شبی که بی تو به سر می رود ، سحر نشود
به هر دری که زنم ، غم ز دل به در نشود
چه غم که می شوم از دیدن تو شادی مرگ ؟
بیا که عاشق بیچاره ، جان به سر نشود
مترس اگر که خیالت به خلوتم آید
کسی ز آمدن و رفتنش خبر نشود
ز اشک ، راز درون آشکار خواهد شد
بگو چگونه بگریم که دیده تر نشود؟
ز مومیایی لطفت به دور ، با من ماند
پری شکسته که هرگز دوباره پر نشود
به هیچ کار دگر ، بعد از آن نخواهد رفت
اگر که با تو مرا دست در کمر نشود
ز وعده های دروغت ، شکسته است دلم
خدا کند دگر از این شکسته تر نشود !
به هر دلی که رسد عشق ، بار نگشاید
چنان که هر صدفی خانه گهر نشود
خوشا کسی که به فرمان دل رود ره خویش
ز استخاره مقید به خیر و شر نشود
********
دلا به دیدن آن شوخ ، بسته ای امید
بگو چه خاک به سر می کنی ، اگر نشود ؟
استاد محمد قهرمان
89/06/01
چند روزاست ، یا بهترست دقیق تر بگویم ، از وقتی که به نامرئی شدن فکر کردم و کارهایی که میشد انجام داد ، یک فکری مثل بختک روی ذهنم افتاده . عین یک آونگ با سروصدا در درون افکارم رفت و آمد می کند و هیچ خلاصی ای از آن نداشته ام در این چند روز . به این فکر میکنم که گرفتار چه دنیای کوچکی شده ام ، یا به عبارتی دنیای من بسیار کوچک شده است . به این فکر می کنم که چرا من مثل خیلی از دوستان ، گستره افکارم بلند و پهناور نیست ، که چرا فقط در اطراف خودم و عزیزانم محدود شده است . که چرا از آرمان های بزرگ انسانی فاصله گرفته ام ؟ حقیقتا آن نوشته بدون تفکری که بلافاصله از ذهنم بر صفحه نمایش ظاهر شد ، تلنگر سختی را بر من وارد کرد که کجاست آن آدم ایده آل گرا و آرمانگرایی که فکر می کرد می تواند خیلی کارهای بزرگ را انجام دهد ؟ چرا من حداقل در همین نوشتن ، به این فکر نکردم که میشود مثلا حق مظلوم را از ظالم گرفت ؛ گرسنه ای را سیر کرد ، افکار آدمها را تغییر داد یا برای نجات کشورمان کاری کرد یا از این دست افکار قشنگ آرمانی ! از آنروز تا به حال شده ام قاضی و خودم را در جایگاه متهم قرار داده ام که جه بلایی بر سر من آمده است و چرا من اینقدر دچار محیط فکری بسته ای شده ام ؟ نمی دانم ! نمی دانم آیا اینها بخاطر ناامیدی غریبی است که این روزها بر من و افکارم حاکم شده ، یا شاید اثرات گذر زمان بر ذهن و فکر و روح من است ، که می گویند هر چه سن و سال آدمها بالاتر می رود ، محتاط تر می شوند ، عاقلتر می شوند ، یا شاید دنیاهایشان کوچکتر می شود . شاید هم این حس در من مادر ، در من زن بیشتر نمود دارد که دیگر از آن ایده آل گرایی دوره جوانی فاصله گرفته ام ، که دیگر فکر نمی کنم می شود دنیا را تغییر داد ، بلکه تمام همتم را بکار گرفته ام که فقط خودم و نهایتا همین چند نفری که مسئولیتی در برابر زندگیشان دارم را بتوانم حمایت کنم .اگر قرار است تغییر صورت بگیرد بگذار اول در خودم باشد . و یا شاید اینها اثرات محیط زندگی و کاری ست که خودش را اینگونه دردناک به نمایش گذاشته است . وقتی دوروبر تو پر از آدمهایی باشند که تمام هم و غمشان حساب کتاب زندگی است و بزرگترین دغدغه هایشان از محدوده پول و خانه و ماشین و نهایتا کار و تحصیل فرزندان فراتر نرود ، تو هم خواهی نخواهی تغییر میکنی و یکی از همانها می شوی ، یاد می گیری که تفاوت در افکار و رفتارت چقدر می تواند باعث آزردن خودت باشد ، پس سعی میکنی حداقل در ظاهر تفاوتهایت را نشان ندهی و به یکباره ، مثل حالای من ، به این نتیجه می رسی که ای وای ! چه بر سرمن و آدمی که بوده ام آمده ؟ و این فکر آواری می شود در ذهن و روح و قلب تو که آن منی که دوستش داشتی و قبولش داشتی را در کجای زمان گم کرده ای ؟ در کجا جایش گذاشته ای و متاسف می شوی از اینکه شاید دیگر راهی برای تغییر نداشته باشی !
