به خاطر دل کوچک زری عزیزم که خواسته شعر بنویسیم :
می آئی و من می روم ای مرد دیگر
چون تیرگی از بیخ گوش صبحگاهی
می آئی و من می روم ، زیباست ، زیباست
باران نرمی بر غبار کوره راهی
دشت بلاخیز غریب تفته ای بود
هر تپه ای چون تاولی چرکین بر آن دشت
ما سوختیم و خیمه برکندیم و رفتیم
اینک تو می آیی برای سیر و گلگشت
حلاج ها بر دار رقصیدند و رفتند
شیطان خدایی کرد در این خاک سوزان
این قصر عاج افتخار آمیز تاریخ
برپاستی از استخوان تیره روزان
تابوت خون آلود من گهواره ی تست
جنباندت دست پلید پیر تقدیر
هشدار ! یک دنیا فریب و رنگ و بازیست
روزی شنیدی گر کسی می گفت : تدبیر
می آئی و من می روم ، بدرود ، بدرود
چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم
بیهوده بودن ، تلخ دردی بود ، اما
اما... چه درد انگیز، ما بیهوده مردیم !
شعر مرد دیگر (برای آنها که پس از ما زندگی خواهند کرد ) سروده نصرت رحمانی
من از متابعت خضر راه می ترسم
از این که باز در افتم به چاه می ترسم
از آن رفیق که تا نیمه راه با من بود
شدم جدا و زپایان راه می ترسم
ز بس گزیده مار هوس شده ست دلم
ز ریسمان سفید وسیاه می ترسم
چو جان هم از سر تن سایه باز می گیرد
دگر زهر چه شود سرپناه ، می ترسم
مخوان به این دو مقامم اگر ز اهل دلی
که من ز صومعه و خانقاه می ترسم
چو روزهای من آبستن غمند همه
دگر ز نو شدن سال و ماه می ترسم
امید عافیت از تندباد و سیلم نیست
ز اشک در تب و تابم ، ز آه می ترسم
چنین که بر رخ من چین فتاده از پیری
گرم به آینه افتد نگاه ، می ترسم
چو برگ بید که لرزد ز بیم باد به خویش
گنه نکرده ز یاد گناه می ترسم
به غیر عشق که از او به کوه دارم پشت
دگر ز هرچه کنم تکیه گاه ، می ترسم
در انتظار توام ای سپیده روشن
بیا بیا که زشام سیاه می ترسم
استاد محمد قهرمان
۱- ۱- هر آدمی یک معمای سربسته ست . معمایی که خودش مجموعه ای از معماهای کوچک دیگریست که با تولدش شروع میشه و با مرگش ختم . تولد هر بچه خودش اولین کلید معماست . بعد که بزرگ و بزرگتر میشه ، به مرور معماهای زندگیش رو حل میکنه و چقدر که چگونگی حل شدن این معماها اهمیت دارند . مثلا تا هر بچه ای بزرگ بشه و به سامان برسه ، نگرانی های پدرومادرش تمامی ندارند ، درس خوندنش ، قبولی در دانشگاه و رشته مورد علاقه ش ، کارش ، ازدواجش ، خوشبختیش .... و کاش بشه که این نگرانی ها یک روزی تمام بشن اما ...
این چند وقته معماهای زیادی در دوروبر من پاسخ داده شدند . ازدواج برادرانم ، ادامه تحصیلشون ، ازدواج عزیزان نزدیکم و هزاران سئوال دیگر که یا پاسخ داده شدند و یا به زودی جواب داده خواهند شد . اما هنوز هم سئوالات زیادی ست که در دورو بر من بی پاسخ مانده اند و منتظر گذر زمانند برای جواب .
