سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

آموزش در خانه

بعد از یک روز کاری خسته کننده ، در آشپزخانه مشغول درست کردن شام هستم . نیایش و یگانه با پدرشان مشغول صحبتند . فکرم مشغول تجزیه و تحلیل یافته های آنروزم است . با صدای نیایش به خودم می آیم : مامان ، ما یک کلاس گذاشتیم توی اتاق من . تو هم بیا .

می گویم : مامان جون ، الان که دارم غذا درست می کنم . نمی شود . من نمی آیم . می گوید : نه تو هم باید باشی ! باشد بعد از غذا .

سفره شام که جمع شد ، می آید سراغم :مامان الان فرصت داری برای کلاس ؟ می گویم باشد دخترم . برویم . من و نیایش و یگانه شده ایم شاگرد و پدرشان شده استاد . موضوع کلاس را هم گذاشته اند : اخلاق . پدر با زبانی ساده برایشان از اخلاق می گوید . تعریف می کند و سرفصلهایی از آن را آموزش می دهد : صداقت ، رازداری ، امانت داری ، خوشرویی ....

لذت می برم از همراهی یگانه در کلاس ، از اینکه برای خودش یک پا تئوریسین است . می خواهم سخنی بگویم که نیایش با سروصدا وسط حرفم می پرد : یه لحظه ، یه لحظه ....

بگو عزیز دلم ، می گوید : اخلاق یعنی اینکه من و یگانه با هم خواهرانه ، مهربانانه حرف بزنیم !

"همه لحظه هایم فدای تو و مهربانیت عزیزکم !"

بعد از این اولین تجربه شیرین تصمیم میگیریم این جلسات را ادامه بدهیم . فردا شب یگانه استاد می شود . موضوع کلاس را هم خود او تعیین می کند : ارتباطات !

سرفصل سخنش را در برد نوشته . شعری از کلیم کاشانی را بر آن قید کرده و برایمان می خواند :

به تکلم ، به خموشی ، به تبسم ، به نگاه

می توان برد به هر شیوه دل آسان از من

تعریف ساده اما کاملی از ارتباط را مشخص می کند و بعد به انواع ارتباطات می پردازد . از قدرت بیانش ، از طرح سئوالات هدفمندش و قدرت پاسخگویی اش به سئوالات سرشار لذت می شوم . از شیطنت نیایش در هنگام ورود به کلاس شادی به سراغم می آید : خانم اجازه ، ما توی ترافیک گیر کرده بودیم !

نوبت نیایش می شود . خودش موضوع تعیین می کند : حرف خوب ، حرف بد ، امانتداری ...

با زبان بچه گانه اش چه قشنگ بیان می کند افکارش را .

هر سه می گویند : فردا شب نوبت مامان است که استاد بشود و من در دل می گویم : حاضرم برای همیشه عمرم شاگرد کلاسی باشم که شما سه تن استادش هستید . کاش بدانید این لحظات را با هیچ چیزی در این دنیا عوض نمی کنم . کاش مادر بشوید و بفهمید عمق شادی ام را . کاش بفهمید قدرت تفکر و تجزیه و تحلیل و بیان شما دخترکانم  چقدر برایم مهم است . کاش بدانید که این همدلی غالب در فضا را چقدر دوست دارم . کاش بدانید افتخار می کنم به این که پدرتان بلد است با هرکسی به زبان خودش سخن بگوید ، که سخنور خوبی است ، که معلم خوبتری است . افتخار می کنم به حضور شما گلهای زندگیم که ثمره زندگی من هستید . و من اینقدر می دانم که هر چه شکر بگویم ، ذره ای جبران نمی کند این نعمت ها و محبت های جاری در زندگی ام را . دوباره باید فریاد بزنم :

ممنونت هستم خدایم ، مهربانم . عاشقت هستم ، عاشقت ....!

پی  نوشت :

چقدر لذت بردم از خواندن این دینگ دوست داشتنی مهتاب با آن قلم قشنگ و جادویی اش  و چقدر خوشحالتر شدم که این مادرانه قشنگ را به من تقدیم کرده بود . ممنونم مهتابم .

تکمله ای زیبا بر پرونده ذهنی این روزهایم

این نوشته بسیار شخصی است و خواندنش اعتقاد و صبری می خواهد که شاید از هر کسی بر نیاید ! به خواندنش توصیه تان نمی کنم . تنها می نویسم که برایم به یادگار بماند .

