سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

بالاخره قفلم را شکستم !

سال 89 هم گذشت . با تمام شدنش علاوه بر گذر 35 سال از عمرم ،‌دفتر یک دهه از زندگی را هم می بندد . دهه ای پر از فراز و نشیب . 25 سالگی تا 35 سالگی یعنی دقایق بسیار مهمی از زندگی که هرگز جایگزینی نخواهد داشت . یعنی اوج جوانی ،‌یعنی آخرین قدمهای رو به بالا در مسیر عمر- البته در خوش بینانه ترین حالتش - و پس از این هر گامی که برداشته می شود در سراشیب عمر است . گذر از سن 30 سخت است و هر چه به 40 سالگی نزدیکتر می شویم ، حس غریبی است که ترا در بر می گیرد که توصیف ناکردنی ست . بگذریم . می خواستم گذر سریعی داشته باشم بر روزگاری که بر من و زندگی ام رفته در این سالها .

دهه 80 در شرایطی شروع شد که زندگی مشترک ما از لحاظ عاطفی و همینطور اقتصادی به ثبات خوبی رسیده بود از پس گذر 4 سال زندگی در شهری غریب با دخترکی 3 ساله که او هم مثل ما طعم تلخ زندگی در غربت و دوری از عزیزان را به سختی تجربه می کرد . اما خب از حق نگذریم این سختی ها ، در کنار خود تجربیات ارزشمندی را برایمان به ارمغان آورده اند که استقلال فکری و قدرشناسی ما از حضور عزیزانمان از مهمترین آنهاست .

سال 81 با تصادفی سخت و روبه رویی گام به گام با مرگ شروع شد و عجب تلنگری بود بر ما که بدانیم هر لحظه ممکن است زمان برایمان تمام شود و دیگر نباشیم . پس چه خوب است تا هستیم قدر لحظه ها را بدانیم که تکرار ناپذیرند . از آن تصادف سخت که بگذریم سال 81 سال سفرهای به خاطر ماندنی هم بود که سفر شیراز و دیدن دوست نازنین قدیمی ام – آنیتا – هم یکی از آنهاست . خرید خانه هم در همین سال شکل گرفت .

سال 82 با درگیری های من در محیط کاری ام به ذهنم سپرده شده که ترجیح می دهم از تلخی ها و شیرینی های همزمانش چیزی نگویم  .

سال 83 با سفرمان به دیار وحی رنگ یافته . سفری غریب ، خاص و منحصر به فرد . لحظات زیبا و شور انگیز گذر در مدینه رسول مهربانی را به یاد می آورم و آرامشی را که در آن شهر داشتم . فراموش نمی کنم اشکهایی را که برای وداع از مسجد النبی در آخرین ساعات شب بر گونه ام جاری بود و تعجب آن زن مصری را که شگفت زده ، علت را پرسا شد . اما هر چقدر مدینه به دلم نشست با مهرش ،‌عظمت شهر مکه و خانه خدا مبهوتم کرد . تا آخرین لحظات درگیر شکوه و عظمت خالق بودم و نمی دانم چرا همه اش صفات قهاریت و جباریت خداوند جلوی چشمانم بود . با آنهمه تلنگری که بر من زده شد در این شهر ،‌شده بودم کودک خردسالی که از تذکر مهربانترین عزیزش آنچنان گیج و دلخور شده که مانده تا بفهمد آن تلنگر و گوشمالی به لطف است نه به قهر !‌ دوران مکه بر من سخت گذشت ! سال 83 با دفاع همسرم از پایان نامه دکترایش پایانی خوش یافت .

84 باز هم تنش های اداری درگیرم کرده بود و گذر سخت روزهایی عذاب آور در اداره ای که هرگز دوستش نداشتم و تنها به خاطر حضور چند عزیز تحمل پذیر می شد برایم .

85 اما یکی از زیباترین هدیه های خداوند را دریافت کردم . تولد نیایش نقطه عطفی بود در ذهنیت من ،‌در قلب من ، در نگاه من به زندگی . تولد نیایش به نوعی تولد مهر بود در وجود من . لحظات نابی را که فقط مختص به من و نیایش و خدای ماست ،‌هرگز فراموش نخواهم کرد و برای همیشه عمرم سپاسگزار خداوندم به خاطر برگه پرمهری که در آن سال بر دفتر زندگی ام افزود .

شهریور 86 هم از آن زمانهایی ست که حضور پررنگی را در زندگی ام داراست . دیدگاه من به زندگی ،‌به مرگ ،‌ زمان ، مکان ،‌محبت ،‌دوستی ،‌گذشت ،‌فداکاری و کلی از مفاهیم اساسی زندگی در آن زمان مورد ارزیابی مجدد قرار گرفت . نیایشم یک ساله بود که مادرم با بیماری ای سخت دست و پنجه نرم می کرد . سه هفته تمام دور از خانه و دور از شهر مادری ،‌در مشهد و در بیمارستان کنار مادرم بودم . یگانه و پدرش بعد از چند روز به قزوین برگشتند ونیایش یک ساله ام در کنار دخترخاله ام در مشهد ماند تا هم از بیمارستان دور بماند و هم درکنار من باشد . خیلی سخت است برایتان از گذر آن لحظات بگویم . برای منی که تا آن موقع جز برای تولد فرزندانم ،‌قدم در بیمارستان نگذاشته بودم ،‌دیدن تقلای مادر – عزیزترین وجودم – بین مرگ و زندگی از پس سه بار عمل جراحی ویران کننده بود . او برای دمی نفس کشیدن به آسودگی می جنگید و من برای نگاه داشتن امیدم . سه هفته گفتنش آسان است اما ... همه آن مریضهایی که آمدند ،‌بستری شدند ،‌به خانه برگشتند یا برای همیشه رفتند در ذهنم مانده اند . همه پرستاران را ، پزشکان را ، کادر بیمارستان را با همه خوبی ها و بدی هایشان !‌ با تک تکشان زجر کشیدم ،‌آرام شدم ،‌درد کشیدم ،‌نا امید شدم ،‌امیدوار شدم ،‌به خدا نزدیک شدم ،‌ به خدا بد و بیراه گفتم .... اصلا عمری بود آن سه هفته !‌بزرگ شدم واقعا !‌ بزرگ ... آن سه هفته حضور چند نفر را در قلبم جاودانه کرد . عالیه و محمد فرزندان خاله ام ،‌ابراهیم پسردایی ام ،‌و مهری ، دوستی که قدمت دوستی مان به یک ربع قرن برمی گردد و هرگز هرگز هرگز محبتهایش را فراموش نخواهم کرد در آن روزگاران سخت که کوچکترین محبتی در قلبت جاودانه می شود . پاییز 86 برای بهبود روحیه با دو خانواده از بهترین دوستانمان ،‌سفری داشتیم به سرزمین آزادی ( تایلند !) . خاطرات خوش با هم بودنمان یادگار آن هفته شد .

سال 87 سال عمیقتر شدن دوستیهای قدیمی بود و سال شکل گرفتن دوستیهای جدید . آشنا شدن با سمیرا و سپیده و میکائیل ، فصل دیگری از زندگی .

88 سال تپش ها و بی قراریهای ذهن و روح و قلب بود . سال شک ها و تردیدها . سالی پر از التهاب . ویرانی کامل یک سری اعتقادات کهنه و ساختن بنایی نو از پی آن ویرانه ها . سخت بود اما شیرین . همینطور سال تجربه یک حس ناب و منحصر به فرد بود . قبلا هم گفته ام ،‌مادری در نوع بی نظیرش . همه سختی هایش را به جان خریدم به خاطر دریافت آن همه یافته های ناب!  26 آبان هم ورود من بود به این دنیای غریب مجاز  و شروع زیبای دیگری برای من .

89 ،‌سالی سرشار از اتفاقات بی نظیر و دوست داشتنی . فروردین تمام دغدغه ام پدرم بود . پدری که اسطوره محبت است و صبر و توکل . اردیبهشت برایم تداعی کننده دومین پدرم ، استاد قهرمان عزیز است که آشنایی با ایشان یکی از بهترین هدایای زندگیم است . و بعد زری . اردیبهشت و نمایشگاه کتاب و غزلبانوی شرقی دوست داشتنی من و رویای رویایی دلشاد .

مرداد امسال هم با یک عصیان واقعی در ذهنم ماندگار شده . عاصی شده بودم و شاکی . دو روز با همه چیز و همه کس قهر کرده بودم . با خدا ،‌با خودم ،‌با فرزندان و همسرم ،‌ با پدرو مادرم ،‌با همه خوبی ها و بدی ها . هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت . دو روز لب به هیچ چیز نزدم . در مشهد بودم و در حرم امام رضا ،‌اما به زیارت نرفتم . غریب بود ،‌خیلی غریب . فرشته ای دستم را گرفت و یاری ام کرد در گذر از آن لحظات سخت و عجیب . محبتش مرا به زندگی برگرداند . آرامم کرد . با خدا آشتی کردم و بعد با خودم و با زندگی . و بعد از آن سعی کردم لحظه ای از خدا جدا نشوم . مثل بچه ای که یک بار ترس گم شدن را چشیده ، تمام تلاشم را می کنم لحظه ای دامان پرمهرش را رها نکنم ، که گم نشوم . بی نظیر بود چنان تجربه ای . اسفند امسال هم یک تجربه منحصر به فرد دیگری در زندگی ام اتفاق افتاد . زمانی که خداوند تنها گوشه ای از مهرش را نشانم داد و قلبم بی قرار شد . درد و تپش اش چند روزی گرفتارم کرد ،‌اما گرفتاری ای شیرین . دو روز تمام گریه کردم و شکرش گفتم . آن لحظات را مدیون عزیزی هستم که نامش هم رازی ست بین من و خدا و عزیزی دیگر .

سال 89 سال دوستیهاست . سال آشنایی من با دوستان حقیقی و مجازی بسیاری که خیلی زیاد در افکارم تاثیرگذار بودند . برای من که همیشه معتقد به نشانه ها در زندگی هستم ، حضور هر کدام از این عزیزان نشانه ای بود که باید اتفاق می افتاد تا مرا به آن مسیری که باید می انداخت .

پررنگ تر شدن یک سری دوستیهای قدیمی و ریشه دار : زهرا ،‌مهری ،‌فرخنده ،‌پدرخوانده

عمیق تر شدن رابطه دوستی ام با سمیرا ، سپیده ، پریسا ، میکاییل ، قاصدک ، میترا ...

آغاز دوستی های حقیقی شکل گرفته از دنیای مجاز : زری ، رویا ، محبوبه ،‌افروز ..

آغاز دوستیهایی از نوع خاص کلامی اما از درون قلب :  یلدا ، فائزه ، منیژه ، سمیه ، ناهید ،‌تسنیم ،‌آناهیتا ...

ایجاد رابطه قلبی عمیق با دوستانی که مرا برای همیشه وامدار خود نموده اند به خاطر اندیشه شان ، محبتشان ، انسانیت شان ، کلامشان ‌،‌اعتقاداتشان و..... :  هیچ ،‌ بزرگ ، سپهر ،  دانیال ، فرداد ، تنفس ،‌هبوط ، اردک ، مانا ، ‌حمید .......

و اما گذاشتم آخر از همه بگویم ، امسال علاوه بر یافتن پدری بزرگوار و منحصر به فرد و رویایی ،‌مادری نیز یافته ام که نمی دانم چگونه می شود توصیفش کرد . دل دریایی اش را ،‌چشمان آسمانی اش را ، نگاه عمیق اش را ، مهربانی کلامش را . اصلا مگر می شود مادر را توصیف کرد ؟ با وجودی که اختلاف سنی مان به ده سال هم نمی رسد ، اما باز هم دوست دارم مادر صدایش کنم چرا که هیچ کلمه ای جز آن لیاقتش را ندارد . دیدارش در این آخرین روزهای پایانی دهه 80 غنیمت بزرگی بود و یکی از بهترین هدایای این سال شگفت . همینجا هم می گویم دوستت دارم مادرم ای  مهربانترین وجودهستی .خانم سعادت یار با آسمان سکوت اش مادرترین مادری است که در این دنیای مجاز و حقیقت  می شناسم .

و در آخر کلام :

هر آنچه صورت خوب این جهانی

هر آنچه سیرت نیک آسمانی

بهره شما در گذر از هر لحظه زندگانی .


بهارانتان پیروز و خجسته دوستان جانم !‌ در پناه خداوند مهربانی ها باشید .

تکراری در پایان

ابر سیاه می رسد از راه ، همراه با ترنم باران

ای باغ پرشکوفه سر سبز ، بگشا بغل به روی بهاران

گیسوی سبزه و رخ گل را ، شوید چو دست و بال خس و خار

ریزد به دشت و کوه ، طراوت ، موج گشاده دستی باران

حیران به راه دوخته ام چشم ، در انتظار پیک و پیامی

اما نمانده نقش قدم نیز ، از کاروان رفته یاران

در سینه ای که هیچ فضا نیست ، از بس که درد بر سر درد است

چون عقده های دل بشمارم ، حسرت برم به سبحه شماران

در کارگاه قافیه سنجی ، بی ادعا چو ما نتوان یافت

دردا که اهل ذوق گذشتند ، ما مانده ایم و داعیه داران

بی جا نماز آب کشیدن ، با می پرست نیز نشینم

او را به نوش باد کنم شاد ، گر خود نیم ز باده گساران

از گم شدن هراس که دارد ، وز پیچ و خم که خون شودش دل

مانند سایه گر که توان رفت ، ره را به پای راهسپاران

بی زاد ره پیاده روانیم ، افتادگان رفته ز دستیم

حالی نمانده است ومجالی ، از ما دعا رسان به سواران

در عاشقی ، ز طالع وارون ، شهرت نیافتند و گرنه

ناکام تر زلیلی ومجنون ، گمنام رفته اند هزاران

شاید دعای باده پرستان ، گرداند از تو دیده بد را

ساقی ، چو خم نقاب گشاید ، جامی نیاز کن به خماران

امروز اگر که می گذرد سخت ، امید ما به راحت فرداست

در زیر ناودان ننشینیم ، وقتی که جسته ایم ز باران

                                                          استاد محمد قهرمان


پی نوشت :

این شعر را قبلا هم آورده ام . می دانم . اما اینقدر زیباست که دوست داشتم دوباره بنویسم و شما هم چند باره بخوانید . بعضی حرفها را هر چقدر هم تکرار کنی ،‌ کم است . دو سه روزیست که ذهنم درگیر جمع بندی اتفاقات سال است ،‌اما نمیدانم چرا  قفل شده ام!‌ امیدوارم تا فردا این قفل بشکند و گرنه امسال هم تمام خواهد شد بی یک جمع بندی درست !‌ دعایم کنید .

باران و بهار

باران آمد

باران در باران آمد

باران با باران آمد

من باران را دوست دارم

من باران در باران را دوست دارم

من مادر باران را دوست دارم

من آفریدگار باران را دوست دارم

باران آمد

بهار با باران آمد

تا بهار نیاید ، باران بر من نخواهد آمد

باران و بهار را چه نسبتی ست با همدیگر ؟

باران ، بهار ، باران ، بهار ، باران ، باران ، باران

آنقدر تکرار می کنم باران که باران تمام جسم و روح خسته ام را بشوید و آزادم کند ! کاش بهار درون هم با باران می آمد ! کاش باران هر چه تلخی ، هر چه خستگی ، هر چه تب و تشویش را با خود می برد و به جایش هر چه مهر و دوستی را با خود به ارمغان می آورد !

باران من آمد ! من کی باران می شوم تا ببارم بر سرزمین خشک وجودم ؟

من کی همه ابرهای دلتنگی را خواهم بارید و قلبم را صاف خواهم کرد ؟

من کی با نور روشنش در باران ، رنگین کمان آرزو خواهم افراشت ؟

من کی با بارشم چرکینی زمین را خواهم زدود ؟

شیشه پنجره نگاه مرا باران شست ! از دل من اما ......

بارانی می خواهم برای زدودن هر چه غبار دلتنگی و کدورت است ! برای پاک کردن هر چه نام و یاد تلخ ! چه کسی اینچنین  بارانی را سراغ دارد ؟

من دلم برای باران ندیده ام تنگ شده ! کی می توانم بارانم را در آْغوش بگیرم ؟!

تا به کی برای رسیدن بهار باید ثانیه بشمارم تا به باران برسم ؟

شما می دانید رمز باران و بهار این روزهایم را ؟!


پی نوشت :

چند روز است که من عمه شده ام . باران من در چهاردهمین روز اسفند آمد . و من بی تاب دیدنش ، لحظه شماری می کنم برای رسیدن به بهار ، تا که در آغوشش بگیرم و دنیای زیبای بارانم را در رویاهایم تصور کنم . دنیایی که امیدوارم پر باشد از شادمانی و آزادی ، سرسبزی و نشاط ، ایمان و اعتقاد ! دلم برای دیدنش بی قرار است .

اضافه نوشت :

این متن را چند روزی هست که نوشته ام . در یک روز بارانی ! اما احساسات لحظه ای من بسیار قویتر عمل می کنند و همین شد که تا به حال در انتظار تایید مانده این نوشته . زمانها کمی به هم خورده و شاید حسی که در موقع نوشتنش داشته ام . ولی  دلم نیامد تغییرش بدهم . شما هم مثل من با دیده اغماض بخوانیدش .

دو شعر از شمس لنگرودی

۲۲

صبر از تو مرا به ستاره ئی بدل کرد

که درخششم به زمینیان می رسد.

سنگینی سنگ با من است .


من از تو دهانی می خواستم

که مشتعلم کند ، و ترانه طور بخواند

با لب سوخته ، ناپیمبر خاموشم کرده ئی !


متنی به دست تو افتاده بودم

سرفصل های مرا کنده ئی !

با این همه

چشمم را

تو به خلق پرشکایت گریان گشودی

خلقی که پشته پشته سعادت

به خانه خود می برند،

با ما

از فضله ئی که در آن افتاده

سخن می گویند .


66

همیشه همین است

دستی دراز می شود

و مرا می برد

برمی گرداند در کوچه ئی و رها می کند

غرق ضربات شادی .


این خون است بر پیراهن من

خون انار اناالحقی که از سعادت بسیار فوران می زند

خونی که عطر تو را شنیده و بیرون می زند

که تو را ببیند .


همیشه همین است

دستی دراز می شود

و مرا می برد

اناالحق می گوید

و مرا می کشد !

بغضی نشسته راه گلو ....

ما همه از یک قبیله بی چتریم

فقط لهجه هایمان ،‌ ما را به غربت جاده ها برده است .

تو را صدا می زنم که نمی دانم

مرا صدا می زنم که کجایم

ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها

ای ساده چتر رها که در بغضها و چشمها

تو هرشب از روزهای سکوت

رو به دیوار خواب می روی

تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی باز می گردی

ما همه از یک آواز

کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم

شاید آوازهایمان ، ما را به غربت لهجه ها برده است .

ای بغض پراکنده در غربت این همه گلوی تر

ای تورا که نمیدانم

ای مرا که کجایم !

کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید

کسی باید امشب آواز بخواند

کسی باید امشب با غربت جاده ها و لهجه ها

به قبیله بی چتر برگردد.

ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم

فقط سکوت هایمان ،‌مار ا به غربت چشمها برده است

کسی باید امشب  ،‌

نخستین ترانه را به یاد آورد .

هیوا مسیح  از کتاب من پسر تمام مادران زمینم

 

هشت روز مانده به بهار و مرا سعادت ،‌یار شد و مادر را دیدم . دل دریایی اش را می شناختم ،‌اما باید می دیدم تا اسیر چشمان دریایی اش هم بشوم . چشمانی که یک کهکشان ستاره در آن نهان است . چشمانی که غم غربت را فریاد می زند . چشمانی که دریچه ای است به مهربانی پایان ناپذیر قلبی سرشار از لطف و صفا . مادر را دیدم و در آغوش مهربانش ،‌بغضم را فروخوردم تا اشکهایم جاری نشود ! که سرچشمه اشکهایش را جوشان نکنم ! که نمی خواستم این ساعات کوتاه به اشک بگذرد و به بغض ،‌اما مگر می شود سه خواهر ، سه مادر ،‌تنها در کنار هم باشند و با یاد پدر و فرزند و یا عزیزی دیگر ،‌برقی از اشک در چشمانشان ندرخشد ؟ که مگر از همدلی دلهایی چنین می توان در نیافت دردهای مشترک خاموش را ؟ که مگر نه چشم صادقانه تر از هر زبانی و هر کلامی سخن می گوید ؟

هشت روز مانده به بهار و من با دو بال از شوق به سویش رفتم . شوقی که گذر تمام آن لحظات سخت دوری را بر من آسان می نمود ، که گاه عقربه های ساعت با تو سر لجاج دارند انگار ،‌که هر قرنی که می گذرد بر تو ،‌تنها دقیقه ای ست ، که لحظه دیدار آنقدر دور و دیر می رسد که بی تاب می شوی و بی قرار . اما غریبا از این زمان که از آن دست مفاهیم انتزاعی ست که با ذهن و دل آدمی هیچگاه جور در نمی آید . تا منتظری هر لحظه به اندازه سالی بر تو می گذرد ،‌اما ساعات دیدارت را به لحظه ای تمام می کند . ساعات مسعود سعادت یار به لحظه ای می گذرند و بغض می شود قرین آخرین دقایقت که ناگهان چقدر زود دیر می شود !‌اما مگر می شود بر این مهر بی پایان  ،‌پایانی یافت ؟ که مگر دل بی تاب و بی قرار رضایت می دهد به کندن وقتی پای رفتنش در گل مانده ؟!

می خواهم فرهنگ لغتی جدید بسازم برای قلبم . می خواهم نگاه تازه ام را به واژه ها ،‌به هستی ، به جهان و به هر آنچه در آن است در قالب کلماتی نو بیاورم . می خواهم سرجمع آموخته هایم را در این آخرین روزهای دهه ای پرتپش و بی قرار که شاید آخرین دقایق هستی ام باشد بر این کهکشان ،‌به خودم یادآوری کنم تا همیشه به یادم باشد باران دیگر همان باران همیشه دوست داشتنی من نیست که این بار ، معنایی مضاعف گرفته از شوق ، که بهار دیگر الزاما مترادف سرسبزی و نوشدن نیست که می تواند شکستی باشد بر صبر ،‌که ایمان را با نگاهی نو به پروردگارم بیاموزم ، که آسمان را ،‌سکوت را ، ستاره را ،‌ماه را ،‌خورشید را ،‌سپهر را و هر آنچه که برایم تکرار مکرر این روزهایم شده را دوباره ببینم و با نگاهی جدید بیاموزمشان . می خواهم کتابنامه ای بنگارم با سرفصلهای متفاوت که در آن طبیعت همان باشد که من می بینم ،‌پرنده آن باشد که از دیگری  آموخته ام ،‌که گل ها برایم معطر به نامها شوند ، که نیلوفر را ،‌مریم را ،‌یاسمن را ،‌شقایق را و نرگس را دیگر همان گل همیشگی نبینم . که بدانم در پس هر ذره ای از هستی رازیست که باید کشف کرد ،‌نه با چشم ظاهر ،‌که با عمق درون ،‌با نگاهی از دریچه قلب .

سعادتم یار شد و مادر را دیدم و حالا دیگر بر سر تصاحب سهم بیشتری از عشق مادری با هیچکس دعوایم نخواهد شد که با تمام وجود دریافتم مهر مادری را نمی توانم شریک بشوم با آنکس که صاحب قلب مادر است . مادرم ،‌مادر تمام فرزندان سرزمین من است ،‌مادرم حوا است ،‌اما مگر نه اینکه ما همگی فرزندان حوا و آدمیم ؟ پس من هم می خواهم تمام معادلات هستی را بر هم زنم و بگویم پس من هم می توانم مادر باشم ،‌خواهر باشم بر هر آنکه با قلبم پیوندی عمیق دارد . اما یادم هست و به یادت بماند که این پیوندها به آسانی به دست نمی آید . که رشته ای که از دوست بر دل افکنده می شود ریشه در آسمان دارد و دریا و باران !‌ ریشه در خاک دارد ،‌اما  همان خاکی که گل آدم از آن سرشته شد و با عشق خدایی اش روح شد در تن خاک ! و یادم هست و یادت بماند که محبت گاه به زبان است ،‌گاه به نگاه ، و تنها گاه با دل !‌ که کاش محبت های ریشه یافته در دل بسیار شود ،‌که محبت را باید بیان کرد ،‌باید عیان کرد ، باید گستراند تا در گستره هستی پخش شود و تشعشعش باز به تو برگردد و بشود عشقی چند برابر ،‌بشود ضرب در ضرب مهر و خشت خشت دنیایمان را با مهر بسازد .

 دلتنگم و می خواهم به وسعت تمام ابرهای دلتنگی این کهکشان بی نهایت ببارم . می خواهم ببارم همچون بارانی که در تمام مسیر همراهی ام نمود ،‌اما اگر به اندازه تمام قطرات دریاها از ابرهای دلتنگی اشک ببارد ، می تواند حجم ده سال که نه – چه می گویم ـ  ده قرن بی بهاری را تسکین دهد ؟ پس به وسعت حجم دردهای مادر ،‌سکوت می کنم تا در سکوت آسمان تنهایی اش تنها اندکی سهیم شوم و بیاموزم که از پس هر دردی ،‌مهربانی می تواند بهترین مرهم باشد .

مادرترین مادر هستی ، به وسعت همه دردهای تنهاییت ،‌به میزان تمام مهربانی وجودت ،‌به اندازه همه اشتراکات روحهای بی قرارمان  ،‌دوستت دارم .

سعادت قرین لحظه هایم شد و مادر را دیدم . باز هم بگویم ؟!!!