و اما ، داداش علی ما هم معمای ازدواجش را حل کرد . دیشب با آمدنش به خانه ، موجی از شادی و خنده و انرژی بود که به ساختمان ما سرازیر شد و من چقدر خوشحال شدم از حس خوشایندی که در فضای خانه آنها حاکم شده بود . اینقدر که نتوانستم جلوی احساسم را بگیرم و زنگ زدم و ورود عضو جدید خانواده را تبریک گفتم . چقدر خوبه که همه خانه ها هر شب پرشور و شادی باشند و همه زندگی ها پر خوشبختی . امیدوارم همه معماهای زندگی به خوبی و خوشی حل بشوند . جدیدترین پاسخی که به معمایی از زندگی شما داده شده چیست ؟ دوست دارید آنرا بیان کنید ؟
2-
در شرح حال گل
بنویسید خار را
بر هم زنید : خوب و بد روزگار را .
حرف کمی نبود قرار ومدار عشق
اما چه فایده –
که نفهمیم یار را!
ای روح های ناب !
دوباره به پا کنید-
قدری برای اهل زمستان
بهار را !
بعضی از آدمها چقدر ظریف حرف دلشان را منتقل می کنند . آدمهایی که سکوتشون ، نگاهشون و هر حرکتشون یک معنای خاصی دارد . کم حرف می زنند اما اگر حرفی هم باشد ، روحت را تکان می دهد . کلماتشان اسیرت می کند و به این زودی از بار سخنشان رها نمی شوی . سپیده ما یکی از آن معدود آدمهایی است که بیشتر با نگاهش حرف میزند تا با کلام . و چقدر هم کلماتش تاثیرگذارند . یک نمونه اش همین شعر بود که بر روی کارت تبریکی برای تولد نیایش به من هدیه داد . نیازی به هیچ حرف اضافه ای هم نبود . حرف قلبت را شنیدم سپیده عزیزم . باز هم ممنون .
این چند وقت گذشته خیلی در خودم غرق بودم ، مرا ببخشید !
پی نوشت :
شعر بالا سروده ابوالقاسم حسینجانی است .
بعد چندین روز استراحت و آرامش ناشی از حضور در خانه , امشب دوباره استرس بیدار شدن صبح زود برای رفتن به سر کار سراغم آمده . سیزده سال است که با این مساله کنار آمده ام و نمیدانم چرا این روزها اینقدر دارم در مورد رفتن و نرفتن به سرکار , با خودم کلنجار میروم . کاش میتوانستم به قول شقایق عزیزم تا وقتی که حس نیاز نمیکردم , به اداره برنمی گشتم , کاش میشد قید تعهدات اضافه زندگی را زد , کاش میشد به قول مامانگار عزیز جسارت به کارگیری تجربیات خودمان و دیگران را داشته باشیم . کاش می شد از وقایعی که در آینده امکان پیشامد دارند نترسیم و دل بزنیم به راهکارهای جدید زندگی , تا شاید راه بهتری را برای زندگی مان پیدا کنیم . هنوز میلی برای رفتن به اداره ندارم . هنوز احساس میکنم لازم است یک مدت دیگر در خانه بمانم و دور باشم از محیط اداره , اداره در حال حاضر برای من یعنی بلند شدن بالاجبار اول صبح از خواب ناز , یعنی کمبود خواب , یعنی سروکله زدن با کلی آدمهای جورواجور که یا حرف تو را نمی فهمند یا باید کلی با آنها صحبت کنی تا متوجه منظورت بشوند , اداره یعنی سروکار داشتن با کلی عدد و رقم و پول و چک و .... یعنی کار و کار و کار ... اداره یعنی آدمهای پینوکیو , یعنی روسایی مانند روباه مکار اما گاهی در ظاهر پدرژپیتو یا شاید هم در نقش صاحب سیرکی که برایش مهم نبود چه بلایی سر دیگران میاد , چیزی که برایش مهم بود خودش بود و نفعش , اداره یعنی همکارانی مثل گربه نره , مثل دوستان نادان پینوکیو , اما این وسط آدمهایی هم پیدا