سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

امید


شبی که بی تو به سر می رود ، سحر نشود

به هر دری که زنم ، غم ز دل به در نشود

چه غم که می شوم از دیدن تو شادی مرگ ؟

بیا که عاشق بیچاره ، جان به سر نشود

مترس اگر که خیالت به خلوتم آید

کسی ز آمدن و رفتنش خبر نشود

ز اشک ، راز درون آشکار خواهد شد

بگو چگونه بگریم که دیده تر نشود؟

ز مومیایی لطفت به دور ، با من ماند

پری شکسته که هرگز دوباره پر نشود

به هیچ کار دگر ، بعد از آن نخواهد رفت

اگر که با تو مرا دست در کمر نشود

ز وعده های دروغت ، شکسته است دلم

خدا کند دگر از این شکسته تر نشود !

به هر دلی که رسد عشق ، بار نگشاید

چنان که هر صدفی خانه گهر نشود

خوشا کسی که به فرمان دل رود ره خویش

ز استخاره مقید به خیر و شر نشود

********

دلا به دیدن آن شوخ ، بسته ای امید

بگو چه خاک به سر می کنی ، اگر نشود ؟


استاد محمد قهرمان

89/06/01

یک خودارزیابی

چند روزاست ، یا بهترست دقیق تر بگویم ، از وقتی که به نامرئی شدن فکر کردم  و کارهایی که میشد انجام داد ، یک فکری مثل بختک روی  ذهنم افتاده . عین یک آونگ با سروصدا در درون افکارم رفت و آمد می کند و هیچ خلاصی ای از آن نداشته ام در این چند روز . به این فکر میکنم که گرفتار چه دنیای کوچکی شده ام ، یا به عبارتی دنیای من بسیار کوچک شده است . به این فکر می کنم که چرا من مثل خیلی از دوستان ، گستره افکارم بلند و پهناور نیست ، که چرا فقط در اطراف خودم و عزیزانم محدود شده است . که چرا از آرمان های بزرگ انسانی فاصله گرفته ام ؟ حقیقتا آن نوشته بدون تفکری که بلافاصله از ذهنم بر صفحه نمایش ظاهر شد ، تلنگر سختی را بر من وارد کرد که کجاست آن آدم ایده آل گرا و آرمانگرایی که فکر می کرد می تواند خیلی کارهای بزرگ را انجام دهد ؟ چرا من حداقل در همین نوشتن ، به این فکر نکردم که میشود مثلا حق مظلوم را از ظالم گرفت ؛ گرسنه ای را سیر کرد ، افکار آدمها را تغییر داد یا برای نجات کشورمان کاری کرد یا از این دست افکار قشنگ آرمانی ! از آنروز تا به حال شده ام قاضی و خودم را در جایگاه متهم قرار داده ام که جه بلایی بر سر من آمده است و چرا من اینقدر دچار محیط فکری بسته ای  شده ام ؟ نمی دانم ! نمی دانم آیا اینها بخاطر ناامیدی غریبی است که این روزها بر من و افکارم حاکم شده ، یا شاید اثرات گذر زمان بر ذهن و فکر و روح من است ، که می گویند هر چه سن و سال آدمها بالاتر می رود ، محتاط تر می شوند ، عاقلتر می شوند ، یا شاید دنیاهایشان کوچکتر می شود . شاید هم این حس در من مادر ، در من زن بیشتر نمود دارد که دیگر از آن ایده آل گرایی دوره جوانی فاصله گرفته ام ، که دیگر فکر نمی کنم می شود دنیا را تغییر داد ، بلکه تمام همتم را بکار گرفته ام که فقط خودم و نهایتا همین چند نفری که مسئولیتی در برابر زندگیشان دارم را بتوانم حمایت کنم .اگر قرار است تغییر صورت بگیرد بگذار اول در خودم باشد . و یا شاید اینها اثرات محیط زندگی و کاری ست که خودش را اینگونه دردناک به نمایش گذاشته است . وقتی دوروبر تو پر از آدمهایی باشند که تمام هم و غمشان حساب کتاب زندگی است و بزرگترین دغدغه هایشان از محدوده پول و خانه و ماشین و نهایتا کار و تحصیل فرزندان فراتر نرود ، تو هم خواهی نخواهی تغییر میکنی و یکی از همانها می شوی ، یاد می گیری که تفاوت در افکار و رفتارت چقدر می تواند باعث آزردن خودت باشد ، پس سعی میکنی حداقل در ظاهر تفاوتهایت را نشان ندهی و به یکباره ، مثل حالای من ، به این نتیجه  می رسی که ای وای ! چه بر سرمن و آدمی که بوده ام آمده ؟ و این فکر آواری می شود در ذهن و روح و قلب تو که آن منی که دوستش داشتی و قبولش داشتی را در کجای زمان گم کرده ای ؟ در کجا جایش گذاشته ای و متاسف می شوی از اینکه شاید دیگر راهی برای تغییر نداشته باشی !

