چون عهده نمی شود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش به نور ماه ، ای ماه ، که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
خاطره برخی روزها در زندگی آنقدر پررنگ است که هرگز فراموشش نخواهی کرد . روزهایی که آنقدر بر روح و روان و قلب تو تاثیر می گذارند که تا عمر داشته باشی ، هرگاه به آن می اندیشی ، انگار به همان روز و همان ساعت و همان مکان برمی گردی و گذر دوباره ثانیه ها را به تجربه می نشینی . مرداد ماه 89 بود که من دو روز غریب را در زندگی ام به تجربه نشستم . گذر بسیار تلخ دو روزی که باید می بود تا نتیجه ای شیرین را برایم به ارمغان بیاورد . مشهد بودم اما ....
این که بر من چه گذشت و چه دلیلی باعث چنین حالتی شد ، حالا دیگر برایم مهم نیست . اینقدر می دانم که همه چیز و همه کس برایم بی اهمیت شده بودند . شده تا به حال احساس کنید قلبتان مرده ؟ که روح زندگی در شما جاری نیست ؟ که خودتان سنگی نگاهتان را حس می کنید ؟ با خدا قهر کردم . با عصبانیت سرش فریاد زدم ! فریادی خاموش که دلم را به درد می آورد : که تو هیچوقت صدایم را نشنیده ای ، مر امی دانی و می شناسی ، اما همیشه آنگونه رفتار می کنی که خود می خواهی ! عادتم داده ای همه چیز را مخالف خواسته ام بیابم !
دو روز سخت گذراندم . بی هیچ حرکتی ، بی هیچ تفکری ، بی هیچ حسی . تنها کسی که در آن لحظات مرا دریافت فرشته همیشه مهربانم بود و بس . درست در همین دقایق اتفاقی افتاد که حالا می بینم تصادف نبوده ، که حکمتی در آن نهان بوده ، که لطف مهربانی در پشت این اتفاق ساده پنهان بوده ، اما من کورتر از آن بودم که ببینم . و این اتفاق ساده ، سردرآوردن من از آرامگاه خیام بود . به محض اینکه همسرم ماشین را در محوطه آرامگاه پارک کرد ، بی هیچ حس مسئولیتی ، کیفم را برداشتم و به سمت مقبره به راه افتادم . نیرویی مرا به آن سمت می کشید . رفتم و فضای آرامش بخش آنجا انگار آرامم کرد . رفتم ، گوشه ای نشستم و نگاه می کردم به آن ملغمه عجیب هنر و موسیقی و حکمت و علم . نگاه می کردم تا اینکه حس کردم کسی با من است . باور نمی کردم اما انگار خود خیام بود که جلوی دیدگان من ظاهر شده بود . به من نگاه کرد ، باهمان چشمان زلال ، با همان موهای آشفته در باد . نگاهم کرد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت برخیز ، برخیز کمی قدم بزنیم و من انگار مسخ شده ، به همراه او ، گام به گام شدم در آرامشگاه ابدی آن مرد بزرگ . با من حرف زد . شعر خواند . از بی اعتباری دنیا گفت . از اینکه هیچ چیز آنقدر اهمیت ندارد که من نفس زندگی را زیر سئوال ببرم . که باید قدر لحظات را بدانم . که دنیا بسیار بی اعتبار است و این وجود خود ماست که به آن اعتبار می بخشد . برایم خواند :
برتر ز سپهر خاطرم روز نخست لوح و قلم و بهشت و دوزخ می جست
پس گفت مرا معلم از رای درست لوح و قلم و بهشت و دوزخ با تست
سخنانش و اشعارش آرامم کرد . وقتی برایم می خواند :
از منزل کفر تا به دین یک نفس است از عالم شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش می دار کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
انگار دقیق حال و روز مرا فهمیده بود که درست همانی را نشانه گرفت که باید . از خیام راز زندگی را پرسیدم ، راز لحظه ها را ، گفت :
این قافله عمر عجب می گذرد دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب می گذرد
در همین حال و هوا بودم که انگار کسی مرا به شدت تکان داد . چشمانم را که باز کردم خیام نبود . من بودم و آرامگاه زیبای خیام و آن محیط که جادویش مرا سحر کرده بود . صدای شکستن چیزی را در دلم شنیدم . چشمه ای در حال جوشش بود . به خود که آمدم اشکهایم بود که بر گونه هایم روان بود و تمام تلخی آن دو روز را از دریچه دیدگانم به بیرون می ریخت . حس غریبی بود . همیشه نسبت به آرامگه سعدی و حافظ حس خاصی داشتم . حالا دیگر نام خیام هم با آن تجربه ناب و منحصر به فردش در صدر محبوب ترین شاعران ثبت شده در قلب من است .
