از دیروز مامورین مخصوص حاکم بزرگ ( میتی کومان ) به سراغمان آمده اند. در اتاقم نشسته ام و با جمع و جور کردن کارهای اول ماه مشغولم که وارد اتاق می شود . کیفش را می گذارد و می ایستد . فکر می کنم ارباب رجوع است . نگاهش می کنم تا بلکه بفهمم کیست و چه می خواهد . با بداخلاقی خود را معرفی می کند . آنقدری سن ندارد . به نظرم می آید از من جوانتر است . می گویم بفرمایید . همان اول کار بی هیچ وقفه ای درخواست غیر منطقی عجیب و غریبی می کند که کفری ام می نماید . می گویم من چنین مدارکی که شما می خواهید ندارم و نمی توانم تهیه کنم . برایش توضیح می دهم تا بلکه متوجه منظورم شود . اما با عصبانیت می گوید به رئیست بگو بیاید !عصبانیت اش به من منتقل می شود . زنگ می زنم به رئیس و می گویم : این آقا دستوررر می دهند تشریف بیاورید اینجا ! ( روی کلمه دستور تاکید می کنم !) . به گمانم فهمید با یک دیوانه طرف شده است !رئیس که آمد و توضیح مرا که تایید کرد آرامتر شد . از من خواسته شد که آرام آرام همه مدارک را در اختیارشان قراردهم . چشششم !گردن ما از مو باریک تر !
در طی زمان از کارشان می گوید و اینکه با دستور مستقیم رئیس بزرگ به اینجا آمده اند . ذهنم اولین آلارم را می دهد . باز در حین کار به تفاوتهای دو دولت اخیر (البته در حوزه کاری خودشان ) می پردازد !( دومین آلارم !) با تعجب نگاهش می کنم و می گویم ببخشید شما مگر چند سال دارید ؟ یک آن حرفش را قطع می کند و می ماند چه جوابی به من بدهد . تنها به ذکر این نکته می پردازد که از سن کم وارد این دستگاه شده است . تلفن های مکررش و نوع برخوردش دیوانه ام کرده است . بس که از خود راضی است ! بس که کلامش تلخ و تند است . بس که رئیس ماب است ! نوع سئوالاتش و نحوه پرسش آنها کنجکاوم می کند . می پرسم رشته تان چیست . می گوید حقوق !( یک آلارم کشدار وحشتناک !!!!) ظاهرا هر کس در این بارگاه مقربتر است ، با وکالت سر و سری دارد ! می گویم پس شما هم از آن دسته افراد هستید که کلا بدبینید ! می گوید به ما گفته اند که همه دزدند ، مگر خلافش ثابت شود !
تا به حال اگر مقاومت کرده ام ، دیگر از حالا به بعدش امکان پذیر نیست ! تا آخر وقت هر چه می گوید و می شنوم در ذهنم ثبت می شود . دیوانه شده ام . واقعیت و مجاز دست به دست هم می دهند . با عصبانیت به خودم نهیب می زنم : بس است دیگر ! تا کی به دنبال تطبیق شرایط می گردی ؟ چرا دنبال جفت و جور کردن نشانه هایی ؟ چه می خواهی از جان این ذهن خسته و عاصی و البته بیش فعال این روزهایت ؟! بس کن دیگر ! اصلا به هیچ چیز فکر نکن . رها کن این بدبخت فلک زده را که گیر همچو تویی افتاده ! استراحتش بده . بگذار هوایی بخورد . اصلا چطور است بروی از کلوپ چند تا فیلم هندی قرض بگیری ، ببینی و کیف کنی ! یا ازسری کتابهای مودب پور یا چه می دانم فهیمه رحیمی پیدا کنی و چند تا از آن عاشقانه های خنده دارش را بخوانی ! یا یک سفر به ناکجا آباد این دنیای خراب شده بروی ! اصلا هر کاری می کنی بکن ولی بگذار ذهنت آرام بگیرد ! بی خیال دنیا و عقبی و هر کوفت و زهر مار دیگری بشو ! بیچاره منفجر شد از دست تو ! اما مگر می شود ؟
آخرها که مهربانتر شده بامن ، می گوید : کار سختی داریم . هر اشتباهی ممکن است زندگی یکی را از بین ببرد و این تاثیرش را در زندگی خود ما نیز می گذارد . می گویم هر کاری که با قضاوت در مورد مردم و زندگی شان و افکارشان سروکار داشته باشد سخت است ، خیلی سخت !
