"بعضی نعمتها رو هر چقدر هم به خاطرش شکرگزار باشی نمیتونی اونطوری که باید، حقش رو ادا کنی ،واسه
بودن بعضی از آدمها ، واسه گذروندن بعضی روزها ، واسه داشتن بعضی خاطرات
خوب ، واسه تجربه کردن یه سری حسهای ناب و باورنکردنی ، واسه داشتن یه قلب
پراز محبت و عشق ....خدایا اگه تمام لحظات زندگیم به شکرگزاریت بگذره
بازم کمه ! اینو خودم خوب میدونم . با همه اینها ، با همین زبان و قلب
قاصرم ازت تشکر میکنم و ازت میخوام توفیق بدی قدردان همه این چیزای خوب
زندگیم باشم . که فراموش نکنم هستی و تا تو هستی همه خوبیها هم هستند .
مهربانترینم
ازت ممنونم به خاطر همه مهربانیهایی که به من عطا کردی ، به خاطر همه
دوستیهای ناب و قشنگی که به من ارزانی دادی ، به خاطر ......"
برگشتم به آرشیو گذشته ! می خواستم ببینم سال گذشته حسم در این روز خاص دقیقا چی بوده و امروز که میخوام راجع به این روز بنویسم چقدر حسم فرق کرده ! خب راستش ،دیدم دید من همونه و فرقی نکرده به اصل ماجرا ، فقط می مونه یه شناخت کاملتر ، یک سال فراز و نشیب ها و خاطرات فراوانی که در این روزهای متمادی در کنار هم سپری شده و به چنان عمقی از شناخت و ثباتی در رابطه ها رسیده که حالا میشه با آرامش بیشتری راجع بهش قضاوت کرد .
یکی نیست به من بگه آخه این چرندیات چیه تو داری میگی ؟ آخه ناسلامتی فردا تولده ،اونم تولد یکی از عزیزترین ها و من به جای تبریک تولد دارم فلسفه می بافم !
خب حالا که لو رفت باید بگم . در سیزدهمین روز از ( سیزده منهای یک ) مین ماه سال در (سیزده به علاوه ده ) سال قبل ، پسری به دنیا اومد که نمیدونم ربطش با سیزده چی بوده یا چی میتونه باشه ، اما مطمئنا اگه قرار باشه با تولدش و با وجودش این روز رو بسنجیم ، نحسی سیزده رو خود به خود حذف خواهیم کرد . کسی که همه وجودش محبته ! کسی که با اون احساس قوی ای که داره ،همیشه سر بزنگاه مشکلات از راه میرسه و تا مشکلت رو حل نکنه دست از سرت برنمیداره ! کسی که هر وقت لازم بوده ، هست و هیچ دریغی از هیچ کمکی نداره . فرشته خوبیها شد تا با سیزده نامه ش ، سرنوشتی رو برای خودش و برای نزدیکانش رقم بزنه که امیدوارم بهترین تقدیر نوشتش باشه . خونه ای بنا کرد که در اون از احساسات قشنگ و افکار عالیش حرف بزنه و من هر بار از خوندنش لذت برده و می برم ،گر چه با عمق افکار قشنگش آشنا بوده و هستم از نزدیک ! اما نوشته ها همیشه ابعادی از وجود رو مشخص می کنند که جالبه .کسی که برای من مترادف تجربه یک حس ناب و خاص بود ، مادری در بعد عجیب و ناشناخته ش ! من قبل از آشنا شدن با او ،مادر بوده ام و حس آنرا کامل دریافته ام . اما اینکه نسبت به کسی این حس را داشته باشی که از خون تو نیست ،چیزی است که همگان نائل به درکش و البته دردش نمی شوند و اعتراف می کنم در عین رنجها و سختیهایی که بر ما دو گذشته در این مسیر ، همیشه قدردان چنین حس نابی خواهم بود .
این همه گفتم که باز تنها یک تولد را تبریک بگویم . تولد پیامی از مهربانی را ، پیامی از احساسات لطیف و شاعرانه خداوند را ، تولد پیام خوبیها را ! و تشکر می کنم از خدا به خاطر حضور این بنده خوب و پاکش بر روی زمین . امیدم این است که زندگی اش همان شود که لیاقتش را دارد که باز هم می گویم ، پیام ما لایق بهترین هاست . امید که خود را آنگونه که هست بشناسد و به همان راهی قدم بگذارد که باید !
پیام عزیز ، میکائیل نازنین ، سیزدهمین آیه دوستی ، تولدت مبارک . شادیت ، موفقیتت ،سلامتت ،بهروزیت ، خوشبختی ات و همه خوبیهای دیگر را برایت به آرزو خواسته ام .در پناه خدای مهربانیها باشی همیشه .
جمعه ششم اسفند ماه 89، در این روزهای پایانی سال ، قزوین میهمان گروه موسیقی دیگری از هنرمندان خوب کشورم بود . کنسرت گروه قمر به سرپرستی و آهنگسازی نوید دهقان و به خوانندگی سالار عقیلی به مدت دو شب در این شهر به اجرای برنامه پرداختند . گروه قمر شامل ده نوازنده بسیار جوان هستند که از انصاف نگذریم لحظات زیبایی را برای ما ثبت خاطره نمودند .
قسمت اول برنامه با اجرای تصنیف سوخته بال با شعری زیبا از اخوان ثالث آغاز شد ، آنجا که سالار می خواند :
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش
بخوان آواز تلخت را ، و لیکن دل به غم نسپار
کرک جان بنده دم باش!
و پس از این تصنیف زیبا می رسیم به دونوازی سنتور علیرضا گرانقدر و کمانچه نوید دهقان به همراه آواز سالار که ناله می زند و می گوید :حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله سوزان و آه سرد اینجاست
به روزگار ، شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی ، صبح شب نورد اینجاست
و این بار تصنیف سپاه عشق است به سرایندگی سیاوش کسرایی که درد غریبان وطن را فریاد می زند و می گوید :
وطن وطن نظر فکن به من که من ،
به هر کجا غریب وار ، که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام
اگر که حال پرسیم ، تو نیک می شناسیم
من از درون قصه ها و غصه ها در آمدم
برای تو ، به راه تو ، شکسته ام
تو سبز جاودان بمان که من پرنده ای مهاجرم
که از فراز باغ با صفای تو به دور دست مه گرفته پر گشوده ام
و پس از این تصنیف پرشور ، با تکنوازی زیبای دف شهریار نظری و شعر رهی معیری همخوانی و همنوازی گروه را در تصنیف نغمه نوروزی می شنویم که فریاد می زنند :
دلدادگان را ای گل صلا ده جانی زما گیر ، جامی به ما ده
این بار آواز سالار با تکنوازی تار حامد فکوری همراه است وقتی می خواند :
تو را نادیدن ما غم نباشد که در خیلت به از ما کم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم که بخل و دوستی با هم نباشد
و می رسیم به تصنیف در پرده خون با شعری زیبا از سایه که می سراید:
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم به پای سرو آزادی ، سرودستی برافشانیم
سحر کز باغ پیروزی ، نسیم آرزو ریزد چه پرچمهای گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
و با همخوانی گروه می شنویم که :
نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم
سپس چهار مضراب بیات ترک را می شنویم به یاد استاد پرویز مشکاتیان و به استقبال بهار می رویم با تصنیف نوروز نرگس سروده زنده یاد فریدون مشیری :
بوی گل نرگس نه ، که بوی خوش عید است شو پنجره بگشا که نسیم است و نوید است
رو خار غم از دل بکن ای دوست که نوروز هنگام درخشیدن گلهای امید است
چند دقیقه زنگ تنفس و آنگاه قسمت دوم برنامه اجرا می شود .
با تکنوازی تنبک کامران منتظری به استقبال تصنیف هوای آفتاب با شعر سیاوش کسرایی می رویم ، جایی که هم سالار و هم گروه به تکرار فریاد می زنند :
نه آشنا نه همدمی ، نه شانه ای ز دوستی ، که سر نهی بر آن دمی
و من به یادت ای دیار روشنی
دلم هوای آفتاب می کند ، دلم هوای آفتاب می کند ، دلم هوای آفتاب می کند !
حالا نوبت تکنوازی زیبای کمانچه نوید دهقان است . فریاد کمانچه و داد و بیداد سالار با هم غوغایی بر پا کرده اند آنجا که به آواز بلند می خواند :
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام .
به راستی چه سحریست در نوای کمانچه ؟ فریادی که گاه از سر خشم است و گاه همراه بغض . و امان از وقتی که بغض آرشه بر روی سیمها می شکند و اشک دل را در می آورد که ناله خاموش همیشه دردناک تر از خروش عصیان است :
" که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم !"
و وقتی کمانچه کمی آرام می گیرد از خروش و عصیان ، به همنوازی گروه می رسیم و تصنیف زیبای ابر سیاوش کسرایی که می خواند :
من آن ابرم که می آید ز دریا روانم در به در ، صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو که بارانم ، که بارانم ، سراپا
شبی مرغ سپیدی می شوم من گشاده بادبان بال در باد
به دریا می زنم دل را که چون موج به هر ره می روم آزاد آزاد
بی اغراق بگویم ، از وقتی بروشور برنامه را دیدم و چشمم افتاد به نی و کمانچه ، منتظر لحظه ای بودم که سراپا گوش شوم تکنوازی آنها را . و بالاخره انتظار من به پایان رسید با دو نوازی نی حسین محمد حسینی و بربط امین گلستانی . مسحور این دو نوا ، چشمانم را می بندم و با نوای نی در آسمان سیر می کنم . به سرآغاز خلقت می رسم . روزی که خداوند ذره ای از روحش را در کالبد خاکی ام دمید و مرا تکه ای از خود نمود ، اما از خود جدایم ساخت . با او هستم و نیستم ، دمی از او جدا نیستم ، اما فریاد جدایی ام دل آسمان را به لرزه می اندازد . با صدای سالار به خود می آیم که از زبان سایه می نالد :
کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است
نوای بربط عجب آرامشی دارد و عجب جادوی غریبی است برای پرواز خیال ، اما صدای آواز دوباره به خود می آوردم که :
به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد
که بار کشتی ما در میان غرقاب است
زمانه کیفر بیداد، سخت خواهد داد
سزای رستم بدروز ، مرگ سهراب است
و باز می رسیم به همنوازی گروه و تصنیف دیوانه مست با شعری از خواجوی کرمانی :
ای لبت باده فروش و لب من باده پرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست
آن چنان بر دل تنگم زده ای خیمه امن
که کسی را نبود جز تو در او جای نشست
و این بار تکنوازی تار علی خشتی نژاد همراهی می کند سالار را در آواز که از زبان فروغ می گوید :
نگاه کن که غم درون دیده ام ، چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم ، اسیر دست آفتاب می شود ، نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد ، مرا به اوج می برد ، مرا به دام می کشد
مرا دگر رها مکن ، مرا از این ستاره ها جدا مکن ، مرا ازاین ستاره ها جدا مکن ، جدا مکن
و بخش پایانی برنامه تصنیف زیبای پرنده است باز هم باشعر زیبای سیاوش کسرایی و چه انتخاب های زیبایی است این اشعار و این یک زیباتر که می گوید :
پرنده بی پر و پرواز و نغمه خاموشی است
پرنده فاصله بالهای پرواز است
پرنده طعمه گرفتن ز قله های بلند ، پرنده بال کشیدن بر آبهای زلال
پرنده داشتن چشمهای بارانی ست
پرنده ، خواستن آسمان درون دل است !
پرنده عابر همواره خطر بوده ست
پرنده خو نگرفتن به میله های قفس
پرنده شوق رهایی ، پرنده آواز است
برنامه تمام شد . جماعت در تردید رفتن و ماندنند . که گروه قمر با درخواست مجدد برای اجرای شعر زیبای وطن به سن بر می گردند :
نام جاوید وطن ، صبح امید وطن جلوه کن در آسمان همچو مهرجاودان
وطن ای هستی من ، شور وسرمستی من جلوه کن در آسمان
همه جان و تنم ، وطنم ، وطنم ، وطنم ، وطنم !
و غریب است حس مردم که در تمام مدت همراهی کردند گروه را و اشکهایی که در چشمان همه بود گواه زیبایی بر عشق مردمم به میهنشان داشت .
حاشیه نوشت :
چند صندلی آنسوتر ، حریر شریعت زاده ، همسر سالار عقیلی به همراه پسرشان ماهور نشسته بودند . چند کلمه ای با او به سخن پرداختم و از او خواستم تشکر ما را از اجرای زیبای گروه و انتخاب بی نظیر اشعار به گوش گروه برساند . اگر ندیده اید آلبوم زیبای مایه ی ناز سالار عقیلی را با اجرای پیانوی همسرش ، توصیه می کنم حتما آنرا ببینید و از حس زیبای مابین این دو شما هم لذت ببرید . نمی خواستم نوشته ام طولانی شود ، ولی دلم نیامد از اشعار آن صرفنظر کنم که برایم لحظات زیبایی را رقم زد .
دیگر نوازندگان گروه قمر ، بهاءالدین توکلی و شیوا قهرمان نژاد نوازنده های تار و نسیم اربابی نوازنده کمانچه بودند .
تا به حال اینقدر از شوق لبریز نشده بودم که ندانم چه باید کرد ؟ دلم در سینه آرام ندارد . شادی و غم با هم در جانم به غوغا نشسته اند و من حیران که کدام یک قوی ترند ؟حال غریبی دارم . دو روز است هدیه هایی از خداوند دریافت می کنم که بسیار بیشتر از حقم است . آنقدر بهت زده ام که نمی دانم این لحظات را چه معنایی نمایم !چنان حسی از قلبم به سرانگشتانم ساری شده که توان مرا از من گرفته است . آغوشی می خواهم برای دمی پناه بردن و گریه کردن از عمق وجود . حس می کنم مهربانترینم صدای ناله های دلم را شنیده و به اینهمه درد رحم نموده . اما او که می داند اینهمه شوق ، بالاتر از ظرفیت قلب من است . با چه امتحانم می کند این بار ؟
کاش خدایم مادر می شد ، پدر می شد ، عشق می شد ، و من می توانستم به خودش پناه ببرم و همه حرفهایم را تنها در گوش خودش زمزمه می کردم و می گفتم که با من چه می کنی محبوبم ؟ می گفتم ظرفیت قلب مرا دیده ای مهربان ؟ این فقط یک مشت خاک تپنده است که از نور عشق خود در آن دمیده ای ! این مشت خاک را چقدر ظرفیت تحمل است مگر ؟ چه می کنی با من ؟ چه می کنی ؟ به خودت قسم کم آورده ام . من کوچک را چه به درک بزرگی مهر تو ؟
می دانم هستی ، همراه همیشه لحظه های منی . اما امروز برای اولین بار در این عمر 35 ساله که به بیهودگی گذشته ، دلم می خواهد در کنارم باشی ، که وجودی زمینی داشتی و من در آغوشت رها می شدم و سر بر شانه های مهربانت ، بی پناهیم را ضجه می زدم . کجایی خدایم ؟ عجیب است که حالا تنها کمی از درد آن شبان را می یابم که می خواست تو را ببیند و سر بر پاهای تو بگذارد و .... اما من کجا و درک آن شبان از تو کجا ؟ ذره ای بیش نیستم و ذره را مگر چه گنجایشی از دریافت عشق توست نازنین ؟
نمی دانستم تسلیم شدن به مهر و قهر تو اینقدر شیرین است و چه زیانی کردم از این همه نادانی ! گوشه ای از بهشت مهرت را نشانم دادی و دیوانه و شیدا شدم ، خوشا به حال آنانکه تمام تو را دریافته اند ! نمی دانم چه می گویم . اگر نمی نوشتم انگشتانم در این حس غریب به آتش کشیده می شدند . قلبم رهایی می خواهد از قفسه سینه و اشکهایم مرهمی نیستند بر این آتش درون . سوز و گداز قلبم را تو آرام کن محبوبم . اما نه ! به همین آتش راضی ترم . مرا ببخش که از تو چیزی جز آنچه تو می خواهی خواستم ! غلط گفتم . همان کن که خود می خواهی . قول می دهم زبان در کام بگیرم و فقط آن کنم که تو می خواهی . تنها عاجزانه می خواهمت . می دانم رهایم نمی کنی ، از تو می خواهم آنقدر آگاهم کنی که حتی دمی دستهای مهربانت را رها نکنم ، که گم نشوم ، که جدا نشوم .... مگذار تنها بمانم .....
با راه دوری که از شب ،در پیش پای سپیده ست
تا خانه روشن کند صبح ، عمرم به آخر رسیده ست
گر پیش پا را نبینم در روز ، بر من مگیرید
این شهر همسایه با شب ، دور از دیار سپیده ست
چندان که می جویمش بیش ، کمتر به او می برم راه
آیا کجا می زند بال ، خوابی که از سر پریده ست
در وحشت آباد دنیا ، آرام نتوان گرفتن
بیچاره آدم که از بیم ، چون صید صیاد دیده ست
از گرد ره نارسیده ، بار سفر بایدت بست
عاقل درین کاروانگاه ، کی لحظه ای آرمیده ست؟
گلچین برون آمد از باغ ،رنگین ز گل دامن او
غافل که صد رنگ نفرین ، همراه گل های چیده ست
در زیر گردون دل ما ، یک لحظه بی تاب و تب نیست
آرامشی گر که دارد ،آرام صید رمیده ست !
تا زخم تو گرم باشد ،از درد آگه نگردی
پر می زند مرغ بسمل ،با آن که در خون تپیده ست
گیرم که آسوده کردی ، از برگ و بر دوش خود را
بار دگر کی شود راست ،پشتی که از غم خمیده ست ؟
از آب و رنگ گلستان ،پاییز نگذاشت چیزی
سرپنجه ی برگ خشک است ،رنگ از رخ گل پریده ست
در کلبه ی تنگ و تاریک ، نه روز دانیم و نه شب
از تیره روزان مپرسید ، کی صبح روشن دمیده ست
ای مهرت از حد من بیش ،بیگانه ی بهتر از خویش
عشق تو از سال ها پیش ،در کنج خاطر خزیده ست
گر محو آن روی و مویم ،بر من ببخشا ، که چشمم
نقشی به این دلربایی ،در خواب شب هم ندیده ست
از " خاوری " مصرعی نغز ، آمد به یادم که می گفت
آیینه ی روزگاران ،تصویر بسیار دیده ست !
پی نوشت :
۱- فکر نکنم نیازی باشد به اینکه بگویم این غزل سروده پدر بزرگوارم است . رنگ و بوی غزل خود گواه است بر سراینده اش .
آقای تقی خاوری دوست شاعر استاد محمد قهرمان می باشند با تخلص راوی .
۲- جایتان سبز ، دیشب دوباره میهمان شعر و آواز و موسیقی بودیم در کنسرت سالار عقیلی به همراهی گروه قمر . این بار با همراهی همراه و همسفر همیشگی زندگیم که برای بودنش باید شکرانه بپردازم . اینکه ما دو تن در بسیاری از مسائل زندگی همفکر و هم عقیده هستیم ،کم ارزش نیست . چه در مورد عقاید مذهبی ، یا عقاید سیاسی و اجتماعی و چه در مورد علاقه مان به ادبیات و موسیقی آنقدر زمینه های مشترک در ما هست که باید قدردان باشیم و شکرگزار . همینجا از حضور این عزیز در لحظات خوب و بد زندگی سپاسگزاری می کنم . امید که برایش همانی باشم که باید .
راجع به کنسرت اگر دوست داشته باشید و بخواهید ، بعدا خواهم نوشت .
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
کز بهر جرعه ای همه محتاج آن دریم
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره این شیوه نسپریم
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم
دنیای غریبی است این دنیای مجاز . حکایت این روزهای من و این دنیا هم حکایتی است غریب تر . روزی که بنای این خانه نهاده شد ، باور نمی کردم حتی به یک ماه بکشد عمر این سایه سار ،چرا که به گمانم نمی رسید حرفی باشد برای زدن ، چیزی باشد برای خواندن ،راهی باشد برای آموختن !نشناخته بودم آن من دیگرم را !آن منی که سالهاست در درون من خفته بود و با تلنگری به عصیان برخاست . و حالا پس از گذر این مدت که نگاه می کنم می بینم وجودم شده ملک تسخیر شده آن من نهفته سالها . منی که مجالی برای بروز نیافته بود ،که همیشه به سکوت وادارش کرده بودم ،که با سرپوشی از عقلانیت خفه اش کرده بودم و حالا می بینم ذره ذره ، راه را برخود باز نموده و لحظه لحظه ملک وجودم را به تسخیر خود در آورده این من غریب . این روزها درگیری شیرینی دارم با خودم و افکارم . این بار اما کارزار وجودم نتیجه تلخی ندارد . تسلیمم به این مقدر قشنگی که برایم نوشته شده و دو دستم را به نشانه صلح بالا گرفته ام رو به خدا و تمام قلبم را پرکرده ام از عشقش و با تمام وجود می خوانمش و می گویم که راضیم به داشتنش و به رضایتش ! راضیم به حکمتش و چه آرامشی دارم از این تقدیر .