باران می آید . صدای رعد و برق نوید یک روز زیبای بهاری را می دهد . هوای لطیف صبحگاهی ، روح را آرامش می بخشد . صدای معین در پس زمینه ذهنم ، غمی مبهم را به دلم می اندازد :
کنارم هستی و اما ، دلم تنگ میشه هر لحظه ، خودت میدونی عادت نیست ، فقط دوست داشتن محضه !
صبح که رادیو اعلام کرد امروز روز بزرگداشت حکیم عمر خیام است ، دوباره به آن روز و آن لحظات پرتاب شدم . با وجودی که مطلبی را آماده انتشار داشتم ، اما نتوانستم از نوشتن در مورد خیام دوست داشتنی ام صرفنظر کنم . یک جور ادای دین به کسی که تمام عمر با نامش و با اشعارش آشنا بودم ، اما روح بزرگش را تا همین چند وقت پیش نمی شناختم . حالا می دانم گاهی حتی در اوج ناامیدی، حتی وقتی سر مهربانترین فریاد زده ای و با او قهر نموده ای ، چنان لطفش شاملت می شود که خود هم ندانی . و من چقدر حقیرم در برابر عظمت خالق هستی و آفریدگان شگفت انگیزش . امید که راز هستی را دریابیم و لحظه ای آنرا و خالقش را فراموش نکنیم .
ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست
سودا زده مهر دل افروزی نیست
روزی که تو بی عشق به سر خواهی برد
ضایع تر از آن روز ترا روزی نیست
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولیست خلاف و دل در او نتوان بست
گر عاشق و مست ، دوزخی خواهد بود
فردا بینی بهشت همچون کف دست
تا به کی بینم که همچون بت ، قبله گاه این و آن باشی ؟
غیر من ، از دیده مردم ، چون پری خواهم نهان باشی
چشمه آب حیات من ! دست از جان شسته ام بی تو
می توانی در مسیر خود ، جانب من هم روان باشی ؟
می کند دق مرگ عاشق را ، گر ز یک سر دوستی باشد
من چگونه دوستت دارم ، دوست دارم آنچنان باشی
پرسشی دارم ، نمی دانم پاسخش را می دهی یا نه ؟
تا به کی ناز تو بردارم ، چند با من سرگران باشی ؟
پیکری افتاده بر خاکم ، زخمها از این و آن خورده
تا توانم از زمین برخاست ،در تن من کاش جان باشی !
چشم من ای نازنین هر روز ، بیندت زیباتر از دیروز
گرچه خود پیرم ، ولی خواهم تا جهان باشد ، جوان باشی
گر که لعلت بر لبم ساید ، با زبان نرم از او پرسم :
بایدت بوسید ، یا نوشید ، جام باده ، یا دهان باشی ؟
از دوئی باکی نباید داشت ، گر که دلهامان یکی باشد
پیش خواهد رفت حرف ما ، گر که با من همزبان باشی
روزهای اولین با من مهرت از اندازه بیرون بود
روزهای آخرین را هم ، کاش با من مهربان باشی !
استاد محمد قهرمان
پی نوشت :
غزلهای زیبای استاد قهرمان ،آنقدر زیبایند که حرفی برای گفتن نمی گذارند . و من چقدر خوشحالم که خانه مجازی ام باعث آشنایی دوستان گرانمایه ام با پدر بزرگوارم شده است . وقتی دلنوشته نصف شبی آقای سعادت را خواندم که به امید خواندن غزل استاد به این خانه سرزده اند ، شوقم افزون شد و شادیم فراوان . این پست را به آقای سعادت عزیز تقدیم می کنم که حضورشان برایم افتخار بزرگی ست . ممنون از این دو پدر بزرگوار و دوست داشتنی .
