سایه سار زندگی

مسافر ملکوت

متین ،‌آرام و ساکت ، با دلی در تلاطم وصل ،غوغای خشوع در جسم خاضع ، صلابت ایمان در چشم های التماس ،‌ناله وجود در بستر خاک ،‌فرشته ای به جا مانده از تکچین و انتخاب ،‌غمگین دلی به شوق ، شوق رحمت ،‌شوق دیدار ، شوق شهادت .شرم قدمهایت بر زمین ، نگاه معصومت به خاک ،‌شانه های لرزانت بر تن ، کدامیک امروز در تعلق این خاک است ؟‌

امروز دوباره آمدی ،‌آمدی و خاطرات جا مانده مرا از آن سامان با خود آوردی ، خاطرات مانده در آوار هفت سال زندگی بیشتر . و اینک من ،‌شرمگینی که روزهای دیدارت را به خاطر می آورد . روزگاری به چهره  ات می نگریستم که گفته  بودند نگاه به چهره مومن عبادت است و امروز .... از من رو برمی گردانی و رخ می تابی . زمانی دست در دست هم ، صفای جبهه را درو می کردیم و بذر یادگاری بر آن می افشاندیم و امروز ...  حتی مرا از لمس پیکرت محروم می کنی و بر نگاهم ریشخند ترحم می زنی . شبی به التماس وصل می گریستی و امروز به تمنای دیدارت اشکهاست که می ریزد و من .... آن زمان را خوب به یاد دارم . جانت به بهانه شکاف سرخ سینه ات به بدرقه آفتاب می رفت و تو در دامان من ،‌آخرین رشته های تعلق را بر می چیدی و اولین اتصال عشق را تجربه می کردی . سینه ات طراوت عطرآگین خون را نثار سیاهی خاک می نمود و نگاه کنجکاوت ،‌شرم بقای مرا فزونی می بخشید و من تنها و نالان به انتظار لحظه بعد ،‌لحظه رقص تو در آهنگ ملکوت ،‌لحظه حضورت در پیشگاه حسین ،‌زمان ملاقات زهرا ، دیدار محمد ،‌وصال علی ،‌اما .... اما من خاکی را چه فهم درک این معنی و مرتبت ؟چشمانم خط سیر نگاهت را می کاوید و دستم ،‌آخرین حضور بنده ای مخلص را به کوله بار خاطرات پیوند می زد . نیمی از پلاک گردنت را به اشارت به من دادی و به اشکم خندیدی . دستانت را غنچه خون کردی و پایت را .... و رفتی !

اما من ،‌پیکرت را بارها دیده ام . پیکری که بر کنارش گلهای بهشت روئیده است . پیکری که بر آفتاب طعن می زند و بر ماه ریشخند . پیکری که نظرگاهش خداست ،‌پیغمبرو علی و فاطمه است . پیکری که معبد فرشتگان است . میقات طراوت بهشت ،‌ساطع نور جنت ،‌افتخار خاک و زمین ، مدرسه گل و باغبان گلستان .

و من امروز پس از سالها ،‌دوباره به دیدارت می آیم . ای آنکه از دیدار ملکوت می آیی ... و به دیدار ملکوت می روی .‌

پی نوشت :

خاطره بیست و هفتم مهر ماه هفتاد وسه ، چند روزیست که در ذهنم جولان می داد و تا نمی نوشتم، از آن رهایی نمی یافتم . همان خاطره ای که باعث نوشته شدن این مطلب توسط یکی از هم دانشکده ای های خوبم شده بود . اولین کاروان 1000 نفری شهیدان جنگ تحمیلی . روز غریبی بود و حس غریبتری . هرگز فراموشش نمی کنم آن روز را در ابتدای دومین سال دانشجوئیم در تهران .

راجع به آن حرف دارم ، اما ترجیح میدهم به سکوت بگذرد .... فقط .... ما همان مردمیم ؟!!!

بی رنگی

از آن چه رنج می بریم

زندگی نیست ، زندگان اند !

بر پیشانی خود می نویسیم

هر کس دروغ نمی داند

به انتظار ورود نماند!


