شب است و ستاره های روشن در آسمان تاریک اولین شب ماه رجب . نیمه شب است و جاذبه سکوت مرا به بیرون خانه می کشاند . اما کدام سکوت ؟ باور می کنید صدای طبیعت ، سکوت را به مبارزه کشانده ؟ صدای رودخانه خروشان و هیاهوی قطره های به هم پیوسته آب ، آرامشی را بر جانم می ریزد ناگفتنی ! لطافت هوایی که در آن حس تازگی و طراوت موج می زند ، شنیدن ترنم هزاران پرنده که گویی همنوا با فریاد آب ، زیباترین سمفونی را در کنسرت بی نظیر طبیعت نواخته اند ، حتی شنیدن صدای لالایی آرام نسیم ، ترا به وجد آورده و به این می اندیشی که این هیاهو را با کدام موسیقی می توان مبادله کرد و متضرر نشد ؟ آرامش غریبی حاکم است بر فضا . آنقدر که دلت می خواهد بر هیولای خواب غلبه کنی و اگر نبود ترس از این تاریکی غالب بر فضا ، تا خود صبح در اطراف قدم می زدی تا هر آنچه فکر نامناسب ، هر آنچه دلشوره نامتناهی ، هر آنچه نگرانی و اضطراب بیهوده ، از ذهن و روحت رخت بربندد و آرامش میهمان قلب و روحت گردد .
آه که صدای خدا چه نزدیک به گوش می رسد . حتی صدای بال زدن ملائک را هم می شنوم انگار که در اطراف می گردم تا شاید حضور فرشتگان الهی را دریابم و شاید بتوانم راز اینهمه زیبایی و شگفتی طبیعت را دریابم .
در مسیر که می آمدیم ، با دیدن کوههای سربه فلک کشیده و درختان سربلند و استوار و اینهمه سرسبزی طبیعت و عطر گلها و صدای جوباران و ترنم پرندگان بر شاخساران ، وقتی نه تنها با دل که با زبان نیز مقر شدیم به عظمت خالق یکتای هستی ، نیایش کوچکم از خواهرش پرسید : یعنی خداوند از این کوهها هم بزرگتر است ؟ و جواب یگانه ام را که شنید گفت : یعنی خدا از همه دنیا هم بزرگتر است ؟ و من به این می اندیشیدم که عظمت خداوند را با کدام مقیاس برایش بیان کنم که حق کلام ادا شود ؟ و حالا که می اندیشم می بینم آن جوهره ای که خداوند به این آفریده اش که اشرف مخلوقات است هدیه کرده ، آنقدر عظمت دارد که بتواند بزرگی او را دریابد و مگر این نور عظیم را جایگاهی جز قلب آدمی می توان یافت ؟ که تنها دل است که می تواند دریابد حجم حضور پروردگار را ، که هر آنچه غیر او در بارگاه این مهر فروزان خواهد سوخت ، حتی بال ملائک ! فتبارک الله احسن الخالقین ...
شب است و در تاریکی شب و در ستاره باران آسمان که ماه را در خود نهان کرده ، به دنبال دب اکبر می گردم و با خود می گویم یعنی ستاره من ، آن سهبای کوچک در دورترین نقطه این آسمان کدام است و آیا روشنائی اش آنقدر خواهد بود که دل مرا از ظلمات برهاند و روشنی بخش زندگی من و دخترکانم باشد یا ....
کاش وقتی دست سرنوشت ، سیاهچاله مرگ را در مسیر این ستاره کوچک قرار می دهد ، آنقدر روشنایی هدیه داده باشد و هدیه گرفته باشد که از خود نامی و یادی نیک به یادگار بگذارد ...
نیمه شب است و صدای پرندگان مرا به یاد آن حکایت سعدی می اندازد و غفلت مرا به این طریق یادآورم می سازد که من انسانم و طبیعت و تعمق در آفرینش ، بزرگترین معلم من است که :
دوش مرغی به صبح می نالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و من خاموش
کاش از غفلت زدگان همیشه خفته روزگار نباشم ...