معرفی نوشت موکد :
مجموعه داستانهای زری ( مکث ) در کتابی الکترونیکی به نام تئوری گورستان ارائه شده . برای دریافت آن به اینجا بروید .
1-
رادیو می خواند :
زندگی مون یه فرصته ، نکته به نکته ، خط به خط
باید به مقصد برسیم ، مثل یه مشق بی غلط
چون آذرخش بشکن شب و برس به فردا....
دیروز نبودم .به همراهی همسر و یگانه عزیز رفته بودم نمایشگاه کتاب تهران . گرچه خیلی خسته شدیم اما خوب بود . کلی کتابهای عالی برای بچه ها و به دست آوردن چند کتاب از سری کتابهای یادداشت شده خودم . با وجود خرید دهها جلد کتاب و دست به دست شدن های فراوان کیسه های خرید ، بعید نبود گم شدن یک کتاب ، اما چرا دقیقا همان کتابی که کلی دنبالش گشتم و بیشتر از همه ذوقش را داشتم ؟! دقیقا همان یک در بین دهها جلد کتاب ؟!!! ( میناگر عشق )
2-
از قشنگی های این نمایشگاه دیدن استاد محمد رضا عبدالملکیان ، شاعر خوب نهاوندی کشورم و گپ و گفتی صمیمانه با ایشان در دفتر شاعران جوان بود . برخی آدمها چه آرامشی نصیب تو می کنند . برخی چهره ها چه مهربانند و چه غریب در همان نگاه اول به دل می نشینند ، کلامشان که سالهاست بر دل و جانم نشسته با آن همه کتابهای شعر زیبا :
مهربانی را بیاموزیم موسم نیلوفران در پشت در مانده است .....
زیبا هوای حوصله ابری ست ، چشمی از عشق ببخشایم ، تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا ....
حالا که آمده ای می گویم ، چه اتفاق قشنگی است .... کبوترها دانه هایشان را در زمین می خورند و امتحانشان را در آسمان پس می دهند!
هدیه گرفتن آخرین کتاب با امضا و از دست مهربانشان نیز، شرمندگی قلبی مرا در برابر بزرگواری و مهر بی نهایتشان تکمیل کرد . امید که همواره در پناه خدای مهربانی ها باشند ، همانگونه که در کلام پرمهرشان به کرات او را می خواندند : خداااااای من ....
3-
سه شعر کوتاه را از کتاب جدید استاد به نام " این کوچه را از روی رودخانه نوشته ام " بخوانیم :
به گمانم همین کوچه بوده است
اولین نگاه
اولین نامه
و اولین اناری که ترک برداشته است
-----------------
اگر تو نباشی
این همه پنجره چه معنایی دارد ؟
و این کوچه
چرا سرک می کشد از دیوار ؟
------------------------
اگر تو نبودی
این کوچه
با کدام بهانه بیدار می شد
و این شب
با کدام قصه می خوابید ؟
4- این فضای مجاز و روابط حاکم بر آن هم شده حکایتی زیبا در زندگی ما . در شرایطی که در دنیای واقع و به حقیقت مهربانی ها بسیار کمرنگ شده اند ، آنقدر که حتی در کنار همیم و از درد هم بی خبر ، دریافت حس شادی و غم و همدردی و همراهی با آنها در بین دوستان ظاهرا مجازی ، شگفت انگیز است . دیروز نبودم و اتفاقا دلگیر و آزرده هم نبودم ، اما وقتی خواندم :
سلام:
حس میکنم کمی آزرده اید !
سراغتان آمدم تا اگر بتوانم،ذره ای بدرد بخورم...
حس شیرینی از محبت در جانم دوید و دلم به بودن پرمهر دوستان گرم شد . دلتنگی ای نبود ، اما اگر هم بود آیا با این کلام پرمهر اجازه ماندگاری می یافت عزیز مهربان ؟ ممنونم از شما .
دلتان پرنور ، قلبتان پرسرور ، زندگی تان سرشار عشق و شادی و شور ...