حالا حالاها میهماندار این بزرگواران هستیم . باز می گردم به شرایط تطبیقی ! با خودم شرط می بندم نتیجه این بازرسی اگر مثبت باشد ، حتما در عقایدم تجدید نظر کنم ! امان از دست بازیهای این روزگارررر! امااااااااان !!!!
پی نوشت :
آنقدر خسته ام ، آنقدر ذهنم آشفته و کلافه است که برنامه سفرم را به هم زدم ! به دلم وعده دیدار پدر ومادر و عزیزترینهایم را داده بودم ، اما .... حیف !!!
بارها گفته ام ، بارها فریاد زده ام که من در زندگی ام ، به دنبال نشانه ها هستم . که هرگاه دقت کرده ام آنها را یافته ام . به قول فرداد عزیز ، باید گوش کرد تا صدای خدا را شنید . خداوند با هرکسی به زبانی سخن می گوید . این را نیک می دانم ، اما باید دقیق بشوی تا بشنوی ، تا ببینی ، تا دریابی راز زندگی را . تا هدر ندهی آن شادی نهفته در لحظه ها را که زندگی ات را زیباتر می کند . چند روزی است دوباره ذهنم درگیر است ، در حال ارزیابی خودم ، رفتارم و اندیشه هایم هستم . در فضای مجازی هستم و فکرم مشغول ، چشمم می افتد به وبلاگ هیچ که بارها و بارها پاسخ ذهنی ام را داده ، بدون اینکه از دغدغه های فکری ام اطلاعی داشته باشد :
دو عالم را به یکبار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد
می گویم : اگر همه عالم را خود او در دل بیندازد چه ؟ که بخواهد با گذر از آفریدگانش به آفریدگار برساندت ؟ که از نشانه ها راه را به سوی او طی کنیم ؟ می گویم با تمام وجود دریافته ام این حقیقت را که دل آنقدر تنگ است که تنها جای اوست و بس . کاش می شد همه عالم را از دل برون کرد تا تنها او بماند و بس !
ساعتها می گذرد و هنوز گرفتارم در دام سئوالات گوناگون که باز دوباره با گذر از همان فضا می رسم به همان خانه آرامش و اندیشه و این بار اینگونه پاسخ می یابم :
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
...
پاسخی زیباتر از این بر سئوالم نداشتم . آرامشی در قلبم خانه می کند و بغضی در گلویم . چه می توانم بگویم جز سپاس از خالق و مخلوق . از آفریدگار و آفریده . ممنونم خدایم که به سوی چنین بندگانی رهنمونم می شوی ، ممنونم دوست بزرگوار ، استاد عزیز که این چنین زیبا از زبان خدا سخن می گویید . تمام زندگی به تکرار چنین لحظاتی می ارزد ، حتی اگر سراسر سختی باشد !
درخشش دانه های برف در زیر آفتاب نیم روز ، آنقدر بود که تاثیرش را بر رفتار مردم بگذارد . وقتی فارغ از گرفتاریهای روزمره زندگی ،بعد یکفهته کار اداری و نیم روز رسیدگی به کارهای منزل ،ساعاتی را از خانه و از شهر بیرون می زنی به هوای کمی آرامش و به بهانه برف بازی ،وقتی متعجب می شوی از دیدن خیل مردمی که همه به همین بهانه از خانه ها بیرون آمده اند تا کمی از دغدغه های زندگی شان فاصله بگیرند و غمها و غصه هایشان را در میان سپیدی ممتد برف ها چال کنند ،وقتی بیشتر از هر چیزی محبتی می بینی که در نگاه مردم است و شادی ای که به رایگان در فضا موج می زند ، می توانی دلخوش باشی که ساعاتی را به درخشانی دانه های سپید برف در زیر آفتاب نیمروز زمستانی سپری خواهی کرد . مهم نیست که هستی و چه کاره ای ؟ چه اهمیت دارد نامت چیست ؟ عقیده ات چیست ؟ رنگت چیست ؟ سبزی یا سیاه ؟ قرمزی یا آبی ؟ مهم اینست که رنگها را به دور بیندازی و فارغ از دغدغه نام و رنگ در طبیعت گم شوی . سپیدی برفها آنقدر غالب است که حتی رنگ سبز ترا نیز پنهان کند . همه هم میهنیم ، همه ایرانی هستیم ،همه آدمیم ! پس تو هم یا آبی شو مثل آسمان ، یا سپید باش و پاک مثل برف که با آمدنش شادی و نشاط را ارمغان دلها کرد و این شادی و محبت را بی دریغ به دلها و نگاهها هدیه داد .