میشوند از جنس فرشته مهربان , یا جوجه کوچولوی پینوکیو که در هر حال تنهایت نمیگذارند , ( اینطور که من از پینوکیو گفتم , به این معنی نیست که خودم را در نقش او می بینم ها , یه جوری قیاس مع الفارق بود !) و من چقدر دلم برای این آدمها و دوستان عزیزم , فرشته های مهربان خودم تنگ شده , که اگه نبودند مطمئنا تردیدم برای کندن از اداره خیلی کمتر بود ! اداره یعنی کارزاری از جنس زندگی , درگیری دائمی همه خوبیها و بدیها , یعنی غوطه خوردن در همان هیجانی که ما را ساعتها پای سریالها و کارتونهای کودکی می نشاند ! راستی شده تا به حال خودتان را و زندگیتان را به شخصیت های کارتونی کودکی تشبیه کنید ؟ یک زمانی قرار بود با سمیرای عزیز ماجراهای اداره را با کمک شخصیت های کارتونی بنویسیم ! هنوز که فرصتش پیش نیامده , قرار بود هر کدام از همکاران نقشی را برعهده داشته باشند فراخور حالشان , تا به حال نشده , شاید از حالا سعی کنیم این اتفاق بیفتد ! تصور کنید آن شرلی یا جودی ابوت را در قلعه حیوانات ! چه حسی به شما دست می دهد ؟ نگرش بسیار منفی ایست . قبول دارم , اما گاهی به همین شدت از این محیط بیزارم ! کاش زندگی اینقدر بی رحم نبود که علیرغم میلمان وادار به انجام دادن کاری بشویم , کاش جسارت ترک یک محیط و روبه رویی با آینده ای دیگر را در خود پرورش می دادیم , کاش ....
بگذریم . فردا روز دیگریست و من باید با آرامشی که به دوستانم قول داده ام , به دیدارشان بروم . سعی خودم را خواهم کرد که همانی باشم که انتظارش را دارند . امیدم به خداست . امیدوارم موفق شوم .
این هم از امروز . چند روزی بود که نیایش دائما از من می پرسید تولدم کی می رسد . بالاخره روز تولد نیا هم آمد و تمام شد . بعد رفتن میهمانها , تا جمع و جور کنم ساعت 2 شد . امشب هم که اولین شب ماه رمضان است و باید برای سحری بیدار شویم . ترجیح دادم این یکی دو ساعت را نخوابم . این نصفه شبی دارم به گذر سریع روزها فکر می کنم . به تمام اتفاقاتی که در این چند روزه برایم افتاد .به این چند روز مرخصی خودخواسته ای که برای بازسازی شخصی خودم گرفتم و چه با سرعت هم گذشت و تمام شد !
این دو سه هفته اخیر سعی کردم تغییراتی را در روال زندگی فردی ام ایجاد کنم تا تاثیر آن را بر زندگی خانوادگی و روابط اجتماعی ام بیابم . در مدت سه هفته فقط پنج روز سرکار رفتم . بجز چهار روز مسافرت به سمت خانواده ها , بقیه اش گذر زمان در خانه بود . فکر می کردم فرصت خوبیست برای رسیدن به کارهای معوقه : دیدن فیلمهای نادیده ام , خواندن چند کتابی که مدتهاست روی دستم مانده , رسیدگی به کارهای معوق خانه و .... اما متاسفانه چندان پیشرفتی در این کار حاصل نشد . رسیدگی بیشتر به امورات داخلی منزل , گر چه ممکن است کمی همسر و فرزندان را متوقع بار بیاورد و حس ناخوشایندی را در من ایجاد کند , اما در مجموع آرامش نسبی ای نیز برایم به ارمغان آورد . استراحت به اندازه و جبران کمبود خواب و عدم نگرانی از بیدارشدن های زودهنگام به علاوه عدم استرس روبه رویی با افراد خاص , ارباب رجوع های فراوان , عدم خستگی کاری و دور بودن از فضای ناسالم اداری و سایر مسائلی از این دست , برایم بسیار خوب بود . خب , تا اینجای کار بدم نمی آید کمی دیگر نیز این مرخصی را تمدید کنم .