توی ماشین که می آمدم مجری برنامه رادیو گفت :
امروز دهمین ایستگاه بهشت از اردی بهشت سال نود است . یک روز قشنگ از اول هفته ، با نم نم باران بر روی سرسبزی طبیعت و درختان . پنجره را باز می کنم ، چشمانم را می بندم و با نفسی عمیق ، موجی از هوای تازه و عطر خاک باران خورده را به درون ریه هایم وارد می کنم تا کمی از التهاب درونم کم شود . این روزها اینقدر دغدغه های فکری و گرفتاریهای روزمرگی مرا در خود احاطه کرده اند که خواسته یا ناخواسته باعث می شوند من به مقصود خود که دل کندن بیشتر و بیشتر از فضای مجاز است ، نزدیکتر شوم . راستش را بگویم ، بیشتر دوست دارم ببینم ، بشنوم ، بخوانم و سکوت کنم . این روزها آرامشم را در سکوت می یابم . در حال ارزیابی خودم هستم . خیلی دلم می خواهد از قالب این آدم خاکی به در آیم و از سطحی بالاتر ، به خود بنگرم و نیتهای پنهان در زوایای وجودم را دریابم . اینقدر که این آفریده آفریدگار شگفت است و هر لحظه رنگی را از رنگهای بدیع آفرینش در خود متجلی می کند ، باید لحظه به لحظه اش را دید و سنجید و دمی از ارزیابی اش غافل نبود که مبادا دمی را به غفلت بگذراند . هر چه می گذرد حیران تر می شوم از این موجود پیچ در پیچ هزار توی آفرینش ! آشفتگی های ذهن و روح تنها با سکوت و تعمق بیشتر به آرامش می رسند . باید بیاموزم به فطرت نخستین خود برگردم . باید رجعتی دوباره داشته باشم به دوران خوش بینی نخستین . گرچه به قول عزیزترین هایم ، این خلق و خو باعث آسیب های جدی بشود ، اما حداقل آرامش درونی خودم را که از من نخواهد گرفت ! راستش را بخواهید گاهی نمی دانم مرز بین خوش بینی و بدبینی را ! و نمی دانم زخمی که بر دل می نشیند ، آسیب نام دارد یا نه ؟! گاهی رنجها و دردها هم معنا ناپذیرند . نمی توان دسته بندیشان کرد .نمی توان از آنها گریخت ! گاهی طعم دردها شیرین می شود انگار .
این چند روز به کرات آخرین سکانس فیلم طلا و مس را شنیده ام و اندیشیده ام که حقیقتا چقدر نیت های ما الهی است ؟ شک ویرانگر بزرگی ست . دفتر تردیدها را هر چقدر هم می بندم ، باز گوشه ای دیگر چشمم به ورق پاره ای از آن می افتد که با دستی از آن دفتر کنده شده و در مقابل دیدگانم قرار می گیرد . خدا کند رها شوم از این تردیدهای زجرآلود . دعایم کنید .
مهم نوشت :
بی خبری بد دردی ست . می خواهم رها شوم از قیدوبندهای فضای مجاز ، اما نمی شود ! نمی توانم ! برخی رابطه ها فراتر از روابط مجاز ، رنگ و بویی از حقیقت گرفته اند در درون دل . بی خبری از بعضی ها ، دل را چون گنجشککی آشفته و بی قرار می کند که بر در و دیوار وجود می کوبد تا شاید روزنه ای از نور و سرور بیابد . کاش از قدرت روح و دل و نفوذ کلام خود آگاه باشیم . کاش همیشه به یادمان بماند که چقدر در برابر همدیگر مسئولیم و این تعهدات نانوشته را ، نادیده نگیریم .
پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند ؟
آری ! اگر بسیار اگر کم ، فرق دارند
شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر ، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه های مرده با هم فرق دارند .
فاضل نظری
از دیار غریبی می آیم . نقطه ای در آن سوی زمان و مکان . انسانهایی فراتر از نگاه من و تو . فراتر از هستی ، انسانهایی جدا شده از دوران ، بهشتی بر روی زمین ...
نمی خواهم واژه ها را به بند بکشم این بار ، که نمی مانند ، می گریزند از درد قلم ! که می ترسند .