 

من به اختیار خودم وارد این جریان نشدم . یک اتفاق بود که مرا به این مسیر انداخت :

من نه خود می روم ، او مرا می کشد            کاه سرگشته را ، کهربا می کشد

اگر بخواهم جریان این اتفاق و اتفاقات بعدش و تمامی نشانه های مسیری که در آن قرار داده شدم را بگویم ،‌بسیار طولانی خواهد شد و از حوصله این نوشتار کوتاه خارج می گردد . اما خیلی ساده بگویم ،‌ماجرا از آنجا جدی شد که به رفت و آمدهای مجازی ام خرده گرفته شد . صحبت صراط مستقیم شد و حقیقتی که تنها در یک مسیر تعریف می شود . سخن از این بود که هر کس در این مسیر گام برندارد ،‌شایسته دوستی و مراوده و حتی همکلامی نیست . تاکید بر دو اصل اساسی دین : تولی و تبری . در حقانیت این دو اصل تردیدی نداشته و ندارم . اما در معیار امروزی آن و اینکه حق در دنیای کنونی چگونه معنا می شود و معیارمان در سنجش حقانیت اندیشه ها و رفتارهای فردی چیست و کیست دچار مشکل شدم . من معتقدم که هر کس عقیده خودش را در زندگی دارد و تنها خداست که می تواند در مورد آفریدگانش قضاوت کند و تنها قاضی عادل هموست . اختلافات به نتیجه ای نرسید . راستش من در حدی از علم نیستم که توان دفاع از عقیده یا مجاب کردن کسی را داشته باشم ،‌آن هم شخصی با آن میزان از علم و عمل . پس سکوت کردم اما نه به رضایت . چرا که از نتیجه چنان برخوردهایی که به نظرم دینم را که دین محبت است و مهر ،‌ظاهری خشن می بخشید ناراحت بوده و هستم . اما به لطف خدا ،‌یک تعامل بین دو اندیشه باعث نتایج شگفتی شد که مرا بر ادامه دادن بر مسیر ترغیب کرد . تعاملی که بیش از آن دو بزرگوار ،‌برای من مفید بود . و بعد جریان فیلم طلا و مس پیش آمد و آن اتفاق خوشایند ناگزیر . و امروز ظهر وقتی از خدا خواستم غوغای درونم را آرامشی بخشد با کلامش ، سه بار ،‌سه اتفاق سبز ،‌سه کلام روشن ، چنان درون ملتهبم را آرام کرد که هنوز حیرانم از آنچه بر من گذشته . اولین بار  بدون اینکه نیت خاصی داشته باشم و تنها به صرف شنیدن سخنی از حق  این آیه آمد :

یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلانا خلیلا ( سوره فرقان ،‌آیه 27)

و وقتی خاضعانه خواستم معیار حق را برایم روشن کند به صراحت گفت :

ای رسول ما بگو به امت که من برای شما بیم دهنده و بشارت دهنده ای بیش نیستم . ...

و حقیقت این است که خدا شب تار را در روز روشن پنهان می کند و روز روشن را در شب تار و خدا به صدای اهل عالم شنوا و به دقایق امور خلق بیناست . و حقیقت این است که خدای یکتا حق مطلق است و هر چه جز او خوانند باطل صرف است و علو مقام و بزرگی شان مخصوص ذات پاک خداست . ..... و همانا خداوند را با خلق لطف بسیار است و به دقیقترین امور عالم آگاه است .... همانا خداوند داننده صبور است ... همانا خداوند بخشنده و آمرزنده است .... همانا خداوند اهل ایمان را به راه راست هدایت خواهد کرد .(آیات ۴۸ تا ۶۴ سوره حج )

و در نهایت آیه 8 از سوره ممتحنه تکمله زیبایی بود بر این پرونده ذهنی ام :

خداوند شما را از دوستی آنان که با شما در دین قتال و دشمنی نکرده و شما را از دیارتان بیرون ننموده اند نهی نمی کند که از آنها بیزاری جویید ، بلکه با آنها به عدالت و انصاف رفتار کنید که خدا مردم با عدل و داد را بسیار دوست می دارد .

درست است که خداوند بر  دوستی با حضرت رسول و خاصان درگاهش و دوری از همنشینی با آدمهای فاسق و گناهکار تاکید خاص می نماید اما بدانیم که  معیار حق تنها خدا،‌قضاوت تنها در دست همو و اجرای حق و عدالت تنها شایسته خداوندست و به یاد داشته باشیم که خداوند رحم کننده و بخشاینده و صبور است و فراموش نکنیم  که خداوند مردمی را که به عدل و انصاف رفتار می کنند دوست دارد . بیش از این حرفی برایم نمی ماند .

طلا و مس

" توی زندگی همه دنبال کلید بهشت می گردند . دنبال گنج ، دنبال کیمیا ،‌دنبال راز و رمز سعادت ،‌ ولی جایی دنبالش می گردن که نیست ،‌معلومه که نیست !

آن چه تو گنجش توهم می کنی      از توهم گنج را گم می کنی

کل قضیه خلاصه ش یک کلمه ست . تو بگو کلید ،‌بگو رمز ،‌اینقدر که می پیچونیش ،‌پیچیده نیست . خداوند متعال رمزش را در یک کلمه به موسی علیه السلام فرمود . فرمود : محبت واسه خاطر من ،‌عداوت هم واسه خاطر من . اینکه فرمودند ولایت رمز قبولی همه اعمال است یعنی همین . دوست داشتن واسه خدا . یعنی هر کسی خدا دوست داره ،  تو هم دوست داشته باشی . یعنی ترازوی دلت بشه خدا . محبت واسه خدا . نه واسه چشم و ابرو و خط و خال . حتی نه واسه دل خودت !‌ فقط واسه خدا . اگه معیار و میزان محبت خدا باشه ،‌اگه قدر هم نبینی باز هم عمل میکنی . اگه ناسپاسی هم ببینی ،‌باز هم عمل می کنی . اونهایی که توی رفاقت وسط کار کم می آرند ،‌واسه اینه که به خاطر خدا نکردند ،‌وگرنه توی این وادی هر چه بیشتر مبتلا شوی ،‌مقربتر می شوی .

از کیمیای مهر تو زرگشت روی من                   آری به لطف مهر شما خاک زر شود !

اون کیمیا که همه دنبالش می گردند ،‌محبته!‌ باقیش بیراهه ست ، سنگلاخه .

حالا فهمیدی که چرا میگم :

بشوی اوراق اگر همدرس مایی ؟!  هان ؟!    

       که علم عشق در دفتر نباشد !!! "

 

بعد از چند روز درگیری ذهنی با موضوع تولی و تبری ،‌بعد از یک روز بحث چند نفره در مورد همین موضوع ،‌دقیقا به فاصله 24 ساعت ،‌فیلم طلا و مس را دیدم و این گفته های آخرین سکانس فیلم بود . شما جای من !‌ چه نتیجه ای می گیرید ؟!

 

پی نوشت :

سایه ها محصول پشت کردن دیوارها به آفتابند . گستاخی دیوارها را تقلید نکنیم تا آفتابی بمانیم .

پی شعرنوشت :

در اوج یقین اگر چه تردیدی هست

در هر قفسی کلید امیدی هست

چشمک زدن ستاره در شب یعنی

توی چمدان ماه ،‌خورشیدی هست !

ماجرای من و گلکم !


در خانه نشسته ام و مشغول انجام کاری هستم . بچه ها با پدرشان رفته اند بیرون . غرق شده ام در کار که ناگاه صدای گریه ظریفی را می شنوم . ابتدا توجهی به صدا نمی کنم . به گمانم می رسد صدا از بیرون خانه می آید . اما کم کم متوجه می شوم که صدا از چند قدمی من به گوش می رسد . متعجب به دور وبرم نگاه می کنم . اولش فکر می کنم که نکند نیایش با پدرش نرفته و در اتاقش است . بلند می شوم و می بینم نه این حدسم درست نیست . رد صدا را می گیرم و به گوشه پذیرایی می رسم . آری !‌ صدا از گلدان کوچک من به گوش می رسد !‌گلدان طبیعی کوچکم که حدود دو ماه است در خانه من میهمان شده . نگاهش می کنم . وای خدایا !‌ گل من چقدر پژمرده شده است . اصلا رنگی به رویش نمانده ! از گلم می پرسم : عزیزم چرا گریه می کنی ؟ می خواهم اسمش را صدا بزنم ولی مگر یادم مانده آن اسم خارجی عجیبش را . گلم با چشمانی پر از اشک نگاهم می کند و با بغض می گوید : باورم نمی شود ،‌یعنی تو این بار صدای گریه مرا شنیدی ؟ متعجب می پرسم : یعنی چه ؟ مگر تو قبلا هم گریه کرده ای ؟ گریه کنان می گوید : یک ماه است من هر شب گریه می کنم . به جز آن شبهایی که می آیی و به ما آب می دهی که خودت بگو در این یک ماه ، همه اش چند بار بوده ، آن هم با شتاب و از روی اجبار . چند وقت است با من حرف نزده ای و به من خوشامد نگفته ای ؟ چند وقت است نوازشم نکرده ای ؟ آخرین باری که برایم آهنگ گذاشتی را یادت می آید ؟ آخرین نگاه پرمحبتت را کی بر من دوخته ای ؟ ...