5-
نمایشگاه هم برای من شده خانه خاطره ها ! هر گوشه اش را که نگاه می کردم یادی در ذهن فوران می کرد . سمیرا و زری همراه هر لحظه من بودند در نمایشگاه . جای خالی بعضی هم حسابی برایم مشخص بود :سپیده ، رویا ، سمیه ، سایه ، خانم سعادت یار ، سحر .......
6-
پسرک که به اصرار خواست یا فالی بخرم یا دستمال کاغذی ، فالی را به نیتی برداشتم ، این شد نتیجه اش :
عاشق روی جوانی خوش نو خاسته ام
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نو خاسته ام
7-
بسه دیگه ......
پ. ن :
آهنگ جدید وبلاگ هم خاطره ایست از نمایشگاه دیروز .
دیروز در جمعی ، سخن از مثنوی مولوی بود و داستان " رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار ". فهم عمق معانی داستانهای مثنوی کار ساده ای نیست . مولانا گاه در قالب داستانی به ظاهر ساده ، چنان مفاهیم عمیقی از عرفان را گنجانده که تا سالها در بحر اندیشه های او غوطه نخورده باشی ، آنها را در نخواهی یافت . شاید در جمعی که ما بودیم تنها به لایه های کمی از داستان پرداخته شد ، اما همان حد جزئی هم بسیار فراتر از درک محدود من از عالم معانی بود . اصل قصه آن است که گرگ و روباه ، شیر را برای شکار همراهی می کنند و چون در پایان شکار ، گاو کوهی و بز و خرگوش ، نصیب آنها می شود ، شیر از آنها می خواهد که به عدل اینها را تقسیم کنند . گرگ در ابتدا به سخن می پردازد و گاو کوهی را سهم شیر ، بز را قسمت خود و خرگوش را قسمت روباه می داند و به این ترتیب خشم شیر را برانگیخته و سر از تنش جدا می شود . روباه با عبرت گرفتن از ماجرای گرگ ، هر سه را سهم شیر می داند و تنها به همراهی با او رضایت می دهد . اینجاست که شیر از او خشنود شده و هر سه شکار را تقدیم روباه می کند .
آن چیزی که باعث مرگ گرگ می شود در ظاهر قضیه طمع اوست و در لایه ای عمیق تر ، به حساب آوردن خود در پیش شیر . به عبارتی دیگر من و ما آوردن در پیش امیر نشانه برچیدن بساط یکرنگی و ایجاد دوگانگی است . که در سرای محبوب ، تنها باید عدم بود نه عدد !
چون که یکرنگی اسیر رنگ شد موسی ای با موسی ای در جنگ شد
و اگر شیر سر از تن گرگ جدا می کند به این دلیل است که او خود را شریک شیر قرار می دهد ، اما در عالم وحدت ، شریکی وجود ندارد :
گرگ را برکند سر آن سرفراز تا نماند دو سری و امتیاز
روباه اما در گذر از این تجربه با ارزش می آموزد که باید نیست شود تا هستی اش برقرار بماند که او عدل را در همین می بیند که تنها شیر باشد و بس . که در عالم عشق وقتی گام برداشتی ، باید خود را نادیده بگیری که هویت های متعدد و تعینات در آن راهی ندارد و اینگونه است که اگر به هیچ بودن رسیدی در عالم یکرنگی ، پا بر سر هفت آسمان خواهی گذاشت و به قول شیر ، دیگر روباهی نخواهد بود که روباه خود شیر شیران می شود وقتی که با دل اقرار می کند : من و این سه شکار از آن تو .
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی تو دگر روبه نه ای ، شیر منی
من ها را باید رها کرد که این عالم ، عالم وحدت است وبس . دوگانگی جایی در زنجیره هستی ندارد و هر آنکس که با غرور از انالحق بودن دم زد ، چون فرعون نابود شد و حتی اگر به عشق خود را در حق یکی بدانی ، چون منصور بر سر دار خواهی رفت .
کاش از اینهمه داستانهای مکرر تاریخ عبرت بگیریم و نیست بودن را بیاموزیم و بدانیم عدل ، همان است که او خواهد ، که : بر عارفان جز خدا هیچ نیست .