شادی شفیعی


چند روزیست گرفتار زخمی کهنه شده ام باز . زخمی که با هزاران دردسر در لابه لای تنظیف های زیبا و تمیز پنهانش کرده بودم تا چشمم به آن نیفتد و بتوانم مثلا زندگی را بی ناراحتی ادامه بدهم . زخمی که نمی دانم آیا هرگز درمانی خواهد داشت یا خیر ؟ اما ظاهرا در تقدیر من است که از همین زخمها جان بدهم تا آسوده شوم ، گرچه مطمئن نیستم حتی در پس جان دادنش آسودگی ای هم خواهد بود یا خیر ؟!

بیزارم از این زخمهای نهان ، متنفرم از این بغضهای فروخورده ، که داغانت می کنند . هر چه سعی در نهان کردنشان داری ، اما آنها آنقدر قدرت دارند که روزی و روزهایی به تکرار از وجودت سر به در آوردند و تو را یکسره به نابودی بنشانند . برایتان می گویم ، این بغضها و این زخمها همه از جنس دلند و عصاره آن محبت !  که آنقدر باید پنهان بماند که بشود خشم ، بشود عصیان ، بشود زهر ، بشود جام شوکران . آنوقت است که تو با دست خودت جام شوکرانت را سر کشیده ای و کیست که به چنین آدمی حق بدهد ؟ که تاییدش کند و دردهایش را درد بداند ؟ مطمئنا سرزمینی که به ظاهر از عقل خالی شود و دل بشود فرمانروا ، حقش همان جام شوکران است وبس . چند روز است دوباره این زخم دلشوره و دلنگرانی افتاده به جانم . مثل خوره روحم را می خورد و نمی دانم با آن چه کنم . حرفهای پر نیش و کنایه دیگران هم مثل موشهای موذی دلم را می جوند و لحظه به لحظه عمق می بخشند این زخم کهنه تبدار را .

نگرانم ، نگران سرزمینی که جوانش شده بازیچه ، که دل پاکش و اعتقادات زیبایش شده دست آویز سیاستی کثیف . نگران جوانی که فکرش باید در قفس بماند و زبانش در کام . که خشمش و خروشش را باید خفه کند و او هم درد را تجربه کند . درد سکوت ، چرا که به ازای هر کدام از اینها باید آماده شنیدن هر چه باشد جزآنچه که هست ! من جوان سرزمینم را می شناسم . هم سن و سالش نیستم ، ظاهرم با او یکی نیست ! شاید از جنس او هم نباشم ، اما دردش را و دلش را می شناسم . دلی که برای همین خاک می تپد ، دلی که برای همین اعتقادات می سوزد ، دلی که دوست ندارد خدایش را آنگونه ببیند که دیگران می خواهند . دلی که می خواهد خود بیاموزد ، نه اینکه همه چیز را از دریچه نگاه دیگران ببیند . دلی که می خواهد در فضایی آرام و آزاد نفس بکشد . دلی که می خواهد مطمئن شود اگر حرفی زد ، روبروی دلی از جنس همان خاک در نخواهد آمد ! دلی که دوست دارد همه را دست در دست همدیگر ببیند نه روبه روی هم .

دلتنگم و به وسعت دل تمامی مادران داغدار ، به اندازه دل تمامی مادران نگران ، از کلماتی واهمه دارم . و خشمم می گیرد وقتی به بعضی کلمات فکر می کنم . غصه ام می گیرد وقتی سیاستمداران سرزمینم هر روز نسخه ای جدید برای جوانانم می پیچند . جوان جان می دهد برای اعتقاداتش حتی اگر در ظاهرش نمود نداشته باشد ! حتی اگر شما با چشمانتان او را حواله جهنم دهید  !  جوان واهمه ای ندارد از زخم ، اما به سن من که رسیده باشی ، می دانی که همین اعتقاد ، همین صداقت و پاکی می شود ملعبه دست آنها - فرقی نمی کند در کدام سو باشند - که دو روز بیشتر در قدرتشان بمانند ! و وای به روزی که همین جوان صادق و ساده بفهمد این ماجرا را ، که آنوقت چیزی برایش نمی ماند جز وجودی نابود شده ، جز روحی مسخ شده ، جز دلی پر خشم . بیزارم از هر چه سیاست است . مدتهاست که عهد کرده ام چشم ببندم بر روی همه رسانه های خبری . سالهاست که نه می شنوم و نه می بینم . اما مگر می شود چشم دل را به روی همه نگرانی ها و دلشوره ها و دلتنگی ها بست ؟ که مگر می شود تمامی بغض مادران و پدران سرزمینم را حس نکرد ؟ که مگر می شود چشم بست به روی چشم انتظاری آنهایی که نمی دانند آیا روز دیگری را به دیدار جگر گوشه شان خواهند گذراند یا نه ؟ که مگر می شود خاکستر وجود مادران را ندید ؟ - باور کنید برای من فرقی نمی کند مادر ژاله باشد یا سهراب !- آتش غیرت و تعصبتان را خاموش کنید برادران ! من فقط یک مادرم ، مادری از جنس دل و احساس که می تواند سنگینی غم هر دو را همزمان بر دل کوچکش ببیند . دل مادر که جناح بندی نمی شود ! او فقط یک سو می شناسد ، یک راه می داند ، راه عشق .

