امروز صبح دوباره وقتی از خونه بیرون اومدم که برم و سوار سرویس بشم ، دیدم آسمون داره می باره . یه لحظه جا خوردم . برف و بارون با شدت در حال پایین اومدن از دل آسمون بودند . یک آن تصمیم گرفتم برگردم و چتر رو با خودم بیارم که توی این شدت بارش خیس نشم و سرما نخورم با این سوز هوا ، پشیمون شدم و گفتم بی خیال بابا ، مگه چند بار توی سال میشه همچین روزهایی رو تجربه کرد که بخواهی با چتر لذت خیس شدنش رو از دست بدی ؟ با خودم می گفتم چه عجب ، بالاخره بغض آسمون شکست . بالاخره دعاهای بچه ها تاثیر خودش رو گذاشت . بالاخره آسمون تصمیم گرفت همه ابرهای سیاهی رو گریه کنه تا صاف بشه و آسمونی . به این فکر می کردم که اگه فقط یک ساعت با همین شدت برف بیاد ، زمین سفید پوش میشه . که بالاخره زمین هم از ناله های آسمون سهمی دریافت میکنه ، اما ...هنوز نیم ساعت نگذشته هیچ خبری از بارش نیست . دیدین یه وقتایی اینقدر دلتون پره ، اینقدر سیاه شدین و لبریز ، که با تلنگری به هم می ریزین و اشکها بی محابا جاری میشن از چشمه چشمهاتون ؟ اما هنوز اشکها تازه راهشون رو پیدا کردند ، عقلتون به کار میفته و زود دست به کار پنهان کردن اونا میشه ؟ ماجرای آسمون هم شده همین انگار ! وقتی دلش پره از ابرهای سیاه دلتنگی ، وقتی سوز سرما شلاقش رو بر چهره آسمون میزنه ، وقتی چشم خیلی ها به اون خیره شده که یه قطره احساسش رو ببینند ، بغضش میشکنه و گریه ش در میاد ، اما به جای اینکه به اندازه همه ابرهای دلش گریه کنه تا هر چی سیاهی از دلش بیرون بره ، زود هر کدوم از ابرها رو به یه گوشه دلش می فرسته و مثلا صاف میشه و آفتابی ! که باز اون ابرها اینقدر روی هم تلنبار میشن که دوباره یه روز دیگه و یه سیلی دیگه و یه بارش کوچولوی دیگه و باز هم تکرارو تکرار و تکرار .... کاشکی من و آسمون ، یک بار هم که شده از ته ته دلمون اونقدر گریه کنیم که با اشکامون هر چه غبار کدورت و دلتنگی و سیاهیه از دلامون شسته بشه و بیرون بیاد .
بیگانگی مرا برد ، از یاد آشنایی
ماندم غریب در شهر ، مانند روستایی
چون کور در سیاهی ، روز و شبم سرآمد
وز تیرگی نبردم ، راهی به روشنایی
مانند طوق لعنت ، در گردن زمینم
مردود آسمانم ، چون لعنت خدایی
آزادگی طریقم ، افتادگی سلوکم
بی هیچ گونه دعوی ، بی هیچ خودستایی
نه سرخ کرده ام چشم ، از گریه ی دروغین
نه بر جبین من داغ ، از سجده ی ریایی
راه است و هر قدم چاه ، سنگ است و پای من لنگ
وز هیچ سو نخیزد ، خضری به رهنمایی
گو دل شکستگی را درمان کند ، و گرنه
این دل شکسته را نیست ، کاری به مومیایی
برجان نیم مرده ، چسبیده ام به صد دست
آسان نمی توان کرد ، از دوستان جدایی
چندین کبوتر آه ، دارند قصد پرواز
ای ناله از دل تنگ ، سرکن ره رهایی
برخون مرده هرگز ، مرهم کسی نبندد
بی درد را رها کن ، با درد بی دوایی
یارب عنایتی کن ، حکم قضا بگردان
شاید عقیم گردد ، گردون ز فتنه زایی
استاد محمد قهرمان
در یکی روز عجیب،مثل هر روز دگر، خسته و کوفته از کار، شدم راهی منزل توی یک شهر غریب، فرصتی عالی بود، بهر یک شکوه تاریخی پر درد از او .........پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من:
با شما هستم من! خالق هستی این عالم و آن بالاها ...... !من چرا آمده ام روی زمین؟شده ام بازیچه ، که شما حوصله تان سر نرود؟بتوانید خدایی بکنید؟ و شما ساخته اید این عالم ، با همه وسعت و ابعاد خودش ، تا به ما بنمائید ، قدرت و هیبت و نیروی عظیم خودتان ؟؟؟؟هیبتا ، ما همگی ترسیدیم ! به خداوندیتان ،تنمان می لرزد ...... !چون شنیدیم ز هر گوشه کنار ، که شما دوزخ سختی دارید ، ...... آتش سوزنده و عذابی ابدی !و شنیدیم اگر ما شب و روز ، ز گناهان و ز سر پیچی خود توبه کنیم ، چشممان خون بارد ، و بساییم به خاک درتان پیشانی ، و به ما رحم کنید ، و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال ، حور و پردیس و پری هم دارید ......تازه غلمان هم هست ، چون تنوع طلبی آزاد است !من خودم می دانم که شما از سر عدل ، بخت و اقبال مرا قرعه زدید ، همه چیز از بخت است ! شده ام من آدم ، اشرف مخلوقات ، (راستی حیوانات ، هر چه کردند ندارد کیفر؟)