و زندگی و عشق و امید و هزار تا موضوع دیگه میگرده . عمه زری که حالا واسه خودش داره خانم دکتری میشه ، کلی طرفدارای پروپا قرص داره تو مطبوعات سرشناس و شعرهاش رو به زبان انگلیسی ، فرانسه و آلمانی ترجمه کردند و تو روزنامه های معروف دنیا چاپ می کنند . اما زری همچنان از دست بعضی از آدمهای دوروبرش به شدت کفریه ! چرا که هرچقدر خودش واسه کارهاش انرژی میزاره ، اونا رو انگار خواب برده ...
پنج سال بعد مکث هنوز بین انتخاب رنگ سیاه و سفید مردده . اینکه به هدایت وفادار باشه وسیاه بمونه یا نه با شورمولانا و شمس و حافظ و سعدی سفید باشه و آسمونی . زری عزیز: پنج سال دیگه به یاد ما هم باش !
سهبا :
این یکی رو بعید می دونم پنج سال دیگه اثری ازش باشه . تا همینجا هم خودش در تعجبه که چطور دوام آورده و چطور تونسته این ملتی رو که واسه بازدید میان سرکار بزاره ! پنج سال دیگه موقع کنکور دخترشه و اگر هم این وبلاگ پابرجا باشه لابد باید از دغدغه های دانشگاه قبول شدن دخترش توی اون مطلب بنویسه . پنج سال دیگه عکس این خانوم کوچولوی لوگو باید محجبه باشه چون به سن تکلیف میرسه ( ای واااای !!!!) و خود سهبا هم احتمالا اگه مطلبی هم هست باید به دختراش بگه تا اونا واسش تایپ کنند ، چون پیرتر از اون شده که خودش بتونه چیزی بنویسه ! با همه اینها هنوز در رویای زندگی در شهر زادگاهش – مشهد – به سر می بره و هنوز هم توی اداره محبوبش !!! در حال روحیه دادن به نیروهای جوونتری که از راههای دور میان و غم غربت اذیتشون میکنه هست . ضمن اینکه برای دوستان خوبش سمیرا و سپیده - که حالا هر کدوم به سر خونه و زندگی خودشون رفتند – ابراز دلتنگی شدیدی میکنه .
پی نوشت 1:
یعنی من دق میکنم اگه پنج سال دیگه در این شرایطی باشم که اینجا نوشتم . تو رو خدا دعا کنین حسرت به دل زندگی تو دیار خودم نمونم . ای خداااااااااااااا.........
پی نوشت 2:
سمیرا ، رویا ، زری ، محبوبه ، میکائیل ، شقایق و بقیه دوستان خوبم برای این بازی دعوتند . ( البته اگه دوست داشتند !)
دو روز سفر به دیار یار و دو ساعت دیدار چه می کند با دل و جان خسته از روزگار؟
امان از بهار و این روزهای بارانی ، این بادهای پیچیده در شاخسار !
امان از باران و عطر یاسهای روییده بر دیوار ، امان از بازیهای غریب این روزگار ،
امان از این روح همیشه بی قرار !
به قول دوستی ، حضور هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست . باید راز این حضور را دریابیم . آشنایی من با استاد محمد قهرمان به سالها پیش و صرفا" با نام ایشان در ذیل دو شعری که از ایشان داشتم برمی گردد . اما آن چیزی که باعث شد این شناخت بیشتر گردد ، پیگیری یک شعر نیمه تمام ایشان ( به درخواست یکی از دوستان ) بود . حدود چهار ماه از آن زمان می گذرد و من اکنون پس از این مدت ، در ساحل دریایی قدم می زنم که از رویارویی با امواج قدرتمند آن بیمناکم . ترس از اینکه یارای درک عمق این دریای عظیم و پرگهر را نداشته باشم . شرمنده از اینم که چگونه تاکنون از حضور چنین بزرگواری غافل مانده ام و این نه مختص من ،که بسیاری از وجود ایشان ناآگاهند . و متاسفم از کهن دیاری که چندان که باید قدر نمی داند و بر صدر نمی نشاند . این روزها کتاب شناختنامه استاد به قلم آقای دکتر رضا افضلی در یک دست و کتاب حاصل عمر- مجموعه اشعار استاد- در دست دیگرم ، در دنیایی سیر می کنم که با روح من آشناست . دنیایی که پراست از شعر و غزل و نامهای آشنایی چون حافظ و صائب و مهدی اخوان و دکتر کدکنی و دیگرانی که همه ما با نامهایشان کمابیش آشناییم . همکلاسی دیرین اخوان و یار قدیمی استاد کدکنی ، یکی از پایه های اصلی انجمن ادبی فرخ در مشهد ، کسی که از سال 1339 هر سه شنبه در منزل خود انجمن ادبی برگزار می نماید که در آن چه شاعران جوانی که پا به عرصه گذاشتند و از حمایت بزرگانی چون خود ایشان ، اخوان ثالث ، گلچین معانی ، غلامرضا قدسی ، دکتر کدکنی ، ذبیح اله صاحبکار ، علی باقرزاده (بقا) و دیگرانی که همیشه یا گاه گاه در این انجمن شرکت داشته اند ، بی نصیب نمانده اند .