نمی خواهم برایم از قصه شیرزنان مملکتم بگویید . از دلاوریهای زنان مسلمان هم بارها شنیده ام که بخدا قسم اگر بدانم در پس همه این بازیها حقیقتی شیرین نهفته ، خودم با دست خود هرچه دارم را روانه کارزار خواهم کرد ، اما چه کنم که شک دارم به همه چیز .

کاش سنگ بودم . کاش به جای دل در وجود من سنگ بود تا مجبور نبودم این کلمات را با اشک بنویسم و با بغض بخوانم . که اینگونه خودم را در معرض قضاوت شمایان قرار نمی دادم که لابد من هم مثل همه آن دیگری ها شده ام اسیر و همکاسه شیطان ، شده ام بازیچه فتنه ، شده ام از عقل گریزان ! پرونده مرا به کدامین دستم حواله می دهید ؟ راه جهنم و بهشت از کدام سوست ؟ مراقب باشید که به اشتباه نروم این مسیر را !

کاش سنگ بودم .... اما.... شاید در مورد سنگ هم قضاوت اشتباه نموده ایم ؟ از کجا که سنگ ، سنگ باشد ؟!

پی نوشت ۱:

می گویند : به چراغ زرد راهنمایی می مانی ، نه سبزی ، نه قرمز ! آن دیگری می گوید در این زمانه باید تکلیف خودت را روشن کنی ! یا اینوری بشوی یا آنطرفی و گرنه سرت بی کلاه می ماند . من از کلاه خوشم نمی آید . دوست ندارم نه کلاهی از سرم برداشته شود ، نه گذاشته ! من به بی کلاهی خود خوشنودم . شما بگویید رنگم چیست ؟ سبزم ؟ قرمزم ؟ زردم ؟ سفید ؟ آبی ؟ بی رنگم شاید ؟ یا شاید هم ... بی خاصیت ؟ هر چه هست من همینم  !

پی نوشت 2:

دوست داشتم در سالروز تولد پیامبر مهربانی ، از مهر بگویم ، اما ..... مگر شد ؟ مگر می شود ؟ مگر می گذارند ؟

شب و موسیقی و شور


آدینه شب است و جمعی پر دوست . دوستانی سرشار از صفای دل . اتفاق سبزی است که اولین دیدارم با محبوبه - این نازنین مهربان و خونگرم - مصادف شود با حضور حسین علیزاده در این شهر و کنسرت بی نظیرش . گذر بی نظیر لحظاتی که خود زندگیست ، که روح سرزندگی و سرود آفرینش قرین تک تک لحظات آن است . که مگر می شود صدای فریاد و فغان سه تار را شنید و رقص روح را ندید ؟ مگر می شود با صدای تنبک به سماع نور دعوت نشد ؟ مگر می شود ناله های تنهایی این نامدار هنرمند را از صدای سازش شنید و فریادی از جان سر نداد ؟ که اگر از دل خبر نمی دهد ، پس این اشکها چیست که بر گونه ام روان است ؟ مگر نه اینکه چشمه اشک در قلب آدمی است ، مگر نه اینکه زخمه بر تارهای قلب می زند این پنجه های طلایی استاد ؟ بیهوده نیست که روح و دل با هم در سماعند و من بی تاب و بی قرار ، نظاره گر حیران هر دوام که آرام ندارند و قرار را در بی قراری یافته اند ، که گواه آن همین اشکهاست که بی محابا و بی شرم از دیده شدن بر گونه ها روانند و انگشتانی که بی قرار نوشتن اند تا حس ناب لحظه ها را بسرایند و شریکشان شوند با آنهایی که جایشان چقدر خالی ست و چه سبز است یادشان در خاطرم در این لحظات !