راه بندان شده ؟ نه راه رفت داری ، نه راه برگشت ؟ مهم نیست . چقدر خوب است که بوق نمی زنی ،چه زیباست که رانندگی دیگری را به سخره نمی گیری ،چقدر قشنگ است که حق تقدم را از آن خود نمی دانی . مهم نیست تو سوار چه هستی و آن دیگری چه ؟ ممنون که به دور از همه اینها از پشت فرمان پایین می آیی و با نگاهی به وضعیت به فکر باز کردن گره ایجاد شده هستی . که به این می اندیشی که چگونه با آرام نگاه داشتن فضا چاره ای بر این معضل بیابی . چه لذتی دارد بیرون آمدن از آن راه بندان شدید ، بدون اینکه صدای بوقی شنیده شود ، بدون اینکه کسی نق بزند ،کسی ناسزایی بگوید ، کسی دیگری را به تمسخر بگیرد ، قیافه ای در هم شود .....
ماشینت خش برداشت ؟ داد نزن ، نگاهی با محبت ، فدای سرت ، برو اما بعد از این بیشتر مراقب باش !چه دلنشین است تذکر دوستانه از یک آدم به ظاهر غریبه : آقا مراقب عینکت باش ، می خواهی کمکت کنم ؟ گلوله ای برف به صورتت اصابت کرد ، لبخند بزن ، مهم نیست ، دردش که آدم را نمی کشد ! گذر با سرعت تیوپی ترا به گوشه ای پرتاب کرد ؟ بلند شو و بخند و شادی را بپراکن .
راستی چه معجزه ای می کند این لبخند ، چه موجی می پراکند این نگاههای سرشار از محبت . مهربانی را هر چه هدیه بدهی ، تمام نمی شود، که بیشتر در فضا موج می زند .که آنقدر مهربانی ، مهربانی می زاید که ترا نیز در خود غرق می کند . مهم نیست که تو که هستی ،از هر چه قید وبند است خودت را رها کن . منیتت را از خود دور کن . استاد دانشگاهی ؟ چه اهمیت دارد که دانشجویی تو را در حین پرتاب گلوله برف ببیند ؟ مدیری ؟ فرض کن کارمندت ترا در حال سرسره بازی ببیند ، کجای قانون هستی به هم می ریزد ؟ سیاستمداری ؟ مگر شادی جرم است ؟ ثروتمندی ؟ مگر چه اشکالی دارد با همان وسیله بی ارزشی شاد شوی که آن یکی که تمام دارایی زندگی اش با ماشین تو برابری می کند ؟ در آ از اینهمه قیود دست و پا گیر . دمی رها شو از هر چه منیت است . آدم شو ، آدم ! به صافی و پاکی همان روزی که به دنیا آمده ای .
چقدر دور شده ایم از انسانیت خودمان ، چقدر غرق شده ایم در آنچه که نباید ! کاش بیاموزیم که از هر چیزی می توان آرام شد . کاش در یابیم که با طبیعت ،با برف، با باران می توان شادی های کوچک بزرگ آفرید . کاش بفهمیم مهربانی و لبخند بهترین هدیه ایست که زندگی مان را رنگ زیبای الهی می دهد . کاشکی مهربان باشیم ، کاش مهربان باشیم ، کاش .....
ممنونم از تو زهرای گلم که این جمعه زیبای درخشان را به ما هدیه دادی !
چوجان خسته که دلگیر می شود بی تو
دل شکسته ز جان سیر می شود بی تو
طبیب چاره گر من ! کسی نمی داند
علاج دل به چه تدبیر می شود بی تو
اگر زسینه برارم شبانه آهی گرم
فغان که ناله ی شبگیر می شود بی تو
بیا که چشم به روی تو واکنم ، ور نه
به دیده ام مژه ها تیر می شود بی تو
ز حال عاشق بی دست و پا نمی پرسی
که رفته رفته زمین گیر می شود بی تو
ز بس که نقش توام مو به موی در نظر است
به دل خیال تو تصویر می شود بی تو
چو بخت خویش جوان باش ، گر چه این بی دل
به کنج محنت و غم پیر می شود بی تو
به غیر ساختن ای دل چه می توانی کرد
به سرنوشت که تقدیر می شود بی تو
استاد محمد قهرمان
پی نوشت :
امان از این روزهای دلتنگی ! روزهایی که تا بگذرند ، جان تو را می گیرند و می روند ! دیگر از گذر این همه روزهای تکراری خسته شده ام . کاش چاره ای همیشگی پیدا می شد ! کاش....
یک نکته مهم برای خودم :
اگر شروع به قضاوت مردم کنید ،وقتی برای دوست داشتن آنها نخواهید داشت !