90/2/14
دزدک سر - الموت قزوین
بکوش تا عظمت در نگاهت باشد ، نه در آنچه بدان می نگری ...
نمی دانم چرا و چگونه این جمله به یادم آمد ، اما تمام این سه روز در ذهن من جولان می داد و من در هر نگاه به منظره های زیبای جاده الموت ، با هر گامی که بر هر پله ای رو به بالا برداشته می شد تا به کشف قلعه الموت - این یادگار دوران حسن صباح - بپردازم ، با هر نگره ای که بر مناظر زیبا و صخره های بدیع و کوههای سر به فلک کشیده روستای بی نظیر اندج داشتم ، و در رو به رو شدن با هر یک از مردم خونگرم و میهمان نواز این خطه زیبا به این می اندیشیدم که عظمت خالق چگونه در عظمت این مخلوق شگفت نمایان می شود که هر آدمی دنیایی ست منحصر به فرد با همه پیچیدگی های درونش و غریب اینکه همین آفریده شگفت خداوند است که چنین شاهکارهای بی نظیری را چون قلعه گازرخان ، چون قلعه لمبسر ، همچون قلعه رودخان در فراز کوههای سر به فلک کشیده ، با دستان قدرتمند خود و با ذهن فعالش نقش می بندد بر صحیفه روزگار تا برای همیشه بر این آیه استوار هستی مهر تاییدی بزند که انسان اشرف مخلوقات است و اینکه :
تا به جایی رسی که می نرسد پای اوهام و دیده افکار
بار یابی به منزلی کانجا جبرئیل امین ندارد بار
این ره ، آن زاد راه و آن منزل مرد راهی اگر بیا و بیار
دیروز وقتی در ارتفاع سه هزار متری سطح زمین ، در طارولات ، بر فراز قله های دو هزار و سه هزار که حد فاصل منطقه زیبای الموت و شهرستان شهسوار از خطه مازندران باشکوه است و در کنار سرچشمه خروشانی که از فراز قله های پوشیده از برف جاری می شد تا حیات را به رگ و ریشه این طبیعت زیبا روانه سازد ، گام بر می داشتم باز به این می اندیشیدم که چقدر از دنیای درون و سادگی واقعی خود به دور افتاده ایم . که این سه روزی که به دور از هر گونه تکنولوژی تلفن همراه و شبکه جهانی به سر می بردم ، با تمام وجود درک کردم که آرامش واقعی خود را چقدر در پناه این آرامش های کاذب از دست داده ایم ؟ که چقدر از طبیعت دور مانده ایم و به عکس ها و تصاویر آن از فراز دریچه های تک بعدی رضایت داده ایم ؟ زلالی آب ، وقار کوهساران ، صفای سبزه زاران ، مهربانی مردمان خونگرم و میهمان نواز و طبیعی و واقعی بودن تمام حس های خوب و ناب که اطراف تو را فراگرفته اند باعث شد ، سه روز آرام و بی دغدغه را سپری کنم ، هر چند ته دلم ، نمی توانستم دلتنگی و ابراز ناراحتی خودم را بابت دورماندن از فضای غالب این روزهایم پنهان کنم ، اما انگار آدمی می تواند خیلی زود با هر شرایطی کنار آید و اگر بخواهد لحظه های خوبی را برای خود رقم بزند . همان دیروز بود که میزبانمان در کنار رودخانه خروشان به عزیزی می گفت اگر هر آرزویی داشته باشی ، با نیت عمیق از آب روان بخواهی برآورده خواهد شد ! و من چه با یقین می اندیشم که بجز آب ، از هر آنچه در هستی است نیز با نیتی خالص آرزویت را بخواهی برآورده خواهد شد ، چرا که همه هستی، اویند و نشانه های عظمت او بر زمین . خواسته تو چه با واسطه به دستش برسد ، چه مستقیم به خودش عنوان گردد ، حتما برآورده خواهد شد:
تا به جایی رساندت که یکی از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان تا به عین الیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو
( همه هستی با زبان شعر با من سخن می گویند ...)