هراس دارند از بار مسئولیتی که بر دوششان سنگینی می کند . واژه ها درد دارند . دلها درد دارند ،درددلها را باید شنید . گرچه به قول اّن عزیز من بگویم کوره داغ است ، تو مگر می فهمی ؟ داغی تنور را تا خود در آن گداخته نشوی ، چگونه درک می کنی ؟ درد را با چه مقیاسی برایت توضیح بدهم ؟ یا آن دیگری که می گفت دنبال چه هستید ؟ آن ارزشی که من به خاطرش جانم را در کف دستانم گرفتم و به میدان مبارزه رفتم ، هنوز هم برایم ارزش است . اینکه دیگران هدف را و مسیر را و ارزشها را گم کردند ، دلیل نمی شود که ارزش من کم رنگ شده باشد !دل من چرا باید ناآرام باشد وقتی با اعتقادش زندگی می کند ، هر چند تاوان این اعتقاد سخت پرداخته شده باشد ؟
و آن یک که گفت : به خودمان دروغ نگوییم . ما برای ارزشهایمان جنگیدیم. برای اعتقاداتمان به میدان مبارزه رفتیم . حالا برای حفظ آنها چه می کنیم ؟ در این سال های پس از جنگ چه کردیم ؟ مگر ارزشهای ما فرق کرده اند؟ مگر فرزندان ما نباید بدانند ؟ حق ندارند بدانند و بخواهند روزگاری را که بر ما رفته ببینند ؟ ما کجاییم و به کجا می رویم ؟
ای کاش بودی و مرا می دیدی ! ( مضمون تابلوی نقاشی کار حاج موسی سلامت ، شاید با کلماتی متفاوت !)
دلها درد دارد . درددلها را باید شنید ،اما نباید آنها را طبقه بندی کرد . دردها را نباید منفک کرد ،جدا کرد ،مثل انسانها !همه آدمیم ، اما چقدر صبوریم؟ چقدر تحمل شنیدن همدیگر را داریم ؟ چقدر تحمل دیدن همدیگر را داریم ؟باز هم می پرسم : ما ،من ، کجای این زندگی ایستاده ایم و به کجا می رویم ؟
دلها درد دارد . واژه ها درد دارند . قلم درد دارد . درد را باید با چشم دل دید و با گوش جان شنید . دردها را نباید طبقه بندی کرد ،مثل آدمها ... خوب ، بد ! زشت ،زیبا ! من ، دش من ! ....
من درد دارد .....
ذذ ذوق نوشت :
خ خرسندم از آشنایی نزدیک با تنفس عزیز و دوست داشتنی ام و همینطور برادر بزرگوار آقای مهین خاکی ( زبانم قفل می شود راجع به ایشان بخواهم حرف بزنم ! مرا چه به توصیف بزرگواری چون ایشان ؟) و چه ذوق زده شدم از دیدار ناگهانی خانم ثنایی فر نازنین .
جایتان خالی ،دیروز به تکه ای از بهشت رفتم در قسمتی از این زمین خاکی !
موسیقی عجب جادوی غریبی است . آهنگها انگار زمان و مکان را بی اثر می کنند گاهی . بارها پیش آمده با شنیدن آهنگی چنان به عمق زمانهای گذشته رفته ام و غرق گشته ام در پرسه زدن در کوچه های خاطرات که متوجه گذر زمان نشده ام و وقتی بعد از گذشت ثانیه های بی شمار به خود آمده ام ،شگفت زده شده ام از آنچه بر من و دل رفته در آن دقایقی که نمی دانم اصلا می شود آنرا جزئی از عمر به حساب آورد یا نه ؟ طعم شیرین یا تلخ حسرتی که از غور در چنین فضایی بر جانت می نشیند ، تا مدتها با تو خواهد بود . این چند روزه وقتی این آهنگ غریب اصفهانی را گوش می کردم ،به خاطراتی می اندیشیدم که باشنیدنش برایم زنده شد . آدمهایی که آمده اند و گوشه ای از قلب و ذهن مرا از آن خود کرده اند . اینکه از یادآوری نامشان طعم گس شادی یا غم بر جانم بنشیند بسته به آن شخص است ،اما تاجایی که به من مربوط می شود همیشه سعی می کنم از کسانی که آنقدر برایم اهمیت داشته اند که برای همیشه جایی را در صندوقچه خاطرات قلبم از آن خود کنند ،تنها خوبیها را به یاد بسپارم و همین است که در نهایت ،هر یادآوری ای حس غریب حسرتی شیرین را در من باقی می گذارد . اینکه هیچ چیز در این دنیا ماندگار نیست و قرار نیست هیچ دو نفری – حتی نزدیکترین افراد به همدیگر – تا ابد در کنار همدیگر بمانند نیز تلنگری است بر اینکه دل بستن به تعلقات دنیایی – در هر نوعش – در عین شیرینی بسیار سخت و آزاردهنده ست . اینکه هر وابستگی ای بندی است بر بال پرواز . اینکه رهایی در هر شکلش – گر چه بسیار سخت است – اما لازمه پویایی است و تا با این تلاطمات طوفانهای روح آشنا نشوی و دست به گریبان نشوی ، زندگی ات را خواهی باخت و آرام آرام به مردابی تبدیل خواهی شد که راهی به دریا ندارد .
