سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

بابابزرگ


پست کیامهر اینقدر برام تاثیر گذار بود که هنوز نتونستم از فکر کردن بهش بیام بیرون . از دیشب منم دائم توی گذشته به سر می برم . توی  اون روزهای بسیار دور و خاطرات نه چندان زیادی که از پدربزرگم دارم. کاشکی هیچوقت تموم نمی شدن . حرفش رو کاملا می فهمم وقتی میگه ، حس رفتن رو از ته چشمای پدربزرگ می تونه بفهمه ! همون حالی که منم داشتم ، سال 78 ، وقتی آخرین بار بابابزرگم رو دیدم .  من مامان بزرگ مادریم رو هیچوقت ندیدم ، پدر مادرم هم از وقتی یادم میاد مریض بود و اصلا ما رو نمی تونست بشناسه تا وقتی که فوت شد . مادر پدرم رو هم وقتی ده سالم بود از دست دادم . می مونه همین پدربزرگم که هم ازدواجم رو دید و هم اولین نتیجه این پسرش رو . یادمه که یگانه یک ساله منو بغل کرد ، هنوز یادمه اون پولی رو که واسه چشم روشنیش به من داد . یادمه همه قصه های زندگیشو که بارها برام تعریف کرد و من هر دفعه گفتم باید اینها رو بنویسم و آخرش ننوشتم و از ذهنم پرید . یادمه که چقدر به شهرش تعصب داشت ، که فکر میکرد بزرگترین شهر ایرانه !  یادمه که با چه غروری از سفرهاش به دور و بر یاد می کرد . به  اینکه همشهریهاش سربلند باشند افتخار می کرد . یادمه که هیچوقت زیر بار حرف زور نمی رفت – حتی توی دوران سربازی هم این خلق وخو باهاش بود – یادمه که بعد از فوت مامان بزرگ ، هرگز حاضر نشد بیاد و با بچه هاش زندگی کنه ، هیچوقت دلش نمیخواست استقلالش رو از دست بده و به قول خودش سربار دیگران باشه ، هر چند این دیگران فرزندانش باشند . هیچوقت یادم نمیره گله ای رو که از من کرد ، که چرا وقتی از دانشگاه میام ، بهش سر نمیزنم ؟ هیچوقت نگاهش رو و خنده ش رو فراموش نمی کنم . هیچوقت حسرت از دست دادنش رو فراموش نمی کنم ، هیچوقت فراموشش نمی کنم ، هیچوقت ! بارها و بارها به خوابم اومده و همیشه هم آروم بوده و خوب و سرخوش . همیشه قدردانش بودم ، همیشه میدونستم که هر لحظه ممکنه از دستش بدم ، من همیشه حسرت از دست دادنها رو خورده ام توی زندگی ، حتی قبل اینکه چیزی رو از دست بدم به نبودنش فکر کردم ، اما کاری هم از من بر نمیاد واسه اینکه جلوی اون رو بگیرم . رسم روزگار همینه ، نامردی و نامرادی ! دلتنگم بدجور . این روزهای من هم پره از همین حسرت ها ، اینکه یه زمانی به خودمون بیایم و ببینیم عزیزانمون دیگه نیستند ، که دنیا برامون خیلی سخت تر از اینی که هست شده !که دیگه دعاهای اونها پشت سر ما و زندگی هامون نیست ! اون روز مبادایی که کیامهر گفته واسه من همون روزه ، روزی که نباشند و نبینمشون ! که همیشه دعا کردم واسم هیچوقت اتفاق نیفته ، که من نباشم و نبینم اون روزها رو ! من دائما به دخترام تذکر میدم این نعمتهایی رو که دارن . اینکه قدردان وجود پدربزرگ و مادربزرگهاشون باشن ، این که بدونن هیچ جایگزینی واسه محبت اونها وجود نداره !  اما احساس میکنم این نسل با ماها خیلی فرق داره ، که این دلبستگی ها و وابستگی هاشون خیلی کمتر از ماهاست . شاید دنیا از این حیث براشون راحت تر باشه . آبان 78 وقتی مامان خبر فوت بابابزرگ رو به من داد ، دلم خالی شد انگار ! رفتم اما به آخرین دیدارش نرسیدم . رفتم و وقتی رفتم با داغ تازه کوچیکترین داییم مواجه شدم . دیدم که 40 روز از مرگش گذشته و به من خبر ندادند . اینقدر این یکی داغ برام سنگین بود که نمیدونستم کدوم یکیشون از پا انداخت منو . حالا 11 ساله که از اون روزها میگذره . یازده ساله که من نه پدربزرگی دارم و نه مادربزرگی . هنوز حسرت ندیدن مامان بزرگ مریضم رو به یاد دارم که هر چی گفتم منو به بیمارستان نبردند واسه عیادتش ، هنوز یادمه که با دیدنم گریه می کرد و از دلتنگیش واسم میگفت ، همون مامان بزرگی که همه میگن شبیه ترین فرد به اون منم . هنوزم یادمه بابا رو که بعد مرگ مادرش ، توی کوچه یهو وایساد ، دستش رو تکیه داد به دیوار و زار زد ! هنوز گریه تلخ بابا توی ذهنمه ، هنوز اون حس بی پناهی اون روز ، اون حس دلشکستگی و سرگشتگیم رو در ده سالگی فراموش نمیکنم . گریه بابا برام خیلی تلخ بود ، خیلی تلخ تر از غم از دست دادن مامان بزرگم . دعا میکنم هیچوقت اون  حس تلخی رو که پدرم تجربه کرده و مادرم ، تجربه نکنم . هیچوقت .

کنسرتی دیگر با گروه کامکارها



نه مثل شاخه نیلوفر ، که به این درخت و آن درخت می پیچد

بلکه همچون درخت ریشه دار باید بود ،

متکی به خویش ، ریشه دواند در باورها و اندیشه ها،

با شاخه و برگی از اراده و همت .

در این صورت ، نه از باد خواهی لرزید ، نه از سیل ریشه کن  .. خواهی شد .

قطعه بالا ،قسمتی از بروشور تبلیغاتی کنسرت گروه کامکارها نوشته شده توسط رضا ناموری فرید است که یکی از تهیه کنندگان کنسرت در قزوین نیز می باشد . این گروه در روز پنجشنبه و جمعه ، 4 و 5 آذر ماه در این شهر به اجرای برنامه پرداختند . برنامه این گروه در دو بخش صورت گرفت . بخش ابتدایی به زبان فارسی و دردستگاههای همایون و اصفهان  و بخش دوم پس از 20 دقیقه تنفس شامل اشعار و ترانه های کردی و در دستگاه ماهور  بود . اولین بخش ، با نوای سنتور و کمانچه اردوان و اردشیر کامکار و به همراهی تنبک ارژنگ کامکار ، وارد اولین بخش برنامه می شویم و تصنیف سرخوشان عشق با صدای بیژن کامکار، ای خدا این وصل را هجران مکن ، سرخوشان عشق را نالان مکن .نکته مشترک در همه آهنگها ، شروع آنها با یک تک یا دونوازی است و پایان آن با همخوانی کل گروه . از آنجایی که عادت کرده ایم برنامه های موسیقی سنتی را ابتدا با آواز یا تکنوازی شروع کنند ، ابتدای برنامه با یک تصنیف پرشوروحال کمی برایم غریب بود . تنها وقتی آن حس همیشگی ام در کنسرت های موسیقی سنتی به سراغم آمد که تکنوازی تار قشنگ کامکار به همراهی سنتور پشنگ شروع شد . انصافا زیبا بود و به نظر من شروع بهتری بود برای اجرای مراسم . بعد از تکنوازی سنتور پشنگ به تصنیف گلبانگ رود می رسیم و خوانندگی ارسلان کامکار ، بیا ساقی آن می که حال آورد ... از همین بخش بود که آرام آرام با صدای فریاد کمانچه خو می گیریم تا بعد از این تصنیف گوش بسپاریم به درددل این ساز خوش صدا با هنرمندی اردشیر کامکار ، که انصافا چه زیبا زه را بر تارهای دل من می کشید انگار و تنها در همین برنامه گروه بود که اشکهای من بی محابا جاری شدند ، حسی که هیچگاه نتوانستم دلیلش را در خود کشف کنم  . و بعد باز با سنتور پشنگ کامکار و عود ارسلان و به خوانندگی هم ایشان می رسیم به تصنیف یارمرا ، غار مرا ، عشق جگر خوار مرا .... و با همین آمادگی می رسیم به تکنوازی عود ارسلان کامکار که انصافا پس از آنهمه داد و بیداد کمانچه ، نوای عود ، همانند لالایی نسیم است  و نوازش باران که آرامش پس از طوفان را ارزانی دلها می دارد . و آنگاه به آخرین تصنیف بخش اول می رسیم و صدای مولانا که از زبان کامکارها فریاد می زند : ساقیان سرمست در کار آمدند ، ای ساقیان  ، مستیان در کوی خمار آمدند ، ای مستیان با صدای غالب بیژن کامکار و همراهی همخوانان گروه ، هانا و صبا کامکار و مانند همیشه با فریاد کل گروه که فریاد می زدند : بلبلان مست و مستان الست ، بر امید گل به گلزار آمدند ، یک ندا آمد عجب از کوی دل ، بی دل و بی پا به یکبار آمدند ، به پایان بخش اول می رسیم .

بخش دوم نیز با اجرای 7 تصنیف کردی ساخته های ارسلان و اردشیر کامکار که یکی در میان ، یا آنقدر شاد بود که با کف زدن جمع همراهی میشد و یا سوز و گداز کمانچه بود که آن حزن شرقی تمامی آهنگهای فولکلور ایرانی را به نمایش می گذاشت . خروش صاعقه وار بیژن کامکار ، صلابت پشنگ ، مظلومیت ارژنگ ، لطافت باران وار ارسلان ، تلاش اردشیر ، عصیان اردوان ، سکوت نیریز ، به همراهی غم نهفته قشنگ و غرور و وقار هانا و لطافت و مهر صبا کامکار ، این جمع خانوادگی یکی از بهترین گروه های موسیقی سرزمینم ایران ، برایم شبی خاطره آمیز ساخت که باعث شد شبی را به بهانه اش زندگی کنم و از دنیای دنی لحظاتی جدا گردم . جای همه شما خالی . خداوند نگهدار همه هنرمندان متعهد سرزمینم باشد.

یه دلنوشته کوچولو


1- الان ، درست همین لحظه ، حس غریبی دارم . یه حس دلتنگی خاص ، یه بغض ، یه ناراحتی ای که به راحتی اومده و توی دلم خونه کرده . اینکه چه چیزی باعث این حس و حالم شده زیاد مهم نیست . اما حالا که اومده و باعث شده که روی دلم سنگین بشه و حس خفگی داشته باشم از بغضی که فروخورده میشه ، کاریش نمیشه کرد . 

2- دو روزه دلم بدجور هوای استاد قهرمان رو کرده بود . چند وقتی هست که هر روز میگم امروز براشون یه نامه می نویسم ، اما وقتی صفحه رو باز میکنم ، انگار هیچ کلمه ای توی ذهنم نیست . فقط و فقط تصویر استاد کنار میز صبحانه میاد تو ذهنم و حرفهایی از ایشون که هیچوقت از ذهنم پاک نخواهد شد . کاش اون لحظه هرگز تموم نمیشد ، کاش اینقدر فرصت بود که میتونستم باهاشون کلی حرف بزنم . کاشکی میشد یه مرهم کوچیک باشم برای دل مهربونشون . خدا حفظشون کنه واسمون که نعمت بزرگی هستن توی زندگیهامون .

3- شنیدن صدای یک دوست حتی از پشت تلفن هم انرژی بخشه . چقدر قدردان این تلفنها و به یادآوردنهای گاه گاهی دوستانم هستم . ازتون ممنونم دوست خوبم .

4- گرچه ما همیشه پنجشنبه ها تعطیل هستیم ، ولی انگار تعطیلی فردا یه رنگ و بوی خاص دیگه ای داره . پس سعی می کنم پنجشنبه ای متفاوت داشته باشم در کنار خونواده و مادر مهربونم .

5- هفته دیگه ، سمیرا و سپیده پیشم نیستند . تحمل این اداره هفته دیگه برام سخت میشه . اگه دیدین اخلاقم خرابه ، از همین حالا دلیلش رو بدونین .

6-  زنگ زدم به استاد قهرمان . واسه اینکه شاید یک کم دلتنگیم کمتر بشه . واسم دو تا غزل خوندند و یک رباعی . رباعیش رو واستون می نویسم ، تا بشه عیدی من و استاد به شما . روز و روزگار همگی خوش .


بزمی کوچک بود فراهم ، دیشب

در شادی ما نداشت ره ، غم دیشب

تا چشم به هم زدیم ، شد وقت وداع

با گریه جدا شدیم از هم ، دیشب

چلیپا


دیروز سر کلاس خوشنویسی ، استاد پیله چی حرفهای جالبی به من زدند . اصولا همیشه صحبت کردن با ایشان ، جزء جذابیت های کلاس ایشان برای من و دوستانم بوده است . آرامش غریبی از سخنانشان برای من ایجاد می شود که در نوع خودش بسیار ارزشمند است . دیروز وقتی من ناخشنودیم را از خطم ابراز داشتم ، گفتند که شما خط را با تفکر می نویسی ، اما خط باید با دل نوشته شود . کسی که خط را با دل بنویسد ، قلم و جوهر و کاغذ در راستای دل او قرار می گیرند و نتیجه این همکاری نمی تواند خط خوبی نشود . بخصوص که اگر کسی به این پایه برسد که این هنر با دلش همراستا شود ، نمی تواند حتی یکروز از آن دور بماند و همین تمرین های هر روزه ، خواهی نخواهی در بهبود هر روزه خطش کمک شایانی خواهد کرد . استاد فرمودند : خط خودش نشان می دهد که خطاطش در موقع نوشتن دچار تکلف و سختی شده یا نه ، با دلش نوشته است . من خوشنویسی را همیشه دوست داشته ام . اعتراف می کنم پشتکار و اراده قوی ای ندارم که بتوانم تمرین هایم را زیاد کنم و به همین دلیل پیشرفتی در کارم حاصل نمی شود ، اما این دلیل نمی شود که با دل سراغ خط نروم .

بگذریم ، آقای دکتر رضا افضلی ، استاد دانشگاه فردوسی مشهد ، شعر زیبایی دارند در مورد خطاطی که از خواندنش  حظ بردم . می نویسمش تا شما هم در لذت خواندنش شریک شوید .

خط می نویسی روی غم پا می گذاری

غم را به قلب نقطه ها جا می گذاری

در کوچه و پس کوچه ی تالار هستی

آویزه ها از نقش زیبا می گذاری

هر تابلو رنگین کمان آرزویی است

در پیش چشم اهل دنیا می گذاری

هر واژه ای را می نویسی ، پله پله

گامی به بام عشق ، بالا می گذاری

در گوشه  شبهای خلوت  با قلم نی

پا روی آن پنهان پیدا می گذاری

با قایقی  از نی قلم ، در بحر واژه

اوقات عمرت را به دریا می گذاری

چینت ز زلف و نقطه ات از خال یار است

چون نقطه بر خط چلیپا می گذاری

تو خالق زیبایی از وصل حروفی

وقتی کنار هم الفبا می گذاری

داند به خوبی خامه ات ناحق و حق را

اصل قضاوت را به فردا می گذاری

چون که خدا بر این قلم سوگند خورده ست

ارزد به خود وقتی که بی جا می گذاری

پی نوشت :

خط فوق مربوط به زنده یاد استاد ابوالحسن محصص مستشاری است .

زندگی یا رویا ؟


در زندگی روزهایی هستند که گویی واقعیت ندارند . مانند خیال می آیند و می روند . انگار این تو نیستی که در ثانیه ها می گذری , بلکه تصویری غیر واقعی از توست که در زندگی جریان دارد , یا شاید هم این تویی که در خواب و رویا به سر می بری نه در واقعیت محض زندگی . عجیب اینکه وقتی از این ثانیه های خیال گونه بیرون می آیی , باور گذر آن لحظات در چنین شرایط خاص ،  برایت بسیار سخت است و غریب تر اینکه بعد از مدتی آن لحظات در پس غباری از فراموشی قرار می گیرند و باعث می شوند که تو گذر زمان را در نیابی . گاهی ذهن آدمی آنقدر خسته است و دل آنقدر رنجور که دوست داری به عالم رویاها پناه ببری . گاه شیرینی رویاها تو را درخود غرق می کند , آنقدر که بازگشت به دنیای واقعیات را برایت سخت می نماید . آنقدر که هیچ متوجه نمی شوی که چه لحظات گرانبهایی را در سایه گذرانده ای , که ثانیه های ارزشمند زندگی را در مهی از فراموشی ها سپری کرده ای و به عبارتی آن لحظات را زندگی که نکرده ای هیچ , از دست دادنش باعث ضررهای بعدی نیز می شود . که گذر از دنیای واقعیات را نیز بر تو سخت و دشوار می نماید .

من آدم رویاها نیستم . زندگیم در واقعیات می گذرد , اما گاهی به ندرت در خیال غرق می شوم و آنگاه که از دنیای تصورات واهی ذهن خارج می شوم , حس تضرر شدیدی به من دست می دهد . آن وقت است که حتی شیرینی رویا ها نیز نمی تواند تلخکامی چنین ضرری را برایم جبران کند . بهتر است به خود بیاییم . زندگی برای ما آنقدر فرصت باقی نمی گذارد که واقعیات را فدای رویاها نماییم . ثانیه ها می گذرند . به جای پناه بردن به عالم خیال , رویاهایمان را به واقعیت بیاوریم .

پی نوشت ( یک رباعی از استاد قهرمان ):

گر از ره عشق هیچت آگاهی نیست

دل ره بلد است ، بیم گمراهی نیست 

بر خویش ببال ، اگر شدی بنده عشق

اینجاست که بندگی کم از شاهی نیست !