سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

یک فرشته کوچک

فرشته کوچولو مثل همیشه غرق بازی بود . با شادمانی بین شاخه های درختان سبز تاب می خورد . با گلها بازی می کرد یا در آب زلال رودخانه شنا می کرد . گاهی همراه بقیه فرشته ها ، چنان غوغایی از شادمانی سر می دادند که تمام باغ را صدای خنده های با نشاط آن ها پرمی کرد . بهشت خدا پر بود از صدای خنده های فرشته های کوچکی که نور می خوردند و در سایه ی مهربانی خداوند ،‌لحظه ها را به شادمانی سپری می کردند ( راستی ، مگر در بهشت زمان مفهومی دارد ؟!)

تا اینکه یک روز خداوند مهربان ،‌یک آدم کوچولو را پیش آنها آورد که دو بال روشن زیبا داشت . خدا گفت : این فرشته کوچک قشنگ از زمین به میهمانی شما آمده . با او مهربان باشید و هوای دلش را داشته باشید تا دلتنگ مهربانی های پدر و مادرش نشود .

فرشته کوچولوها خوشحال شدند . فرشته کوچک قصه ما ،‌به سراغ آدم فرشته کوچولو رفت و به او سلام کرد و خوش آمد گفت . از او پرسید : اسمت را به من می گویی ؟ آدم فرشته نه انگار که غریبه باشد ،‌با لبخند گفت : اسمم زهراست و شش سالم است . فرشته خندید و گفت : زهرا کوچولو ،‌اینجا دیگه سال مهم نیست . تو همیشه یک فرشته کوچک باقی خواهی ماند . راستی ،‌ چه شد که از زمین آمدی ؟! زهرا کوچولو گفت : قصه اش دراز است . اما همینقدر می گویم که از وقتی به دنیا رفتم قلبم بیمار بود . آخرش هم اینقدر بهانه مهربانی خدا را گرفت که خدای مهربان راضی شد مرا به پیش خودش برگرداند . آخر شما که یادتان نیست ،‌من قبلا همینجا بودم .

فرشته کوچولو متعجب گفت : مگر می شود ؟ یعنی چه که تو قبلا هم اینجا بوده ای ؟ زهرای کوچک گفت : من هم قبلا مثل شما فرشته ای بودم در بهشت خداوند. از او خواستم مرا به زمین بفرستد و خداوند هم راضی شد .

آنوقت زهرا ،‌از زمین گفت و آدمهای زمینی . از تجربه کوتاهش در دنیای آدمیان زمینی ، از خوبیها و بدیها ،‌از دروغها و راستی ها ،‌از سختی ها . از مهربانی پدر و مادرش گفت . از شبهایی که مادر تا صبح بالای سر زهرای کوچکش بیدار می نشست و دعا می خواند . از نیایش های قشنگ پدرش می گفت که شبهایی که با درد از خواب بیدار می شد  ،متوجهش می شد . از خانم دکتر مهربانی گفت که همیشه به سراغش میرفت . از پرستاری تعریف کرد که وقتی در بیمارستان بستری بود ،‌ عین مادرش مراقبش بود . زهراکوچولو ،‌از گریه های آرام مادر و مادربزرگ می گفت و از زلالی محبت نگاه پدربزرگ .

اینقدر گفت که فرشته کوچولو با تعجب  حرفش را قطع کرد و گقت : ولی من فکر می کردم هیچ جایی بهتر از اینجا پیدا نمی شود . مگر نه اینکه بهشت خدا اینجاست و بهترین جای هستی همینجاست ؟ و زهرا در جوابش گفت : خب بله . هیچ جا بهشت خدا و حضور در کنار مهربانی او نمی شود . اما آدمها هم اگر باخدا باشند ،‌زمین با بهشت فرقی نخواهد کرد . خانه ما در زمین ،‌یک بهشت واقعی بود به مهربانی مادر و پدرم . آهی کشید و گفت : دلم برای آنها تنگ می شود و می دانم که خیلی غصه دوری از مرا می خورند .