دیگر بغض ادامه اش نمی دهد و باز گریه می کند . شرمنده می شوم . راست می گوید این طفل معصوم . این یک ماهه اخیر آنقدر فکرم مشغول بوده و آنقدرذهن و جسمم خسته بوده که به این گلهای بی نوا توجهی نداشته ام . با شرمساری می گویم :‌حق با تست گلکم . اما می شود بپرسم چرا فقط تو فریادت بلند شده و اعتراض می کنی ؟ چرا گلهای دیگر خاموشند ؟ یعنی برای آنها مهم نبوده حضور من ؟ می گوید : به جای اینکه این سئوال خنده دار را از من بپرسی برو و به آنها با دقت نگاه کن . بعد از مدتها از نزدیک ببینشان و لمسشان کن . مطمئن باش صدای ناله های خاموش آنها را هم خواهی شنید . می دانی همین گلدان بزرگ و قدیمی خانه ات چند وقت است که جوانه نزده ؟ اصلا توجه کرده ای که چقدر برگهایش زرد می شوند و می ریزند ؟ هیچ از خودت پرسیده ای که در این هوای سرد ،‌آیا ما هم سردمان می شود یا نه ؟ که دلمان گرما و نور بیشتری می خواهد یا نه ؟ که اصلا دوست داریم در جای دیگری از خانه ات جای بگیریم و شرایط بهتری داشته باشیم ؟  به من می گوید :‌تو این چند وقت آنقدر در خودت غرق بودی که هیچ سراغی از مانگرفتی . حتی آن گلهای نرگس و مریم هم که به خانه می آوردی را فراموش می کردی . آن شب من می شنیدم گل نرگس تا صبح گریه می کرد و می گفت : من عطرم را برای که بیفشانم وقتی حتی یک نفر در این خانه متوجه آن نمی شود . پس برای چه مرا به اینجا آورده اند ؟ ....

می گویم گلکم ، شرمنده ام . بیشتر از این شرمسارم نکن . کوتاهی کرده ام . می دانم . بگو چه کنم که جبران این چند وقت نبودنم را انجام بدهم . می گوید : برای من و گلهای قدیمی شاید هنوز وقت باشد . اما فراموش نکن گاهی این بی توجهی هرگز مجالی برای جبران نمی یابد . دو روز دیرتر مرا می دیدی و صدایم را می شنیدی ،‌دیگر زنده نبودم که صدای گلها را به تو برسانم . همانطور که عمر آن گل نرگس قد نداد که مهر مجدد تو را ببیند  . همیشه به یاد داشته باش که قبل از اینکه خیلی دیر شود و فرصتها تمام شوند به خود بیایی . جواب من سکوت بود و شرمساری فراوان ...!

پی شعر نوشت :

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید .

گذر به سوی تو کردن ز کوچه ی کلمات

به راستی که چه صعب است و مایه آفات .

چه دیر و دور و دریغ !

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید .

ز کوچه کلمات ،

عبور گاری اندیشه است و سد طریق

تصادفات صداها و جیغ و جار حروف

چراغ قرمز دستور و راهبند حریق.


تمام عمر بکوشم اگر شتابان ،‌من

نمی رسم به تو هرگز از این خیابان من .


خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید .

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

ای عشق پنهان کن مرا

 


کو گریه مستانه ای، کز غم سبکبارم کند

.از خود تهی سازد مرا، از دوست سرشارم کند

.ای همنشین، در گوش من بیهوده افسون می دمی

.من دل نخواهم کند از او، هر چند آزارم کند

دور از تو ای اصل صفا! نوشین لب ِ شیرین ادا     

.آب خوشی گر می خورم ، در حال بیمارم کند

ننشیند از بی طالعی، گردی ز من بر دامنت 

.گر آسیای آسمان، چون خاک هموارم کند

ای در نگاهت موج زن،  کیفیت میخانه ها

.با ساقی چشمت بگو ، یک جرعه در کارم کند

نازم خیالت را که شب، گیرد به گرمی در برم

.تا بوسه سرد سحر، از خواب بیدارم کند

گر زنده می خواهی مرا، گاهی به دیدارم بیا

.هجران چو از حد بگذرد، از عمر بیزارم کند

هرگاه از خود می برد، کیفیت چشمت مرا

.بادا حرامش عیش می، هر کس که هشیارم کند

***

ای عشق! پنهان کن مرا، از چشم ِعقل ِ کور دل
هر جا روم، پی می برد، ترسم گرفتارم کند   

استاد محمد قهرمان

۸۹/۱۰/۳۰