کیامهر عزیز بازی جدیدی به سبک بازیهای کرگدنی راه انداخته ، راجع به عکسهای دوران مدرسه و من نیز در این بازی با ارسال عکس اولین روز مدرسه یگانه شرکت کرده ام . بازی جالبی است . فراخوان بازی ، باعث شد سری به آلبومهای قدیمی بزنم و برگردم به دوران مدرسه . عکسهای دوران دبیرستان من که بخصوص در اردوهای دانش آموزی گرفته شده اند ، بیشترین عکس دوران مدرسه من را شامل می شوند . این عکسها حدودا مربوط به بیست سال پیش می شوند . لطفا روی عدد 20 زوم کنید ! وای ! احساس غریبی است وقتی گذر روزهای عمر را می بینی . تعدادی از شما عزیزانی که این متن را می خوانید کل ورقهای عمرتان چیزی بیشتر از 20 نیست ! اصلا این گذر زمان و افزایش عدد عمر حکایت عجیبی دارد . تازه از عکس یگانه هم 7 سال می گذرد . باور کردنی نیست . انگار همین دیروز بود که این دختر آرام و خجالتی را به مدرسه بردیم . چه ذوق و شوقی داشت . یادش بخیر ، چه اصراری داشت که با ریحانه دوستش هم کلاسی بشود که نشد ! اما از آنجا که به شدت مستقل بار آمده ، خیلی سریع به وضعیت جدیدش خو گرفت . درس خواندنش هم انگار حکایت درس خواندنهای خود مرا داشت . شبهای امتحان با دیدن چهره آرام و دیدن کتاب داستان در دست یگانه ، انگار فلاش بک می خورم به سالهای دور که من هم به همین شیوه روزگار مدرسه را گذراندم . بچه که بود وقتی به اداره می آوردمش ، همکارانم این اصطلاح را برایش به کار می بردند : ثبت با سند برابر است ! یا کپی برابر اصل مامانش ! حالا با این مشخصات اگر توانستید عکس یگانه را تشخیص بدهید به من هم بگویید ، برایم جالب است . بگذریم . چیزی که باعث نوشتن این پست شد ، علاوه بر عکسش ، دیدن نامه ای بود که همین چند روز پیش برای تولدم نوشته بود . قسمتی از آن را برایتان می آورم :
مامان جونم ! قربونت برم الهی ! عزیزک من ! خب دیگه ! زیاد جو نگیردت ! آخه میگن آدم رو برق بگیره ، جو نگیره ! تولدت مبارک !.....
راستی مامان پیر شدی ها !!! شوخی کردم بابا ، به دل نگیری حالا !
ناپلئون میگه : حرفی رو بزن که بتونی امضاش کنی و چیزی رو امضا کن که بتونی پاش وایسی ! پس منم میگم : دوستت دارم .امضا .
یگانه یک شعر موشح داره که یکی از دوستان براش گفته . عنوان این پست مطلع این شعره .
پی دوسه خط از جنس دل و لبخند :
محسن باقرلو و تعدادی از بچه ها لطف کردند و در مورد هر عکس چند کلمه ای را نوشتند . این نوشته ها را می آورم تا به یادم باشد این لطفشان را :
کرگدن نوشت :
سلام خوشگل خانوم ... توو اون چشمات چی داری که هرکی به این عکس نیگا می کنه جذب زلالی ش میشه و عاطفه و احساسش ... کاش هنوزم همچین باشی ... تا همیشه .
دنیز نوشت :
من در کنار معلم خود همیشه احساس غرور میکردم و میدانم که دوستم داشت لحظات در کنارت بودم بهترین لحظه عمرم بود...
پونه نوشت :
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه میدهید؟
کوروش تمدن نوشت :
ببین اگه همتون مثل ایشون خانوم و باکلاس بودید من لال میموندم
بابا یه عکسی بفرست که من بتونم توش حرف دربیارم !
پیی نوشت :
آمد روبه رویم ایستاد . چشم هایش را بست . بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد . سفیدی چشم هایش از سفیدی برف ها یک دست تر و سبک تر بود . بعد سیاهی چشم هایش را دوخت به من . گفت دوستم داری هنوز ؟ گفتم همیشه دوستت داشته ام . گفت : فقط و فقط مرا دوست داری ؟ گفتم : فقط و فقط تو را دوست دارم . گفت : دروغ می گویی ! گفتم : راست می گویی !
آن وقت راهش را کشید و رفت . حالا من ایستاده ام اینجا . منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند . این مساله ی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند . عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می گوید دروغ می گویی ، دروغ گفته باشد !
از کتاب دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند ، نوشته پوریا عالمی