فرشته کوچولو ساکت شد . تا به حال اصلا به این موضوع فکر نکرده بود . عجیب وسوسه شد که او هم مثل زهرای کوچک ،‌زمین را تجربه کند . به دوستانش که گفت ،‌با تعجب آنها رو به رو شد . آنها به او گفتند که این کارش پشیمانی به بار می آورد . اما فرشته کوچک تصمیمش را گرفته بود . پس آنرا با خدا در میان گذاشت . خداوند مهربان به فرشته کوچولو گفت : فرشته قشنگ من ، زمین جای خوبی نیست . زمین پر از سختی ست . همه آدمها هم به خوبی مهربانی پدرومادر زهرا نیستند . تو مطمئنی که همین را می خواهی ؟ و فرشته کوچک گفت : بله مهربان . حتی اگر سخت باشد ،‌می خواهم آنرا تجربه کنم . می خواهم بدانم چگونه می شود در زمین هم بهشت را به وجود آورد . می خواهم بدانم چطور می شود در زمین خاکی هم با شما بود . باید یاد بگیرم مهربانی را با قلبم به همه جا ببرم. می خواهم آدمهای با محبت و با خدا را بشناسم . می خواهم طعم داشتن مادر و پدر را بچشم .

خداوند لبخندی زد و گفت : گر چه می دانم در راهی که انتخاب کردی سختی خواهی کشید ،‌اما چون خودت می خواهی ،‌باشد . قبول می کنم . به زمین برو و با وجودت شادی ببخش به خانه ای که در آن مهربانی موج می زند . تو را به خانه ای می فرستم که یاد من همیشه در آن برجاست . خانه ای که روح زلال و مهر خدایی صاحبانش را دوست دارم . جایی که مهر و محبت در آن مانا و جاودانی ست . اما فرشته کوچک قشنگم ، یادت باشد که اگر در دنیا سختی کشیدی و آزار دیدی ،‌شکایت نکنی . یادت بماند که من همیشه با توام ، تنها باید مرا صدا بزنی . یادت باشد که مهربانی قلبت را گم نکنی که مرا گم کرده ای !‌یادت بماند که آخر قصه زندگی دنیایت ،‌باز هم به همینجا می رسد ،‌ پیش من ،  اما به شرطی که مرا از یاد نبری ،‌که در غیر اینصورت ممکن است هرگز مرا نبینی ! همه اینها را به یاد بسپار و برو . من همه خوبیها را با تو همراه می کنم .

و اینگونه بود که یک آدم فرشته کوچک زیبا ، به دنیا پا نهاد تا با حضورش مهربانی و صفا و شادمانی را به خانه ای به ارمغان بیاورد و باز هم یادآوری کند تا مهربانی باشد و عشق باشد ،‌خداوند هیچگاه از آدمی ناامید نخواهد شد !


پی نوشت ۱:

این داستان (  یا شبه داستان !‌ درست نمیدانم ) را تقدیم می کنم به ماه سلطان مهربانم که جرقه اصلی این قصه از اوست و همینطور به آلن عزیز که مرا به نوشتن قصه تشویق کرد . از هردوی این بزرگواران ممنونم .

پی نوشت 2:

این داستانها باعث می شوند جرقه های سئوالات اساسی ای در ذهنم زده شوند که برایشان به دنبال پاسخ بروم . ایرادات آنرا به پای داستان بگیرید و نگران ویرانی هیچ چیزی نباشید !

پی نوشت ۳:

مرگ در ساعت نهنگ بغضم را دوچندان کرد .

به نام او ،‌ همان که مرا آفرید !

ای زیباترین ،

شادی را به کسانی هدیه می کنم که آنرا از من گرفتند .

عشقم را بین کسانی تقسیم می کنم که دلم را شکستند .

دعایم را نثار کسانی می کنم که نفرینم کردند .

محبتم را به کسانی می دهم که بر دلم زخم نهادند!


می خواهم بر غم تبرها ، درخت شوم .

می خواهم بر روی پاهایم بایستم تا آسمان شانه هایم را لمس کند .

می خواهم بخندم ،

چون که هنوز تو با منی !


خدایا عاشقت هستم

مرا دوست بدار !


پ . ن :

امروز هدیه ای دریافت کردم به مهر . در اولین صفحه اش این را نوشته بود .

بازداشت

تا اطلاع ثانوی نخواهم بود . نگران نشوید . به بازداشت موقت رفته ام تا حکم دادگاه صادر شود !