استاد قهرمان سراینده غزل به سبک هندی هستند و گردآورنده و مصحح دیوان اشعار شاعران بزرگ این سبک . و به زعم بزرگانی چون اخوان ، امیری فیروزکوهی و رهی معیری و دیگران ، از بزرگترین غزلسرایان فارسی زبان به این سبک می باشند . این " شاعر استاد و ادیب برجسته عصر ما " ( به تعبیر دکتر شفیعی کدکنی ) " در روزگار بی حوصلگی و تنبلی " " یک تنه دست به کارهای بزرگی می زند " که " همه از نوادر ایام است ." بیش از 20 مجموعه کتاب و بیش از دهها مقاله پژوهشی آثار ایشان گواهی است بر این گفته استاد کدکنی . دکتر غلامحسین یوسفی ، استاد قهرمان را شاعری توانا ، نازک خیال ، خوش بیان و چیره دست در انواع شعر توصیف کرده که به لهجه تربتی شعرهای ناب و دل انگیزی دارد . اشعاری که از همان ابتدا مورد تشویق ملک الشعرای بهار قرار گرفته است .
برآن نیستم که از ادب شخصیتی , شخصیت ادبی و تلاشهای بی نظیر استاد در راه اعتلای فرهنگ و ادب این کشور سخنی بگویم . چرا که هم این قلم ناچیز یارای آن را ندارد و هم بزرگان دیگر در این زمینه بسیار نگاشته اند . برای منی که تازه با روح بزرگ استاد آشنایی پیدا کرده ام سخن گفتن در این باب جرات و جسارتی می خواهد که من ندارم . تنها تکه ای از چند شعر را می آورم تا کمی با مرتبت ایشان در نزد بزرگان سخن آشنا شویم .
مرحوم اخوان ثالث در سال 42 در مورد ایشان سروده اند :
او قهرمان کشور شعر است و اهل فضل گردن به حکمرانی این پهلوان نهند
امروز زان اوست تولای هندوان وین قوم سر به سجده برآن آستان نهند
نظمش به رتبتی است که کسر آیدش اگر همتای نظم صائب جادو زبان نهند
گر عرفی و کلیم برآرند سر زخاک بس بوسه ها به کلک وی وآن بنان نهند .