و من حدیث آرزوهایم را که همانا آرامش و سلامتی عزیزان و دوستانم بود به آب روان گفتم تا در نیایش دسته جمعی قطرات آب و برگهای درختان و سنگهای کوهستان شریک شوم در برآورده شدنش که شک ندارم تسبیح طبیعت که صدای پای آب و نوای آواز پرندگان جلوه های بارز آن هستند ، بسیار سریع به گوش قاضی الحاجات خواهد رسید و آن خواهد کرد که باید ....
جایتان خالی ، اینقدر به صدای آب و نغمه پرندگان با تمرکز فراوان گوش کرده ام که تا چند روز آرامشم را مدیون گذران این سه روز در کنار دو خانواده از بهترین دوستان باشم در گوشه ای دیگر از بهشت روی زمین ...
ماخذ: روایت شطح – احمد عزیزی
توجه دوستان خوبم را به پی نوشت داستانی این پست که نوشته حمید عزیز است جلب می کنم . بسیار زیباست . نگاهی زیبابین به داستان حضرت یوسف در جهت ارائه مفهوم مورد نظر ذهن نویسنده ،در عین وفاداری به اصل داستان . امید که لذت ببرید .
زمانی ست که سئوالی ذهنم را مشغول داشته . می خواهم آنرا با شما مطرح نمایم . اما قبل از آن ...
لازم نیست در داستان های تاریخ به دنبال نقش زنان بگردیم . همه ما خوب می دانیم که در پس هر ماجرایی ، زنی در کنار مرد قصه وجود دارد که نقش پررنگی را ایفا می کند . نمی خواهم بحث رایج این روزها را در مورد تفاوت های بنیادین زنان و مردان در آفرینش و راز خلقتشان بیان دارم . می خواهم سئوال ذهنم را محدودتر کنم در قصه های دینی خودمان و بالاخص در قصه های قران . دارم به نقش های اصلی می اندیشم . نقش خدیجه (س) در کنار پیامبر (ص) . نقش فاطمه (س) در کنار امام علی (ع) . نقش زینب (س) در کنار امام حسین (ع) .نقش ام البنین را در بزرگ شدن علمدار . نقش نرجس در داستان امام حسن عسکری و تولد مهدی موعود (عجل ) . از آنطرف نقش قطامه را و نقش جعده را هم می بینم!
می خواهم بدانم در داستان آفرینش ، نقش حوا چیست ؟ یا اگر نبود آسیه ای در دربار فرعون ، چه اتفاقی می افتاد ؟ اگر مریم ، مریم نبود ، داستان مسیح شکل می گرفت ؟ اگر موسی مادری نداشت چطور ؟ خواهرش کجای این داستان را نقش می دهد ؟نقش همسر نوح در داستان این پیامبر کجاست ؟ اگر نبود ساره در کنار ابراهیم یا هاجر در کنار اسماعیل داستان زندگی این پیامبران چگونه می شد ؟ یا به نظر شما ، اگر زلیخا را از داستان یوسف حذف کنیم ، چه می ماند ؟
این همه سئوال کردم اما سئوال اصلی ام ماند. خیلی گشتم تا بدانم حضرت یعقوب ، آیا بجز این دوازده فرزند ، فرزندان دیگری هم داشته اند یا نه ؟ که جوابم را نیافتم . اما به این می اندیشم ، اگر یعقوب را دختری بود ، داستان یوسف چه تغییری می کرد ؟ گذری سریع می کنم بر داستان موسی : خواهر حضرت موسی در مسیر رودخانه پابه پای صندوقچه گام برداشت ، تا وقتی برادر را در دستان آسیه یافت . یوسف اگر خواهری داشت ، آیا این قصه زیبای قرآنی ، چه تغییری می کرد ؟ می خواهم از دریچه چشمان شما ، پاسخی بر این سئوال بیابم . شما بگویید .