من و دادگاه - قسمت دوم

کتابی آمد و در جایگاه قرار گرفت و به سخن در آمد :

آمدم تا به نمایندگی همه انبیا وکتب آسمانی اعتراضم را از نحوه زیستنت و نگرشت بیان کنم . پروردگار که ترا آفرید ، عاشقت بود . تو را از روح خود دمید که جوهره ات الهی باشد ، اما از عناصر طبیعی وجودت را ساخت که خاصیتشان دنیوی است . اشتباه در ذات تو هست ، فانی هستی و باید به یادت بماند که آن چیز که از تو می ماند همان جوهره و روح الهی تست . تو با آن وجود دنی ات در مسیر انواع میوه های ممنوعه قرارگرفتی . خطا کردی ، عصیان کردی و دور شدی از حضورش تا در بازی عشق خداوند قرار بگیری . باید از بهشتش دور می شدی تا در هجرانش به سوگ می نشستی . که این همان درخواست روح تست . خداوند بر سوز و گداز تو در هجران عاشق بود . درد بر دردت افزود تا تو او را به خود بخوانی . تا ناله ات را هم به سوی او بلند کنی . باید می فهمیدی از کجا آمدی و به کجا خواهی رفت . فاصله این دو را باید ذره ذره و با عمق وجودت درک می کردی . اگر برای همیشه به آن جوهر وجودی ات توجه می کردی ، هیچگاه از مسیر الهی ات دور نمی شدی . اما دریغ ، تو آنقدر در وجود خاکی ات غرق شدی که دلت را از یاد بردی . خداوندگار نمی خواست تو از او فاصله بگیری . نشانه هایش را برایت فرستاد . اما چشمان تو سوی دیدن نشانه ها را از دست داده بود . گلها را ، پرنده ها را ، دریاها و جنگل ها و هر آنچه در هستی ست آفرید تا تو را به سوی خود خواند ، اما تو باز هم چشمانت را نگشودی بر آنچه در نگاه تو می نشست ! تو هر چیز را به ظاهر خود معنا می کردی و کم کم به گونه ای بار آمدی که همه را  در خدمت خود بخواهی و خود را سلطان بلامنازع هستی بدانی . آنقدر که طعنه بر آفریدگار بزنی و خود را خدای هستی بدانی ! پروردگار خواست تو را به مسیر الهی ات بیندازد . خواست یادآوری ات کند بهشت حضورش را . پس از جنس خودت پیامبرانی فرستاد تا با زبان خودت با تو به گفتگو بنشینند . گفته هایش را در کتابهایی که می توانستی ببینی و بخوانی شان نهاد تا فراموشت نشود و از جلوی دیدگانت خارج نشود . اما تو حتی به این کتابها و به پیامبرانت هم رحم نکردی . آنها هم از دسته بندیهای ذهن بیمار تو دور نماندند و به جای اینکه آنها را فرستاده های خدا بدانی که در هر زمانی و با توجه به شرایط آن زمان آمدند تا تو را با دلت آشتی دهند ،  که خداوند جایش تنها در دل تست ، بین آنها هم تفاوت گذاشتی ! یا آنها را فرزند خدا خواندی یا که نه نفی شان کردی ، یکی را کوچک خواندی ، دیگری را بزرگ ! کتابهایشان را تحریف کردی و هر آنچه خود خواستی در آنها نوشتی یا که نه ، هر آنچه دوست داری از آیات آنها به معنا می نشینی ! اما هیچگاه به این نیندیشیدی که هدف از آمدن همه انبیاء الهی تنها یک چیز است . اینکه تو را به خود آورند و به یادت بیاورند که آن چیزی که در تو گم شده روح و دل الهی تست . خلاصه همه ادیان مگر غیر این است؟ که آنرا بیابی و به فطرت خود بازگردی . اما تو خود ببین چه کردی با دین و کتاب و انبیاء؟ سکوت کنم بهتر است !

به زانو در آمدم . حتی نمی توانستم سر بلند کنم . شرمنده تر از آن بودم که بخواهم چیزی بگویم .

قاضی حال وروزم را دیده بود که اعلام کرد وقت دادگاه رو به اتمام است . اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که فریاد اعتراضی بلند شد . واژه ای دیگر جلو آمد و خواست به عنوان آخرین نفر در این دادگاه صحبت کند . به سختی سرم را بلند کردم و باکلمه انسان روبه رو شدم . این بار در دام شکایت خودم افتاده بودم ! انسان ! همان که هستم !( واقعا هستم ؟!!!) راست گفته اند که از ماست که بر ماست !