و چه زیبا برخی نامها حرمت می زاید ، که حضورشان غنیمتی است که اگر نبود ، اینهمه آدمی را چگونه مسخ می کرد در نوای موسیقی ، که من به عینه پرواز روحم را از تنم به چشم دیدم که در آسمان خیال به پرواز در آمده بود . نفسها در سینه حبس شده انگار ! صدا از احدی به گوش نمیرسد که مگر می شود صدای صراحی را شنید و زبان در کام نگرفت ؟ که مگر می شود همه چشم نشد بر انگشتان این مهربان استاد ؟

شب است و من روحم را در صحرای بیکران هستی می یابم و با چشم دوختن به آسمان درخشان شب کویر ، ستاره چینی آغاز می کنم از این گلستان موسیقی . و صدای خدا چه نزدیک است به من و مگر نه اینکه هر آنچه با دل اینگونه عمیق و نزدیک الفت دارد ، مفهومی خدایی دارد ؟ که صفای قلب و روح را اگر گم کنی ، کجا می توانی بهره ببری از قرار گرفتن در چنین فضایی که مگر غیر از موسیقی جاری در هستی ، به غیر از صدای ناله های دل و فریادهای روح عاصی از دردهای روزگار ، صدایی از دف و تنبک و تار بلند می شود آیا ؟ و مگر اینقدر  سخت است پذیرفتن اینکه موسیقی جزئی از وجود آدمی است ، تکه ای از روح گمگشته انسان ، همان روحی که با نوای نی از روح خدائیش جدا شد تا در این زمین خاکی ، معراج را به تجربه بنشیند از پس هبوطی دردناک ؟

چگونه می توان بود و ندید اشکی که در گوشه چشم محید خلج می درخشد؟ چگونه می توان حس ناب نگاه این دو نازنین را در نیافت ؟ چگونه می شود چشم پوشید بر آن لبخندهای پرمهری که به سوی هم حواله می دهند ؟  و غلط گفتم اگر گفتم این کنسرت آوازی نداشت که اگر بهوش بودی و دل می سپردی ، صدای آواز در و دیوار ، صدای فریاد روحهای بیدار شده و قلبهای بی قرار را می شنیدی که با زخمه هایی که بر تار وارد می شد ، همنوا می شدند و آواز عشق را سر می دادند و مگر جز این است که تمام هستی یکپارچه سرود عشق می سرایند - هر یک به زبانی - که تسبیح این تکه های چوب و پوست و سیم ، مگر غیر این می تواند باشد ؟ که هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید ....

التهاب انگشتانم و بی قراری دلم و اشک چشمانم اجازه بیش تر نوشتن را از من گرفته اند و من دیگر چه می توانم بگویم از این شب خاطره ای که به یادماندنی شد در کنار محبوبه نازنین و سمیرای مهربان و شیمای عزیزم . جای همگی تان سبز .

مهربانی بود و جای مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد ، دوستداران را چه شد ؟

پی نوشت :

قدردانی از حضور برخی آدمهای زندگی ، پایان ناپذیر است . برخی آدمها سرشار خیر و برکت اند  . وجودشان یکپارچه غنیمت است در زندگی و این غنیمت ها را هر چه بیشتر در یابی ، بیشتر پابندشان می شوی . سمیرای عزیز من از این دست آدمهاست . نازنینی که وجود پرمهرش با آن دل مهربان و باصفایش ، سرشار از لطف است . مهربانی که هم خود و هم همسر گرامی اش و هم دوستان عزیزتر از جانش ، هدیه های خداوندند بر زمین . فرشته های زمینی که آفریده شدند تا رسالت زندگی بهتر برای انسانها را رقم بزنند و من چگونه می توانم سپاسگزار بودنش باشم وقتی حضور خودش را ، زری را ،  محبوبه را ، رویا و شیما و لیلا را ، بزرگ و حمید و یلدا و فائزه و دیگران را مدیون او هستم ؟ جایتان خالی . آخر هفته ای به یادماندنی داشتم در کنار سمیرای نازنین ، سپیده دوست داشتنی ، محبوبه و شیما و لیلای عزیز . امید اینکه تمام زندگی پر شود از عطر خوش دوستیها .