زنده یاد احمد گلچین معانی از نزدیکترین دوستان ایشان ، می فرمایند :
چو گل شکفتم از اشعار قهرمان ، گلچین چنین همیشه بهاری خزان نخواهد شد
سخن شناسی ازین پس اگر بود ، داند که از هزار یکی قهرمان نخواهد شد
و یا می گوید :
من محال است که گلچین ، برم از یاد به عمر قهرمان و غزل نغز دل انگیزش را
و یا استاد امیری فیروزکوهی می سرایند :
از نوای قهرمان شعر ، در گوش امیر لحنی از گلبانگ صائب یا نظیری می رسد
فریدون مشیری عزیز در جایی گفته است : چگونه می شود یک غزل از میان غزلهای سایه ، سیمین و یا قهرمان انتخاب کرد؟
و بسیار است از این دست توصیفات که در این مجال نمی گنجد . اما من همزبان با شادروان صاحبکار همشهری عزیزو دوست و یارغار استاد می گویم :
چمن ز فیض تو سبز است ای بهار بمان هزار سال به یک حال و یک قرار بمان
به مسند سخن ای قهرمان ملک ادب سپید بخت و سرافراز و پایدار بمان
هزار سال بیفشان گهر ز خامه و باز هزار سال دگر از پس هزار بمان
تو سرفراز ترین سرو گلشن ادبی کشیده قامت و سرسبز و استوار بمان
درین دیار کسی در هنر نظیر تو نیست به پاسداری فرهنگ این دیار بمان
به یمن بخت که ملک ادب تو را بخشید قرین عیش و سعادت به روزگار بمان
قرار از دل ما برد داغ همسفران به دلنوازی این جمع سوگوار بمان
به جان مباد زیان از گذشت روز و شبت قرین نعمت بی حد و بی شمار بمان
چو خوی نیک و صفات فرشتگان داری فرشته وار هماغوش افتخار بمان
کلیم و صائب و حافظ گر ازمیان رفتند از آن قبیله تو تنها به یادگار بمان
مباد ساغرت از باده ی نشاط تهی خجسته روز و نکو نام و کامکار بمان
بهار روی تو را قهرمان مباد خزان مدام از بد ایام برکنار بمان
درد دل نوشت :
خیلی اتفاقی کتابی به دستم رسید به نام سخنوران و ادیبان سرزمین زاوه . بسیار کسان در آن بودند که حتی نامشان برایم نا آشنا بود . در شهر من تربت حیدریه ( همان زاوه قدیم ) مداحانی وجود دارند که آوازه برخی از آنها در بسیاری از شهرهای ایران چون تهران ، مشهد ، اصفهان ، قم ، قزوین ، کاشان و دیگر شهرها پیچیده است . در ایام محرم و سایر ایام عزاداری چه پولها که درو نمی کنند این قشر فرهیخته عزیز ! اما اگر از بسیاری از افراد تصیلکرده و دانشگاهی شهر بپرسید کمتر کسی حتی با نام دکتر شفیعی کدکنی ، استاد قهرمان ،مشتاق علیشاه ، راشد تربتی ، گلشن آزادی و دیگر بزرگان سخن این شهر آشنایی دارد . وای از روزگاری که بر این سرزمین کهن می رود که آوازه سیاستمداران و هنر پیشگان و مداحان بیش و پیش از نام بلند بزرگمردان واقعی این مرزو بوم می آید ! وای بر ما !
باران می آید . رعد و برق شدید آسمان و زمین را روشن کرده است . صدای هوهوی باد در میان درختان غوغایی به پاکرده است . چشمانم را می بندم و در زیر بارش شدید باران خودم را به دست نوازشگر باد و باران می سپارم تا قدری از غبار خستگی هایم کم شود . حس می کنم بخار از درون کاسه چشمانم و از لابه لای موهای آشفته در بادم بلند می شود . صدای اذان موذن زاده به گوش می رسد . آرامشی بر جانم مستولی می شود . بوی یاس های خانه پدری به مشام می رسد . به این می اندیشم که در دنیایی که هر جای آسمانش غبار دلتنگی و مرگ ریخته اند , در فضایی که تنهایی ها موج می زند حتی در دل جمعی که عزیزانت باشند , در جایی که حتی در زمان استراحت نیز خستگی ها دست از سرت بر نمی دارند , در روزها و شب هایی که خواب با چشمانت غریبه است و آرامش از تو گریزان , می شود با وزش باد وبارش باران و صدای اذان لختی آرام گرفت و دل سپرد به ندایی که از درون با تو به گفتگو می نشیند .
عادت کرده ام که هرگاه از سختی ها گله کنم , در وضعیتی به مراتب سخت تر قرار گیرم تا قدردان عافیت باشم و بدانم که نمی شود از زندگی بجز این توقع داشت . بر این باورم تنهایی وقتی با سرشت کسی آمیخته شد هرگز دست از سر سرنوشت او برنخواهد داشت , حتی اگر به ظاهر در جمعی باشی پر از دوستان یکدل و صمیمی . این روزها حس می کنم هرگز از بار خستگی و دلتنگی روزمرگی رها نخواهم شد .
به سفر آمدم تا کمی از این افکار نومیدوار خلاصی یابم اما ....
