۱- این آخرین باری که سفری تنهایی به مشهد داشتم ، بنا به درخواست زن دایی ام که درگیر یک کار حقوقی هستند ، به همراهی ایشان به دفتر وکالت وکیلشان رفتم تا مثلا سر در بیاورم که امضایی که دفعه قبل از ایشان گرفته شده در چه موردی بوده است . حالا هر چه من بگویم که هیچ سر از کار این وکلای گرامی در نمی آورم مقبول نظر ایشان واقع نمیشد . وقتی در دفتر وکالت از وکیل محترم درخواست کردم که یک کپی از قرارداد امضا شده را به ما بدهد ، حس بدبینی ذاتی ایشان ( که ظاهرا ذاتی شغل ایشان نیز می باشد !) به کار افتاده و فرموند حاشا و کلا اگر یک برگ از این دفتر بیرون برود و وقتی دلیل ما را مبنی بر درخواست کپی فهمیدند و متوجه شدند که من برخلاف آنچه ایشان می پنداشتند از رقبای خودشان نیستم که بخواهم دردسری برایشان درست کنم ، کل قرارداد منعقده را که سراسر پر از اصطلاحات تخصصی قضایی - حقوقی بود برایمان خواندند و از اینکه در چشمان ما عدم درک نشدن مطالب را مشاهده می نمودند ، به شدت محظوظ گشتند ! طفلک زن دایی عزیز من که فکر می کردند حالا من یک چیزی حالیم شده و هیچ مشکلی وجود ندارد !!!
2- می دانید به زعم من مهمترین تفاوت شیخ اجل سعدی و خواجه شمس الدین حافظ در چیست ؟ سعدی استاد مسلم سخن است و به فصاحت و بلاغت کلام شهره . غزلیات فوق العاده زیبای سعدی را که می خوانی ، مطمئنی این غزلیات عاشقانه برای یک معشوق زمینی سروده شده و به ندرت بتوان آن را تفسیر به معشوق الهی نمود ! اما جناب حافظ شوریده حال ، علیرغم عشق پرشورشان چنان غزلیات پیچیده ای سروده اند که اگر خود عزیزشان هم تشریف بیاورند ، باورشان می شود که تمامی غزلیاتشان را در عالم معنویت سروده اند ! ایهام و ابهام در غزلیات حافظ چنان موج میزند که ده نفر آدم از یک غزل حافظ ده برداشت متفاوت باب میل خودشان می نمایند و آب از آب هم تکان نمی خورد . به همین دلیل هم هست که به دیوان حافظ عزیز تفال زده می شود نه به دیوان غزلیات سعدی یا هر شاعر گرانقدر دیگری !
3- در دوره ای که ساده نویسی و ساده خوانی باب طبع آسان پسند ما جماعت شده که تحمل هیچ ابهامی را در بیان و شنیدن مطالب نداریم ، گرفتار شدن در دام برخی از نوشته های جذاب و البته سرشار از ایهام و ابهام برخی نویسندگان عزیز ، خود حکایتی شیرین است . در همین دنیای بلاگستان شما نویسنده هایی را می یابید که با یک بار خواندن مطالبشان محال است سر از مقصود نویسنده در بیاورید و فقط با چند بار خواندن ممکن است حس کنید بالاخره کلامی از کل مطلب را دریافته اید . البته آن چیزی که باعث می شود علیرغم دشواری کلام شما به خواندن این مطالب راغب باشید ، جدای از شناخت در مورد نویسنده ، جذابیت کلام و محتوای آن وبلاگ می باشد . مثل اینکه زحمت خواندن و بارها خواندن تاریخ بیهقی می ارزد به کشف حداقل داستان حسنک وزیر ! حالا این که این سبک نوشتار را باید به حساب هنر نویسنده در بهره برداری از پیچیدگیهای کلامی گذاشت یا به حساب طنازی فکر و قلمشان نمی دانم ! شاید هم این وسط مساله ، مساله هوش سنجی و آزمون صبر مخاطب است !!!
