سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

اندیشه های این روزهایم

گدایی در میخانه طرفه اکسیریست

گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد

بعزم مرحله عشق پیش نه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

درست در این لحظات به این می اندیشم که در این روزگار جذابیت قابیل های زمان ،‌مظلومیت هابیل ها را چند برابر نموده است . و من نمی دانم اهل کجایم و برادر تنی ام کدام یک اند ؟ قابیلی ام یا هابیلی ؟ دل به جذابیت های ظاهر داده ام یا با مظلومیت هابیل همدلی می نمایم ؟ اصلا از کجا که هابیل و قابیل را اشتباه نگرفته ایم در این روزگار غریب ؟

مادرم از میوه ممنوعه بهشت برایم می گفت و اینکه نتوانست بر وسوسه اش در برابر دیدن و چشیدن آن غالب آید .اینکه می خواست بداند راز نخوردن آنرا و تا عصیان نمی نمود از آن دستور بزرگ ،‌کجا این راز عظیم بر قلبش وارد می آمد ؟ و چگونه به بزرگترین کشف هستی دست می یافت ؟ لحظه ای تردید در پس وسوسه ای عظیم از طرف حوا ،‌دل پدرم آدم را لرزاند و شد آنچه که باید می شد . هبوط  .... ماجرایی که از پس تردید و وسوسه و عشق و لذت کشف نادانسته ها آغاز گشت و با گذر از تلخی هجران و حرمان و درد و شک راهش را به سوی عروجی دوباره به آن فطرت آغازین پیدا نمود . اما نمی دانم در کجای این سیرو سلوک عاشقانه بود که راهها از هم جدا شد . ثمره های زمینی آدم و حوا راههایشان را جدا کردند و رد نور را گم نمودند . دیگر بسیاری چشم بر آسمان و آفتاب نداشتند که نگاهشان به کلاغهایی بود که رمز و راز کشتن و کشته شدن و دفن کردن را می آموختند . کلاغ که بشود نماد دانایی و حکمت ،‌قصه هابیل و قابیل سرآغازی تلخ می گیرد که تا دنیا دنیاست طعم زهرش از یاد نخواهد رفت . من نمی دانم خواهر تنی قابیل ام یا هابیل ؟ که می ترسم از اینکه بودنم جنگی را سبب شود که نباید ،‌نابودنی را خواستار شود که حق نیست ،‌خونی را بر دل بنشاند که سزاوار نیست . اصلا کاش خواهر نمی شدم تا نبینم جنگ دو برادر را ،‌که آرزویم این بوده و هست که همه برادرانم فرزندان آدم باشند و حوا . آدم باشند و مقر بر اشتباه شیرین نخستین . همه همتشان رسیدن به منزلگه نخست باشد که نیست بودن در حضور آفتاب است . نه اینکه من بودنشان سدی بشود بر حضور نور و سایه سرد و تلخشان بر زمین و زمینیان بشود راز هبوطی تلخ که هیچ عروجی را در پی نداشته باشد .

از سرزمین سینا که عبور می کردم ،‌نور را دیدم و آنرا به اشتباه آتشی پنداشتم که بر خلیل گلستان شد . اما دریغ از آن فهم که تا آتش بر جان و دل ابراهیم نیفتاد و فریاد او را به خداوند عشق نرساند ،‌گلستانی از درک مهر و لطف خدای ابراهیم بر دل او و بر جانش به بار  ننشست . آتش عشق اگر بر جان کسی بیفتد ،‌منی بر جای نمی ماند ، که همه وجود نور می شود و نگاهت می شود به خورشید و تو می شوی یکی از آن سی مرغی که در راه رسیدن به قله قاف سیمرغ شده اید و در این راه چه هراس از اینکه مرغی دیگر هم سوی نگاهش به همان آفتابی باشد که تو به آن می نگری ؟ که تمام راز رسیدن به قله قاف همین همسویی است و همدلی است و به اشتراک گذاردن بالها تا برسیم به آنچه باید .