-          ناخودآگاه یاد سخن کدام یک از بزرگان اندیشه بود نمی دانم ؟- افتادم که گفته بود : در جوانی فکر می کردم می توانم دنیا را تغییر بدهم ، بعدها به این فکر افتادم که شاید بهتر است کشورم را تغییر بدهم ، بعدتر ها به تغییر شهرم فکر کردم و باز بعدتر تغییر اطرافیان شد آرزویم ، اما در نهایت در یکقدمی مرگ به این نتیجه رسیده ام که من تنها می توانستم خودم را تغییر دهم و اگر این تغییر انجام می شد ، جهانی تغییر می کرد ! با این حساب ظاهرا من هم بیش از گامی با رفتن فاصله ندارم !

-          دیشب در سریال جراحت ، از انسیه حرفهایی شنیدم که جالب بود .اینکه می گفت ما انسانها استاد توجیه کردن رفتارهای درست و غلط خودمان هستیم ، اینکه طوری خودمان را قانع می کنیم که هم دلمان راضی شود و هم عقلمان و با این حساب نمی گذاریم نه سیخ بسوزد و نه کباب ! این هم شده حکایت من و روزگاری که بر من می رود .

-          عادت کرده ام که هر روز یا دوسه روز یکبار به خانه دوستان مجازی ام بروم و از خواندن اندیشه های قشنگشان لذت ببرم . حالا با این مشکلی که هر روز در یک گوشه ای از محیط بلاگستان پیش می آید ، دچار نوع جدیدی از دلتنگی گشته ام . سخت است که به خانه دوستی بروی به امید خواندن اندیشه ای نو ، اما با در بسته مواجه شوی . سخت است بی خبری چند روزه از دوستانی که گاه برایت دوست داشتنی تر از برخی از دوستان حقیقی اند . مرئی یا نامرئی حاضرم هر قدمی را در جهت متنبه کردن مسئولین این نابسامانی ها در محیط بلاگستان همراهی کنم . باز هم این اندیشه که " اینجا ایران است !" پتکی است بر سرم که نباید بیش از این توقعی داشت ، حتی از دنیای مجازی حاکم بر این کشور !

-          خسته ام .... دلتنگم .... و هیچ روی درمانم نیست !

غزل


چه روز ابری غمناکی ! چه ابر تیره دلگیری

ز بخت بد نرسد خورشید ، به هیچ حیله و تدبیری

مگو که پنجره را بنگر ، که شسته روی خود از باران

که نقش غم نرود از دل ، و گر نگاه کنم دیری

جه یکنواخت شب و روزی ، به جان رسیده ام از تکرار

از این زمانه بی فریاد ، دلم خوش است به تغییری

به احتمال اثر کردن ، اگر جه می دهمش پرواز

امید نیست که از آهم دمد نشانه تاثیری

ستم کشیده دورانم ، برس به داد من ای مطرب!

غمی ز خاطر محزونم ، ببر به صوت بم و زیری

چه غم که عشق زرسوایی ، کشد به عالم شیدایی؟

و گر جنون گذرد از حد ، بس است کنده و زنجیری

حجاب زلف به سویی زن ، مپوش چهره زیبا را

چو روبه روی تو بنشیند ، نجیب دیده و دل سیری

کجا دل تو خبر دارد که می دمد ز دل تنگم

چه ناله های جگر سوزی ، چه آههای گلوگیری!

اگر چه از دل من هرگز خیال تو نرود بیرون

دل تو آینه را ماند که دل نبسته به تصویری

امید در دل پیر من نمرده است ، که می دانم

جوان شود چو زلیخا باز ، اگر به عشق رسد پیری


                      استاد محمد قهرمان

 

اگه نامرئی بودم

می خواستم خودم هم جواب بدم به این سئوال که اگه نامرئی بودم چیکار می کردم , اما طولانی تر از کامنت میشه و به همین دلیل تصمیم گرفتم اینجا بنویسمشون . راستش این نامرئی بودن یک سئوال اساسی رو توی ذهن من ایجاد میکنه , اینکه یک جسم با تقیدات مخصوص به خودش باشی یا نه مثل یک روح , خارج از همه قید و بندهای جسم خاکی ؟

من دومی رو بیشتر دوست دارم , همان قدرتی که در خواب داریم , روحی مجرد و در اختیار عقل , که توانایی انجام خیلی از کارها را دارد .روحی بدون تقیدات وابسته به زمان و مکان . یعنی اینکه هر لحظه که اراده کنی , در هر جایی که دوست داری باشی . مثلا من همین حالا دلم میخواست به دیدن مادر و پدرم بروم و از احوال آنها با خبر باشم .یا به مشهد می رفتم و به عزیزانم در آنجا سر میزدم ,  یا مثلا  به نهاوند می رفتم و با سمیرا به دیدن یلدا و بزرگ می رفتیم ! یا می رفتم فائزه  عزیزم را می دیدم و دسته گل یاس بنفشی را که برایم نگه داشته از او می گرفتم . شاید هم  به دیدن سپیده می رفتم و این یک روز را با اودر بام ایران می ماندم ! اگه یه آدم نامرئی بودم , هر طور شده شقایق عزیزم رو پیدا می کردم و چهره قشنگ این دوست مهربون و صبور و معتقد رو میدیدم که اینقدر برام حسرت نباشه دیدنش ! یا یکهو سراز استکهلم در میاوردم و زری  متعجب از این میشد که صدای من رو از کجا می شنوه وقتی قیافه مو نمی بینه ! ( چه وحشتناک !!! طفلک زری !) یا با رویا می رفتیم سروقت " دیدی شناختمت !!!" و یک دل سیر بهش می خندیدیم ! دیدن شیوا و دخترکوچولوش , فرخنده و آنیتا و دختران دوست داشتنیشون هم توی برنامه های هفتگی من خواهد بود ! یا شاید با کیمیاگر عزیز به درون عکسهای قشنگی که با هم می بینیم سفر می کردیم و از گشت و گذار در آنها لذت می بردیم !