آمد و با این جمله شروع کرد :

شکایت از که کنم ، سینه سینه درد اینجاست   حکایت شب هجران و آه سرد اینجاست !

آفریده که شدی ، نامم را بر تو نهادند تا با هر بار بیانش ، به یادت بیاید که فراموشکاری و این تلنگری باشد بر تو که به نسیان اجازه ندهی وجودت را به تسخیر بکشد . اما یادت ماند ؟ یادت هست که از کجا آمده ای ؟ روزگار قبل از هست شدنت را حتی ذره ای به خاطر می آوری ؟ می دانی که هستی و به کجا باید بروی و هدف از خلقتت را در این دو روزه به خاطر سپرده ای یا نه ؟

مادرم آمد تا آرامشی باشد بر تنهایی پدر که وجود آدم بی حوا معنایی نمی یافت ، فرزندان آمدند تا ثمره عشق باشند ، برادر در کنار خواهر بودند تا خلقت راه خود را ادامه بدهد ، هر کدام بهر کاری آفریده شدند ، اما تو آنقدر درگیر نامها شدی و ظواهر که باز یادت رفت فانی هستی و نیامدی که بمانی . جنگ را آموختی ، کشتن را ، به برادرت هم رحم نکردی ! خواهر را ندیدی ، مادر را زجر دادی و پدر را آزردی !تو عشق را گم کردی ، با مهربانی غریبه شدی ، در خودخواهی خود غرقه گشتی و از انسانیت خارج گشتی !

خداوند همه را از یک جنس آفرید و از یک روح بر آن دمید ، اما تو  با ذهنت آدمیان را دسته بندی کردی، طبقه بندی کردی ، به خودت اجازه دادی دیگران را به قضاوت بنشینی ، خود قاضی شدی ، خود حکم کردی ، خود اجرا نمودی ! رنگ ها را دیدی و باز بین آدمیان هم تفاوت قائل شدی ! سفید را بر سرخ و بر سیاه مرجح دانستی ، حال آنکه از روز نخست همه شما در یک جایگاه بوده اید و آنچه ملاک سنجش شماست ، نه ظاهرتان ، نه زبانتان ، نه وجهه و جایگاهتان ، که قلبتان است . که روشتان در زندگی ست . چه اهمیت دارد خداوند را از کدام راه بشناسی ؟ چه اهمیت دارد تو در کدام گوشه این دنیای پهناور و با چه وسیله ای ، نشانه های پروردگارت را ببینی و ره به سوی او بری؟ که مهمترین وسیله همان روح تست که الهی ست ! جوهره خدایی ات در دل تو نهان است و اگر دل نداده باشی به این دنیای دنی ، اگر صافی اش را و زلالی اش را حفظ کرد باشی ، راه دل بهترین راه رسیدن به خداوندگار است . اما تو ظاهر را دیدی ! انسانها را ، خواهران و برادرانت را ، در جلد دوستان و دشمنان در آوردی . به خود حق آن را دادی که آزادیشان را بگیری ، که حق کلام را از آنها گرفتی ، حق انتخاب را از آنها سلب کردی ، و بدتر از آن حق نفس را گرفتی که این ها همه تنها در اختیار خالق است نه مخلوق ! تو در دنیا به بازی مشغول شدی . بازی قدرت ، بازی ثروت ، بازی مقام ، بازی سیاست ... و آنقدر این بازی ها را جدی پنداشتی که باز یادت رفت انسانی و فراموشکار ویادت رفته که دنیا همه اش دو روز است و همیشگی نیست و اینها همه وسیله های امتحان تواند تا ببینند چقدر از دوری اش غمگینی ، چقدر رنج می بری از فاصله ها ، که چقدر دلت بهانه لحظه های با او بودن را می گیرد و مگر این دو روزه فرصتی است برای جنگ ، برای دشمنی ، برای کینه ، برای نفرت ، برای بدی .....؟

تو حتی به عزیزانت هم رحم نکرده ای ! حرمت پدر را و مادر را ، ارزش خواهری و برادری را هم نمی دانی ! اصلا همه چیز برای تو بازیست انگار ! متاسفم ، اما تو خودت را هم به بازی گرفته ای ! بازیچه پنداشته ای ! وجودت را اتفاق می دانی و چه بدتر از این که حتی راز خلقت را نفی کنی ؟ که وجود آفریدگار را نفی کنی ؟ که جوهره خوبیها را که در وجودت به امانت است نفی کنی ؟

چه می کنی تو ای انسان ؟ چه می کنی ؟ کی به خود می آیی ؟ فرصتت تمام شد ! زمانت گذشت ! تا به کی درخواب خواهی ماند ؟!