نازنینم ،تو که روشن ترین ستاره آسمان تارم بوده ای در این شبها ، چگونه بگویمت که نرگس هر صبح و شام ،تا چشم می گشاید به دنبال نور روشن ستاره اش می گردد که حتی از ورای آسمان درخشان آفتابی نیز هویداست . که تمامی روشنایی شبهای پرستاره مهتابی هم از اوست . که وجودش به چشمک زدن بی انقطاع ستاره اش وصل شده انگار . این است که لحظه ای ابری شدنت را بر نمی تابد و دوست ندارد غباری بر چهره ی زیبای نورانیت ببیند . عزیز دل ،اگر نبود مهربانی بی حدش و نمی دیدم نفس نفس زدنهایم را در ظلماتی که غرقه اش بودم و هستم ،چگونه می دیدم نوری که از آسمان پرستاره بر من تابیدن گرفت و تنفسی که در هوای تازه کلامی نو نیوشیدن گرفتم و اگر هیاهوی دلنشین سکوت آسمانتان را نمی شنیدم ، کجا به وادی حیرانی گام بر می داشتم و کی می توانستم نیایش و ستایش آن یگانه مهربان هستی ام را با تمام قلبم بخواهم از آن گنجینه بی نهایت لطف ؟
نازنین دوست داشتنی من ، راه من ، هدف من ،رسیدن به خورشید است . هر کجای این آسمان که باشم و باشیم ، رو به خورشید که برویم ، نهایتش به هم رسیدن است . نگاهمان به یکسو است . حرف من این است ، از زمین بروی یا ماه ، ستاره ای کوچک باشی یا قمری بزرگ ،راه را که بدانی گم نمی شوی در این هزار توی پیچیده !چرا به قضاوت بنشینیم راههای نرفته را ؟ چرا می خواهیم همه از یک تجربه مشترک در مسیر به مقصد برسیم ؟ باور کنیم که دلهای همه ما تجلی مهر اوست ،که اگر این را بپذیریم ، ستاره باران ترین شب را تجربه خواهیم کرد در آسمان زندگی مان .
مهربانم ، هنوز نمی توانم بهت و شگفتی ام را از نظرات قشنگ دوستانم در دلنوشته قبلی ام پنهان کنم . باورم نمی شد که از چنین نوشته ای اینگونه استقبال شود با اینهمه نظرات روشن . من نمی توانم همه نقاط مثبت و مشترک را نادیده بگیرم و با ذره بین بدبینی ام به دنبال نقاط تاریک بگردم . که اگر راه مهر را دنبال کنیم ، باید به دنبال همان روشنی ها باشیم و بزرگنمایی شان تا از همان مسیر ، هم مسیر شویم در راه رسیدن به نور و آفتاب و خورشید . از دوگانگی و بیگانگی دم نزنیم تا فاصله نیندازیم بین دلهایمان . باور کنیم هر ستاره ای ،حتی اگر کم سو ،آفریده خداست و باید باشد تا تعادل هستی به هم نخورد . مهربانم !نمی دانم چرا اینقدر نازک طبع شده ام به قول شما . که چرا اینقدر آسان روان می شود این اشکها بر گونه هایم ؟ کم قضاوت نشده ایم ، کم مظلوم واقع نگشته ایم ، کم ندیده ایم تلخی ها را ،اما این روزها ،طاقت هیچ بی مهری ای را ندارم انگار ! راه آسمانتان را بسته ام تا مبادا کمترین خدشه ای به حرمت مقدسش وارد شود ، می ترسم از اینکه من پلی باشم بر بی حرمتی به شما ، آنوقت به بی مهری محکوم می شوم . مهم نیست . به همان یگانه ای که راه نور را در قلبم نشانده ، ذره ای غبار کدورت بر دلم نیست که می دانم تا عمر دارم وامدار شمایانم که مگر نه اینکه هر کس مرا کلمه ای بیاموزد ، مرا بنده خویش نموده است ؟ نازنین ، قبلا هم گفته ام به آن حاکم بی بدیل کلمات و واژه ها ، که نمک گیر اندیشه تان هستم و هرگز حرمت نان و نمک را نمی شکنم . اما حق بدهید که نخواهم در بازی ای وارد شوم که نتیجه اش شکستن حرمت من و غرور و قلبم است . بگذارید همان سهبا باشم ، ستاره ای کوچک در دورترین نقطه دب اکبر و از همانجا شاهد و ناظر باشم بر پرستاره ترین آسمان درخشان و گفتگوهای زیبای ستاره هایش را در راز ونیاز با خالق عشق از همانجا به گوش جان بشنوم شاید توشه ای بگیرم و بتوانم چراغی روشن کنم در دورترین گوشه آسمان که سیاره ای کوچک چون مرا نوری باشد برای رسیدن به خورشید .
نازنینم ، روشنایی تان پاینده ، مهرتان مستدام .
پی نوشت :
این نوشته پاسخی است به دوستی عزیزتر از جان و مخاطب خاص دارد . نگران نشوید و سئوال نفرمایید لطفا !