چشم که باز کردم ، خوشحالی را در نگاه و رفتار پدر ومادرم دیدم . از اینکه بالاخره این بچه شان هم سر از تخم در آورده ، راضی بودند . به من گفتند که چند روز است منتظر به دنیا آمدن من بوده اند . یک برادرهم داشتم که ظاهرا چند روزی زودتر از من به دنیا آمده بود . دو سه روز اول تولدم خیلی نازم را می کشیدند ، اما من حس کردم چیزی شبیه نگرانی در نگاه آنها هست که از من پنهان می کنند . تا اینکه یک روز متوجه شدم پدرم آهسته به مادرم می گوید باید یک جایی را پیدا کنیم که این کوچولو بتواند در آنجا پنهان شود ، و گرنه با این مشکل راه رفتنش برایش دردسر درست خواهد شد . و آن موقع بود که فهمیدم من نمی توانم مانند بقیه به سرعت راه بروم و بدوم . مامان برایم تعریف کرد که یک روز با یک گلدان قشنگ ازیک گلخانه به اینجا آمده اند ، به همراه عمو . عمو برای کشف جاهای بهتری از ما جدا شده بود ، اما مادر اجازه نداده بود که پدرم او را تنها بگذارد . پدر و مادر هر شب با خوابیدن خورشید بیدار می شدند و هرکدام به گوشه ای از خانه می رفتند تا آواز بخوانند. من اتاق سبزآبی را بیشتر دوست داشتم و با مادرم به آنجا می رفتم ، اما برادرم هر بار به یک گوشه از خانه می رفت . چیزی که ما را آزار می داد لامپهای روشنی بود که در این خانه همیشه روشن بود . گاهی که با تاریک شدن هوا دلم می خواست آواز بخوانم و شروع می کردم ، مادرم تذکر می داد که با این کارت باعث کشته شدن خودت و ما میشوی و من که یکی دو بار با شروع به خواندن متوجه می شدم آدمها حضور ما را متوجه می شوند ، فهمیدم باید به حرف آنها گوش کننم . این جایی که ما الان هستیم یک خانواده 4 نفره هستند که دو دختر کوچک دارند . یک شب که مامان دخترها شورش را در آورده و تا نزدیک صبح بیدار بود ، حوصله برادرم سر آمد و علیرغم مخالفت پدرومادرم از مخفی گاه بیرون رفت تا به حساب خودش او را بترساند تا برود بخوابد ! اما متاسفانه کشته شد . ما خیلی ناراحت شدیم اما نمیشد کاری کرد !همان شب پدرم تصمیم گرفت مخفی گاه مطمئنی برایمان پیدا کند و از ما جدا شد تا جای مناسبی بیابد . اما من و مادرم دیگر هرگز او را ندیدیم . بعداز آن یک شب در گشت و گذارهای شبانه ، مادرم جای امنی را پیدا کرد که ما روزها را در آن استراحت می کردیم و شبها به آرامی از آن بیرون می آمدیم و آواز می خواندیم . یک شب اما پدرومادر دخترها به مخفی گاه ما نزدیک شدند و دنبال ما می گشتند . آن شب هر چه مادرم به من می گفت که ساکت باشم من نتوانستم حرفش را گوش کنم . آخر از ساکت بودن خسته شده بود . از صدایم خوشم می آمد و دلم می خواست آواز بخوانم . صدای آدمها خیلی به ما نزدیک شده بود که ناگهان مادرم به من گفت مراقب خودم باشم و از آنجا بیرون نیایم و آنگاه به سرعت از سوراخ بیرون رفت . چند لحظه بعد با شنیدن صدای ضربه محکمی بر زمین ، صدای آخرین ناله مادرم را شنیدم و بعد از آن بود که فهمیدم برای همیشه تنها شده ام . دلم گرفت ، اما چاره ای نبود . بعد از آن شب حواسم را بیشتر جمع کردم و تصمیم گرفتم تا مطمئن نشده ام که آنها خوابند بیرون نیایم و آواز نخوانم . شب های دیگری نیز گذشت . دیگر به آن سوراخ و آن آدمها عادت کرده بودم . بخصوص که احساس می کرم مادر بچه ها وقتی به سوراخ نزدیک می شود ، از آنجا به آرامی عبور می کند . چند بار هم در حین آواز خواندن ناگهان برق را روشن می کرد و مرا می