یک هفته است با خودم درگیرم . مبارزه سختی را با خودم ،دلم ،عقلم انجام دادم تا بتوانم پرونده دیگری را در ذهنم جمع بندی کنم و از آشوبهای درونی خود را بیرون بکشانم و به طور جدی رها شوم . سخت است . سخت بود ! سخت گذشت !باور کنید گفتنش آسان است ،اما لحظاتی را که بر من گذشت که دید مگر خدایی که همواره با من است و دستم را رها نمی کند – که اگر نبود نمی دانم کجای این زندگی گم شده بودم – نه یکبار و دوبار که بارها و بارها ؟ اما وقتی خود او تو را به راهی رهنمون می شود و تو می دانی زمانی را دست در دست او گام برداشته ای و زمانی را در پی اش دویده ای ،به جان می دانی که هرگاه لازم باشد ترا در آغوش خود یا بر شانه های مهربانش راه خواهد برد ، اما رهایت نخواهد کرد . چرا که این هم یکی دیگر از بی شمار آزمونهای زندگیست که باید بگذرانی تا عیارت بر خودت عیان شود ،که تو در دادگاه وجدان خود به قضاوت بنشینی و خود را بسنجی و امان از وقتی که شرمسار خود باشی که حتی اگر خداوند به مهربانی از تو بگذرد ، حتی وقتی دیگران تو را و شرمساری ات را نبینند ،تو خود هرگز آسوده نخواهی بود .
بر من چه گذشت در این یکهفته ،گفتنی نیست . می دانم که این بار به لطف خدای مهربانی ،تنها نبودم در گذر از این روزها ،که فرشته مهربان من مثل همیشه این مدت در کنارم بود و هر لحظه دست دلم را گرفت و آرامم نمود . تلخی هایم را نادیده گرفت ،کج خلقی هایم را مانند همیشه به مهربانی اش گذراند ،اما تنهایم نگذاشت و مگر می توان بر این مهربانی بی انتها قیمتی گذاشت ؟ و باز مگر نبود آن یاریگر دیگر که همیشه سر بزنگاه وارد می شود و بی اینکه حتی درست از ماجرا خبر داشته باشد ، آن چیزی را که باید می گوید و به همان سرعت می رود ؟ و من اگر نبودند این دوستان عزیزی که همیشه به بودنشان دلگرمم ،باید مثل همه آن مواقع دیگر ،این گذر سخت را نیز با تلخی بیشتری رد می کردم . اما شکرانه حضور این عزیزان را باید به جای بیاورم که بودند و دستگیرم شدند .
امروز پس از چند روز کارزار عقل و دل ، خسته و بی رمق و خالی از هر چه انرژی و شور زندگی ،تهی از هر چه کلام و واژه ،نیرویی مرا به متروک ترین امپراطوری بهار کشاند و آنجا دوباره با مرور خاطرات قدیم ، با بزرگواری که خواسته یا ناخواسته مرا در گذر از این روز سخت یاری کرد ، گفتگویی در گرفت که تلنگری شد بر من ، که بیش از این به خستگی ها مجال ماندن ندهم . که من در زندگی آموخته ام که مقاوم باشم . که خود خواسته ام و برگزیده ام این راه را و از همان ابتدا هم می دانستم تاوانش سخت است . اما مگر نه اینکه هر چیز باارزشی در زندگی به آسانی به دست نمی آید ؟ پس باید بلند شد و با نیروی تازه و با کمک آموخته جدید زندگانی ، باز هم راه زندگی را در پیش گرفت و آماده مبارزه دیگری شد .