اما نمی دانم چرا در فضای شلوغ و پرهیاهوی حرم آن آرامشی را که دلم می خواست نیافتم !
نمی دانم چرا در جمع عزیزانی که بخاطر من گرد هم جمع شده بودند , طاقت گفتگو نداشتم !
نمی دانم چرا وسوسه خرید و گشت و گذار مرا به گشتن و بیرون آمدن نکشاند !
نمی دانم چرا همواره لذت گذران بهترین و زیباترین لحظات زندگیم باید آمیخته باشد با بیم و هراسهای بیهوده از افکار و توقعات دیگران , که چرا نمی توانم برای ساعتی خودم باشم جدا از همه وابستگیهای آزارنده همیشگی ! که کاش می آموختیم هر کسی در درون خود خلوتی دارد و دلبستگی ها و عقایدی که متعلق به اوست و باید به آن حرمت گذاشت .
باران می آید و در زیر باران سعی می کنم از شر هجوم اینهمه افکار مسموم و آزارنده رها شوم . می خواهم حاصل سفرم را در آن دو ساعتی قرار دهم که روبه روی شاعر عزیز شهرم - آقای محمد قهرمان - نشستم و برای لحظاتی فارغ از همه هیاهوی زندگی از سخنان او و دو دوست عزیز بهره بردم . در خانه ای که آرامش یافته بود از حضور استاد و سلیقه صاحب خانه در فضایی پر از سنت و هنر زیبای ایرانی . می خواهم برای همیشه صدای معلم عزیز دبیرستانم را به گوش جان بسپارم که پس از گذر سالهای طولانی هنوز محبت را از ورای کابلهای ارتباطی بر جانم می ریخت . می خواهم این دستاوردهای سفرم را قاب کنم و در جلوی چشمانم قرار دهم تا هرگاه روزمرگیها آزرده ام ساخت , یاد آوریش شادی به قلبم و لبخند بر لبانم بیاورد و به یادم بیاورد که زندگی هم با همه سختی ها و دلتنگی ها و بی مهری ها و آزردگی هایش , زیباست و می تواند زیباتر باشد اگر که عشق باشد و محبت و مهر ....
زندگی می تواند زیباتر باشد اگر بخواهیم و درزیر بارانی از مهر قرار بگیریم بی چتر و بی هراس از خیس شدن و بی نگرانی از هجوم بادهای سرزنش ! کاش بیاموزیم چگونه زیبا ببینیم و زیباتر بسازیم زندگی را !
سه شنبه 14 اردیبهشت 89
پی نوشت :
دلم نیامد این نوشته غروب روز سه شنبه را نیاورم تا نخوانید و سر از کلنجارهای من با خودم و خستگیها و روزمرگیها وشک و تردیدهای این روزهایم در نیاورید . اما باران که می آید , انگار با خود آرامشی برای من به ارمغان می آورد که هیچ چیز جایگزین آن نخواهد بود . از مهربانترین آرامش خواستم و او باران رحمت خود را در تمام طول این روزها برایمان فرستاد .
حالم خوب است اگر دوباره گرفتار نشوم .
جان بی حضور شاد تو دلگیر می شود
دل در فضای تنگ ، ز جان سیر می شود
محصول ناله های فروخورده من است
بغضی که رفته رفته گلوگیر می شود
نقش ترا زدیده نشاند به دامنم
هر قطره اشک من که سرازیر می شود
می پوسد از درون ، دل از عشق بی نصیب
چون میوه ای که چیدن آن دیر می شود
بسیار آرزوی جوان در دل من است
هر چند رفته رفته دلم پیر می شود
آیینه خانه است دل از یاد روی تو
هر گوشه نقش توست که تصویر می شود
برمن مگیر سخت ، که آید فزون به شور
دیوانه ای که بسته به زنجیر می شود
*********
بستم به خشم ، پنجره را بی حضور تو
گاهی هوای تازه چه دلگیر می شود
محمد قهرمان
پی نوشت :
دارم میرم دنبال یه جرعه آرامش و یه بغل هوای تازه تا بتونم خستگی این روزها رو از تنم بیرون کنم . یک چند روزی این خونه رو به شما و شما رو به خدا می سپارم . من رو از دعاهای خوبتون بی نصیب نگذارین .