به خود که آمدم دیدم تمام وجودم به درد می نالد . اشکهایم بی محابا برگونه ها روان بودند و تکانه های دل ، همه وجودم را به رعشه انداخته بود . هنوز زبان در دهانم قفل بود ، اما با همه وجود چشمانم را به نگاه مهربان قاضی دوختم و با زبان نگاه یاری اش راخواستار شدم . گریه می کردم و در دل خداوند را صدا می زدم تا به همان مهربانیش قسمش دهم کمکم کند تا از این گردابی که در آن رها شده بودم نجاتم دهد که مرا جز هم او و مهرش هیچ راه نجاتی نبود . که جز دستهای مهربان خداوند یاریگری سراغ نداشتم . پس از عمق جانم او را خواستم.

نوری چشمانم را آزرد . چشمانم را بستم و باقلبم نور را پذیرا شدم و آرامشی یافتم . صدایی از درون با من به سخن نشست که تا دلت جایگاه من باشد ، مهر با تو خواهد بود و نور با تو خواهد بود و آرامش از آن تست . تا این سه با تو باشند از چیزی نترس که مسیر را گم نخواهی کرد و همیشه با من خواهی بود . یادت باشد که دستت را از دستم رها نکنی تا باز به بازی مشغول نشوی که این بار معلوم نیست از پس گم شدنت فرصتی برای یافتنی دوباره بیابی . یادت بماند که زمان ماندنت بس کوتاه است و باید با دستانی پر به سوی من بازگردی . و یادت باشد اولین چیزی را که از تو به قضاوت خواهم نشست روح و قلبی است که از وجود من است تا ببینم چه اندازه به من نزدیکش نگاه داشته ای و چقدر رنگ دنیایی به آن زده ای ! یادت باشد که همه چیز را آفریدم تا تو را به خود نزدیکتر کنم نه دورتر ! پس از من فاصله مگیر و مگذار هیچ چیز حجابی شود بین من و تو که خسرانش جبران ناپذیر است . حالا برخیز و آن کن که باید ....

چشمانم را که گشودم سپیده صبح بود که نوید فرصتی دوباره برایم به ارمغان آورده بود ! حالا من مانده ام و فرصت کوتاهی که پیش رو دارم و راهی که مرا به خود می خواند .....

دادگاه من

جایتان خالی نباشد . کاش هیچگاه در شرایط من قرار نگیرید . دیشب در دادگاهی متهم بودم با شاکیانی بی شمار . مرا خواندند و رفتم . بی که بدانم در چه دادگاهی متهمم و اصل اتهامم چیست ، اما .....

هنوز از یادآوریش لرزه بر اندامم می افتد و ذهن و قلبم با هم می ترسند . قاضی را نمی شناختم . وقتی شروع به سخن کرد تا تفهیم اتهامم کند ، نمی دانستم از هیبت کلامش بترسم یا درنگاه مهربانش آرام گیرم . اما برایم خواند و توجیهم کرد که واژه ها از من شاکی اند ! واژه ها ؟؟!!! بلی . کلمات ! نه به عنوان یک واژه صرف ، یک کلام بی معنا ، بلکه به عنوان نماینده وجود خویش . و من دیدم خیل بی شماری از کلمات را که با شنیدن این حرف فریاد زدند : بله . ما اعتراض داریم و چنان همهمه و آشوبی به راه افتاد که کم مانده بود قلبم از حلقومم خارج شود ! قاضی همه را به سکوت دعوت کرد و آنگاه رو به من گفت : می بینی که شاکیان تو آنقدر زیاد هستند که اگر بخواهیم به حرفهای تک تکشان گوش کنیم ، تمام عمرت را باید در این دادگاه سپری کنی . پس رای دادگاه بر این شده که از بین آنها چند نماینده انتخاب شوند و اعتراضات دیگران را بیان کنند .