دید اما هیچ واکنشی نشان نمی داد . احساس می کردم تنهایی مرا می فهمد و دلش به حال من می سوزد . اما باز هم مراقب بودم و با نزدیک شدنش به سوراخ خودم می رفتم . دیشب همانطور که در پناهگاه خودم مراقب بودم ببینم که آنها کی به خواب می روند ، شنیدم که راجع به ما صحبت می کنند . انگار مادر دخترها از گم شدن جیرجیرکش صحبت می کرد و می گفت شانسش را از دست داده است . آخر من دو شب است که از فرط غصه خوردن و ناراحتی نمی توانم آواز بخوانم ، فقط بیرون می آیم و گشتی در اطراف می زنم و دوباره به سوراخم برمی گردم . وقتی مامان بچه ها گفت که جیرجیرک من کجاست؟ دلم برایش سوخت . یعنی او هم مثل من که دلم برای مادرم تنگ شده ، دلش برای من و آواز خواندنم تنگ شده ؟ تصمیم گرفتم آن شب به خاطر او هم که شده کمی آواز بخوانم ، اما او زودتر از همه خوابید و دخترها و پدرشان تا دیروقت بیدار بودند . من هم که دیدم او صدایم را نمی شنود آواز نخواندم . این چند وقتی که در این خانه بوده ام متوجه شده ام که او هر روز صبح اولین نفری است که از خواب بیدار می شود و وقتی که از خانه بیرون می رود هنوز بقیه خوابند . امروز صبح تصمیم گرفتم خودم را به او نشان بدهم که بداند من هنوز زنده هستم . می خواهم به او بگویم که هنوز شانس از خانه اش بیرون نرفته است . می خواهم دیگر غصه مرا نخورد .
آهان صدای در آمد و برق روشن شد . بگذار آرام آرام به بیرون بروم . ...
اما اینکه مامان بچه ها نیست . این که دختر بزرگ خانواده است . وای مرادید . پدرش را صدا زد ! حالا چکار کنم ؟ کاش می توانستم مثل برادرم سریع بدوم .
اما من .... ای واااای .....نه .... آاااااخ ....!
و این حکایت همچنان ادامه دارد ....
پی نوشت : ممنون از آقا بزرگ عزیز به خاطر ایده جالبشان .
دقیقا سیزده سال پیش بود . روزی که پا به این محیط گذاشتم تا رسما زندگی جدیدم را به عنوان کارمند رسمی یکی از وزراتخانه های دولتی شروع کنم . قبل از اینکه در روز 17 آبان 76 کارم را شروع کنم ، در شهریور ماه به خاطر اعلام نیاز از اینجا ،با همراهی همسرم ، به دفتر مدیر وقت اداره رفتم . ایشان ضمن این که ورود مرا خوشامد گفتند ، نکات مهمی را عنوان کردند که آن زمان باور پذیریش برایم بسیار سخت بود . اما متاسفانه در طی زمان تمامی آنها برایم ثابت شد . شاید برای من که در سن 22 سالگی و بلافاصله پس از فارغ التحصیلی جذب محیط کار شده بودم ، آنهم در شهری غریب که با روحیات مردمانش بسیار نا آشنا بودم ، سخت تر بوده باشد ، اما بعدها برایم آشکار شد که نه ، خصلت این محیط است اینگونه رفتارها و چه خوب شناخته بود و چه خوب شناساند این محیط و آدمهایش را به من ، گر چه من تا به تجربه در نیافتم ، باورشان نکردم و نمی خواستم که باورش کنم . اینکه در این اداره ، هیچ نیروی جوان و تحصیلکرده ای را که حرفی برای گفتن داشته باشد و بهتر از آنها عمل کند ، به خاطر اینکه هویت خودشان زیر سئوال نرود ، را نمی پذیرند . اینکه طوری عمل می کنند که یا تو شبیه به آنها شوی ، یا بگذاری و بروی ، اینکه اینجا محیط فرهنگی دانشگاه نیست و نباید از همکاران همان انتظاری را داشت که از همدانشگاهی ها داری ! یا بسیاری موارد دیگر ، که البته من بعدها فهمیدم مشکل از درک خودم از اجتماع است که همینگونه نمی اندیشیدم ! که این منم که باید تغییر می کردم ، نه اجتماعی که مدل کوچکتر جامعه و کشور من است !