- ناخودآگاه یاد سخن کدام یک از بزرگان اندیشه بود نمی دانم ؟- افتادم که گفته بود : در جوانی فکر می کردم می توانم دنیا را تغییر بدهم ، بعدها به این فکر افتادم که شاید بهتر است کشورم را تغییر بدهم ، بعدتر ها به تغییر شهرم فکر کردم و باز بعدتر تغییر اطرافیان شد آرزویم ، اما در نهایت در یکقدمی مرگ به این نتیجه رسیده ام که من تنها می توانستم خودم را تغییر دهم و اگر این تغییر انجام می شد ، جهانی تغییر می کرد ! با این حساب ظاهرا من هم بیش از گامی با رفتن فاصله ندارم !
- دیشب در سریال جراحت ، از انسیه حرفهایی شنیدم که جالب بود .اینکه می گفت ما انسانها استاد توجیه کردن رفتارهای درست و غلط خودمان هستیم ، اینکه طوری خودمان را قانع می کنیم که هم دلمان راضی شود و هم عقلمان و با این حساب نمی گذاریم نه سیخ بسوزد و نه کباب ! این هم شده حکایت من و روزگاری که بر من می رود .
- عادت کرده ام که هر روز یا دوسه روز یکبار به خانه دوستان مجازی ام بروم و از خواندن اندیشه های قشنگشان لذت ببرم . حالا با این مشکلی که هر روز در یک گوشه ای از محیط بلاگستان پیش می آید ، دچار نوع جدیدی از دلتنگی گشته ام . سخت است که به خانه دوستی بروی به امید خواندن اندیشه ای نو ، اما با در بسته مواجه شوی . سخت است بی خبری چند روزه از دوستانی که گاه برایت دوست داشتنی تر از برخی از دوستان حقیقی اند . مرئی یا نامرئی حاضرم هر قدمی را در جهت متنبه کردن مسئولین این نابسامانی ها در محیط بلاگستان همراهی کنم . باز هم این اندیشه که " اینجا ایران است !" پتکی است بر سرم که نباید بیش از این توقعی داشت ، حتی از دنیای مجازی حاکم بر این کشور !
- خسته ام .... دلتنگم .... و هیچ روی درمانم نیست !
چه روز ابری غمناکی ! چه ابر تیره دلگیری
ز بخت بد نرسد خورشید ، به هیچ حیله و تدبیری
مگو که پنجره را بنگر ، که شسته روی خود از باران
که نقش غم نرود از دل ، و گر نگاه کنم دیری
جه یکنواخت شب و روزی ، به جان رسیده ام از تکرار
از این زمانه بی فریاد ، دلم خوش است به تغییری
به احتمال اثر کردن ، اگر جه می دهمش پرواز
امید نیست که از آهم دمد نشانه تاثیری
ستم کشیده دورانم ، برس به داد من ای مطرب!
غمی ز خاطر محزونم ، ببر به صوت بم و زیری
چه غم که عشق زرسوایی ، کشد به عالم شیدایی؟
و گر جنون گذرد از حد ، بس است کنده و زنجیری
حجاب زلف به سویی زن ، مپوش چهره زیبا را
چو روبه روی تو بنشیند ، نجیب دیده و دل سیری
کجا دل تو خبر دارد که می دمد ز دل تنگم
چه ناله های جگر سوزی ، چه آههای گلوگیری!
اگر چه از دل من هرگز خیال تو نرود بیرون
دل تو آینه را ماند که دل نبسته به تصویری
امید در دل پیر من نمرده است ، که می دانم
جوان شود چو زلیخا باز ، اگر به عشق رسد پیری
استاد محمد قهرمان
می خواستم خودم هم جواب بدم به این سئوال که اگه نامرئی بودم چیکار می کردم , اما طولانی تر از کامنت میشه و به همین دلیل تصمیم گرفتم اینجا بنویسمشون . راستش این نامرئی بودن یک سئوال اساسی رو توی ذهن من ایجاد میکنه , اینکه یک جسم با تقیدات مخصوص به خودش باشی یا نه مثل یک روح , خارج از همه قید و بندهای جسم خاکی ؟
من دومی رو بیشتر دوست دارم , همان قدرتی که در خواب داریم , روحی مجرد و در اختیار عقل , که توانایی انجام خیلی از کارها را دارد .روحی بدون تقیدات وابسته به زمان و مکان . یعنی اینکه هر لحظه که اراده کنی , در هر جایی که دوست داری باشی . مثلا من همین حالا دلم میخواست به دیدن مادر و پدرم بروم و از احوال آنها با خبر باشم .یا به مشهد می رفتم و به عزیزانم در آنجا سر میزدم , یا مثلا به نهاوند می رفتم و با سمیرا به دیدن یلدا و بزرگ می رفتیم ! یا می رفتم فائزه عزیزم را می دیدم و دسته گل یاس بنفشی را که برایم نگه داشته از او می گرفتم . شاید هم به دیدن سپیده می رفتم و این یک روز را با اودر بام ایران می ماندم ! اگه یه آدم نامرئی بودم , هر طور شده شقایق عزیزم رو پیدا می کردم و چهره قشنگ این دوست مهربون و صبور و معتقد رو میدیدم که اینقدر برام حسرت نباشه دیدنش ! یا یکهو سراز استکهلم در میاوردم و زری متعجب از این میشد که صدای من رو از کجا می شنوه وقتی قیافه مو نمی بینه ! ( چه وحشتناک !!! طفلک زری !) یا با رویا می رفتیم سروقت " دیدی شناختمت !!!" و یک دل سیر بهش می خندیدیم ! دیدن شیوا و دخترکوچولوش , فرخنده و آنیتا و دختران دوست داشتنیشون هم توی برنامه های هفتگی من خواهد بود ! یا شاید با کیمیاگر عزیز به درون عکسهای قشنگی که با هم می بینیم سفر می کردیم و از گشت و گذار در آنها لذت می بردیم !