داشتم خدمتتان می گفتم ، قسمتم این بوده ، جنس من مرد شده ! آمدم من دنیا ، پدرم این بوده ، که به من گفت : پسر ! مذهبت این باشد ، راه و رسم و روشت این باشد !سر نوشتم این بود ، جنگ و تحریم و از این دست نعم ..... !هر چه قرعه من آمد ! راستی باز سوالی دارم ، بنده را عفو کنید .توی آن قرعه کشی ، ناظری حاضر بود ؟ من جسارت کردم، آب هم کز سر من بگذشته، پاسخی نیست ولی می گویم:من شنیدم که کسی این می گفت:چشم ز خودش بی خبر است. چشم را آینه ای می باید، تا خودش در یابد،تا بفهمد که چه رنگی دارد ، تا تواند ز خودش لذت کافی ببرد. عجبا فهمیدم ، شده ام آینه ای بهر تماشای شما !به شما بر نخورد ..... ! از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز ؟ ظلم و جور و ستم آینه را می بینید؟ شاید این آینه ، معیوب و کج است ، خط خطی گشته و پر گرد و غبار ! یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید !ورنه در ساحتتان ، این همه زشتی و نا زیبایی؟کمی از عشق بگوییم با هم.عرفا می گویند : که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل ، خلق نمودی بنده !عجبا ! عشق ما یک طرفه است ؟ به چه کس گویم من ؟ می شود دست ز من برداری ؟ بی خیالم بشوی ؟ زورکی نیست که عاشق شدن ما بر هم ! من اگر عشق نخواهم چه کنم ! بنده را آوردی ، که شوم عاشق تو ، که برایت بشوم واله و حیران و خراب ، مرحمت فرموده ، همه عشق و می و ساغر خود را تو زما بیرون کش؟عذر من را بپذیر ! این امانت بده مخلوق دگر !می روم تا کپه ام بگذارم. صبح باید بروم بر سر کار ، پی این بد بختی، پی یک لقمه نان! به گمانم فردا ، جلوه عشق تو را می بینم ، در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده ...... !خوش به حالت که غمی نیست تو را ، نه رئیسی داری ، نه خدایی عاشق ، نه کسی بالا دست !تو و یک آینه بی انصاف ، کج و کوله است و پر از گرد و غبار ، وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی ؟
خواب سنگین به سراغم آمد. کم کمک خواب مرا پوشانید.نیمه شب شد و صدایی آمد. از دل خلوت شب، از درون خود من :
من خدایت هستم . هر چه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم.تو خودت خواسته ای تا باشی ! به همان خنده شیرین تو سوگند که تو ، هر چه را می بینی .ذهن خلاق خودت خلق نمود.هر چه را خواسته ای آمده است. من فقط ناظر بازی توام.منتظر تا که چرا یا که که را خلق کنی! تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه ، ز ته دل ، ز درون ، خواهشی نا محسوس ، نه به فریاد بلند ، بلکه از عمق وجود ، ز برای عدم خود بنما ، تو همان لحظه دگر نا بودی ، به همان سادگی آمدنت .خواهش بودن تو ، علت خلق همه عالم شد . تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده ای روی زمین ،پی حس کردن و این تجربه ها ، حس این لحظه تو ، علت بودن توست .تو فقط لب تر کن ، مثل آن روز نخست ، هر چه را می خواهی ، چه وجود و چه عدم ، بهر تو خواهد بود ، در همان لحظه خواستنت ، و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی ،دلبرم حرف قشنگت این بود : شهر زائیده شدن این باشد تا توانم که فلان کار کنم و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم. پدرم آن آقا، خلق و خویش ، روشش ، میراثش ، همه اش راه مرا می سازد.بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم. همه را با وسواس تو خودت آوردی ، همه را خلق نمودی همه را ، تو از آن روز که خودت خواسته پیدا گشتی ، من شدم عاشق تو ، دست من نیست ، تو را می خواهم ، به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای ، شر و بی حوصله و بازیگوش ، مثل یک بچه پر جوش و خروش ، نا سزا گفتن تو باز مرا می خواند، که شوم عاشق تر، هر چه معشوق به عاشق بزند حرف درشت ، رشته عشق شود محکمتر !دیر بازی است به من سر نزدی !نگرانت بودم، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی ! و به آواز بلند ، رمز شب را گفتی :من چرا آمده ام روی زمین؟ باز هم یادم باش ! مبر از یاد مرا،همه شب منتظر گرمی آغوش توام .عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد
خواب من خواب نبود ! پاسخی بود به بی مهری من ،پاسخ یک عاشق . به خداوند قسم ، من از آن شب ،دل خود باخته ام بهر رسیدن به عزیزم به خدا!