اینروزها داستان هابیل و قابیل ،‌میزان تراکم ابرهای دلتنگی دلم را به نهایت خود رسانده و من چقدر دلم می خواهد بارش بی حد این ابرها ،‌غبارهای تیره دلم را پراکنده کند و دلم را از هر چه تیرگی ست رها سازد . که کاش برادرم به جای آنکه قصه به خاک سپردن برادرش را از کلاغ – آن پرنده شوم دانایی – می آموخت ،‌ بالهایش را جدی می گرفت و به پروازی در کنار برادر رضایت می داد تا زندگی بشود تکرار مکرر حدیث عشق و دلدادگی ،‌بشود قصه پرواز ،‌بشود دریافت راز شیرین میوه ممنوعه و هبوط و نور وسرور و حضور ، بشود ....

این روزها گذر سریع ثانیه ها ،‌با سرعتی دیوانه وار مرا به پایان نزدیک و نزدیک تر می کنند . به چشم برهم زدنی نوروز گذشت و بهار می گذرد و پاییز عمر به زمستانی برگشت ناپذیر می رسد . من در کجای خود ایستاده ام ؟ چرا اینگونه بی قرارم ؟ این همه دلتنگی نشان چیست ؟ شما می دانید ؟

پی نوشت :

۱- راز سربریدن اژدهای درون را از برادر پرسیدم . جوابی دریافت کردم که وجودم را به تکانه هایی سخت  عجیب واداشت . همراهم شوید در نوشیدن پاسخ :

جان در تابه عشق کباب کرده ،‌دل را معطر ،‌قلب را منور کرده ،‌از خلق عزلت و با حق خلوت کرده ،‌سپس میل نمایید .

۲ -داستان دردهای یک آدم برفی عاشق ،‌قصه ای ست که باید با چشم دل خواند و با گوش جان شنید و با سوز دل همراهش شد ....

رنگی از دوست بر پیراهن زندگی

این روزها انگار من به تناقض های موجود در زندگی بیشتر توجه می کنم ، یا شاید آنها نمود بیشتری یافته اند ! جریانی از احساسات متضاد ،‌اتفاقات متناقض ،‌حال و هواهای غریب برعکس !‌ درست مثل هوای بهار که دمی آفتابی ست و گرم و لحظاتی بعد باران به شدت بر سرت می بارد، حال و روز ما هم هر لحظه به رنگی است . زمانی در جمع هستی و شادمان به بودن در بین عزیزان و دمی بعد دلتنگ می شوی برای دمی خلوت با خود . گاه سکوت می پسندی و زمانی صدای تیک تاک ساعت که نشانه حضور سنگین سکوت است ، بر دلت سنگینی می کند . گاه با شنیدن نوای آشنای موسیقی غمی آشنا از خاطره ای دور در ذهنت می نشیند و زمانی همان آهنگ شادی وصف ناشدنی ای به تو هدیه می دهد . غریب است این حال و روزگار آدمی با دلش ! غم و شادی دو روی سکه زندگی اند که هر دو در هر لحظه به تو می رسند همزمان ، تا بدانی که تا بوده روزگار همین بوده ، که شادی را و غم را کامل برایت نخواسته ! تا به یادت بماند که هر دو گذرایند ، همچون روزگار بودنت در این دو روزه هستی . که باید بگذاری و بگذری .

دوشنبه هشتم فروردین 90 ، روز آفتابی و درخشانی شد برایم . گرچه از صبح که از خواب بیدار شدم تا به همین حالا ، گوشه ای از دلم و ذهنم درگیر بیماری عزیزی است ، که نگرانی ام را از بابت سلامتی اش پنهان می کنم تا آنرا به فرزندان و پدر و مادرم منتقل نکنم ، اما مگر می شود لحظه ای از حضور این فکر آسوده شد ؟ در تمام این لحظات همراه بوده ام با آن عزیز در راهروهای بیمارستانی که زمانی تمام زندگیم را در خود گرفتار کرده بود . سلامتی چه نعمت بزرگی ست و چه دیر ما قدردان حضورش می شویم !