فکر می کنم برایم لازم است . راستی , این چند وقته بجز مواردی که واقعا خواسته دلم بود, سایر روابط اجتماعی ام را نیز بسیار محدود کردم . با این حساب بسیاری از ارتباطات – به قول همسرم یکطرفه – رو به نابودی می رود , ارتباطاتی که در نفس خود برایم ارزشمند است . سروصدای اعتراض برخی از دوستانم بلند شده , برخی از من رنجیده اند , برای برخی هم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و خدا را شکر متوجه هیچ تغییری در اوضاع نگشته اند – ظاهرا با این گروه هیچگاه به مشکلی بر نخواهم خورد !- فراموش کردم بگویم , برخی را هم حسابی نگران کرده ام . اینها افراد بسیار نزدیک و واقعا دلسوز من هستند , از جمله مادرم و معدودی از دوستانم .ارتباطات مجازی هم که خواسته ناخواسته در زمان منزل به حداقل می رسد . این را هم محض اطلاع دوستان عزیزم در اینجا عنوان می کنم که بدانند این یکی صد در صد خواسته من نبوده و اراده من در این موضوع تنها بخشی از آن را در بر می گیرد . ارتباطات که کم و کمتر شد و یا حتی قطع شد , توقع دیگران از تو و توقع تو از دیگران کمتر می شود و این خودش بالنفسه آرامش زاست , البته به شرطی که شما یک آدم عادی و عاقل باشید ! می ماند بحث مربوط به مسائل مادی , آنهم برای کسی مانند من که از ابتدا در این زمینه مستقل بوده . در مورد این یکی به این زودی نمی توانم اظهار نظر کنم . چرا که هنوز از حقوق و مزایای اداره بی نصیب نمانده ام و بنابراین کماکان به روال سابق هرگونه که دلم خواسته , رفتار نموده ام . به گمانم این یک مورد برای آدمی مثل من معضل بزرگی به بار بیاورد . خب , بهتر است جمع بندی کنم :
استراحت بیشتر در نتیجه دوری از خستگی محیط کاری + دوری از عوامل استرس زا + عدم ارتباطات اجتماعی باز هم مشکل ساز+ رسیدگی بیشتر به کارهای شخصی + ارتباطات کاملا دوستانه و خودخواسته + آرامش ناشی از بودن در کنار فرزندان و رسیدگی بیشتر به آنها + کمی تا قسمتی دردسرهای یک زن خانه دار بودن + در صورت امکان کم کردن توقعات مادی و ولخرجی های همیشگی + ..... به نظر شما یک آدم عاقل از همه اینها چه نتیجه ای می گیرد ؟ آرامش
یعنی خیلی بهتر و راحت تر است که در خانه – در عین آرامش - بنشینی , نه اینکه همه عوامل استرس زا را به جان خود بخری و بعد که آرامشت را از دست دادی , در به در به دنبال راههای آرام کردن خود بگردی ! رضایت درونی و استقلال مادی و روابط اجتماعی و سایر موارد توجیهی جهت کار در بیرون منزل را هم بهتر است به فراموشی بسپاری ! این نتیجه گیری از این روزهای استراحت من در منزل است ...... اما من که عاقل نیستم !!!! با همه اینها سعی می کنم روی این مسائل بیشتر بیندیشم .
پی نوشت : درست همین حالا , زری لحظه به لحظه به زمان پروازش از ایران نزدیک می شود . ساعت 4 روز پنجشنبه 21 مرداد 89 , تا کی دوباره فرودگاه مهرآباد , شاهد قدمهای این مسافر عزیز دوست داشتنی مان باشد . خداوند حافظش باد .
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم