خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند.
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند.
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد .
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است .
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند .
هوشنگ ابتهاج
این روزها ذهنم از هر موضوعی خالیست . نه اینکه هیچ فکری ذهنم را مشغول نکرده باشد َ، بلکه هجوم افکار مختلف باعث شده تمرکزم را بر یک موضوع از دست بدهم . گاهی نیز احساس می کنم در خلا هستم . نقطه ای بدون آغاز و پایان . دارم انگیزه ام را برای نوشتن از دست می دهم !
نگران نباشید . هیچ اتفاقی نیفتاده . فقط خسته ام ، خسته ام ، خسته ام !
پی نوشت :
باران می آید . عزیز شاعری می گفت رعد و برق فریاد خداوند عاشق است بر سر زمینیان عاصی و فراموشکار . و من به این می اندیشم پس باران گریه خدای مهربانی است بر حال این آدمیان زمینی و بر دل عاشقانی که تنها مانده اند در جمع اینان . کاش باران غمهایمان را از دل بشوید .
از خاطر عزیزان ، گردون سترد ما را
هر کس به یاد ما بود ، ازیاد برد ما را
خوبان گنه ندارند گر یاد ما نکردند
چون شعر بد به خاطر نتوان سپرد مارا
با اصل کهنه خویش دلبستگی نداریم
آسان توان شکستن چون شاخ ترد مارا
ما برگهای زردیم ، افتاده بر سر هم
در قتلگاه پاییز ، نتوان شمرد ما را
سرجوش عمر خود را ، چون گل به باد دادیم
در جام زندگانی ، مانده ست درد ما را
کودک مزاجی ما ، کمتر نشد ز پیری
بازیچه می فریبد ، چون طفل خرد مارا
گردون چو دایه پیر بی مهر بود و بی شیر
شد زهر خردسالی ، زین سالخورد مارا
باقی نماند از ما ، جز مشت استخوانی
از بس که رنج پیری ، در هم فشرد مارا
چون شاخه های سر سبز، از سرد مهری دهر
آبی که خورده بودیم در رگ فسرد مارا
خون شهید عشقیم بر خاک ره چکیده
پامال اگر توان کرد ، نتوان سترد مارا
ما قطره های اشکیم بر چهره ی یتیمان
چون دانه های باران ، نتوان شمرد ما را
با این دغل حریفان ، بازی به دستخون است
وز نقش کم نمانده ست ، امید برد ما را
گو جان خسته ما ، با یک نفس برآید
اکنون که آتش عشق در سینه مرد مارا
چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم
هر کس به راه افتاد ، با خویش برد ما را
استاد محمد قهرمان
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو مستریح و به افسوس میرود ایام
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب به سحر میبرند و روز به شامدلمون پیش همه ، اما همت نمی کنیم یه سر به هم بزنیم ، دستات یاری نمیکنه بری و شماره شو بگیری تا صداشو بشنوی ، یا اینکه حداقل با سرانگشتت یه پیامی از محبت و وفا بنویسی و بفرستی به شماره ش ! مگه همه اینها چقدر وقت می بره ؟ چرا همش حسابگری میاد وسط ؟ که چرا همش من ؟ چرا همه اش یکطرفه ؟ چرا این بار اون نه؟
چه بلایی داره سرمون میاد ؟ یعنی دوستیهایی که توی قلبمون حک شده واسه همیشه ، ارزش یه تلاش کوچک رو نداره واسه نگه داشتن ؟ یعنی فاصله ها اینقدر کارسازن تو جدایی ها؟ چرا همه بی توجهیمون رو گردن نداشتن وقت میندازیم ؟ به کجا داریم می رسیم ؟
می خواستم راجع به یک فیلم براتون بنویسم . یه فیلم که قبلا به عنوان بهترین فیلم که توی سال 88دیدم معرفی کرده و قول داده بودم که راجع به داستانش بنویسم . نمی دونم که شما این فیلم رو دیدین یا نه ولی من برای نوشتنش ، دوباره دیدمش . یا شاید بهتره بگم دوباره با تمام وجود حسش کردم و با تک تک لحظاتش همراه قهرمان فیلم زندگی کردم . چون اولین بار دیدنش فقط برام یه احساس صرف بود که هیچ عقلانیتی رو نمی پذیرفت . این بار کمی جدا از اون همه احساس ، دوباره فیلم رو دیدم تا بتونم به همه حرفهای فیلم پی ببرم ، که بتونم علاوه بر دو قهرمان اصلی فیلم ، بقیه رو هم ببینم ، نقششون رو متوجه بشم ، حرفهاشون رو بشنوم و تاثیرشون رو بر قصه و تاثیر قصه رو بر اونها درک کنم . که ...
ای وای ! این همه حرف زدم بدون اینکه اسم فیلم رو ببرم . میخوام راجع به فیلم the blind side صحبت کنم . نمی دونم ترجمه دقیق اسم فیلم چی میشه ؟ نقطه کور ، گوشه ناشناخته ؟ یا هرچیز دیگه ...؟ و اینکه چرا این اسم ؟ واسه اینکه در مورد یه حس ناشناخته صحبت میکنه ؟ چون باور پذیریش کمه ؟ واسه اینکه تا خود آدم درگیر این احساس نشه نمی تونه قبولش کنه ؟ یا به این دلیل که تا خودت با چشم دل خودت کشفش نکنی ، تا با تمام وجود در گیرش نشی ، هرگز با گفتن و شنیدن از زبان دیگران ، پی به وجودش نمی بری ؟ آدمهای زیادی نیستند که بتونند این تجربه سخت رو طاقت بیارن ! واسه اینکه این یه آزمایش سخته که اگه نتونی از پسش بربیایی ، شرمنده خودت و خدا و دیگران میشی ! نمی دونم درست فکر میکنم یانه ؟ کاش شما هم ببینید این فیلم رو و بعد نظرتون رو بگین !
قصه فیلم ، داستان محبت بین دو آدمه که از زمین تا خود آسمون با هم متفاوتند ولی در کنار هم قرار می گیرند تا یک قصه قشنگ رو بسازند . داستان واقعی زنی که تمام عشق مادریش رو ، تمام توجه و محبتش رو نثار یک پسر تنهای سیاهپوست می کنه بدون اینکه ذره ای دچار حس ترحم ، نیکوکاری ، تفاخر یا هر حس دیگه ای از این دست شده باشه . چرا که هر رابطه ای - حتی رابطه مادری - لایه ها و ابعاد مختلفی داره که با هر فرد جدیدی یک بعدش آشکار میشه – مثل یک مادر که رفتارش با هر فرزندش متفاوت با دیگری است - !
داستان پسری است که تمام عشقش رو ، تمام نیروی حمایتگرش رو و تمام عواطف انسانی اش رو نثار یک زن و خانواده اش میکنه تا بتونند با همدیگه یک خانواده کامل بسازن ، که در کنار همدیگه به آرامش برسند ، که به همه بباورانند که میشه از قواعد و چارچوب های بسته فکری جامعه رها شد و اونطور زندگی کرد که خواسته خود آدمه .
داستان خانواده ای که ثابت کردند شرایط هر آدمی و هر خانواده ای با دیگری متفاوت است و میشه همه ناشدنی ها رو به واقعیت تبدیل کرد و راضی بود .
قصه آدمهایی که به قول قهرمان زن فیلم ، بیشتر از اینکه تاثیر بگذارند ، تاثیر می پذیرند .
همیشه این پیچیدگی و وسعت احساس انسانی برای من سئوال بزرگی بوده . اینکه مگر قلب و روح آدمی گنجایش چه اندازه مهر و محبت رو داره و به این نتیجه رسیدم که هر چه از پیمانه محبت و عشق پاک الهی یا انسانی توی وجود خودت بریزی ، هر چه لبریزتر بشی ، باز هم ظرفیت بالاتری نصیبت میشه ، اینقدر که تمام زندگی ات رو متاثر خواهد کرد ، فقط این احساس تحملی می خواهد که باید در خودت تقویت کنی و جسارتی که از زخم زبان و نگاه دیگران نهراسی . همو که این هدیه را ارزانی ات داشته ، یاری ات خواهد کرد و برای همیشه با تو خواهد ماند . کاش قدردان این عطیه الهی باشیم .
پی نوشت :
ساندرا بولاک برنده جایزه اسکارنقش اول زن شد به خاطر ایفای نقش در این فیلم .
از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاریست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب
و اندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست میدارم
مرگ را دشمن
وای اما با که باید گفت این ؟_ من دوستی دارم
که به دشمن باید از او التجا بردن !_
جویبار لحظه ها جاری .
م امید( اخوان ثالث )