با همه اینها وقتی زهرا – قدیمی ترین دوست زندگیم که دوره آشنایی من با او به زمان دبستان برمی گردد !- با من تماس گرفت و قرار گذاشتیم بنا به سنت زمان تجرد ، کمی از خانه بیرون بزنیم ، می شد روز خوبی را پیش بینی کرد . مقصد مثل همان دوران نامعلوم بود ،‌اما هدف این بار ولگردی تعیین نشد !‌ که یافتن قل سوم مان شد هدف امروز . و عجیب اینکه پس از ده سال بالاخره من توانستم لنگه گمشده دوستی را بیابم و ببینم . و باز تناقضی دیگر در رفتار . دل شاد است و زبان به شادی می چرخد و به شوق ، اما چشمها اشک می ریزند . به لحظه ای گذشت آن دو ساعت با هم بودن ، اما آنقدر قوی بود حس زیبای ناشی از آن که تاثیرش را تا مدتها بر من باقی بگذارد . و بعد خبر خوشایند دیگر ، یافتن دوباره بهترین دوست دوران دانشجویی و صحبت با او پس از مدتها دوری ، شادی وصف ناشدنی ای را برایم به ارمغان آورد . و حالا که با گوش سپردن به آهنگهای خاطره آمیز قدیمی ، دل تنگم را رهسپار کوچه خاطرات کرده ام و گذر افرادی که آمدند و رفتند ، یا که نه ، آمده اند و برای همیشه در خانه قلبم ماندگار شده اند ،‌ نمیدانم کدامیک از این حس های متناقض ، غالب وجودی ام شده اند . اما آنقدری می دانم که باید برای هر دویشان شکرگزار باشم که زندگی اگر رنگی هم دارد ،‌از همین تلخی و شیرینی غمها و شادیهای توامان است که تا آن یک نباشد ،‌قدر این یک را نخواهی دانست . که هر چه از دوست می رسد و رنگ و بوی عطر حضور او را داشته باشد نیکوست و من آنرا به جان خریدارم .

زیر بار عمر

جایتان خالی !‌ امروز به دیدار پدر نازنینم استاد محمد قهرمان رفتم . همراه با همسر گرامی و نیایش کوچکم . الان بیش از این نمیتوانم بگویم . دلم می خواست با غزلی از غزلهای جدید و ناب استاد میهمانتان کنم که متاسفانه دسترسی ندارم . فعلا این یک غزل زیبا را که ظاهرا باید منتظر می ماند تا به امروز در این زمان خوانده شود بشنوید تا بعد !

 

زیر بار عمر کم کم قامتم خم می شود

این نهال سرو آخر نخل ماتم می شود 

 

زرد رویی می کشم از اختر وارون خویش

شادمانی در دل من مایه ی غم می شود

 

روزی و غم را برابر می شمارد آسمان

چون غم نان می خورم از رزق من کم می شود

 

عقل سرکش می کشد ناچار دست از شغل خویش

در زمین دل چو پای عشق محکم می شود 

 

در گلستانی که چشم پاک ما نامحرم است

برگ گل گسترده زیر پای شبنم می شود

 

از بهشت عافیت هر کس چو من افتد به دور

چار دیوار جهان بر او جهنم می شود

 

ای فلک ! در کار ما زین بیش تر باریک شو

خاطر نازک خیالان زود درهم می شود

 

طالعی دارم که چون زلف بتان از بهر من

زود اسباب پریشانی فراهم می شود

 

در زمان ما به اندک زحمتی از جمع مال

می توان قارون شدن اما که حاتم می شود 

 

آفرین بر همت مردانه ی صائب که گفت :

می رود بیرون ز جنت هر که آدم می شود.

در سفر بهاری اتفاق افتاد ...

پایان سال کهنه ،‌آغاز سال جدید ،‌سپردن کهنگی ها به خاطرات  و نوشدن ها برای من همیشه مترادف سفر است . سفر هم شده جزئی از طبیعت وجود من . سفر تن ،‌سفر روح ، سفر ذهن ، سفر دل .

از سفر تن گاه بسیار خسته می شوم ، اما تا نباشد دل آرام نمی گیرد . تا پای در سفر نگذاری ،‌آغوش پرمهر مادر و نگاه سرشار پدر را نخواهی دید . تا به سختی سفر رضایت ندهی ،‌ چهره مهربان برادر و لبخند زیبای عزیزانت را دریافت نخواهی کرد . اگر سفر نبود ، باران در آغوش من کجا آرام می گرفت تا با لبخندی از رضایت به دیدن خواب فرشته ها رضایت دهد ؟ اگر نبود من چگونه عطر حضور خدا را در می یافتم در این روزهای دلتنگی ؟ بهار یک روی دیگرش یعنی سفر ،‌یعنی جاده ، کوه ، دشت ،‌ تاریکی !  یعنی غروب ،‌یعنی طلوع ،‌یعنی دیدن لحظات بکر طبیعت در دل تنهایی . و من برایم همیشه چه سخت بود این سفرهای آخر سال با دلشوره های بی پایانش !‌ اما امسال سفر هم غریب بود . تا نور بود و آفتاب که هیچ ،‌شب که شد ،‌ماه آسمان چنان خودنمایی می کرد در آسمان دلم که شگفت زده ام نموده بود . و ما انگار مسافری بودیم رو به سوی ماه که تا به حال بدین زیبایی و بزرگی و درخشانی ندیده بودمش !‌ آنقدری نزدیک و در دسترس می نمود که انگار باید پیاده می شدی و دستت را به سویش دراز می کردی تا کسی از درون آن دستت را بگیرد و ترا ببرد به آنسوی مرزهای غریب آسمان . گفتگوهای من و ماه در دل سیاه شب ،‌در آن سکوت غریب جاده ،‌در آن خلوت شگفت من و دل و ماه ،‌فراموش نشدنی اند .کودک که بودم می گفتند در درون سایه روشن ماه کسی نشسته ، من اما امسال نه یک نفر که تصویرهای روشن چندین نفر را دیدم و با آنها به گفتگو نشستم ، که گریه هایم نشان دلتنگی ام بود از حضور آنها که لحظه ای از گذر این روزهایم جدا نبوده اند .  ماه زیبای آسمان تکه تکه شده بود یا دل من ، نمی دانم ؟ اما می دانم  هر گوشه دلم را که می گرفتم یادی بود که فوران می کرد از ذهنم . گاه چلچله ای می شدم و  پرواز را به تجربه می نشستم در سکوت آسمان سیاه ،‌گاه آرزو می کردم که همچون اردکها بال سفر داشتم تا آن سوی مرزهای امپراطوری متروک دنیا ،‌گاه دلم می خواست از درون مردمک تنهایی حوا ، جام درد را ببینم و آنرا با تمام وجود شریک شوم با هر آنکه نسبتی دارد با قصه هبوط و عروجی آسمانی !‌گاه تصویر گل نیلوفرم را می دیدم و آرزو می کردم در آن لحظه به همان وضوحی که من می دیدم ، او هم نظاره گر زیبای ماه باشد با چشمان زیبایش !‌ زمانی دلم به یاد هر چه مادر می تپید و سلامتی اش می شد بزرگترین خواسته دلم ، گاه می خواستم راز حضور را بیابم و پای درد دلهای نازدانه اش بنشینم ،‌گاه می خواستم سکوت پرهیاهوی بارانم را دریابم و گاه دلم برای شنیدن نجوای تنهایی معطرترین گل هستی تنگ می شد .

دلم تکه تکه شده این روزها و هر کسی از من می پرسد اهل کجایی ؟ زبانم نمی چزخد به راست که پاره های دلم می نالد به شوق یا به درد !‌که نمی داند چگونه باید راز نسبیت خاک را با روح دریابد ؟ و سهراب چه خوب دریافته بود اینرا که می گفت :

اهل کاشانم ، اما شهر من کاشان نیست ،‌شهر من گم شده است ،‌من با تاب ، من با تب ، خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام !

این روزها فرهنگ لغت جدیدم ، پذیرای کلمات نوی زیادی شده اند که باید با دلم برایشان معنا بیابم . می خواهم بدانم راز میوه ممنوعه را ،‌سیب یا گندم ؟ و اصلا چه فرقی می کند که کدام یک میوه ممنوعه باشند ؟ می خواهم بدانم تردید با شک چه فرقی می کند ؟ می خواهم بفهمم هابیل یا قابیل ، کدام یک برادر ناتنی من اند ؟ می خواهم بدانم من در جبرم اختیار دارم یا در اختیار خود مجبورم ؟ می خواهم بفهمم راز این را که چرا با دیدن کوهها بی اختیار می گویم یا جبار !‌ یا قهار !‌ و با دیدن گلها یا لطیف و یا رحمان در زبانم می چرخد ؟  می خواهم بدانم سرمای سوزاننده بیشتر می سوزاند یا آتش گدازنده ؟ می خواهم بدانم ستاره های آسمان بر چه مداری می چرخند و دلهای عاشق بر کدام مدار؟

می خواهم رنجش دل مادر را اندازه بگیرم یا زخم های دل برادر را ،‌ یا طول موج مهربانی بزرگ را ! یا ...

شما می توانید وسعت حجم دلتنگی مرا از سمیراهایم محاسبه کنید ؟ شما می دانید معیار فراموشکاری چیست در این روزها ؟ شما می توانید آرامش قلب مرا از شنیدن تپش های سریع قلب بارانم اندازه بگیرید و آنرا به مقیاس در بیاورید ؟  شما می توانید هذیان های روح دردمند مرا در این روزگاری که بر من می رود ، به آرامشی هرچند کوتاه بدل کنید ؟

راستی واحد اندازه گیری بغض چیست ؟ میزان بارش ابرهای دلتنگی چطور ؟ شما می دانید شادمانی را چگونه می شود قسمت کرد وقتی دل ساز مخالف می زند ؟ چرا جهت هر چه بادهای غبارآلود به سمت دل ساده من است این روزها ؟

چلچله ام . بهار را نوید آوردم و میهمان خانه دلهایتان کردم . اما باید بروم و به پای درددلهای نرگس های ریشه در خاک و مریم های معطر رنجدیده بپردازم تا از نجواهای تنهایی شان دریابم که روزگار بر آنها که هنوز دل نکنده اند از دلبستگی ها و وابستگی ها چگونه می گذرد ؟ باید بروم و پای درد دل مادرهای رنجدیده بنشینم که از بی تفاوتی فرزندان به ستوه آمده اند ! باید بروم و بغض دردآلود پدر را بشکنم که بگوید هر آنچه بر سینه مهربانش سنگینی می کند ! باید بروم و دردهای خاموش برادرم را دریابم که گوشی برای شنیدن نیافته تا کنون !‌

با همه اینها نگران نباشید . من هنوز همان آرام و صبور همیشگی ام . درد دل مرا جز همین صفحه سفید کاغذ هیچکس نخواهد فهمید . که من تا خدا را دارم ، آرامم . و می دانم هر آنچه او در جامم می ریزد ،‌زیباترین نشانه های لطف و رحمت بیکران اوست در آغازین روزهای این سال ، که از خدا خواسته ام لحظه ای جدا نشوم از مدار مهر و درد و رنج !‌ که دعا می کنم سهمم هر چه از این پیمانه بیشتر ، با رضایت بیشتر پذیرایش شوم . دعایم کنید که محتاجم .

آغازی بر دهه ای نو و آنهم چه آغازی !!!!

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

و سکوت تو جواب همه مسئله هاست


شاید برای اولین پست در سال جدید ،‌انتخاب شعر قشنگی نباشه . اما این دو سه روزه اینقدر این مصرع از شعر فاضل نظری رو تکرار کردم که ناخودآگاه شد باعث نوشتن این پست : بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست !  در هر صورت ،‌ چه بخواهیم ،‌چه نه ! چه به روی خودمان بیاوریم ،‌چه نیاوریم ،‌دلتنگی جزئی از طبیعت وجودی ما آدمهاست . پس پنهان کردنش کار ما نیست ! دلتنگی ها را کاش سرانجامی نیک بیابیم .

هنوز یک روز تمام هم نگذشته از سال جدید . امیدم این است که روزگار برای همگی خوبیها را رقم زده باشد .

چه سکوت غریبی جریان دارد در بلاگستان !‌ دلم می گیرد !