4- تازگی ها اعتقادم بر اینکه هر اتفاقی که در مسیر زندگی ام می افتد ، حکمتی را در پشت خود نهان دارد بسیار شدت یافته . آشنایی با آدمهای جدید و طرز فکرهای جدید و همچنین اتفاقات خوب و بدی که در زندگی روزمره حادث می شود هم از این مساله مستثنا نیست . دیشب وقتی مسیر یک ساعت و نیمه تهران - قزوین را حدودا در شش ساعت و آنهم در بدترین شرایط ممکن طی میکردم ، به همین مساله فکر می کردم و عجیب اینکه با همه دلشوره ها و نگرانی هایی که من در آغاز و در طی هر سفر دارم ، در تمام مدت دیشب آرامش غریبی در درون من حکمفرما بود . انگار یک نیروی حمایتگر قوی و قدرتمند هر لحظه مرا همراهی میکرد که آنقدر آرام بودم .
5- شنبه 25 دی ماه - روز تولد زری - در تهران ، وقتی از بلوار کشاورز گذر می کردم ، زمانی که در خیابان انقلاب و کتابفروشی به سر می بردم ، وقتی در میدان ولی عصر بودم و از کنار سینماها رد می شدم ، چهره مهتابی و چشمان قشنگ یک غزلبانوی مهربان دائم مد نظرم بود و چقدر دوست داشتم بود تا با کیک و هدیه تولد به سراغش می رفتم و جشنی کوچک برایش می گرفتیم . شنیدن صدای قشنگش و بغض ناشی از دلتنگی اش ، بر این حسرت من افزود .
6- اگر فکر می کنید این موارد هیچ ارتباطی با هم ندارند ، خدمتتان عرض می کنم که سخت در اشتباهید !
7- و عشق صدای فاصله هاست . صدای فاصله هایی که غرق ابهامند .....!
خداجونم عاااااشقتمممممم !!!!!
آرزوهایم کوچک می شوند گاهی ، آنقدر کوچک
که در یک لیموناد خلاصه می شوند
آرزوهای ترش و شیرین
سمیرا تازه به اداره ما آمده بود . خیلی با هم آشنا نبودیم . بخصوص که دختر آرام و توداری بود . اما دوستش داشتم . از همان ابتدا گاهی از طریق اتوماسیون جملات ادبی قشنگی برایم می فرستاد که مردد بودم نوشته های خودش هستند یانه ؟ یکبار که پرسیدم ، جوابش مثبت بود و همان شد ابتدای کشف علاقه مشترک ما به شعر وادب . یکی دوبار که صحبت از دانشگاهش پیش آمد از هفتاد و نه ای ها می گفت و علاقه ای که به فضای جاری در بین هم دانشکده ای هایش وجود داشت . یکبار بین صحبت هایش گفت اکثر بچه های ورودی شان وبلاگ دارند و همین باعث شد که من بروم و وبلاگ خود سمیرا را پیدا کنم . و بعد با راهنمایی خود سمیرا ، وبلاگ کرگدن و مکث و احسان جوانمرد کشف شدند و من از همان موقع خواننده همیشگی هر چهارنفرشان شدم . یادم است یک بار از شب شعرهای دانشگاه می گفت و با دیدن ابراز علاقه من ، دفتر یادداشتش را آورد که داخلش پر از شعرهای این سه عزیز بود .تعدادی از آن شعرها ، الان جزئی از دفتر خاطرات من هم هستند . و اما ...
مکث را می خواندم ، اما نظر نمی گذاشتم . از خواندن شعرها و داستانهایش لذت می بردم . گرچه بعضی از داستانهایش ( بخصوص آنها که به سبک هدایت نزدیک می شد ) مرا می ترساند ، اما باز هم نمی توانستم خواندنش را از خودم دریغ کنم . از گفتگوی خیالی اش با شمس و شمس الدین لذت می بردم ، از قلم روان و فکر خلاقش به وجد می آمدم و راستش را بخواهید همیشه جسارت و شهامتش را در بیان عقایدش تحسین می کردم . تا اینکه یکبار در سایه سار شعری را آورده بودم با این عنوان " خدا هم این روزها سرش خیلی شلوغ است " . بعد از این بود که زری از من ای میل خواست تا سئوالی را از من بپرسد و همین شد شروع دنیای جدیدی از ارتباط بین من و زری که نهایتش شد شنیدن صدای پرحرارت و سرشار از انرژی زری که به شور و حرارت نوشته هایش می آمد . گذشت تا اردیبهشت 89 و وعده دیدن ما در نمایشگاه کتاب تهران . یادش بخیر . قرارمان در ترمینال غرب بود و من جز همان عکس پروفایل زری ( همان عکسی که پشت میز کارش در اداره گرفته بود )هیچ شناختی از چهره اش نداشتم . با کمی دردسر دیدمش . زری عزیز من با آن روسری چهارخانه سیاه و سفید ، کمی با تصوراتی که از او داشتم متفاوت بود و بسیار کم سن تر به نظر می رسید . نمایشگاه کتاب برایم یک خاطره به یادماندنی شد . شیطنت های زری ، با احساس شعر خواندن هایش ، دیدن گروس و اشتباهی که در جابه جایی کتاب من و زری پیش آمد ، کتابهایی که برای نیایش و یگانه خرید . و بعد دیدن رویا توی دفترکارش .
صحبت سفرش شده بود یک دغدغه همیشگی موقع صحبت هایمان . نگرانی هایش از انجام نشدن کارهای معوقه اش . دغدغه چاپ کتابش و قولی که به من داد برای آمدن به قزوین . بالاخره اما یک روز رسید که زری قولش را عملی کرد و به دیدنم آمد . کل ماندنش 24 ساعت نشد ، اما هر چه بود یک اتفاق سبز و قشنگ بود برای ما که کلی خاطره به یادگار گذاشت .
پنجشنبه 21 مرداد ، پرواز زری بود به سمت استکهلم و من سه شنبه برای دیدنش به تهران رفتم . قرارمان بلوار کشاورز بود . زری را دیدم و با هم به محل کارش رفتیم . حالا من هم از وحید و آقای حسینی و خانم ...( اسمش را یادم رفته !) یک تصور عینی داشتم . و بعد باز هم رویای عزیز و حرفهای شیرینش . این بار اما خیلی متفاوت بود از دفعه قبل و این را می شد از دوربین رویا که ثبت لحظه و خاطره میکرد فهمید . می شد از حس و حال زری این را فهمید که در عمق چشمانش غمی بود که حتی خنده های بلندش هم نمی توانست پنهانش کند . رویا و خاطره " دیدی که شناختمت !" ، زری و شعرخواندن هایش . از من خواست که شعری را از اشعار استاد قهرمان بخوانم و من تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود :" بستم به خشم پنجره را بی حضور تو گاهی هوای تازه چه دلگیر می شود !" ساعت 1.5 قرار داشت و باید می رفت . تاکسی گرفت که راهی قرارش بشود و من نگران نتیجه این دیدارش بودم . زری رفت که از سر کوچه چیزی بخرد و من از رویا خواستم که کمکم کند تا قولم را به زری نشکنم ، که هر حرفی ممکن بود بغض فروخورده مرا بشکند . می دانم که حواسش بود که تمامی حواسم پیش اوست ، که آمدنش را از دور دارم ثبت می کنم در حافظه خاطرم ، که نگاهش از دور گواهی این را می داد که او هم همینطور است . که از زری جز مکث در لحظات و ثبت آنها انتظاری نمی رفت . خداحافظی کردیم و رفت و بعد با پیامک نتیجه دیدارش را برایم فرستاد و من فهمیدم که چه سخت بوده این آخرین دیدارش .
غزلبانو ( چه اسم با مسمایی گذاشت مهدی پژوم نازنین بر تو !) ، عمه زری دوست داشتنی بلاگستان ، خاله زری نیایش ، کارامل ،رامکال ، زری من ، یا هرچه که نامیده می شوی در این دنیای مجاز یا در حقیقت ، با همه تفاوتهایی که در من و تو و دنیاهایمان وجود دارد ، اینقدر حضورت برایم موثر بوده و اینقدر دوستت دارم که حتی همین دیدارهای اندک را هم هرگز به فراموشی نسپارم . عزیز مهربان من ، رفتنت از این دیار دلمردگان ، برای گام نهادن در دنیایی پر از امید و تلاش برای ساختن آینده ای بهتر و استفاده بیشتر از فرصت کوتاهی که به نام زندگی در اختیارمان گذاشته اند ، برایت لازم بود و من هنوز هم با همان وسواس ، پیگیر حال و روز تو هستم و دعا می کنم که مبادا باز هم غم سراغ دل و چشمان قشنگ تو بیاید عزیزکم . که باز دچار دلتنگی و روزمرگی نشوی مهربان . که باز جشمان گریانت را از دلتنگی نبینم و دلم می خواهد که تنها عشق باشد که فوران کند از کلام و شعر و نوشته هایت ، که عشق باشد که نگاهت را درخشان کند و زندگی ات را شیرین . زری من ، این همه حرف زدم تا نهایتش به تو بگویم عزیز دوست داشتنی من ، تولدت مبارک .همیشه منتظر کامنتهای عمیق و قشنگت هستم با همان انرژی نرگسی گفتنت . مرا خواهی خواند ای نشانه خدا ؟ دلم برایت تنگ است زری .
آن سفر کرده که صد قافله دل همراه اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
من نه خود می روم ،او مرا می کشد
کاه سرگشته را کهربا می کشد
چون گریبان زچنگش رها می کنم
دامنم را به قهر از قفا می کشد
دست و پا می زنم می رباید سرم
سر رها می کنم دست و پا می کشد
لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می کشد
سایه ی او شدم ، چون گریزم از او
در پی اش می روم ،تا کجا می کشد
واسه یکی از دوستان نوشته بودم .اینجا هم میگم : تصور کنید یک روز از خواب که بلند می شوید ،متوجه می شوید که فکرتان درگیر موضوعی است ( این که این فکر از کجا نشات گرفته به کنار ) . تا از حال و هوای خواب در بیایید و متوجه شوید که وقت رفتن است ، تمام ذهنتان مشغول آن موضوع است .از خانه بیرون می روید و آن موضوع از ذهنتان خارج شده است . به ناگاه در مسیر چیزی توجه شما را به سمت موضوع فکریتان می کشاند . ساعاتی بعد در اداره با دوستتان مشغول گفت و گوهای روزمره اید که ناگاه احساس می کنید در حرفهای دوستتان ناخودآگاه گریزی به موضوع فکری تان زده می شود . تعجب می کنید !می آیید به سراغ دنیای مجازی . از شانس شما در مسیر وبگردی تان سراز جاهایی در می آورید که یا سئوالی از شما دارند ، یا پاسخی به سئوالاتتان و یا نشانه دیگری که همه حول همان محور فکری ست . به نظر شما اینها نشانه چیست ؟ گاهی چنان به اتفاق در مسیری قرار می گیرید و آنقدر با شتاب در آن مسیر گام برمی دارید که خود نیز متعجب می شوید . اینها همان نشانه هایی هستند که کوئیلو در کتاب کیمیاگرش به آن اشاره کرده . همانها که جوهره هستی ست و باید درکشان کرد تا از نفس زندگی دور نماند . همانها که با زبان بی زبانی می خواهند ترا در مسیر صحیح قرار بدهند . اینها همه دست حمایتگر هم اوست ، اگر به او ایمان داشته باشی و اگر جرعه ای از توکل به او را هر روزه بنوشی . آموخته ام که در برابر این جریانات ، دست از عناد بردارم و تنها تلاشم بر این باشد که با تعمق در مسیر و تفکر در مورد هدف گام بردارم . اینکه چقدر موفق هستم به این بر می گردد که چقدر لیاقت استفاده از این مواهب زندگی را داشته باشم . اینکه قدر من در منظومه هستی چیست و توان بالا رفتنم تا کجاست : خدا کند بی قدر نباشم .
دوران کنون دوران من ، گردون کنون حیران من
در لامکان سیران من ، فرمان ز قان آورده ام
گر گویدم بیگاه شد ، رو رو که وقت راه شد
هرسال به زادروز ماتم گیرم
با حال خراب ، گوشه ی غم گیرم
مجموعه ی عمر را ورق چندان نیست
تا هرسالی برگی از آن کم گیرم
استاد قهرمان
یک سال دیگر هم گذشت . به همین راحتی 35 برگ از دفتری تمام شد که نمی دانم تا به پایانش چند برگ سفید باقی مانده . برگ های سفیدی که روزهای زندگی را به تصویر خواهند کشید . بر می گردم و آخرین برگ پر شده این دفتر را نگاه می کنم . در سطور این برگه چه می بینم ؟ در گوشه و کنار این برگ چه یادداشتهایی نهفته ؟ هر خطی از این صفحه برایم چه به یادگار گذاشته ؟ آخرین صفحه پرشده این دفتر چه رنگی ست ؟ سیاه ؟ سفید ؟ آبی ، سبز یا مخلوطی از همه این رنگها ؟
چقدرش با سیاهی کینه و اشتباهات جبران ناپذیر به تیرگی کشانده دفترم را ؟ کدام دل شکستگی رنگ کدورت در آن به جا نهاده ؟ چند روز عمر یکساله ام را با غفلت گذرانده ام ؟ مجموع اینها چه وسعتی از دفتر مرا به تباهی کشانده است ؟
در برابر اینها ، چه دوستیهایی شکل گرفته در این یکساله ؟ کدام نگاه محبت آمیز نقش بسته در گوشه این دفتر ؟ چه دعای خیری ثبت شده در آن ؟ کدام لحظه مهر و اعتماد و توکل رنگ زیبای آسمانی را بر آن حک کرده ؟ کجای دفتر مرا عشق رنگ سرخی زده ؟ چقدر سبز دوستیها نقش بسته در آن ؟
عصاره تمام لحظات این سال من چیست ؟ تراز دفتر من به سمت خوبی است یا بدی ؟ نفع برده ام یا زیان دیده ام ؟ به هدفم نزدیکتر شده ام یا دورتر ؟ رابطه ام با خدا قویتر شده یا ضعیفتر ؟ از خودم فاصله گرفته ام یا نه ؟ چقدر تاثیر مثبت سخنان سودمند دیگران در ذهنم ثبت شده ؟ چقدر قدردان حضور آدمهای اطرافم بوده ام ؟ تا چه حد از اختیاراتم استفاده کرده ام ؟ در یک کلام : من دقیقا در این لحظه از زمان در کجای زندگی ام ایستاده ا و تا چه میزان به هدف از آفرینشم نزدیک شده ام ؟
پاسخگویی به این سئوالات تا اندازه زیادی می تواند راهگشای گشودن برگی دیگر از این دفتر نامعلوم باشد که باز برگه ای دیگر به غفلت ورق نخورد . یکسال است که از دغدغه های روزانه ام با شما سخن می گویم . اگر شما بخواهید به جای من پاسخ این سئوالات را بدهید نتیجه اش چه خواهد شد ؟ پرونده این یکسال مرا چگونه ارزیابی می کنید ؟ دوست دارم از دید شما ارزیابی شوم دوستان خوبم .
پ . ن :
داستان یک تولد ، قصه آن درخت سیب را اگر دوست داشتید دوباره در اینجا بخوانید .
پی تشکر نوشت :
کلمه ها درست زمانی که باید یارای من باشند ، از ذهنم فرار می کنند . هم دیروز در کافه آدم و حوا ، وقتی که سمیرا و سپیده و پریسا و پیام مرا با تولد کوچک و خاطره آمیزشان شگفت زده کردند ، و هم بعدتر با دیدن این پست سمیرا و دوباره با دیدن نوشته قشنگ میکائیل و حالا با خواندن نامه کیامهر از زبان نیایشم ، نه تنها کلمه ای بابت تشکر به ذهنم نمی رسد و زبانم قفل شده از این همه محبت دوستان ، که بغضی آرام در گلویم خانه کرده و منتظر اشکی ست که به شوق ببارد . تبریک پدر بزرگوارم استاد قهرمان و همچنین پیامک های مریم و رویا و فائزه عزیزم نیز عجیب به دلم نشست دیشب . از همه تان ممنونم دوستان عزیزم . باور کنید لایق این همه مهر و محبت شما نیستم .
بهترین هدیه امروزم ، دیدن برفی بود که چهره شهر و درختان را سفید پوش کرده ، درست مثل 35 سال پیش . ازت ممنونم خدااااااااا !
پی نوشت 2:
بخدا من حسابی شرمنده م الان ! آخه اینهمه هدیه توی یه روز آدم رو ذوق کش میکنه دیگه ! چی بگم به افروز عزیز بابت این لطفش و بزرگ مهربون و بزرگوار با این مهربونی بی نهایتش ؟ از همه تون ممنونم دوستان گلم . مرسی خداجون به خاطر اینهمه فرشته های زمینی .
نمیدونم سر رشته این بازی به کجا بر می گرده ،اما من این بازی را در وبلاگ جوگیریات دیدم و دلم خواست که در آن شرکت کنم . منتها من سعی کردم خواسته هایم را از زبان شاعران خوب کشورم بیان کنم . خوب و بد و یا طولانی بودنش را بر من ببخشایید .
اگر ماهی از سال بودم :
چه اسفندها آه !
چه اسفندها دود کردیم
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها می رسی
از همین راه !
اگر روزی از هفته بودم :
چرا باز هم غم
چرا باز دلشوره های دمادم
پسینگاه جمعه ، همان لحظه های هبوط !
همان وقت میلاد آدم !
اگر عدد بودم :
که یکی هست و هیچ نیست جز او !
اگر جهت بودم :
نقشه های فاصله
مرزهای خاکی و غریب ، بین آفتاب و دل کشیده اند !
مرزهای شرقی دلم کجاست ؟
- من شمال و جنوب جهان را نمی دانم . هر کو که پیاله ی آبی می دادم ، گمان ساده می بردم که از اولیای باران است !
اگر همراه بودم :
همراه شو عزیز
تنها نمان به غم
کاین درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمی شود !
اگر نوشیدنی بودم :
آب را گل نکنیم ، در فرودست انگار ،کفتری می خورد آب ....
اگر گناه بودم :
تنها عشق است که می تواند شقاوت را تکیه گاه خویش کند . تنها عشق می تواند بیرحمانه نگاه کند و فروتنی را به مسخره بگیرد ،عشق مثل انقلاب است . خنجرش را که زمین بگذارد ،دیگر چیزی نیست !
آتش بدون دود ( نادر ابراهیمی )
اگر می توانستم گناهی را ریشه کن کنم :
ای دروغان ، شرمتان باد از کژیهاتان
ننگتان باد از نهال بی بر کینی که می کارید !
اگر درخت بودم :
درخت با همه کهنسالی از من جوانتراست ....
چقدر سایه داشتن خوب است !
اگر میوه بودم :
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیب های قشنگی
حیات نشئه تنهایی ست
اگر گل بودم :
ندانستی که گل حقیقت آفتاب است نه درخت . در آفتاب بنشینیم تا گل کنیم !
از نو شکفت نرگس چشم انتظاریم
گل کرد خار خار شب بی قراری ام
اگر آب و هوابودم :
زیبا هوای حوصله ابری ست
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
اگر رنگ بودم :
از زبان خودم :
آب و آبی با تو می جوشد ، آسمان یا هرچه دریایی ست
از زبان استاد قهرمان :
این که از میان رنگها چرا به چشم من
رنگ زرد آشنا تراست ، بی دلیل نیست
عمر من همیشه در خزان گذشته است
وین زمان اگر چه عشق ، پیش چشم من
باغ سبز و سرخ جلوه می دهد
موی سر سفید گشته است.
من ز رنگ های زنده ،رنگ های پاک
رنگ های شاد ،رنگ های تابناک
هیچ لذتی نمی برم ، هیچ لذتی نبرده ام
من به رنگ زرد ،دل سپرده ام .
سبزها و سرخ ها زرد می شوند
رنگ ها همه به زرد ختم می شوند
رنگ زرد را زوال نیست
رنگ زرد جاودانه است
آه !رنگ زرد ،رنگ غم ، رنگ درد
اگر پرنده بودم :
پرنده نیستم – اما پرخیالم هست
توان بال گشودن به هر محالم هست
مبین که مثل زمین پای در لجن شده ام
که دسترس به گواراترین زلالم هست .
اگر صدا بودم :
وعشق صدای فاصله هاست !صدای فاصله هایی که غرق ابهامند .
اگر فعل بودم :
آشتی خواهم داد ،آشنا خواهم کرد ، راه خواهم رفت ، نور خواهم خورد ، دوست خواهم داشت !
اگر ساز بودم :
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جداییها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند !
اگر کتاب بودم :
دریغا مردا ،که عشق را مگر در درد باز نتوانستی شناخت
عشق را مگر در درد ،
نه !تو زوال نپذیرفته ای .
درد را با درد به درمان آمدی و الماس را با الماس . از آنکه عشق را با درد آموخته بودی ، از آنکه عشق را با درد . پس شتاب رفتن تندری ساخت از تو در وجود عشق و شوق شتاب چنانت به آتش کشید که یاد از وجود و وجودت یکسره از یاد برفت ، خونبهای عشق !
کلیدر ، محمود دولت آبادی
اگر عضوی از بدن بودم :
چشم ها را باید شست ،جور دیگر باید دید ! ( چشمی دارم همه پر از دیدن دوست !)
اگر شعر بودم :
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور وغیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
اگر بخشی از طبیعت بودم :
نمی دانم کجا خوانده ام بر آب
که هر چه بنویسی بر آب – باران نخواهد بارید!
مهم آسمانی است که بالای گریه ها
رازدار تکلم تشنگی ست !
اگر حس بودم :
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک
دچار آبی دریای بیکران باشد
چه حس نازک غمناکی