اولین روز دی ماه از آخرین فصل سال 89 رسید . یه روز آفتابی اما کسل کننده . زمستون هم زمستونهای قدیم که از سرما نمی تونستی از خونه در بیای ! حالا انگار جای همه چی عوض شده با هم ! هیچی سر جای خودش نیست انگاری ! بگذریم . دلم نمی خواست این اولین روز رو از کسالت ها بنویسم . پس شروع زمستان رو با جدیدترین غزل استاد قهرمان شروع کنم به امید گذران بهتر و شیرینتر روزهای آتی ! به امید یک برف زیبای زمستانی ! بشنوید :
دارم ترا از جان و دل دوست، می گویم و پروا ندارم
اما تو هم ای جان بگو فاش، گر در دل تو جا ندارم
با من مگوی از ننگ و از نام، چون طشتم افتاده ست از بام
در عشق تو بیزارم از پند، وز بند هم پروا ندارم
ای غافل از حالِ ِ خرابم ، امروز و فردا تا کی و چند ؟
امروز می خواهم بیایی، من صبر تا فردا ندارم !
دین داشتم زین پیش و عقلی، عقلم فدای غمزه ات شد
اما چه آمد بر سر دین، دارم هنوزش یا ندارم؟
در خواب ِشب دل خون شد از بیم، یارب به بیداری نبینم
خورشید می تابد ، ولی من در سایه ات مآوا ندارم
در عشقبازی هر فریقی، در پیش می گیرد طریقی
من راهِ مجنون می سپارم در پیری و همتا ندارم
هر گه گذارم پا به بازار، افتد به دنبالم خریدار
دارم چو دل کالای ِ نابی، اما سر سودا ندارم
دست از من ِ شیدا بدارید ، پند شما جز درد سر نیست ا
..صبر است تنها چاره هجر ، ای دوستان، اما ندارم
89/09/25
این شعرها رو آرمین گذاشته بود توی فیس بوک . خوشم اومد گفتم شما هم استفاده کنین . قبل از خوندنش یه تشکر ویژه میکنم از کرگدن عزیز بابت شب یلدای خاصی که واسمون درست کرد با این بازی قشنگ صداها ! شنیدن صدای بچه های بلاگ ، دنیای شیرینی رو برامون ساخت توی این روز آخر پاییز . از همه تون ممنون .
ز برگ برگ ِ دفتر من پرت می شوند
معشوق های خسته ی پایان گرفته ام
یلدای چشم های تو را گریه میکنند
موهای رنگ و بوی زمستان گرفته ام ! ( سید مهدی موسوی )
فالی نمانده تا به تو یلدایی اش کنم
بی خود به فال نیک نگیر این ترانه را
عشقی نمانده تا به تو لیلاییاش کنم ( فاطمه شمس )
شب ریسه می رود ته موهای مشکی ات
آجیل می بریم به دیوانه خانه ها
من چشم های سرخ توام در" بدون خواب"
که کارد می خورم بغل هندوانه ها ( شهرام میرزایی )
چشمم سفید/تر شدو پهلو به برف زد
این شعر هم به حرمت امشب بلند شد
این شعر..اگرچه پشت سر عشق حرف زد! ( سیده زهرا بصارتی )
.....هشتاد ونه حکایت سرد وسیاه را
با خواب شاعرانه به فردا رسانده ام
حالا به نامت این شب بالا بلند را
با چشمهای یخ زده بیدار مانده ام ( علی اکبر رشیدی )
"سر تا به پای گم شده ام را در این کلاف
با صد گره زدم به دو چشمی که .../ کور شد
تا از نگاه یخزده شب رها شود
فصلی که بست بار خودش را و دور شد" ( مسعود عطایی )
شب قصه های پیرزنی ساده لوح بود
در "غارهای" بی خبر پر کلاغی ات
یلدا شروع ساختن یک گلوله برف
در مشت های منجمد اتفاقی ات! ( صدیقه حسینی )
جامانده رد پای اناری سیاه بخت
بر گونه های منبسط انتحاریت...
امشب پناه می برم از سرد سرنوشت
به خواب های تو , به لب اظطراریت (مسیحا ابوعلی )
بیردی از پرنده و پرواز تا هنوز
نزدیک استحالهی شبهای چشم تو
با فرصتی که باز به آغاز مانده است
در عادتم عجیب به یلدای چشم تو (شیوا فرازمند )
در لابه لای این شب دیوانه گم شدند
آن روز های خوب و قشنگی که داشتم
یلدای پیروخسته این سال لعنتی
برداشت آنچه را که برایت گذاشتم (وحید نجفی )
یلدای بی ترانه ی وقتی تو نیستی
در شعر های یخ زده پهلو گرفته است
لطفی کن و دوباره مرا یخ شکن نباش
این عشق با نبودن تو خو گرفته است (امیر سنجری )
یلدا چه اتفاق قشنگیست خوب من
-افتاده توی قهوه ی با تو نشستنم-
لب می زنی به تلخی فنجان قهوه ات
لب های گر گرفته ی فنجان منم منم (پویا آریانا )
یلدای چشم های تو برفی ترین شب است
یلدای چشم های تو طوفان می آورد
امشب تمام وسوسه ها در نگاه توست
ابلیس هم به دین تو ایمان می آورد ! (مهران حسینی )
وقتی که از نهایت شب حرف می زنی
یلدا درست مثل خودت سرد می شود
امسال هم زنی که تو تنها گذاشتیش
دارد برای روح خودش مرد می شود ( زهرا دهقان )
برفیست پشت پنجره ی روزهای سرد
دیماه فرصتیست برای بروز درد
از شهر پرت جن زده ی ما فرار کن
دنیا سیاه چاله ی شومیست برنگرد( رضا عابدین زاده )
پس لرزه های اول دی ماه در سرم
آغاز فصل سرد زمستان بدون تو
شهرام ناظری: هیجانی که سوخته
من: آتشی به جان نیستان بدون تو ... (فاطمه شمس)
یلدای گیسوان من آغاز می شود
پاییز بی بهار به پایان رسیده است
کاری نکن! که شهر خبردار مان شود
خواب از سر تمام کلاغان پریده است (مهتاب بازوند )
چیزی شبیه بغض مرا گریه می کند
توی دهان بسته ی این پسته های پیر
من یک دقیقه بیشتر از خواب،مرده ام
دارد به صبح می رسد امشب[اگرچه دیر] (صدیقه حسینی )
زل میزنم به اینهمه یلدای ناتمام
حل میشوم تمام تو را توی هیچکس
حافظ دوباره گفته نمی آیی بی دلیل
بغضی شکسته تر شده حالا نفس ... نفس ... ( مرضیه فرمانی )
جغرافیای توی سرم گیج می خورد
دارم دراز میشوم امشب بدون درد
یلدای تلخ با تو نبودن رسیده است
(ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) ( مریم حقیقت
شانزدهم آذرهشتاد ونه , آخرین ساعت گذران سفر من در مشهد به همراهی سه عزیز , که دو تن از آنها به اندازه تمامی لحظات عمر گذشته برایم عزیزند . هم خود اینان و هم خدای مهربان از عمق علاقه و وابستگی من به آنها خبر دارند . با هم سری به فروشگاه بزرگ پرومای مشهد زدیم . هم شد خاطره ای شیرین و هم شد به یادآوری خاطرات زیبای سفر دیگری با دوستان جانی دیگر . در انتهای بازدیدمان از فروشگاه سری زدیم به کافی شاپ پروما واقع در طبقه چهارم آن . منوی آن کافی شاپ نمونه ای از فوران خلاقیت بود و هنر . جایتان خالی , چشیدن گلاسه با طعم نسکافه , به همراهی خواندن نوشته های زیبای منو, دلنشین است و ماندگار :
احساس خوشبختی مثل احساس زودگذر 5 دقیقه خوردن بستنی یه ! ترجیحا با طعم نسکافه !
یا تصور کنید زوجی رو که در عین اینکه نشسته اند دقایقی را به صرف در کنار هم بودن , اما با دنیایی فاصله از همدیگر , با چهره ای که گواه این فرسنگها فاصله است و آنوقت چشمشان بیفتد به این قطعه که :
من تلخ ترین آدم روزگارم برای تو
مثل یک دابل اسپرسوی تلخ زهر ماری !
نوش جونت عزیزم!
و یا آنطرف تر سر میزی جوانی تنها نشسته و می خواند :
بعدترها یادگرفتم بدون تو بروم به همه پاتوق هایمان
لم بدهم , کتاب بخوانم , و شکلا سفارش بدهم
و دلم برای بودنت تنگ نشود!
اینها را گفتم که ادای دینی کرده باشم و بدانید آن قطعات کوتاهی که در این چند پست قبل در ابتدای برخی نوشته ها آورده ام , از خودم نیست و از کجا آورده امشان . کاشکی همه ما برای کارهایمان همینقدر انرژی و علاقه صرف می کردیم تا نتیجه اش بشود ثبت خاطره ای شیرین در دفتر ذهن کسانی که با ما تلاقی زمانی و مکانی دارند, که به نظر من همین باعث ارزشمند شدن تلاش ما می شود در گذر از این روزگار سخت .
اعصابم این روزها عین بیسکویت شده
از اون بیسکویت ها یی که یک هفته می مونه ته کیفت
که یادت میره بخوریش
همون ته له میشه
خورد میشه
پوووووودر می شه !
پ .ن :
با وجود آسمان درخشان بیرون ، ابرهای دلتنگی اومدن توی دل من جا کردند امروز ! کاشکی فرصت بارش داشتند ! یعنی من باز گمت کردم خدا ؟!
مردم به چشم کم مرا بینند و در هم نیستم
کز دولت افتادگى از هیچ کس کم نیستم
گردن فرازى مى کنم چون سرو از آزادگى
افتاده چون تاکم ولى با گردن خم نیستم
سهم سبکروحان اگر در بستر گل مردن است
من هم درین بستانسرا کمتر ز شبنم نیستم
کنجِ فراموشى مرا از یاد مردم برده است
عالم نپردازد به من ، من اهل عالم نیستم
یاد لب شیرین او فارغ ز شهدم مى کند
تا حرف کوثر مى رود در بند زمزم نیستم
خود را تسلى مى دهم هنگام مى خوردن که من
گر از گنه دورى کنم فرزند آدم نیستم
گنج قناعت یافتم چشم و دل من سیر شد
فارغ ز بیش و کم شدم محتاج حاتم نیستم
هم حاضرم هم غایبم گاهى وجودم گه عدم
چون عکس درآیینه ام هم هستم و هم نیستم
دنبال نعشِ دوستان بر دوش مردم رفته ام
با یک جهان غم کیستم ؟ گر نخل ماتم نیستم
استاد محمد قهرمان
پی نوشت :
از همه دوستانی که در بحث گذشته شرکت کردند بسیار سپاسگزاری می نمایم . راستش ترجیح می دهم بدون هیچ حرف اضافه ای پرونده پست قبلی را همینجا ببندم و نتیجه گیری را - اگر هم هست -بر عهده خود افراد بگذارم . باز هم ممنونم .
من و تو مثل بستنی و اسپرسوئیم
نمی دونم کدوم کدومیم
اما وقتی با هم حرف می زنیم
تلخه ...تلخه ..... تلخه ....
ناهید عزیز از من خواسته راجع به حال و هوای این روزهایم بنویسم . توی شهر غریب که باشی , تنها که باشی و در محله ای زندگی کنی که به قول یکی از بچه های بلاگ , در طی سال به ندرت صدایی از آن بلند می شود , این سه روزت با روزهای تعطیل دیگر سال فرقی نخواهد کرد . اما تمام این سه روز و بلکه بیشتر , صدای حسین منزوی در گوشم بود و بیشتر از همه این شعرش که :
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشه تثبیت سیه کاری بود
باده خاص کشیدید و در آن هنگامه
مستی سرخ شما غایت هشیاری بود
توی این دو سه روزه خیلی وارد نت نشدم , اما همون اندکی که وقت گذاشتم با دنیای متنوعی از نظرات و عقاید جور واجور مواجه شدم . از تایید و تکذیب , عشق و نفرت , یکی با تمام وجود عاشق محرم و عزاداریهایش , آن یکی بیزار از آن و دیگری با هر آنچه می توانست در به سخره گرفتن این واقعه بزرگ کوتاهی نمی کرد . من اما کاری به اعتقادات شخصی افراد ندارم . هر کسی مختار است مسیر زندگی خودش را آنگونه که می خواهد رقم بزند . آنچه که من به آن باور دارم این است که زندگی هر کس بر پایه اعتقادات و باورهای شخصی اش رقم می خورد و روزگار با هرکسی بر مبنای همان اعتقادات برخورد خواهد کرد . چه خدا را قبول داشته باشیم , چه نه , چه از مسلمانیمان خشنود باشیم , چه ناراحت , چه علی و فاطمه و زینب و حسین را انسانهایی بزرگ بدانیم , چه انسانهایی بدانیمشان در قد و قواره سایر آدمهای روزگار , شرط انصاف و انسانیت را اگر به جای بیاوریم باید قبول کنیم که زندگی این انسانها از جنس زندگی های دیگران نبوده است , که نگاهشان به زندگی با دیگران متفاوت است , که تاثیرگذاری شان بر جریان هستی با آدمهای معمولی این روزگار و روزگار خودشان بسیار تفاوت داشته و دارد . من اصلا قصد مقدس نمودن دین و مذهب و پیامبر و امام را ندارم در این چند کلام . قصد ندارم قداست ببخشم به جریانات واقع شده در محرم , که قصد ندارم دفاع کنم از نحوه برخورد هم کیشانم با این موضوع (که خود من از دست آویز قرار داده شدن دین در دست حاکمان همیشه شاکی بوده ام) , که اصلا مرا یارای دفاع یا پاسخگویی در برابر این موضوعات نیست . اما می خواهم بدانم چه می گذرد بر ما که داعیه انسانیت و روشنفکری مان گوش فلک را کر نموده . مگر همین ما نیستیم که از داستان زندگی هر بزرگی نکته ای برمی گیریم و آنرا در ذهن خود پررنگ می کنیم و سعی می کنیم سر لوحه زندگیمان قرارش دهیم ؟! مگر همین ما نیستیم که شجاعت سربازانی را که در راه وطن کشته می شوند می ستاییم , که انسانهایی ا که به خاطر عقیده شان تا پای جان می ایستند را بزرگ می دانیم , که وفاداری برایمان گنجینه ای دست نیافتنی شده در این روزگار , که آزادی و آزادگی را در به در می جوییم و نمی یابیم ؟ پس چرا بر داستانی که سراسر پر است از شجاعت و اعتقاد و وفاداری و آزادی و آزادگی - که مهمترین درس عاشورا همان آزادگی است و سرفرود نیاوردن در برابر ظلم , حتی به قیمت از دست دادن نعمت زندگی , حتی به قیمت اسارت پاره های تن , حتی به قیمت کشته شدن عزیزترین یاران ( خم نشد قامت رعنای شما بر اثرش بختک زلزله هر چند که آواری بود !)- اینقدر چشم بسته ایم که تنها از بزرگداشتش حواشی تلخش را می بینیم و ناراحت این می شویم که چرا بر آرامش و آسایش فکری مان تلنگری وارد می کند که مبادا دوباره مجبور بشویم تنها کمی به تعمق بنشیینیم و فکر کنیم که شاید ( می گویم شاید !) در پس این واقعه سخنی باشد که ما نشنیده ایم و پیامی باشد که دریافت نکرده باشیم ؟ کمی به خود آییم . با نفی کردن بزرگمردانی چون علی و حسین , ما بزرگ نخواهیم شد !
قصه ای بیش نبود آنچه سرودید از عشق
لیک هر یک به زبانی که نه تکراری بود
ای شمایان که خروشان کفن پوشانید
ای که بر فرق ستم تیغ شما کاری بود
در رگ ما که خموشان سیه پوشانیم
کاشکی قطره ای از خون شما جاری بود .