بگذریم . تجربیات من از این اداره ، سخت است . خیلی سخت ! و بیش از هر چیزی مساله ای که آزرده ام ساخته ، توقع جمع برای همسان سازی فکری افراد است ! یعنی می خواهند تو همانگونه باشی که آنها می اندیشند و دوست دارند ! که نمی توانند بپذیرندت همانگونه که هستی ، که برای پیشبرد اهدافشان گاهی حتی اصول اولیه انسانیت و جوانمردی را نیز زیر پا می گذارند . زمان زیادی گذشته ، من تغییر کرده ام ، تجربه آموخته ام ، شناختم نسبت به زندگی ، جامعه و انسانها بیشتر شده است . می پذیرم که اشتباهات زیادی داشته ام ، می پذیرم که سختی هایی که کشیده ام به خاطر خواسته خودم بوده ، که نخواستم آنگونه باشم که خواسته اند ، نه اینکه صددرصد موفق بوده باشم ، اما تلاش خودم را نموده ام تا سر حد امکان خودم باشم و خودم بمانم . پس طبیعی است که ازردگیها و ناراحتی هایی هم بر سر راهم بوده است .
در تمامی این سالها ، دوری از خانواده و از شهرم ، دلتنگی ها ، فاصله ها و تنهایی ها بسیار آزرده ام ساخته . خیلی اوقات به این می اندیشیده ام که چرا باید چنین سرنوشتی در انتظارم باشد ؟ که تا کی باید غربت را و تنهایی را دوام بیاورم ؟ که چرا فرزندانم باید به دور از عزیزترینهایشان بزرگ شوند و سختی بکشند ؟ اما ، الان بسیاری از این سئوالات را برای خودم پاسخ داده ام و بسیاری را نیز بعد از این خواهم آموخت . اینکه انسانها در سختی هاست که ساخته می شوند ، که این فاصله هاست که تو را قدردان حضورها می کند و به تو می شناساند لذت بودن در کنار نزدیکانت را ! چیزی که بسیاری از آدمها به علت داشتن ، قدردانش نیستند . حضور در این شهر و در این اداره با همه سختی ها ، آموخته های ارزشمندی را به من عطا کرده که به خاطرش همیشه شکرگزار خداوند خواهم بود. آشنایی با افرادی که بسیار تاثیر پذیرفته ام از آنها ، دوستی با کسانی که برایم موهبت بزرگی خواهد بود . تجربیاتی که هرگز در کنار مادر و پدر و در شهر خودم آنها را نمی آموختم . در واقع می توانم بگویم ، این آدمی که الان هستم ، هرگز در جایی به غیر از این محل شکل نمی گرفت . خوب و بدش را با هم می سنجم و از نتیجه کار ناراضی نیستم . پس علیرغم اینکه کار کردن در این محیط برای من فرسایش های روحی و جسمی فراوانی را به همراه داشته و دارد ، علیرغم اینکه منتظر فرصتی برای جدا شدن از این محیط هستم ، و علیرغم همه سختی های دیگر ، ورود خودم را به چهاردهمین سال کاری تبریک می گویم . چهارده سال تجربه زندگی در شرایط سخت ، چیزی است که هرگز به مخیله من راه پیدا نمی کرد ، چهارده سال گذر روزهای تلخ و شیرین ، چهارده سال شناخت از خودم و از دیگران .
نه به لحاظ مادی ، که به لحاظ معنوی ، امیدوارم گذر این سالها بر من بیهوده نبوده باشد ، که امیدوارم بهره ای برده باشم از همه این زمانها ، که توانسته باشم حداقل تاثیر کوچکی بر محیط و بر اطرافیانم گذاشته باشم ، که توانسته باشم ذره ای در بهترنمودن روحیه و آرامتر نمودن شرایط کاری همکاران و دوستانم در زمانهای طولانی اداره نقشی داشته باشم ، که اگر این بوده ، می توانم ذره ای احساس رضایت داشته باشم از گذر ثانیه های فراوان عمرم در این محیط . خدا کند توانسته باشم قدری ، تنها به اندازه ذره ای ، همانی باشم که دوست داشته و دارم .
پی نوشت :
جز یکی دو بار که اجبارا پای گزینش نشستم برای استخدام و قبولی در دانشگاه ، هیچوقت مورد بازجویی قرار نگرفته بودم . تا اینکه بزرگ عزیز تصمیم گرفت مرا مورد شناسایی قرار دهد . فرصت پرسش و پاسخ تمام شده ، تنها اگر دوست دارید میتوانید ما حصل این بازجویی را بخوانید !
عصرسه شنبه از طرف مدرسه یگانه به جلسه ای دعوت شدیم که هر ساله تشکیل میشود . این جلسه با جلسه اولیان و مربیان مدرسه متفاوت است و هدفش این است که خانواده ها با معلمین مدرسه و برنامه کاری سال تحصیلی شان آشنا بشوند ، به علاوه کارنامه ماه اول بچه ها را به والدین تحویل می دهند تا از وضعیت اولین روزهای سال آنها خبردار بشوند . با توجه به تعداد زیاد معلمان قرار بر این است که هر معلمی حدود 5 دقیقه صحبت کند و پاسخ والدین را بدهد . همینطوری هم که حساب کنیم ، بیشتر از دو ساعت وقت مقرر شده ، زمان گرفته خواهد شد ، بماند که در مورد برخی از معلمها از جمله معلم ریاضی و فیزیک و شیمی ، زمان نیم ساعته هم برای سئوالات مادرها کفایت نمی کند . بس که این مادران گرامی نگران عقب ماندن فرزندان عزیزشان از قافله علم هستند و به دنبال انواع و اقسام کتاب ها و جزوه های غنی و کلاس های جور واجور که بچه ها را یا به المپیاد برسانند و یا به مسابقات روبوتیک ، یا چه میدانم از همین حالا نگران رتبه های بالای دانشگاهی این بچه های مظلوم هستند ! یادم است سال گذشته چه حرصی خوردم از بابت شرکت در این جلسه ، وقتی می دیدم بین والدین دعوا گرفته که خانم درس عربی اینقدر مهم نیست که بچه ها بخواهند برایش کاری غیر از کتاب انجام دهند و بهتر است اینگونه وقتها به ریاضی و فیزیک تخصیص داده شود ، و آن یکی صدایش در آمد که یعنی چه خانم ! عربی هم درس مهمی است و زبان قرآن است و باید برایش سرمایه گذاری نمود ! دیگری راجع به ادبیات همین مشکل را داشت و آن یکی از ورزش می نالید که چرا همیشه فدای درس ریاضی میشود ! بگذریم از این بحثهای همیشه تکراری ! دیروز اما صحبت ها به مسائل شیرین تری کشانده شد . اینکه والدین تربیت خانوادگی همدیگر را و عقاید مذهبی هم را به سخره گرفته بودند . مثلا اگر مادری از مشاور مدرسه می خواست کمی در مورد مسائل تربیتی فرزندان بیشتر مراقب باشند و یا به آنها تذکرات لازم در مورد مسائل مختلف نوجوانان – اعم از رابطه شان با مذهب ، ارتباط با جنس مخالف یا مسائلی از این دست – به آنها داده شود ، چرا که صحبت های معلمان بیشتر در گوش فرزندان می نشیند تا سخنان والدین ! اما آن یکی از آنور کلاس گفت خانم اینها مسائلی است که باید خودت به بچه ات بیاموزی و اصلا نمی شود تعریف درستی از اینگونه مسائل به بچه ها آموخت ! آن یکی معتقد بود بچه ها باید به طور مستقیم کنترل شوند و آن دیگری می گفت نخیر ! بچه را باید آگاه کرد و به او عزت نفس آموخت و بعد رهایش کرد ! جالبتر از همه آن مادری بود که می گفت چرا در راهرو ها و کلاسهای مدرسه دوربین مدار بسته نصب نکرده اید که مراقب رفتار بچه ها و خروجشان از مدرسه باشید ! که ناگهان همه سرها به سمت او چرخید و مادری بلافاصله گفت : خانم شما دوست دارید در منزلتان یا در محل کارتان زیر نظر دائمی باشید که برای بچه هایتان همچین چیزی را می خواهید ؟ و باز واکنش نفر اول که شما اجازه بده اول من حرفم را تمام کنم بعد ! یا مساله جالب دیگری که در این جلسه پیش آمد بحث همگانی بر سر حجاب برتر – چادر – بود که ولوله ای را در میان مادران گرامی ایجاد کرد ! کم مانده بود دو جبهه مختلف شکل بگیرد و هر کدام با چنگ و دندان دیگری را بدرند ! معرکه ای است این جلسات . سال گذشته بعد از اینکه مثل یک نارنجک ضامن کشیده از جلسه بیرون آمدم ، به همسر گرامی گفتم این آخرین باری بود که من به این مدرسه رفتم و تا آخر سال هم برای هر مساله ای ایشان را فرستادیم . احساس می کنم زبان این جماعت را همسرم بهتر متوجه می شود تا من ! امسال هم همان شرط را نموده ام ، اما محض کمی آرام نمودن وجدان سعی کردم تا در این جلسه حضور داشته باشم و صبور باشم تا این دو سه ساعت هم بگذرد به آرامی ! از سال گذشته هنوز هم نتوانسته ام مشکل یگانه را با خودم و او حل کنم که اگر در مدرسه ای دخترانه که تمامی پرسنل آن خانوم هستند ، دختری مقنعه اش به عقب سر بخورد و کمی از موهایش دیده شود ، چه مشکل انضباطی خاصی را می تواند ایجاد کند ؟ و انصافا هر چه سعی می کنم ، حریف یگانه هم نمیشوم که قانع شود حداقل در مدرسه این مساله را رعایت کند تا من اینقدر پاسخگوی چنین معضل بزرگی نباشم ! خدا نصیبتان کند تا شما هم مانند من حظ ببرید از شرکت در چنین جمعهای دوستانه و سودمندی !
پی نوشت : این هفته هم از گردون پارسا بی نصیب نمانید .
دو شب پیش در دفتر خاطراتم به دنبال رد پایی از یک خاطره می گشتم تا بتوانم برایتان بازگو کنم ، که پیدایش نکردم . اصولا من آدم نوشتن نبوده ونیستم و به همین دلیل خاطرات نوشتاری درست و درمانی ندارم . اما فروردین 76 با شروع زندگی مشترک و همزمان با گذراندن آخرین ترم دانشگاه ، قسمتی از خاطراتم را نوشته ام که تا تولد یگانه ادامه یافته است . مرور خاطرات 14 سال پیش برایم جالب بود ، بخصوص که قسمتهایی از آن را فراموش کرده بودم . در قسمتی از آن دفتر به خداحافظی از نزدیکترین دوست دوران دانشجویی ام اشاره کرده ام . هنوز به خاطر دارم آن روز گرم تابستانی را که در نیمکت حیاط دانشکده نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم . هدیه خداحافظی دوستم را به یاد دارم که کاستی از آلبوم فراق صدیق تعریف بود و آن نوشته قشنگ و پراحساس رویش را . اصولا من در طول زندگی دوستان زیادی داشته ام . اما آنچه برخی از آنها را از دیگران متمایز کرده است ، میزان تاثیرگذاری آنها بر برهه ای از زندگی ام بوده . با این حساب این دوست عزیز، یکی از بهترین و موثرترین دوستان زندگی من است که در تمامی دوران دانشگاه و حتی سالهای بعد در همان رده بهترین ها قرار دارد . دختری که آشنایی با او و خانواده محترم و بخصوص مادر گرانقدرش برای من غنیمت بزرگی بود . دوستی ای که با یک تصادف شیرین شروع شد و در طول زمان روز به روز محکمتر شد ، آنقدر که حتی پس از پایان دانشگاه نیز به همان شکل ادامه یافت . هر سال چه در ساگرد تولد ، چه آغاز سال نو ، هدیه های ما پابرجا بود . تا چند سال هر ماه دو بار ارتباط تلفنی برقرار بود و هنوز آنقدر نزدیک بودیم که از جریانات زندگی همدیگر اطلاع داشته باشیم . آنقدر که تا سالها برای عید دیدنی او ومادرش به تهران بروم . آنقدر که برای تولد دخترم با خانواده اش به خانه ام بیاید . آنقدر که هر بار برای ماموریت کاری به تهران می رفتم ، علیرغم وجود فاصله های مکانی تهران و فرصت محدود من ، سر زدن به او جزء کارهای همیشگی من بود . آنقدر نزدیک بودیم که سه سال پیش در جریان ماموریت یک هفته ای من به تهران ، به اصرار او و مادرش ، دو شب را در منزل آنها به سر ببرم . اوایل تابستان گذشته بود که برای مراسم ازدواجش به تهران رفتیم و آن شب خاطره آمیز زیبا برای همیشه در ذهنم ثبت شد . مرداد امسال تولد دختر کوچکش را به شادی نشستم و منتظر فرصتی بودم که برای دیدنشان به خانه اش بروم . هر چند همسرم معتقد است برای هر دیدنی ، بازدیدی واجب است ، اما من همیشه اعتقاد داشته ام که بعضی چیزها آنقدرارزش دارند که حساب و کتاب ها را به خاطرش به میان نکشانی !
یازدهم آبان ماه تولد دوستم است و من این بار هم مانند سالیان گذشته با او تماس گرفتم تا تولدش را تبریک بگویم . اما تمامی تلاشهای من برای ارتباط با تلفن همراه و خانه اش به شکست انجامید و وقتی دیروز برای چندمین بار تماس با او و مادرش نتیجه ای نداد ، به منزل برادرش زنگ زدم و آنجا بود که واقعیتی بر سرم آوار شد . از آخرین باری که با این دوست عزیز صحبت کرده ام کمتر از دو ماه می گذرد . اما الان یک ماه است که به قصد اقامت به یک کشور اروپایی از اینجا رفته اند . چه احساسی به شما دست می دهد وقتی همسر برادر نزدیکترین دوستتان با تعجب سئوال کند مگر خبر ندارید که ایشان دیگر اینجا نیستند ؟ نمی توانم احساسم را بیان کنم . اما گاهی گذر زمان چقدر سخت می شود . دیروز صبح از آن روزهایی بود که باز هم واقعیت با تمامی تلخی اش بر دلم نشست و حجم عظیمی از ناگواری را بر روح و جانم نشاند . چه برسر ما و دلهایمان آمده ؟ این فاصله ها از کجا شروع شده اند و تا به کجا امتداد خواهند یافت ؟ محبت هایی این چنین ، چگونه به چنین انجامی می رسند ؟ کاش هرگز این سئوالات برایم پیش نمی آمد ! کاش ....
آخرین باری که از خونه مامان اینا برگشتم ، یعنی بعد عروسی داداش احمد ، همین اول مهر ، به محض اینکه به خونه خودمون رسیدم ، دیدم عجب صدای جیرجیرکی بلند شده توی خونه . دقیقا از دو نقطه خونه صدا بلند بود . یکی از توی آشپزخونه ، اون یکی از اتاق یگانه . اولش مطمئن نبودم که واقعا توی خونه است یا از توی نورگیر بین اتاقها و بالکن صدا به گوش میاد . کلی گشتم اما هیچی پیدا نکردم . پس بی خیالش شدم . بخصوص که با روشن شدن برقها و سروصدای ماها ، صدای جیرجیرکها هم قطع شد . اما شبهای بعد، وقتی به محض خاموش شدن برقها صدای جیرجیرکها بلند شد ، فهمیدم که بله ، باید حضور این موجودات رو جدی بگیرم . راستش رو بخواهید من تا حالا جیرجیرکها رو از نزدیک ندیده بودم . صدای اونها جزئی از خاطرات بچگی من محسوب میشه . توی هر دوتا خونه کودکی من ، حیاطهای بزرگی بود پر باغچه و گل وگیاه و درخت . واسه همین جیرجیرکها هم عضو همیشگی باغچه ها بودند . اما خب یادمه هر چی می گشتم توی باغچه که ببینم این صدا از کجا میاد و صاحبش چه شکلیه ، کشفش نکردم . حالا واسه چی و از کجا این جیرجیرکها به خونه ما اومدند رو نمی دونم ؟ همسرم میگه به خاطر گلهاست که اونا اینورا پیداشون شده ! خلاصه ، حدود یک ماه پیش ، آخر شب بود که همسرم و بچه ها خوابیده بودند ، حدود ساعت یک نصفه شب داشتم با لپ تاپم کار می کردم که یهو یه موجود غریب با سرعت از جلوی من رد شد . من هم که نسبت به هر گونه حشره ای حساسیت دارم . چاره ای نبود ، نمیشد همسر گرامی رو از خواب بیدار کرد . پس مجبور به قتل اون موجود بی پناه شدم که با یک ضربه به دیار باقی شتافت . دقیقا فردای همون روز وقتی موقع جارو کردن پرده اتاق رو بالا زدم یکی دیگه عین همون حشره دیشبی دیدم که خب این بار هم توسط جارو برقی بلعیده شد . به این فکر می کردم این دوتا چی بودند و توی خونه ما چیکار می کردند که یاد جیرجیرکها افتادم . یعنی اینها همون جیرجیرکهای بیچاره بودند ؟ شب اما دوباره صدای جیرجیرکها توی خونه من بلند شد . سومین جیرجیرک رو همسرم کشت ، اما چهارمینشون که کوچکترینشون بود ، فضایی بین دو تا سنگ پیدا کرده و هر شب اونجا پنهان می شد . دیگه عادت کرده بودم که هرشب به محض خاموش کردن برقها منتظر صدای جیرجیرک باشم . اگه چنددقیقه بیشتر طول می کشید ، نگران می شدم که چی شده یعنی ؟ کجا رفته این جیرجیرک کوچولوی ما ؟ چند بار موقعیت برای کشتنش فراهم بود ، اما راستش رو بخواهید دلم نیومد ! کوچک بود و مظلومانه راه می رفت ، نه مثل اون یکی ها با سرعت نور !یه جورایی انگار به حضورش عادت کرده بودم توی خونه . تازه فهمیدم اولین جیرجیرکی که کشته شد ، طفلک به خاطر اعتراض به من خودش رو نشون داد . حیوونکی ها شب و روزشون رو توی خونه ما گم کرده بودند . بعد از اون بود که شبها وقتی نیایش و یگانه تا دیروقت بیدار می موندند ، می گفتم الان جیرجیرکها دارند بهمون فحش میدن ، به نیایش می گفتم که اون داره میگه : آخه برو بخواب بچه ! خفه شدم بس که صدامو قورت دادم ! آوازم ته گلوم گیر کرد ! برو بخواب دیگه ! دوشبه اما که صدای جیرجیرک من نمیاد . دلم براش تنگ شده ! نمیدونم چی شده و چه بلایی سرش در اومده ؟ یاد اون قصه افتادم که جیرجیرکه به خرسه ابراز علاقه میکنه ، میگه دوستت دارم ، اما خرسه میگه الان خوابم میاد . خرسه میره به خواب زمستونیش اما نمیدونه که عمر جیرجیرکه سه روزه ! من همون خرسم ! شما جیرجیرک منو ندیدین ؟
پی نوشت : داشتم دنبال عکسی واسه جیرجیرک می گشتم. که به این جمله برخوردم :
جیرجیرک برای مردم انگستان نشانه شانس است هنگامی که در خانه است، وقتی بیرون میرود به معنی ترک شانس از آن خانه است.به نظرتون یعنی شانس از خونه من بیرون رفته ؟!