پی نوشت :
خواسته ام را بد مطرح کردم . اینرا همین ابتدا از پاسخهای شما دریافتم . شاید بهتر است به گونه ای دیگر مطرح کنم سئوال را . قصدم این نیست که بگویم زندگی یوسف پیامبر نقص داشته یا بهتر از این می توانسته باشد ، یا اینکه خدای ناکرده ایرادی بر نگارش قصه آفریدگار بگیرم ! نه . منظورم این است که آیا انسانها می توانند در جایی که هستند نقش گذاری بیشتر و موثرتری داشته باشند یا خیر ؟ از حضور دینا به عنوان خواهر یوسف اطلاعی نداشتم متاسفانه ! اما دلم می خواهد ، خواهر موسی را در نقش دینا تصور کنم و بدانم اگر او به جای این یک بود ، چه می شد ؟ این فقط یک تصور است . همیشه برایم جالب است که زندگی ها را و داستان ها را ، در مسیری متفاوت و از دریچه نگاهی نو بنگرم . خواستم این یک را با شما شریک شوم . از همراهیتان ممنونم .
پی مسابقه نوشت :
پی نوشت پست قبل را به مسابقه گذاشته بودم . به عنوان سئوال دوم ، دوست دارم بدانم شما کدام نظر را به عنوان برترین انتخاب می کنید ؟
پی داستان نوشت : دستم بریده و خوابم نمی برد
از داستان یوسف فقط یک یعقوب ماند و یک زلیخا...و هیچکس ندانست اصل
داستان یوسف داستان آن دست بریده بود...تا بوده همین بوده...تاریخ را عاشق
پیشگان نمی نویسند...همانطور که سرنوشت را...آن روز فقط من بودم که دستم
را بریدم...انگار خدا آورده بودمان که دستی ببریم و همین...باقی دوباره
یوسف بود و زلیخا...
از آن روز آرزوی من شد یک بار دیگر دست...یک
بار دیگر تیغ...یک بار دیگر یوسف...تا دوباره یوسف بیاید و دستم را
ببرم...میخواهم اینبار که یوسف آمد دستم را بگیرم جلوی آن دو تا چشم مشکی
پررنگ و بگویم ببین یوسف باز هم دستم را بریدم...هزار بار دیگر هم بیایی
دست بریده می آیم...
اینروزها گاهی برای دل خودم میوه پوست
میکنم..دست پوست میکنم...چشمانم را میبندم...یوسف می آید و بیخیال تمام
مصریها...بیخیال تمام کنعانیها...بیخیال تمام آنها که قرنهاست بیخیال میوه
پوست میکنند سوی من می آید...میوه را از دستم میگیرد و پوست میکند...لبخند
میزند...از آسمان میوه پوست کنده میبارد و زیبا میشوم...یوسف دستانم را
میگیرد و پا به پایش قدم میزنم...قدم که نه...بال قدم میزنم...مبگوید
"خیلی وقت است برایم عاشقانه ننوشته ای"...میگویم نوشته ام ولله...هزار
دفتر عاشقانه نوشته ام...تو دلم...و نومیدانه دستم را که خیلی وقت است
"زخمم" صدایش میزنم نشانش میدهم...یوسف نگاهم نمیکند..."دست بریده به کار
عاشقانه نمی آید...دل بریده بیار"...
دستم میسوزد...چشم باز
میکنم...دوباره همان دست...دوباره همان زخم...خون تازه میریزد روی میوه
کهنه...میوه تازه میشود...خون-میوه روی زمین می افتد و تیغ بی تابی
دل-میوه میکند...آری...یوسفم دل بریده میخواهد...
*
دارم می آیم یوسف...به فرشته ها بگو سیب پوست بکنند...برای عروسیمان...
حمید باقرلو