پ . ن .:
این نوشته متن ای میلی بود که یک دوست برایم فرستادند. جالب بود خواندنش . گفتم شما هم اگر دوست دارید ، با من بخوانید .
زخم زبان رسید ز یاران به ما و بس
آن سان زبانزدیم که داند خدا و بس
ای کاش چون حباب سبکبار می شدیم
چندان که بود زادره ما هوا و بس
حضور هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست ، باید در یابیم راز این حضور را . نمی دانم این سخن از کیست ، اما هر کدام ما بارها آن را شنیده ایم . در زندگی هر کدام از ما ارتباطات گوناگونی وجود دارد . رابطه هایی در شکل های مختلف . این که هرکدام از این روابط از کجا شروع شده ، چه نقشی را در زندگی ما و بر افکار و احساسات ما می گذارند و تا به کی ادامه خواهند داشت ، نشانگر عمق آن رابطه است . آن چیزی که زندگی ما را شکل می دهد بهره گیری از تجاربی است که از همین روابط به دست می آید . احساسات ما با هر کدام از این رابطه ها متاثر شده ، گاهی به شدت احساس غبن می کنیم و زمانی از به یادآوری شخصی و رابطه حسی ای که با او داریم ، گرمای خاصی در قلبمان ایجاد می شود . گاهی حتی عقلانیت خودمان را نیز زیر سئوال می بریم . خلاصه بگویم ، زندگی ما ، فکر و ذهن ما ، عقل و احساس ما ، درگیری مستقیمی با ارتباطاتمان با افراد مختلف دارند . چقدر خوب است که با یادآوری هر اسمی ، حس خوشایند یاد آوری خاطره ای شیرین ترا همراهی کند .چه زیبا خواهد بود که تاثیر حضور ما بر زندگی دیگران آنقدر خوب باشد که لبخندی هر چند کوچک بر لبان دوستی بنشاند . چه دنیای خوبی خواهیم داشت اگر بودنمان به مهر باشد و نبودنمان خاطره ای شیرین . همه ناگزیریم از رفتن اما کاش اگر روزی رفتنمان محقق شد ، دلی به درد آید و گوشه چشمی اشکی بنشیند از حسرت . آدمی مجموعه ای است از نام و یاد و خاطره . خاطره آدمها و روزها و مکانها ، خاطره بودنها و نبودنها . کاش برآیند زندگی مان رو به بی نهایت مثبت میل کند نه نهایت منفی . که کفه دوستی هایمان سنگین تر از کفه دشمنی ها و کینه ها باشد .
پی کرگدن نوشت :
وقتی در دنیای حقیقی ، رفتن سرنوشت محتوم همه ماست ، دنیای مجاز مگر می تواند مستثنا باشد ؟ اما اینکه چگونه باشی و چگونه بروی مهم است . اینکه آنقدر موثر باشی که رفتنت به چشم همگان بیاید ، زخمی باشد بر دل دوستان و ولوله ای بیفکند در جمع آنان که با تو میانه ای ندارند ، یعنی حضورت پررنگ است ، یعنی بی خاصیت نیستی ، یعنی ..... بگذار بگذرم .
بارها گفته ام و باز هم می گویم .در طول زمان حضور من در این فضای مجازی ، بسیار سود برده ام از حضور بزرگانی چون کرگدن عزیز که حتی با چند کلمه ، راهنمایم بوده اند در گشودن کتابی از تجربیات چند ساله ، که حضورشان آنقدر پشتوانه بزرگی بوده برای من و امثال من که برای همیشه دیندارشان بمانیم ، حتی اگر قدرشناس این حضور نبوده باشیم .پس اینجا هم می گویم : محسن باقرلوی عزیز ، ننوشتنتان برای ما خلائی ایجاد می کند که با هیچ چیزی پر نخواهد شد ، چیزی گم می شود که در هیچ کجا یافت نمی شود ، اما عدم حضورتان زلزله ای می افکند در این فضا و شکافی را ایجاد خواهد کرد که پرشدنی نیست و آواری را به جا خواهد گذاشت که ساختنش کار هر کسی نیست . پس هر چند کمرنگتر بمانید و بدانید که همه ما قدردان حضورتان بوده ایم و چشم انتظار برگشتتان خواهیم ماند . آرامشتان آرزوی ماست .
