سایه سار زندگی

همیشه ی پاییز کجاست ؟


 
آنجا
درختی دارم برگریز
کز شبان
ستاره ها را می گرید و
از روزان
          خورشید را
 
همیشه در پاییز
درختی دارم.
 
-----                                           
                                             
چکه
چکه
ابری از برگ
می بارد
تا کی درخت
دل سَبُک کُنَد
و به خواب رَوَد
در امتدادی از زمستان
 
 -----                                   
مرا
باد
در این کوچه
با برگهایم می چرخانَد
کولی وار
دور زمین می گردانَد
با حنجره ای که
شبانه ترین شبها را می خوانَد
 
 -----                                                                                   
 
در این پاییز
ای دل
از برگباری موحش در باد مهراس
این که
پاییز، پاییز است
برگ، برگ و
باد،باد
این که
پاییز ، همان مرگ است
برگ ، تویی و
باد ، عا بری همیشه است –
نه ، مهراس و
وقتی که برگباری موحش
بر شانه هایت می بارد
بگذ ر
از کوچه یی پاییز زده
در جادویش ، زیبا ، مرموز –

                            

                                             عزیز ترسه 

پی نوشت :

نسبت به این عکس حس غریبی دارم . خودم را در قامت این برگ تجسم می کنم و عمری که رفته و تلاشی که برای اتصال به درخت زندگی در من جاریست ! فرصتها بسیار کوتاهند ! پاییز عمر ، زود به زمستان می رسد !

پی نوشت 2:

آهنگ جدید وبلاگ پیشکش به شقایق عزیزم . ببخش اگه شادتر از این در توان من نیست عزیز دل !

پی نوشت ۳:

اگه دوست دارین گردون این هفته پارسا رو هم بخونید . مثل همیشه خواندنی ست و شنیدنی !

 

آرزو


قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب ....


پ . ن .

کاش فقط یه آرزو نبود !

غزل


عشق هم گرمی نمی بخشد ، جان پیران را به آسانی

دور از گرمای خورشیدند ، روزهای سرد بارانی

وانشد از پنجه تدبیر ، رشته سردرگم کارم

این چنین تقدیر من رفته ست ، چون کنم با خط پیشانی ؟

باوری معصوم و زیبا را ، نفی کردم ، بس که اشکم گفت

در صدف گوهر نمی سازد ، قطره های ابر نیسانی

لذت یک لحظه دیدارش ، خاطر آزرده ام را چیست ؟

شادی یک روز آزادی ، در دل غمگین زندانی

کفر زلفش پنجه افکنده ست بر دلم ، وین مسجد ویران

آب و آبادانی اش رفته ست ، همچو گلبانگ مسلمانی

آفتابم بر لب بام است ، می پذیرد مهلتم پایان

زود رنگ شام می گیرد ، روز کوتاه زمستانی

پاک جانان در تقلایند ، تا روند از این جهان بیرون

کودکان پا برزمین کوبند ، از پی رفتن به مهمانی

قدر ایام جوانی را ، چون که گشتم پیر دانستم

سر به زانو می نهم از غم ، می خورم خون از پشیمانی

شکر آن گویم که در پیری ، چون جوانان بر سر ذوقم

چون بهاران، می کند طبعم ، در زمستان هم گل افشانی

        

                                         استاد محمد قهرمان

                                                30/05/82                  

...

توی زندگی بارها دچار یک تجربه مکرر شده ام که متاسفانه باز هم گاهی فراموشش می کنم . زمانهایی که ذهنم را زیادی دچار مسائل حاشیه ای و نسبتا کم اهمیت زندگی میکنم ،  دچار مشکل بزرگتری میشوم که به من یادآوری میکند چه چیزهای مهمند ،   چه چیزهایی  نه ! عمدتا هم  بیماری عزیزانم هست که برای من حکم این تلنگر عظیم را دارد ! اینکه به یادم بماند نعمت وجود و سلامتی ،  بزرگترین داشته های هر انسانی هست  که باید قدردانش باشد و سعی در نگهداری آن بنماید .

دیروز و دیشب که نیایش من در تب می سوخت ، به این فکر می کردم که من باز فراموش کرده ام که اولویت اهمیت در زندگی من چه کسانی و چه چیزهایی هستند . که باز هم باید به خودم یادآوری کنم که زیادی درگیر مسائل ریز نشوم . که خیلی چیزها را باید به  گذر زمان بسپارم و دست قدرتمند خداوند تا خودش همانطور که باید و شاید راهگشای من باشد در حل کردنشان .

