سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

چرا

چند روزیست که حالم خوب نیست , که تحملم کم شده , که ظرفیت ادم بودنم به شدت پایین آمده . چند وقتیست که خودم را توی یک  دایره بسته محدود کردم . دایره بسته ای از افراد و افکار محدود . نمی دانم چرا مثل قدیم ترها نمی توانم بعضی از آدمها را تحمل کنم ؟ نمی دانم چرا نمی توانم مثل همیشه پشت یک نقاب از دروغ پنهان شوم و به ظاهر با دیگرانی که هیچگاه به محبتشان و به خوبی شان اعتماد نکرده ام , خوب باشم و مهربان . نمی دانم محبت قلبی ام را کجا پنهان کرده ام ؟ نمی دانم چرا حوصله رفتارهای دوگانه آدمها را ندارم . چرا از گفتن یک سلام ساده به بعضی ها عاجزم ؟می دانم هرگز چنین حقی را ندارم که آدمها را دسته بندی کنم ! اما گاهی عمل کردن به دانسته ها چقدر سخت می شود؟ حسادت ها , حب و بغض ها , کوته فکری ها , عدم جسارت در رفتار , عدم صراحت در گفتار , قرارگرفتن در محدوده افکار و رفتارهای کهنه , عدم پذیرش افکار نو , نمی دانم من کجای این دایره بسته قرار دارم ؟ گاهی حتی نمی دانم با هر کسی  چگونه باید رفتار کرد؟ چرا بازخورد برخی رفتارها اینقدر آزاردهنده است؟چرا حضور بعضی آدمها اینقدر بر روح و روان خسته من سنگینی می کند ؟ چرا نمی توان از وجود همه به یک میزان بهره گرفت ؟ چرا سخن گفتن با یکی انرژی ات را برای ادامه  زندگی , برای مبارزه باسختیها , برای تلاش در جهت رویاها صد چندان می کند , اما حتی گذر از کنار دیگری , حتی لحظه ای اندیشیدن به آدمی تو را از هر چه نیرو و توان است تخلیه می نماید؟ این چه سریست در آفرینش متنوع اینهمه آدمهای گوناگون؟

خدای من ! من کجای این دایره ایستاده ام ؟ خسته ام خدایا ! چونان همیشه کمکم کن !

پیامی از سوی خدا


می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.


همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق !
بعدن نوشت :
این ۱۱۴مین پست منه ! عدد ۱۱۴ تعداد سوره های قرآنه و یادآور یه امر مهم واسه من ! باز هم یه نشونه دیگه توی این روزهای تلنگر و نشونه ! بازم ممنون خدا!

یک ابتکار جالب


توی تعطیلات نوروز یک اتفاق خوب که در اکثر شهرهای ما می افتد , آمادگی برای پذیرایی از مهمانها و مسافرانی است که به آنجا سفر می کنند . تازه مدیران شهر یادشان می افتد که چه آثار تاریخی یا جاذبه های گردشگری ای در شهرشان وجود دارد که باید کمی به آن رسیدگی شود تا شاید بتوانند مردم بیشتری را به آن جذب کنند .

قزوین , شهر محل سکونت ما , در تعطیلات بسیار دلگیر است .چرا که تقریبا نیمی ازجمعیتش برای مسافرت از شهر خارج میشوند و تقریبا اکثر مغازه ها بسته است . به خاطر اینکه امکانات زیادی هم ندارد, مسافر زیادی به این شهر وارد نمیشود ! وای به حال افرادی مثل ما که اینجا غریبند و کسی را هم ندارند و مجبورند در ایام تعطیلات در اینجا به سر ببرند .

اما دو سه سالی هست که سازمان میراث فرهنگی قزوین در زمان تعطیلات ابتکارات جالبی به خرج داده است . اکثر مکانهای تاریخی این شهر که کم هم نیستند , باز و رسیدگی شده اند و با انواع و اقسام کاتالوگ ها و سی دی های راهنما و همینطور راهنماهایی که در این مکانها هستند با اطلاعات نسبتا خوب , مسافرانی را که احتمالا از این شهر گذر می کنند , کمک می کنند که بیشتر و بیشتر آشنا بشوند با قسمتی از دوران صفویه که قزوین پایتختش بوده . امسال نمایشگاه صنایع دستی در قزوین که معمولا سالی یکی دوبار برگزار میشود , در یک محل تاریخی به نام مجموعه سعدالسلطنه برگزار شد که مکان بسیار زیبا و بجایی بود . قسمتی از این مجموعه که در قدیم به بازار نجارها معروف بوده  ,بازسازی و مرمت شده و آمادگی برای ایجاد نمایشگاه های هنری و صنایع دستی که الحق قزوین هم در این رشته بسیار پیشرو است تهیه شده است . آخرین روز نمایشگاه یازدهم فروردین بود که من بالاخره توانستم یک سر به آنجا بزنم و حداقل سه ساعتی را در آنجا از همه گرفتاریهای فکری خودم خلاص بشوم . دیدار استاد احمد پیله چی یکی از بهترین اساتید خوشنویسی قزوین ( و به زعم من بهترین آنها ) در غرفه خوشنویسی قزوین ( که پایتخت خوشنویسی ایران نامیده شده است ) یکی از بهترین لحظاتی بود که من در آنجا گذراندم . بازدید از غرفه های مختلف صنایع دستی شهرهای مختلف از جمله اصفهان و خراسان و همدان و سایر شهرها هم به نوع خودش برای من بسیار جذاب است  .

یکی از بهترین قسمتهای برنامه هم , مراسم موسیقی و برگذاری آئین های سنتی و مذهبی شهرهای مختلف است که از شانس خوب من دیروز مربوط به خراسان  و رقص چوب آنجا بود. و مسلما باعث لذت فراوان من شد . گرچه ازدحام جمعیت اجازه استفاده کامل از برنامه را به من نمیداد . یکی از پر بازدیدترین غرفه ها , غرفه های مربوط به سوغاتی های خوراکی شهرهای مختلف است که معمولا بیشتری فروش این نمایشگاه ها به آنها مربوط می شود . همینطور به غرفه آش رشته و سیب زمینی سرخ کرده و انواع تنقلات دیگر !!!

امروز هم سری به حمام قجر زدیم . موزه مردم شناسی قزوین در آنجا برقرار است . چیزی که در آنجا برای ما جالب بود وجود حاجی فیروز بود که با همان شکل و شمایل سنتی و دایره ای در دست برای مردم می خواند و می رقصید و بشکن می زد و همه را ترغیب به شادمانی میکرد . عکسهایی که همه با او می گرفتند هم دیدنی میشد با شکل هایی که برای عکس گرفتن به خود می گرفت .

امیدوارم از این دست فعالیتها در تمام روزهای سال داشته باشیم تا بتوانیم بیشتر با تاریخ کهن سرزمینمان آشنا بشویم .

قسمتی از سرای سعدالسلطنه که در قدیم جزئی از بازار نجارها بوده است



نمایی از یکی از غرفه های صنایع دستی 



سفره هفت سین واقع در بام حمام قجر



قسمتی از موزه مردم شناسی حمام قجر



 یه قسمت دیگه از موزه مردم شناسی حمام قجر !



اینم یه عکس یادگاری با حاجی فیروز


و این هم شد دستاورد من از گشت و گذار در غرفه های صنایع دستی : یک کار معرق چوب اثر هنرمندان قزوینی با شعری از شیخ سخن سعدی و خط استاد یداله کابلی 

( تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی   مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی )

دو غزل


بعد یه پست ناسیونالیستی !!! وقتی که اسم شهرم رو میارم ، نمیشه یاد استاد قهرمان نیفتم

اونم زمانی که استاد دو تا غزل ناب جدید گفتند . با کسب اجازه از ایشون ، این دو تا غزل رو براتون می نویسم تا شما هم با من از خوندنش لذت ببرین .


پی نوشت 1:

واسه دوستانی که نمی تونند عکس رو ببینند ، شعر رو در ادامه مطلب یادداشت می کنم . حیفه که از خوندنش سرشار نشن !

پی نوشت 2:

عکسی که بالا می بینین ، عکس استاد محمد قهرمان سراینده اشعار فوق است.

ادامه مطلب ...

شهر من


اینجا شهر من است . شهر شکوفه های بادام بر شاخسار درختان . شهر گل های زعفران , شهر استاد محمد قهرمان .

شهر دکتر شفیعی کدکنی , شهر حسرت های ناتمام اهالی !

شهر قطب الدین حیدر , شهر عاشقان حیدر , شهر درویشان حیدری !

شهری که هر خیابانش خاطره ای دارد از کودکی ,شهری که هر کوچه اش خاطره ای دارد از آدمهای دوران کودکی .

شهر دلخوریهای کوچک که تبدیل می شود به فاصله های بزرگ ! شهر فاصله های کوچک که بزرگتر می شود با توقعات بزرگ .

شهر حسرت قدم زدن در کوچه و خیابانش . شهر مهربانیهای مادر و گذشت های پدر ! شهر صبوریهای برادر !

شهر مذهب , شهر دین , پیچیده در پوسته سخت ظواهر . شهر دعا و ندبه و توسل , شهر روضه های بی پایان ! شهر عزاداری های بی پایان , شهر همدردی در غم ! شهر غم ! شهر عاشق محرم ! شهر ماتم !

شهر دور مانده از شادی ! شهر جدا مانده از مفهوم آزادی !

شهر من , شهر دوست داشتن های ساده و بی توقع , شهر احساسات صریح و ساده , شهر صداقت , شهردوستی ها و دشمنیهای آشکار , شهر خاطرات کهنه , شهر کهنه ! شهر رفتگان از یاد رفته ! شهر مهربانیهای فراموش شده  مادربزرگ و پدربزرگ !

اینجا شهر من است . شهر دلبستگی هایم , شهر وابستگی هایم , شهری که در آن , حسرت بودن در کنار عزیزترینهایم را به فراموشی می سپارم .شهری که هرگز شوق زندگی در آن را نداشته ام , اما نزدیک بودن به آن جزء رویاهای دست نیافتنی ام شده .

شهر پدر , مادر , عمو ودایی , شهر خاله های مهربان , پسرخاله ها و دخترخاله ها و پسردایی ها و دختردایی های همراه و همدلم . شهر مهمانیهای به یاد ماندنی !

شهری مخلوط از حس آرامش و ناآرامی ! محبت و دشمنی , شادی و غم های کوچک دست یافتنی !

اینجا شهر من است و من تک تک مردمش را , تک تک کوچه ها و خیابان هایش را دوست دارم . اینجا شهر من است , وطن من , من با خاطراتم زنده ام . من با گذشته ام پیوند دارم . من در وطنم و با وطنم زنده ام . پس زنده باد وطنم !