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی ست
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
روزی کلاغ روی شاخه ی درختی نشسته بود و استراحت می کرد . یک دفعه صدایی شنید . انگار کسی توی آب شنا می کرد . کلاغ بلند شد و به طرف رودخانه پرواز کرد . توی رودخانه گوزنی با شاخ های زیبا شنا می کرد . کلاغ روی درختی نشست و به شاخ های او نگاه کرد . شاخ های گوزن مثل شاخه های درخت بلند و پیچ پیچی بود . کلاغ که خیلی از شاخ های گوزن خوشش آمده بود ،بالای سر گوزن پرواز کرد و به او گفت : " می گذاری کمی روی شاخ هایت بنشینم ؟!" گوزن اخم کرد و جواب داد :" نه که اجازه نمی دهم !" و از توی آب بیرون آمد . آب های تنش را تکاند و رفت . کلاغ داد زد :" امیدوارم آن شاخ های بی قواره و زشت ،لای درخت ها گیر کند !"
یک دفعه صدایی شنید . صدای پای ببر وحشی بود . ببر وحشی گرسنه بود و نعره می کشید . کلاغ بالش را روی سرش کشید تا بخوابد . توی تاریکی به گوزن و شاخ های بلندش فکر کرد . از دست او خیلی ناراحت بود که اجازه نداده بود کمی روی شاخ هایش بنشیند . کلاغ دوباره صدایی شنید . با خودش گفت :" جنگل پر از سرو صداست . مگر با این همه صدا می شود خوابید ؟!"
بلند شد و پرواز کرد تا ببیند صدا از کجاست . بالاخره به صدا نزدیک شد . گوزن زیر شاخه ی درختی ایستاده بود و برگ های درخت را می خورد . کلاغ گفت " پس این صدای جویدن تست ؟"
گوزن گفت :" باز هم تویی ؟!" کلاغ باز هم صدای پای ببر وحشی را شنید . ببر خیلی نزدیک شده بود . کلاغ به گوزن گفت :" زود باش فرار کن !ببر وحشی دارد می آید . " گوزن به کلاغ نگاه کرد . کلاغ تکرار کرد :" فرار کن ،فرار ...!"
گوزن به سرعت فرار کرد . کلاغ هم بالای سرش پرواز می کرد . از آن بالا به شاخ های زیبای گوزن نگاه می کرد . با خودش فکر کرد :" حالا که جانش را نجات داده ام ،پس برای تشکر اجازه می دهد کمی روی شاخ هایش بنشینم ." بالاخره گوزن ایستاد . از دویدن خسته شده بود . کلاغ گوش داد . دیگر صدای پای ببر نمی آمد . کلاغ گفت :"خطری نیست . ببر وحشی تو را گم کرده . "
گوزن از خستگی روی زمین نشست . کلاغ به شاخ های او نگاه کرد و گفت :" حالا می گذاری کمی روی شاخ هایت بنشینم ؟" گوزن گفت :" نه که اجازه نمی دهم !" و بلند شد و راه افتاد . کمی که رفت ایستاد و با ادب به کلاغ گفت :" از کمکی که کردی و جانم را نجات دادی متشکرم !"
کلاغ بال هایش را به هم کوبید و جیغ کشید . بعد گفت :" دفعه ی بعد ... دفعه ی بعد می گذارم ببر وحشی تکه تکه ات کند !"
اما خودش هم می دانست که این کار را نمی کند . خودش هم می دانست که آنقدر مهربان است که هر چند بار هم که باشد جان گوزن را نجات می دهد . چه روی شاخ های او بنشیند ، چه ننشیند !
پ . ن :
این هم از اثرات کودکانگی های نهفته است . دنبال بادبادک خیال را که بگیری و به کودکی برسی ،می شود همین . جادوی کلمات خانم کلهر هم که عجیب بر من اثر گذاشته است . این است که دلم می خواهد بعضی از قصه ها را به علاوه نیایش ،با شما هم شریک شوم ! ببخشید اگر در نقش خاله نرگس برنامه کودک وارد می شوم گاهی !