مادر که باشی ، هیچ چیزی مثل بیماری فرزندت تو را خسته و درمانده نمی کند . معصومیتی که در نگاه مظلوم و آرام نیایش به چشم می خورد ، دلم را آتش می زد . در عین حالیکه در تب می سوخت ، با لحنی مظلومانه به من می گفت ، مامان تو چرا الان بیدار شدی ؟ به من کار نداشته باش ، تو بخواب ! بعضی کلمات ، در قالب جمله که در می آیند و با زبان خاصی که بیان می شوند ، چقدر بار سنگینی را بر دل می گذارند !  در لحن آرام و صبور دخترکوچکم  چیزی بود که مرا به گریه می انداخت  . همیشه از خداوند خواسته ام مرا با بیماری عزیزانم آزمایش نکند که بسیار کم طاقتم در این زمینه . و این بار هم از او عاجزانه می خواهم نعمت سلامتی را ازفرزندان ، پدران و مادرانمان دریغ نکند که تازه در آنصورت است که متوجه می شویم عمر گرانبها را چقدر بیهوده تلف کرده ایم .

دلی در قفس


چند وقتی بود که از دلش خبر نگرفته بود . اصلا فراموش کرده بود یک همچین چیزی هم در وجودش هست . آخرین باری که به دلش سرزده بود  رو اصلا یادش نمیومد . برگشت به گذشته تا شاید چیزهایی رو که چند وقتی بود برای خودش یادآوری نمیکرد ، به یاد بیاره .

آخرین باری که از دلش  ضربه خورد ، تصمیم گرفت یه قفس طلایی بسازه تو وجودش و دلش رو در اون زندانی کنه . وقتی این کار رو کرد ، خودش هم تعجب کرده بود از تصمیمی که گرفته بود و باور نمیکرد که بتونه این کار رو عملی کنه . یه چند روزی دلش بی تابی میکرد .آخه عادت کرده بود که تمام وجود رو جولانگاه خودش بدونه ، خیلی وقتها حتی به ناحق ، عقل رو گذاشته بود کنار و این او بود که به جای همه تصمیم می گرفت . همین بود که باورش نمیشد یه روزی باهاش این طوری برخورد بشه .  خودش رو به درودیوار قفس میزد ، داد میزد ، گریه میکرد ، تهدیدش کرد که ولش میکنه و میره جایی که دیگه هیچوقت به یادش نیفته ، اما اون تصمیمش رو گرفته بود . پس گر چه سخت بود اما چشماشو بست به روی همه بی تابی های دلش ، بی قراریهاشو نادیده گرفت ، افسردگیهاشو دید و به روی خودش نیاورد ،  دید که دلش چقدر دلتنگه ، اما اون تصمیمش رو گرفته بود و به هر قیمتی که شده میخواست تصمیمش رو عملی کنه . بعد از اون بود که تا مدتها خودش هم گیج بود از تصمیمی که گرفته بود . آخه وجود اون نمی تونست فرمانروایی عقل رو هم قبول کنه ، پس یک سری تعارض ها پیش اومد ، یک سری مشکلاتی که حل کردنش خیلی زمان برد . اما همین کلنجار رفتن با این مشکلات باعث شد که از دل و دلتنگی هاش فراموش کنه . یادش رفته بود که گاهی باید به دل سرزد ، باید گذاشت احساسش هوایی تازه کنه ، اصلا وقتهایی هستند که فقط باید با دل جلو رفت و با احساس تصمیم گرفت ، اما ...

حالا که برگشته بود به عقب ، می دید که چه دلهایی نشکسته ، دلهایی که بارها سر زدند و سراغ دلش رو ، محبت و احساسش رو گرفته بودند و او با سنگدلی گفته بود ، که دیگه دلی نداره ، که دلش مدتهاست ترکش کرده ، که دلش مرده ! حالا اما هیچکس نبود که سر بزنه به وجود اون و از عقل بی احساسش سراغ دوست قدیمی شو بگیره که یه زمانی دائما با هم کلنجار می رفتند ، حالا دیگه فقط اون مونده بود با عقل ناقصش .

یهو یه ترسی وجودش رو گرفت ! نکنه .... با وحشت سراغ اون گوشه وجودش  رفت که دلش رو زندانی کرده بود . کلید رو انداخت و در قفس رو باز کرد . یادش رفته بود آخرین باری که به دلش سرزده بود کی بوده  ! در رو باز کرد ، اما... هر چی   گشت توی اون قفس چیزی پیدا نکرد ! دلش نبود ، رفته بود ، ترکش کرده بود ! باورش نمیشد که تهدیدش رو عملی کنه ، اما واقعا نبود ! حالا دیگه نیازی به این قفس طلایی هم نبود ! بالاخره پیروز شده بود ! قفس رو که برداشت ، یک قطره اشک جای قفس نشست  !

پی نوشت :

همیشه از خوندن گردون پارسا لذت بردم .اگه دوست دارید شما هم  گردون این هفته ش رو بخونید .