" امروز من نه بازی کردم ، نه مشق هایم را نوشتم ، نه شام خوردم " . و حتی در بهت غریب دختر همسایه که موهای پریشانش را در اختیار من گذاشته بود به کشیدن ،تنها نگاهش کردم ، بی حس و بی جان و بی هیچ نیرویی از زندگی . چرا که هزینه های زندگی – هزینه های پرداخت شده از دل – گاه آنقدر سنگینند که جان آدم را می ستانند و ترا از هر توانی تهی می کنند . و چه سخت است کلنجار رفتن با خاطرات و لج کردن با آنها – که گاه دلت می خواهد تلخی ها را شیرین کنی و گاه شیرینی خاطرات را تلخ بنمایانی - . و چه سخت است گذر دقایق در هجوم اینهمه تلخی از پس آوار خاطرات مانده بر دل و ذهن تهی از شور زندگی و تردیدی که بر جانت می نشیند و تو را می کشد و ترا می کشد تا ناکجای این خراب آباد ،که طعم تلخ تردیدها و دلتنگی ها ، حجم سنگین آواری که بر دل می ماند از پس سکوت نهان در دل را تنها تو باید بر دوش بکشی . این تو هستی که باید از پس همه سختی های آن بر آیی و بتوانی تلاطمات درونت را از افتادن سنگهای پی در پی در برکه دلتنگی ات تاب بیاوری و غرق نشوی در گرداب آن ، که به قول اردک عزیز ، باید راه را بیابی از پس بازخورد آن امواج با دل و ذهن و روحت !
تلخ بودم امروز و درگیری سخت عقل و دل از پای انداخته بود مرا تا اینکه .....
حالا اما می دانم کجایم و چه می خواهم و خشمگینم از خود که اینهمه به خود مجال رخوت و سستی داده ام . گر چه این کارزار ساده نبود ،اما مگر من دم از مقاومت نمی زنم ؟مگر من ادعای توکل ندارم ؟ مگر نمی گویم تکلیفم را با خود می دانم ، پس چرا اینهمه خسته ،اینهمه رنجور ، اینهمه دلتنگ ؟ باید بسیار زودتر برمی خاستم ،اما حالا هم دیر نشده ! از هر جای بی تصمیمی که آگاه شوی بر حال و روز خودت ،گامی از شکست فاصله گرفته ای و به پیروزی نزدیکتر شده ای . حالا دیگر می دانم چه می خواهم و چه باید انجام دهم که این بار هم چونان گذشته تراز نفع و زیان رابطه ای را به سود دو طرف ببندم و دفتر گشوده شده تردیدها را در ذهن خود برای همیشه ببندم که ویرانتر از این نشوم درگذر این همه لحظه های بی اعتمادی . و مثل همیشه تنها و تنها به حضور مهربانترین دلخوشم که هر چه از اوست رواست و زیباست و بهترین است .
مهربانترینم ، روزگاری بر من گذشت تا باز هم با جان به یاد بیاورم که هیچگاه در زندگی چون تویی ندارم و هر چه دارم از توست و مهر بی نهایتت . پس چون همیشه خود را به دستان حمایتگرت می سپارم و با تک تک یاخته های وجودم تکرار می کنم :دوستت دارم .
پی نوشت :
ـ ""قسمتی از نوشته مشق شور اشک ، متروک ترین امپراطوری بهار
دو روز پیش استاد قهرمان عزیز ، برایم فایل صوتی شامل سه غزل از جدیدترین غزلیات خود را فرستادند . دقیقا از همان روز ، صدای ایشان ، صدای هر لحظه من شده . شنیدن اشعار ناب پدرم با صدای گرم خودشان ، آرامشی به ارمغان می آورد در این روزهای سخت . از ایشان اجازه گرفتم تا فایل صوتی و شنیدن صدایشان را با شما شریک شوم . شعر اول فایل را از اینجا بخوانید . دو غزل بعد را برایتان می نویسم . مطمئنا شما هم لحظات خوبی را سپری خواهید کرد .