من سفر را خیلی دوست دارم . در خواب هم به جاهایی سفر کرده ام که هرگز فراموشش نخواهم کرد , آبشارهای بسیار زیبا , جنگلهای سرسبز , خیابانهای قشنگ با خانه هایی با معماری های سنتی و زیبا , باغهای بزرگ و دریا ! خیلی از مکانهایی را که در خواب رفته ام می شناسم , اما بسیاری از آنها برایم ناشناس هستند و خیلی دلم میخواهد بدانم کجا هستند ؟ اگه نامرئی بودم حتما یکی از برنامه های همیشگیم ادامه سفر بود , تا این حسرت همیشگی زندگیم تحقق پیدا کنه ! ایتالیا , یونان , فرانسه , استانبول , امریکا و... جزء اولین برنامه های سفر من خواهند بود در این صورت ! حتما گشت و گذاری هم در هالیوود خواهم داشت ! راستی سفر به حافظیه و سعدیه هم جزء کارهای همیشگی من خواهد بود !
اگه می تونستم به خواب دختر کوچکم می رفتم تا ببینم وقتهایی که ناله میکنه یا ناآرومه , چی می بینه تو خواب که اینقدر اذیت میشه ! یا به افکار یگانه زل میزدم تا سر از روحیات غریبش بیشتر در بیارم ! اگه روح بودم حتما توی مهمونی دیشب , ذهن زهرا و مامان و بابای عزیزش رو میخوندم تا بدونم ناراحتیشون از چه بابته تا شاید میتونستم کمکی باشم براشون !
اگه نامرئی بودم , مثل جیران عزیز , گاهی میتونستم رمانتیک باشم و به دیدن کسانی بروم که دوستشان دارم و بدون اینکه آنها متوجه حضور من بشوند , سیر ببینمشان ! اگه نامرئی بودم میتونستم توی این روزهایی که برادرم و مریم عزیزش مشغول تدارکات جشن عروسیشان هستند به کمکشان بروم و کمی از بار تنهایی شان بکاهم ! یا یکی از دغدغه های اصلی ذهن خودم را که سردر آوردن از مشغولیات فکری برادر دومم هست , با کندوکاو در ذهنش حل میکردم , یا با محمد به کانون می رفتم تا ببینم چرا اینقدر جذب آن محیط شده و چه می کند در آنجا !
اما اگرروح هم بودم , دوست نداشتم روحی سیاسی باشم ! احتمالا به مهتاب برای آزاد کردن زندانیان بی گناه کمک می کردم , اما هرگز حاضر نبودم کسی را بکشم یا هیچ علاقه ای به دیدن یا شنیدن افکار کثیف سیاسیون نداشتم !
اگر نامرئی بودم حتما یکی از برنامه های آینده ام دیدار استاد شجریان عزیز بود تا به او بگویم که چه جایی در قلبهای ما دارد , حتی اگر ربنایش را پخش نکنند این روزها , حتی اگر آدمهایی با کلام زهرآگینشان آزارش دهند , حتی اگر این مملکت هیچگاه قدر امثال او رانداند – هرچند او خود همه اینها را به خوبی میداند !-
اگر نامرئی بودم هر جایی که کنسرت موسیقی سنتی برگزار میشد , یا شب شعری اجرا می گشت , می توانستید حضور مرا هم در آنجا حس کنید ! کتابخونه هم جای خوبی برای پیدا کردن روح سرگردان من خواهد بود !
اگرروح بودم خیلی وقتها در کوچه پس کوچه های خاطرات گذشته ام سرک می کشیدم , به خانه قدیمی خاله می رفتم و ردی از خاطرات زیبای کودکی را در آنجا می جستم !
چه قدرتی دارد این روح , تازه این فقط محدوده تخیلات روح خسته من است ! شما هم فکر کنید , به روحتان و خواسته های درونیتان و اگر دوست داشتید آنرا بیان کنید !
این که می نویسم ایده جدیدی نیست . اصلش واسه وبلاگ هیشکی بود که چند روز پیش نوشته بود . اما چون هم از ایده ش خوشم اومد و هم دوستان من کمتر اونورا پیداشون میشه گفتم اینجا هم بنویسمش تا نظرات شما رو هم در این مورد بدونم .
اگه آدم نامرئی بودین دوست داشتین همین حالا چیکار می کردین ؟!