و من گیج این همه حوادث ناگهانی ، چه می توانستم بگویم ؟
اولین کلمه ای که به جایگاه دعوت شد برای بیان شکایت ، زمین بود ! و من مانده بودم که مگر چه کرده ام با زمین که فریادش را برانگیخته ام که خدا را شکر خود با صدای بلند رشته افکارم را پاره کرد و گفت هر آنچه را من باید بدانم :

" روزی که خداوند هستی را آفرید در هفت روز ، به دنبال برتری هیچکدام از عناصر موجود درهستی بر دیگری نبود . او همه ما را خلق کرد تا در خلقتمان ، خدمتگزار آدمی باشیم که آفرید . تمامی کهکشانها ، آسمانها ، سیارات و ستاره ها که خورشید و ماه و زمین هم جزئی از این مجموعه بزرگند ، با تمامی عناصر وجودی شان چون آب و خاک و آتش و هوا ، چون جنگل و کوه و دریا و ابر و باران و .... همه آفریده شدند تا انسان را به آنچه که در سرنوشتش مقدر شده ، یاری برسانند . خداوند هیچ یک را بر دیگری مزیتی نداد که اگر داده بود عدلش را زیر سئوال می برد . شیطان اگر رانده شد از بهشت حضور خداوند ، به خاطر غرورش بود به این دلیل که برتری قائل شد برای آتش بر خاک ، که هر دو آفریده خدایند و در برابر او یکسان و تو چه تفاوتی با شیطان می کنی وقتی خاک را جوهره ای دور از خدا و دور از منبع نور می دانی ؟ من از تو شکایت دارم چرا که مرا جزئی از این منظومه شگفت انگیز خلقت نمی دانی و مرا آنچنان در ذهنت پست تلقی کرده ای که انگار مرا هیچ نسبتی با آفریدگارم نیست و تنها خلق شده ام تا زندانگه سرکشی ها و عصیان های نسل تو باشم ! چرا مرا از مجموعه آسمانها و کهکشانها جدا می سازی ، حال آنکه من هم جزئی از آنهایم و از برترینهایم که نظر کرده شدم تا قدمهای تو بر من فرود آید و زندگیت را در من آغاز کنی و در من به پایان برسانی و در این فاصله تو به جای آنکه همانگونه باشی که از آفریدنت مقصود است ، به جای اینکه قدردان من باشی که تو را بر خود جای دادم ، از خود غذا بخشیدم ، از هوای خود تنفست کردم ، هر روز آسیبی به من زدی که جبران ناپذیر است ! اما همه اینها به کنار ، چرا مرا پست می دانی که هرگزم راهی به نهایت نور نیست و فکر می کنی من با دستانم تو را در خود اسیر کرده ام که نتوانی به آنجایی که باید بروی ؟ گناه تعلقات دنیایی تو را چرا من باید تاوان باشم ؟ اینرا هم برایت بگویم که آفریدگان زیادی با سفینه های مختلف خواستار آنند که بر من ساکن شوند ، کسانی که به تمامی کهکشانها سفر کرده اند ، از مریخ و ماه و مشتری بگیر تا هر آنجایی که در تصور تو هم نمی گنجد ! اما خداوند مرا تنها به خاطر تو خلق کرد که پناهگاه تو باشم . این است رسم قدردانی ات ؟ چه کسی تو را اجازه چنین دسته بندی ای داده که مرا خاکستان بدانی در برابر آسمان !؟ که مگر من جزئی از همان آسمانها نیستم ؟!!! و مگر همه چیز باید از نگاه کوچک و جزء نگر تو دریافته شوند ؟!!!

ماه و خورشید هم از تو شکایت دارند ، چرا که آنها را گاه ورای آفریده های خدایی می دانی و آنقدر بالا می بری که در ذهنت آنها را در سطح خداوندگار قرار می دهی و گاه آنقدر کوچک می پنداری که برایشان طلوعی و غروبی می پنداری و برآمدن و فرو شدنی ! اما در این دنیا جز آدمی که با عمری محدود آفریده شد ، و شماری دیگر از جانداران ، خلقت موجودات دیگر هستی محدود نبوده و تا زمین بوده و زمان بوده ، ماه و خورشید هم بوده اند و خواهند بود تا آن کنند که باید !

قاضی  امر بر سکوت کرد و زمین را گفت : وقت شما به پایان رسیده ، شکایت دیگری اگر هست بماند برای بعد !

نمی دانستم چه بگویم . زبانم قفل شده بود دردهان و هیچ کلمه ای یاریم نمی کرد که کلمه ها همه خود شاکی من بودند و من چگونه می توانستم یاری بخواهم از آنها ؟

شاکی بعدی ام نماینده پرندگان بود :

خداوند مارا که آفرید ، هر کداممان را به کاری در این دنیا مشغول کرد. از خلقت هر کداممان مقصودی داشت که شما باید می فهمیدید ! کلاغ نخست اگر نبود کجا حکمت نخستین بر قابیل فرود می آمد ؟ عقاب اگر نبود کی حسرت پرواز بر دل آدم می نشست ؟ بلبل اگر نبود کی شوق آواز بر جانت می افتاد ؟ چلچله اگر نبود کی می فهمیدید بهار کی می آید و زمستان کی خواهد رفت ؟ پرستوها اگر نبودند چه کسی رمز و راز هجرت را به شما می آموخت ؟ و همینطور هر کدام از ما از آفرینشمان هدفی داریم که به آن سوی در حرکتیم . حالامی خواهم بدانم تو بر چه اساسی ما را در ذهن خود ارزیابی کرده ای و کلاغ را و جغد را منحوس دانسته ای و اردک را زشت یافته ای و طاووس را مغرور پنداشته ای و طوطی را پرحرف ؟ خروس آفریده شد تا زمان را به تو یادآوری کند ، اما اورا می کشی و صدایش را به تقلید در آورده ای تا آن صدای مجازی ، نقش آفریده خداوندگار را برایت بازی کند؟!!! و همینطور اگر بخواهم از تک تکشان سخن بگویم اینجا پر از صدای پرنده می شود و اعتراض آنها !

دیگر نمی شنیدم انگار و سرم به دوران افتاده بود از اینهمه هیاهو که حس کردم فضا را عطر خوشی گرفت : چشمانم را باز کردم و دیدم در بین گلها قراردارم . جلوتر از همه نرگس بود و مریم شانه به شانه اش ! رز را و یاسمن را و شقایق را و دیگران را دیدم و مبهوت از اینکه آنها اینجا چه می کنند ؟ نرگس به نمایندگی برخاست و گفت :

نامم را بر تو گذاشتند تا هم لطافت طبیعت به یادت بماند و بزرگی آفریدگارش و هم اینکه یادت باشد قبل از تو این نام را بر کسی نهاده اند که مادر منجی بزرگ است و به یادت بماند که هر روز برای بودنش و آمدنش به نیایش بنشینی . نرگس شدی تا بدانی عمر نرگسها کوتاه است وزمان عطر افشانیشان از آن هم کوتاهتر ! اما تو فقط از نام من استفاده کردی و هرگز آن نشدی که باید ! من هم از تو و هم از همه آن دیگرانی که نام مرا بر خود گذاشتند و اعتبار مرا به زیر سئوال بردند شاکی ام ! در واژه از ما استفاده میکنید ، هر چیز را که بخواهید لطافت بخشید به گلها نسبت می دهید ، اما نمی دانید حتی گلها هم از خلقتشان مقصودی دارند که باید دریابید . اصلا شما آدمها چرا هر چیزی را آنگونه می بینید که در دایره ذهن محدود خودتان است؟ چرا هر کداممان را آنطور معنا می دهید که خود می خواهید؟ می دانی گل خرزهره چقدر از تو و دیگران شاکیست ؟ می دانی مریم چقدر رنجیده است ؟ شقایق را دلخون کرده اید ، لاله را ، بنفشه را ، نیلوفر را و .... اصلا شما آدمیان یاد گرفته اید که هر چیزی را رنگ و بوی دنیوی بدهید و با ذهن خود بسنجید ! حال آنکه از آفرینش ما مقصودی دگر بوده نه آنکه شما می پندارید و بهره می برید !!!

گیج بودم ، آشفته بودم ، آشفته تر شدم ! چه می توانستم بگویم در شرایطی که زبانم قفل بود و ذهنم بسته ؟!


ادامه دارد .....