 من سفر را خیلی  دوست دارم . در خواب هم  به جاهایی سفر کرده ام که هرگز فراموشش نخواهم کرد , آبشارهای بسیار زیبا , جنگلهای سرسبز , خیابانهای قشنگ با خانه هایی با معماری های سنتی و زیبا , باغهای بزرگ و دریا ! خیلی از مکانهایی را که در خواب رفته ام می شناسم , اما بسیاری از آنها برایم ناشناس هستند و خیلی دلم میخواهد بدانم کجا هستند ؟ اگه نامرئی بودم حتما یکی از برنامه های همیشگیم ادامه سفر بود , تا این حسرت همیشگی زندگیم تحقق پیدا کنه ! ایتالیا , یونان , فرانسه , استانبول , امریکا و... جزء اولین برنامه های سفر من خواهند بود در این صورت ! حتما گشت و گذاری هم در هالیوود خواهم داشت !  راستی سفر به حافظیه و سعدیه هم جزء کارهای همیشگی من خواهد بود !

اگه می تونستم به خواب دختر کوچکم می رفتم تا ببینم وقتهایی که ناله میکنه یا ناآرومه , چی می بینه تو خواب که اینقدر اذیت میشه ! یا به افکار یگانه زل میزدم تا سر از روحیات غریبش بیشتر در بیارم ! اگه روح بودم حتما توی مهمونی دیشب , ذهن زهرا و مامان و بابای عزیزش رو میخوندم تا بدونم ناراحتیشون از چه بابته تا شاید میتونستم کمکی باشم براشون !

اگه نامرئی بودم , مثل جیران عزیز , گاهی میتونستم رمانتیک باشم و به دیدن کسانی بروم که دوستشان دارم و بدون اینکه آنها متوجه حضور من بشوند , سیر ببینمشان ! اگه نامرئی بودم میتونستم توی این روزهایی که برادرم و مریم عزیزش مشغول تدارکات جشن عروسیشان هستند به کمکشان بروم و کمی از بار تنهایی شان بکاهم ! یا یکی از دغدغه های اصلی ذهن خودم را که سردر آوردن از مشغولیات فکری برادر دومم هست , با کندوکاو در ذهنش حل میکردم , یا با محمد به کانون می رفتم تا ببینم چرا اینقدر جذب آن محیط شده و چه می کند در آنجا !

اما اگرروح هم بودم , دوست نداشتم روحی سیاسی باشم ! احتمالا به مهتاب برای آزاد کردن زندانیان بی گناه کمک می کردم , اما هرگز حاضر نبودم کسی را بکشم یا هیچ علاقه ای به دیدن یا شنیدن افکار کثیف سیاسیون نداشتم !

 اگر نامرئی بودم حتما یکی از برنامه های آینده ام دیدار استاد شجریان عزیز بود تا به او بگویم که چه جایی در قلبهای ما دارد , حتی اگر ربنایش را پخش نکنند این روزها , حتی اگر آدمهایی با کلام زهرآگینشان آزارش دهند , حتی اگر این مملکت هیچگاه قدر امثال او رانداند – هرچند او خود همه اینها را به خوبی میداند !-  

اگر نامرئی بودم هر جایی که کنسرت موسیقی سنتی برگزار میشد , یا شب شعری اجرا می گشت , می توانستید حضور مرا هم در آنجا حس کنید ! کتابخونه هم جای خوبی برای پیدا کردن روح سرگردان من خواهد بود !

اگرروح بودم خیلی وقتها در کوچه پس کوچه های خاطرات گذشته ام سرک می کشیدم , به خانه قدیمی خاله می رفتم و ردی از خاطرات زیبای کودکی را در آنجا می جستم !

چه قدرتی دارد این روح , تازه این فقط محدوده تخیلات روح خسته من است ! شما هم فکر کنید , به روحتان و خواسته های درونیتان و اگر دوست داشتید آنرا بیان کنید !

یک ایده جالب

این که می نویسم ایده جدیدی نیست . اصلش واسه وبلاگ هیشکی بود که چند روز پیش نوشته بود . اما چون هم از ایده ش خوشم اومد و هم دوستان من کمتر اونورا پیداشون میشه گفتم اینجا هم بنویسمش تا نظرات شما رو هم در این مورد بدونم .


اگه آدم نامرئی بودین دوست داشتین همین حالا چیکار می کردین ؟!