پی زری نوشت :
این مطلبی بود که می خواستم دیشب منتشر کنم ، قبل از اینکه زری رفتنش را به من اطلاع بدهد . یکی از نشانه های همان زلزله ! نشد ، نیایش نگذاشت ! حالا اما مانده ام با این بهت جدید چه کنم . فردا از زری خواهم گفت !
پی شعر نوشت :
تا دوباره یادم نرفته بگویم ، رباعی بالا از پدر خوبم ، استاد محمد قهرمان است .
۱- این روزهای سرد و کوتاه زمستون ، اول صبح وقتی از خونه میام بیرون تا سوار سرویس اداره بشم ، هنوز اینقدر هوا تاریک هست که بشه ستاره ها رو توی آسمون دید . امروز هم وقتی از خونه اومدم ، دنبال ستاره ها می گشتم که پیداشون نکردم ، هوا اما اینقدر تاریک بود که متوجه نشدم اصلا امروز دل آسمون گرفته و پر ابرهای سیاهیه ! یه خورده که وایسادم و سوز سرما خورد به صورتم متوجه شدم امروز شاید روز بارش باشه . یک ربعی که سبز شده بودم سر ایستگاه متوجه شدم دونه های سفید برفند که دارن روی لباسم می شینند .اونوقت با خودم زمزمه می کردم :
برف نو برف نو سلام سلام .... شادی آوردی ای امید سپید
زمین اینقدر سرد بود که برفها رو جذب خودش نکنه و برفها با حرکت ماشینها ، مثل موج روی زمین حرکت می کردند . صحنه قشنگی بود که توی اون تاریکی ، وسط نور ماشینها من رو جذب خودش کرده بود .
2- نتیجه مهم اول هفته من این بود : آخه تو که همیشه خدا میگیری می خوابی تا کی ، بعدش آژانس می گیری میای اداره ! خب روزی که قراره سرویس نیاد واسه چی پا میشی میای سر ایستگاه ؟ پس از این به بعد با خیال راحت به روش خودت ادامه بده !!!
۳- توی این روزهای سرد زمستون ، شکل گرفتن یه دوستی گرم ، خیلی قشنگه و حس خوبی به آدم میده . پنجشنبه گذشته فرصتی شد که من یه دوست خوب مجازی رو از نزدیک ببینم . بزار همینجا بگم که از دیدنت خیلی خیلی خوشحالم افروز جان . امیدوارم اون روز واسه من و تو شروع یه دوستی خوب و مانا و به یادموندنی باشه .
4- این دو سه روزه با دیدن گذرای صحنه های نمایشی تلویزیون ، این شعر دکتر محمد رضاشفیعی کدکنی توی ذهنم موج میزد :
پیش از شما
به سان شما
بی شمارها
با تار عنکبوت نوشتند روی باد
" کاین دولت خجسته جاوید زنده باد !"
5- تو کوچه ای هستی که من از آن گذشته ام ، ولی من زان تو نیستم !( شمس تبریزی )
۱- انتخاب با توست . می توانی بگویی :" صبح بخیر خداجان !" یا " خدا بخیر کند صبح شده !"
2- در سراسر زندگی بیهوده ترین احساس ها ، احساس گناه داشتن برای اتفاقی است که افتاده و نگرانی از آن چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد .
3- وجود هر تجربه ای در زندگی برای پا نهادن روی پله های بعدی و بعدی ضروری است .
4- تو همیشه تنهایی . ولی فقط زمانی تنها می مانی که فردی را که با او تنها هستی ، دوست نداشته باشی !
5- تو انسانی نیستی که طعم معنویت را می چشد ، تو عین معنویتی که طعم انسان بودن را می چشد .
6- وقتی بیاموزی چطور وارد قلمرو درونت شوی ، همیشه خلوتگاهی داری که در دسترس توست .
7- من هماهنگی را در سکوت درونم می یابم .
8- لذت بردن تو خواست خداست . همینطور رنج کشیدنت . از هر دو می توان بسیار آموخت .
9- از عشق سرشار می شوم و آن را نثار دنیا می کنم .
از کتاب آرامش درون نوشته وین دایر
10 -
تا به کی اول قصه ها بگوییم :
یکی بود یکی نبود ؟
وقت آن نیست بنویسیم
زیر گنبد کبود
بدی بود ، نیکی نبود !
زندگی خالی نبود ؟