این بار موسیقی

اگر می شد صدا را دید

چه گلهایی ،‌چه گلهایی

که از باغ صدای تو

به هر آواز می شد چید

اگر می شد صدا را دید

استاد محمد رضا شفیعی کدکنی خطاب به استاد محمد رضا شجریان

 پنجشنبه و جمعه این هفته ،‌استاد حسین علیزاده و مجید خلج در قزوین به اجرای کنسرت دو نوازی بداهه می پردازند . قزوین از لحاظ هنری شهر پیشتازی است . جدا از خوشنویسی که به خاطر آن ملقب به پایتخت خوشنویسی ایران شده است ، در سایر زمینه های هنری نیز بسیار فعال است . از جمله می توان به چندین گروه موسیقی فعال در این شهر اشاره کرد که می توان از بین آنها به گروه مهرگان اشاره نمود . با وجودی که در این شهر کنسرت های فراوانی برگزار می شود ،‌اما راستش انتظار نداشتم کنسرت علیزاده با چنان استقبالی رو به رو شود . حقیقتا جا خوردم وقتی دیشب برای تهیه بلیط به تمامی مراکز فروش آن  مراجعه کردم و نتوانستم بلیط درخواستی خودم را فراهم نمایم . البته شکر خدا امروز صبح با مراجعه به سایت سی گذر این مهم برآورده شد و اگر عوامل بیرونی و درونی اجازه بفرمایند !‌حتما به آن کنسرت خواهم رفت و ماجرایش را برایتان نقل خواهم کرد . اما دلیل اینکه این خبر را خدمتتان عرض کردم ،‌بحثی است که آرمین عزیز راجع به موسیقی سنتی و مهجور ماندن  آن در بین جوانان و نوجوانان ما مطرح نموده است . بحث جالبی است که البته جای بسیاری را برای تحقیق و گفتگو می طلبد . به نظر من هم بسیار حیف است که ما اینقدر از داشته های فرهنگی خودمان به دور افتاده ایم . من به شخصه معتقدم که موسیقی اصیل ایرانی ، موسیقی مبتنی بر تفکر و تعمق است و این با خلق و خو و روحیه آسان طلب بچه های امروزه به راحتی کنارنمی آید . از طرفی وقتی ذائقه شخص به یک نوع موسیقی عادت کرد ،‌تغییر نمودن آن بسیار سخت است . و متاسفانه در خانواده های کنونی آنقدر که موسیقی غربی به گوش می رسد ، موسیقی سنتی جایی ندارد .چند روز پیش به همت سمیرا، آلبوم سبزه ریزه میزه حمید جبلی با همکاری ملیحه سعیدی را با بچه ها گوش می کردیم که اشعار کودکانه را با صدای جبلی و در دستگاه های موسیقی ایرانی اجرا نموده است  و انصافا کار قشنگی است . من به شخصه بسیار لذت بردم و امیدوارم کارهایی از این دست که به فرهنگ سازی در زمینه موسیقی اصیل از سنین کودکی می پردازد ، بیشتر انجام شود . حالا آرمین عزیز و من از شما تقاضا داریم که در صورتی که در این زمینه نظری دارید عنوان نمایید ، شاید از این رهگذر به نتایج جالبی برسیم . از همکاریتان سپاسگزارم .

زمین چقدر سنگ دارد

بعضی شعرها ، می شود حرف امروزت ! آنهم وقتی به اتفاق به خانه ای میرسی و حرفی می بینی که انگار حرف توست . این بار رسیدم به وبلاگ زمین چقدر سنگ دارد ، به نویسندگی آقای محمد نوری . شعرش را بخوانید ، شاید شما هم مثل من لذت ببرید .


نمازم

وقتی بوی خدا دارد

که همسایگانم

به مهربانی هم عادت کرده باشند

دست های نیایش ام

بوی باران می دهد

وقتی درخت ها

آبستن لبخند باشند

وگل ها

سیراب بخوابند

من آیه آیه می خوانم

تا تو

درسایه نمانی

من آیه آیه

نگاهت را

تاستاره می خوانم

من آمدم که بمانم

که توبمانی

وخدا

باماباشد

من آمده ام

که درخت باشم

نه تبر


پی توضیح شاعر نوشت :

این شعر الهام گرفته از نامه 47 نهج البلاغه خطاب به حسنین است بعد از ضربت .