غزل شماره 2:
دلی غرق شکایت دارم از تو گرچه خاموشم
نمی دانی چه سنگین است بار هجر بر دوشم
به پرواز آورد روح مرا لالایی گرمت
خیال مهربانت چون که شب گیرد در آغوشم
اگر نامت رود بر لب ، دهانم بوی گل گیرد
وگر وصف دهانت بشنوم ، رنگین شود گوشم
به تلخی اشک می ریزم جدا از تو چه خواهد شد
دهد گر غوطه ، شهد خنده ات ، در چشمه نوشم
همان شور نخستین مانده در باطن مرا ، اما
به ظاهرچون شراب کهنه ی افتاده از جوشم
نه تنها دست و پا گم میکنم از شوق دیدارت
که حالی می کنم پیدا ، که از سر می پرد هوشم
میان بیم و امیدم نگه تا چند می داری
نه دورم می کنی از خود نه می گیری در آغوشم
اگر محوم کنی از صفحه خاطر ، ستم باشد
نخواهی رفت از یادم ، مکن هرگز فراموشم
89/12/25
غزل شماره 3:
نه خوش ز بوسه پیغام و نه پیام شوم
مگر بیایی و خود با تو همکلام شوم
مرا که وصل تو چون صبح تازه رو می داشت
به دست هجر سپردند تا که شام شوم
گدای خاک نشین یا غبار رهگذرت
در انتظار جوابم بگو کدام شوم ؟
فزون ز نیمه ناقص نیم جدا از تو
بیا که با تو یکی گردم و تمام شوم
اسیر عشق تو بودن کمال آزادی ست
چرا تلاش کنم تا رها ز دام شوم
مرا به خوردن آب حیات رغبت نیست
به بوسه چاره من کن ، چو تشنه کام شوم
به حکم عقل کشم ناز آبرو تا چند
جنون کجاست که فارغ ز ننگ و نام شوم
گذشت عمر به تکرار گویدم که مرا
به عشق طی کن و راضی مشو حرام شوم
خلاف عادت اگر ممکن است می خواهم
به پختگی چو رسیدم دوباره خام شوم
۸۹/۱۲/۷
فایل صوتی این سه شعر را از اینجا دریافت کنید .
پی نوشت :
با معرفی سپهر عزیز ، به دنیای کافکائی من سر زدم . شعرش تکانم داد :
خراشیست
به آسمان دلم
- خیالت -
که شکل پرستو بود .....
رهایی چه حس قشنگی ست . لذتی دارد پرواز در روشنای مهر خدا وقتی هیچ قید تعلقی تو را به دنیای دنی متصل نمی کند . آرامشی است تنها در حضور خدا بودن . چند گاهیست آرام آرام دل را از هر چه وابستگی است رهانیده ام و سعی نموده ام آنرا تنها جایگاه آنانی قرار دهم که شایسته اش هستند . زمستان و سرمای سوزنده اش را در حالی به بهار پیوند زدم که تنها به نوشدن دل و ذهن می اندیشیدم و نه به ظواهر . و حالا که قریب یک ماه از آغاز سال و از بهاری نو می گذرد ، آرام آرام هر چه رنگ کهنگی دارد از دفتر دل زدوده ام . خانه تکانی دل کار آسانی نیست ، اما به نتیجه قشنگش می ارزد . حس سبکی و آرامشی که از پس آن نصیبت می شود ، با هیچ چیز این دنیا قابل مقایسه نیست . انگار پس از مدتها از زیر بار رنجهای بیهوده رها می شوی و نفس می کشی در فضای آزادی که عطر خدا در آن جاریست.
طاقچه عادتم را ویران کردم تا از پس ویرانه های آن تنها آنها بیرون آیند که خود و خاطرشان در دل و ذهن جاودانه اند . شک ندارم این بار با چشمانی باز از ورای نگرشی جدید به زندگی و به آدمها ، راه را ادامه خواهم داد . در این راه با نیایش به درگاه آن یگانه مهربان هستی بخش و با توکل به او و اعلام رضایتم از هر آنچه در تقدیرم مقدر نموده ، مهربانی و صبوری بیشتری را از او خواهانم که حضور در برابر او یعنی آرامش . باقی همه بهانه ست ....
حالا دیگر با اطمینان قلبی می گویم ، تا وقتی یاد و نام خدا در لحظه های زندگیم جاریست ، تا به مهر او ایمان دارم و به دستگیریش یقین ، آسمان زندگیم همیشه آبی ست و آرام است و اگر هم ابر سیاهی در گوشه آن به چشم می خورد ، مطمئنا در پی اش باران رحمت الهی خواهد بود . خوشا از قید تعلقات این جهانی رستن ، خوشا پای دل را از گل های آلوده وابستگی های فانی رهانیدن ، خوشا استشمام عطر دوست در فضای آزادی .
میراث های ارزشمند پدر را همیشه با خود خواهم داشت :
به خدا توکل کن که هر چه آرامش است از اوست ، صبور باش تا زندگی دریچه های بیشتری از دانش و بینش به روی چشمانت بگشاید ، مهربان باش حتی با نامهربانان که هیچ مهری در زنجیره هستی گم نخواهد شد ، نیکی کن هر چند آنرا نیابی و با همه اینها غرورت را و عزت نفست را تنها به پای آنانی خرج کن که لیاقتش را دارند . خداوند سایه مهربان پدر را بر سرم مستدام بدارد .
ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم