سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

نسیمی از دیار آشتی


باری اگر روزی کسی از من بپرسد

چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟

من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را

آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه

نام بلند عشق را تکرار کردم

با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم

وز غصه مردم شبی صدبار مردم

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن

من با صبوری بر جگر دندان فشردم

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم

بر من نگیری من به راه مهر رفتم

در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت

در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد

ایمان به انسان شب چراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود

تنها سلاح من در این میدان سخن بود

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت

برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت

شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود

در خارزار دشمنی ها
شاید که طوفان گران بایست می بود

تا برکند بنیان این اهریمنیها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند

دیر است دیراست تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ندایی در کویر است

نوح دگر میباید و طوفان دیگر

دنیایی دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا

با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد

در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد


"فریدون مشیری"


پی نوشت ۱:

فایل صوتی اش را از اینجا  بشنوید.

پی نوشت ۲:

اگر روزی از من و شما بپرسند چندان که در این جهان بودی چه کردی ؟ پاسخمان چه خواهد بود ؟

پی نوشت ۳:

مهمترین خصلت فریدون مشیری از نظر من محبت فوق العاده این انسان بود که به راحتی در نگاه و در صدا و اشعارش به چشم می خورد . فکر می کنید مهمترین خصوصیت شما چیست ؟

زندگی ، رنج و دیگر ....



در ادبیات غربی دریا جایی است که واقعیت های ژرفی را درباره انسان و جهان در بر دارد  . هیولایی که اشکال گوناگون هستی از آن بیرون می آید و انسان سرنوشت و هویت خود را در میان امواج آن هیولا جست و جو می کند . آنچه سانتیاگو ( پیرمرد داستان ) می کوشد به زیر فرمان خود درآورد ،دیگر صرف یک ماهی نیست . بلکه موجودی است که به مرتبه دیگری از هستی تعلق دارد . سانتیاگو با گرفتن ماهی به نوعی واقعیت برتر از خود یا هستی فراتری دست یافته است . اسیر شدن این هستی فراتری در دست انسان خاکی چیزی نیست که طبیعت به آسانی آنرا بپذیرد . پس سانتیاگو باید بهای کار خود را بپردازد .

چنانکه با طلوع آگاهی با عروج انسان به مرتبه انسانی تاریخ دردناک انسان آغاز می شود . عروج انسان همان هبوط آدم است ، زیرا که هبوط مکافات گناه نخستین ( فطری ) است و گناه نتیجه آگاهی است . به عبارت دیگر آگاهی در لحظه ای آغاز می شود که انسان از فرمان غریزه سرباز زند . لحظه ای که بر ضد طبیعت و بر ضد خود ـ که جزئی از طبیعت است ـ شورش می کند . لحظه ای که پاره ای از طبیعت را بدست می گیرد و با‌ آن به رام کردن و دیگرگون کردن باقی طبیعت می پردازد . این کار را انسان در تلاش معاش خود انجام می دهد . بنابراین آگاهی فرآورده این تلاش است .

وقتی که خورشید آگاهی انسان برمی آید ، ناگهان فضای تاریک هستی روشن می شود و در سراسر پهنه طبیعت تنها موجودی که زیبایی و شگفتی این خورشید را می بیند خود انسان است . به نظر می آید که با برآمدن این خورشید، با انسان شدن انسان ، دوران زندگی بهیمی به سر آمده است . چرا که اکنون در پرتو آگاهی به حکم عقل می توان زندگی را سامان داد .

اما این سرمستی لحظه فریبنده ای بیش نیست ، چنان که انسان خیلی زود پی می برد که در برابر تعارض های عینی و خارجی زندگی از عقل تنها کاری ساخته نیست و آنچه در کشمکش زندگی از این عقل زیبا بر جای می ماند، پیکری است از هم دریده و خفته در آبهای آلوده .

بدین ترتیب انسان ظاهرا "در مصاف با طبیعت شکست می خورد اما این شکست عین پیروزی است . به گفته سانتیاگو " انسان برای شکست ساخته نشده است ".

شکست و پیروزی مانند سایر تقابل های هستی ملازم یکدیگرند و تجزیه آنها به دو قطب جدا از هم نشانه بینش سطحی و انتزاعی است .

و این سرگذشت شهدا نیز هست : زیرا که شهید نماینده ملازمت پیروزی و شکست است . شهید آن کسی است که از راه شکست به پیروزی می رسد و به عبارت دیگر او حقیقت تعارض آمیز یکی بودن شکست و پیروزی را با جسم و جان خود محقق و مجسم می سازد .

زندگی سانتیاگو شهادت مدام است .

                                         برگرفته از کتاب پیرمرد و دریا نوشته ارنست همینگوی

پی نوشت ۱:

جایی در این کتاب آمده است که سانتیاگو ، با دردی که از کشیدن طناب در دستان زخمی اش ایجاد می شود ، متوجه زنده بودن خود می شود . به این می اندیشم آیا زندگی بدون درد و رنج زندگی است ؟ یعنی نفس زندگی با درد آمیخته است ؟!
پی نوشت 2:

چه باید کرد که زندگی مان به رنجهایی که بخاطرش تحمل می کنیم بیرزد ؟




موج باران

ابر سیاه می رسد از راه ، همراه با ترنم باران

ای باغ پرشکوفه سر سبز ، بگشا بغل به روی بهاران

گیسوی سبزه و رخ گل را ، شوید چو دست و بال خس و خار

ریزد به دشت و کوه ، طراوت ، موج گشاده دستی باران

حیران به راه دوخته ام چشم ، در انتظار پیک و پیامی

اما نمانده نقش قدم نیز ، از کاروان رفته یاران

در سینه ای که هیچ فضا نیست ، از بس که درد بر سر درد است

چون عقده های دل بشمارم ، حسرت برم به سبحه شماران

در کارگاه قافیه سنجی ، بی ادعا چو ما نتوان یافت

دردا که اهل ذوق گذشتند ، ما مانده ایم و داعیه داران

بی جا نماز آب کشیدن ، با می پرست نیز نشینم

او را به نوش باد کنم شاد ، گر خود نیم ز باده گساران

از گم شدن هراس که دارد ، وز پیچ و خم که خون شودش دل

مانند سایه گر که توان رفت ، ره را به پای راهسپاران

بی زاد ره پیاده روانیم ، افتادگان رفته ز دستیم

حالی نمانده است ومجالی ، از ما دعا رسان به سواران

در عاشقی ، ز طالع وارون ، شهرت نیافتند و گرنه

ناکام تر زلیلی ومجنون ، گمنام رفته اند هزاران

شاید دعای باده پرستان ، گرداند از تو دیده بد را

ساقی ، چو خم نقاب گشاید ، جامی نیاز کن به خماران

امروز اگر که می گذرد سخت ، امید ما به راحت فرداست

در زیر ناودان ننشینیم ، وقتی که جسته ایم ز باران

                                                          استاد محمد قهرمان

پی نوشت یک :

دوست دارید به ناسیونالیستی متهمم کنید یا نکنید ، من اینقدر از این اشعار لذت می برم که دلم میخواهد شما هم با من آنرا بخوانید .

پی نوشت دو:

بسیار سپاسگزارم از استاد عزیز که اینجا را لایق گذاردن اشعار زیبایشان دانستند و اشعار خود را برایم ارسال می کنند تا برای لحظه ای هم که شده ، غم غربت از دلم بیرون رود .

آفرینش

روزی که کتاب مزدک موسوی عزیز رو به دست گرفتم با خوندن مقدمه و اولین شعر این مجموعه به نام آفرینش ، دیگه نتونستم جلوتر برم . بعدها هم که دوباره و دوباره این مقدمه قشنگ و این شعر زیباتر رو خوندم ، می بینم که هنوز هم سرگردانم در کلمه به کلمه این دو . از آوردن این شعر در این پست چند منظور دارم . اول اینکه برای کسانی که این شعر را خوانده اند دوباره خواندنش لذتی مجدد باشد و دوم درخواستی است که از شاعر بزرگوار آن جناب مزدک عزیز و همچنین شما دوستان عزیز دارم که نظر خودتان را در مورد این دو و بخصوص این شعر برایم بنویسید و سوم اینکه ... اول شعر را بخوانیم تا بعد :


من خواب دیدم اینکه کسی آمد، و سفره ها دوباره پر از نان شد

آرامشی دوباره به ما برگشت ، گویا خدا دوباره نمایان شد
مانند روز اول خلقت ؛ نه! اما نه! یک تفاوت کوچک بود:
شیطان که جای قهقهه می گریید ، در حال سجده کردن انسان شد
دنیا پر از طنین بهشتی شد ، گندم دوباره میوه ممنوعه
یعنی زمان چنان به عقب بر گشت ،که آدم دچار گیجی و نسیان شد
اما نه! من شبیه خودم بودم، یعنی شبیه آن من پیشینم
باور نمی کنم که چه می بینم : شیطان نماد مطلق ایمان شد
آنگاه استوار قدم برداست ، با حالتی مقدس و روحانی
برگشت سوی من و به من خندید ، همسفره همیشه انسان شد


پی نوشت۱:

و حالا درخواست سومم را از شما عزیزان می نویسم :

فرض کنید شرایطی مانند اینکه مزدک عزیز تصویر کرده اند فراهم است و شما برگشته اید به روز اول خلقت ، آن زمان که خمیر وجود شما در حال شکل گیری است و خداوند می خواهد از روح خود در شما بدمد و سرنوشت شما را رقم بزند . اگر می توانستید یک درخواست از خداوند داشته باشید چه می خواستید ؟

دلتان می خواست کدام برگ از زندگیتان تغییر می کرد ؟ ( البته آنجایی که به سرنوشت شما مربوط می شود .)

آیا دوست داشتید موجود دیگری باشید بجز انسان و اگر آری کدام موجود؟

اگر می شد دوست داشتید کدام یک از صفات خداوند در وجود شما بیشتر و بارزتر به منصه ظهور می پیوست ؟ یعنی کدام عنصر از جوهر وجودی خداوند را بیشتر دوست دارید ؟

و یا هر درخواست دیگری که دوست دارید را برایم بنویسید .


پی نوشت ۲:

گاهی خواندن یک شعر یا یک مطلب شما را از زمین و زمان می کند و به ناکجا آبادی می برد که تنها در حوزه قدرت روح و ذهن و تخیل شماست و چه زیباست این خصلت روح انسانی .

باز هم ممنونم از مزدک موسوی بزرگوار بابت همه اینها .


پی نوشت ۳:

این روزها هوای شهرمان بارانی است . آسمان تصمیم گرفته تا بغض های فروخورده چندین گاهه خود را گاه به آرامی و گاه با شدتی هر چه بیشتر بر سر زمین بباراند تا شاید کمی از غبارهای دلتنگی و ملال نشسته بر ذهن و روح خسته ما شسته شده و سبکبارتر و سبکبالترمان نماید .

مهربانترینم : به خاطر بارش این رحمت بی منتهایت سپاسگزارم .


پیراهنی سیاه بیاور برای من

می روی! نمی مانی. نه می مانی نه توان ماندن می گذاری . وسوسه
آسمان هم مفری نیست بر این دردها که دیگر خانگی شده اند.
دردهای خانگی ، دردهای بومی غریب! می شود گاهی دلخوش کرد
به آنچه نیست و امیدی بیافریند که باید باشد که نه، شاید بهتر است
باشد و به سرعت به خودت بر می گردی که اصلاچه فرق می کند که
باشد یا نباشد. مگر نبودنش چه کرده که بودنش! دوباره می سازیش
مثل تکه های گم شده یک پازل ، اما چه هیجانی دارد وقتی بی
نهایت بار چیدی ، خراب کردی ، چیدی ، خراب کردی و اصلاً
نفهمیدی که دنبال چه چیزی بودی از این تکه های در هم که فقط
هربار سرت را گرم کرده و دوباره رسیدی به همان نقطه محال همان
تصویر دور از ذهن که حالا آنقدر تکرارش کرده ای که از خودت به
خودت نزدیک تر شده. می دانی بودن در حضیض نبودن و نبودن در
مغاک بودن تصویری از تو ساخته که دیگران که هیچ ، خودت را هم
به ستوه آورده . یک لحظه فکر می کنی . باید انتخاب کنی میان
بودن و شدن .عجیب که نیست از این دست انتخاب ها. اولین بار اگر
بود به سرعت می گفتی بودن ، یا نه می گفتی دومی ، شدن. خیلی
ساده تر از امروز . اما امروز چه .چقدر خودت می توانی تصمیم
بگیری و اصلا چقدر فاصله ایجاد می کند بودنت با شدنت؟ بودت به
وسوسه نبود را فریاد می زند و شدن به طعنه مقر دلفریب ماندن را
به یادت می آورد. انتخاب هم از آن واژه هاست. از آن واژه هایی که
فریبت می دهد که چقدر آزادی و استوار و عمیق تر که می شوی می
بینی – دیدنی نبود ای کاش – که یک گزینه از هیچ هر معنایی می
دهد جز ... دو باره بر می گردی عقب تر خیلی دور نرفته ای که
نتوانی برگردی به همان تصویر گنگ پنهان میان ابرها به همان نقطه
محال همان تصویر دور از ذهن. به همان که باید باشد و به آسمان.
شاید به اندازه یکی روزن جا مانده باشد. یک فکر محال ! یک تصمیم
بهتر . یک آن خودت می شوی خودت هم که نه همانی که باید
باشی نه آنی که باید باشد. همین که قدم بر می داری تصویر ها
نزدیک تر می شوند و شدن را کنار بودن می فهمی وخیلی که نه دو
سه تایی گزینه بیشتر می شود و نگاه می کنی . آری : تو مانده ای .
یک آینه و یک ساعت کوکی که روی ساعت ١٢ زنگ می زند.

همینها کافی است. می دانم که می دانی...


پیراهنی سیاه بیاور برای من
یک نام اشتباه بیاور برای من
گندم نصیب غفلت آدم نمی شود
قدر زمین گناه بیاور برای من
من زنده ام که چشم تو را زندگی کنم...
یک چشم سر به راه بیاور برای من
حوای من ! به آتش و شعر و شراب و شور
از آسمان پناه بیاور برای من
لیلای بیست و هشتم اردیبهشت را
از منتهای ماه بیاور. برای من!
پی نوشت 1:
احساس غریبی است همدردی دلهای دور از هم . گاهی انگار کسی از راهی بس دور ، دفتر دل تو را باز کرده و از روی آن خط به خط می خواند !

مهمتر نوشت :
این نوشته مقدمه کتاب پیراهنی سیاه بیاور برای من است به قلم زیبای مزدک موسوی . برای دسترسی به این کتاب به اینجا مراجعه فرمایید . ممنون از این عزیز بزرگوار .