سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

سفرنامه دو.... شبی در سفر



شب است و ستاره های روشن در آسمان تاریک اولین شب ماه رجب . نیمه شب است و جاذبه سکوت مرا به بیرون خانه می کشاند . اما کدام سکوت ؟ باور می کنید صدای طبیعت ، سکوت را به مبارزه کشانده ؟ صدای رودخانه خروشان و هیاهوی قطره های به هم پیوسته آب ، آرامشی را بر جانم می ریزد ناگفتنی ! لطافت هوایی که در آن حس تازگی و طراوت موج می زند ، شنیدن ترنم هزاران پرنده که گویی همنوا با فریاد آب ، زیباترین سمفونی را در کنسرت بی نظیر طبیعت نواخته اند ، حتی شنیدن صدای لالایی آرام نسیم ، ترا به وجد آورده و به این می اندیشی که این هیاهو را با کدام موسیقی می توان مبادله کرد و متضرر نشد ؟ آرامش غریبی حاکم است بر فضا . آنقدر که دلت می خواهد بر هیولای خواب غلبه کنی و اگر نبود ترس از این تاریکی غالب بر فضا ، تا خود صبح در اطراف قدم می زدی تا هر آنچه فکر نامناسب ، هر آنچه دلشوره نامتناهی ، هر آنچه نگرانی و اضطراب بیهوده ، از ذهن و روحت  رخت بربندد و آرامش میهمان قلب و روحت گردد .

آه که صدای خدا چه نزدیک به گوش می رسد . حتی صدای بال زدن ملائک را هم می شنوم انگار که در اطراف می گردم تا شاید حضور فرشتگان الهی را دریابم و شاید بتوانم راز اینهمه زیبایی و شگفتی طبیعت را دریابم .



در مسیر که می آمدیم ، با دیدن کوههای سربه فلک کشیده و درختان سربلند و استوار و اینهمه سرسبزی طبیعت و عطر گلها و صدای جوباران و ترنم پرندگان بر شاخساران ، وقتی نه تنها با دل که با زبان نیز مقر شدیم به عظمت خالق یکتای هستی ، نیایش کوچکم از خواهرش پرسید : یعنی خداوند از این کوهها هم بزرگتر است ؟ و جواب یگانه ام را که شنید گفت : یعنی خدا از همه دنیا هم بزرگتر است ؟ و من به این می اندیشیدم که عظمت خداوند را با کدام مقیاس برایش بیان کنم که حق کلام ادا شود ؟ و حالا که می اندیشم می بینم آن جوهره ای که خداوند به این آفریده اش که اشرف مخلوقات است هدیه کرده ، آنقدر عظمت دارد که بتواند بزرگی او را دریابد و مگر این نور عظیم را جایگاهی جز قلب آدمی می توان یافت ؟ که تنها دل است که می تواند دریابد حجم حضور پروردگار را ، که هر آنچه غیر او در بارگاه این مهر فروزان خواهد سوخت ، حتی بال ملائک ! فتبارک الله احسن الخالقین ...

شب است و در تاریکی شب و در ستاره باران آسمان که ماه را در خود نهان کرده ، به دنبال دب اکبر می گردم و با خود می گویم یعنی ستاره من ، آن سهبای کوچک در دورترین نقطه این آسمان کدام است و آیا روشنائی اش آنقدر خواهد بود که دل مرا از ظلمات برهاند و روشنی بخش زندگی من و دخترکانم باشد یا ....

کاش وقتی دست سرنوشت ، سیاهچاله مرگ را در مسیر این ستاره کوچک قرار می دهد ، آنقدر روشنایی هدیه داده باشد و هدیه گرفته باشد که از خود نامی و یادی نیک به یادگار بگذارد ...

نیمه شب است و صدای پرندگان مرا به یاد آن حکایت سعدی می اندازد و غفلت مرا به این طریق یادآورم می سازد که من انسانم و طبیعت و تعمق در آفرینش ، بزرگترین معلم من است که :

دوش مرغی به صبح می نالید      عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلص را                       مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را                    بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیست             مرغ تسبیح گوی و من خاموش


کاش از غفلت زدگان همیشه خفته روزگار نباشم ...

90/2/14

دزدک سر - الموت قزوین

سفرنامه یک ...


بکوش تا عظمت در نگاهت باشد ، نه در آنچه بدان می نگری ...

نمی دانم چرا و چگونه این جمله به یادم آمد ، اما تمام این سه روز در ذهن من جولان می داد و من در هر نگاه به منظره های زیبای جاده الموت ، با هر گامی که بر هر پله ای رو به بالا برداشته می شد تا به کشف قلعه الموت - این یادگار دوران حسن صباح - بپردازم ، با هر نگره ای که بر مناظر زیبا و صخره های بدیع و کوههای سر به فلک کشیده روستای بی نظیر اندج داشتم ، و در رو به رو شدن با هر یک از مردم خونگرم و میهمان نواز این خطه زیبا به این می اندیشیدم که عظمت خالق چگونه در عظمت این مخلوق شگفت نمایان می شود که هر آدمی دنیایی ست منحصر به فرد با همه پیچیدگی های درونش و غریب اینکه همین آفریده شگفت خداوند است که چنین شاهکارهای بی نظیری را چون قلعه گازرخان ، چون قلعه لمبسر ، همچون قلعه رودخان در فراز کوههای سر به فلک کشیده ، با دستان قدرتمند خود و با ذهن فعالش نقش می بندد بر صحیفه روزگار تا برای همیشه بر این آیه استوار هستی مهر تاییدی بزند که انسان اشرف مخلوقات است و اینکه :

تا به جایی رسی که می نرسد       پای اوهام و دیده افکار

بار یابی به منزلی کانجا                    جبرئیل امین ندارد بار

این ره ، آن زاد راه و آن منزل           مرد راهی اگر بیا و بیار 

دیروز وقتی در ارتفاع سه هزار متری سطح زمین ، در طارولات ، بر فراز قله های دو هزار و سه هزار که حد فاصل منطقه زیبای الموت و شهرستان شهسوار از خطه مازندران باشکوه است و در کنار سرچشمه خروشانی که از فراز قله های پوشیده از برف جاری می شد تا حیات را به رگ و ریشه این طبیعت زیبا روانه سازد ، گام بر می داشتم باز به این می اندیشیدم که چقدر از دنیای درون و سادگی واقعی خود به دور افتاده ایم . که این سه روزی که به دور از هر گونه تکنولوژی تلفن همراه و شبکه جهانی به سر می بردم ، با تمام وجود درک کردم که آرامش واقعی خود را چقدر در پناه این آرامش های کاذب از دست داده ایم ؟ که چقدر از طبیعت دور مانده ایم و به عکس ها و تصاویر آن از فراز دریچه های تک بعدی رضایت داده ایم ؟ زلالی آب ، وقار کوهساران ، صفای سبزه زاران ، مهربانی مردمان خونگرم و میهمان نواز و طبیعی و واقعی بودن تمام حس های خوب و ناب که اطراف تو را فراگرفته اند باعث شد ، سه روز آرام و بی دغدغه را سپری کنم ، هر چند ته دلم ، نمی توانستم دلتنگی و ابراز ناراحتی خودم را بابت دورماندن از فضای غالب این روزهایم پنهان کنم ، اما انگار آدمی می تواند خیلی زود با هر شرایطی کنار آید و اگر بخواهد لحظه های خوبی را برای خود رقم بزند .  همان دیروز بود که  میزبانمان در کنار رودخانه خروشان به عزیزی می گفت اگر هر آرزویی داشته باشی ، با نیت عمیق از آب روان بخواهی برآورده خواهد شد ! و من چه با یقین می اندیشم که بجز آب ، از هر آنچه در هستی است نیز با نیتی خالص آرزویت را بخواهی برآورده خواهد شد ، چرا که همه هستی،  اویند و نشانه های عظمت او بر زمین . خواسته تو چه با واسطه به دستش برسد ، چه مستقیم به خودش عنوان گردد ، حتما برآورده خواهد شد:

تا به جایی رساندت که یکی            از جهان و جهانیان بینی 

با یکی عشق ورز از دل و جان    تا به عین الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او          وحده لا اله الا هو

( همه هستی با زبان شعر با من سخن می گویند ...)



و من حدیث آرزوهایم را که همانا آرامش و سلامتی عزیزان و دوستانم بود به آب روان گفتم تا در نیایش دسته جمعی قطرات آب و برگهای درختان و سنگهای کوهستان شریک شوم در برآورده شدنش که شک ندارم تسبیح طبیعت که صدای پای آب و نوای آواز پرندگان جلوه های بارز آن هستند ، بسیار سریع به گوش قاضی الحاجات خواهد رسید و آن خواهد کرد که باید ....

جایتان خالی ، اینقدر به صدای آب و نغمه پرندگان با تمرکز فراوان گوش کرده ام که تا چند روز آرامشم را مدیون گذران این سه روز در کنار دو خانواده از بهترین دوستان باشم در گوشه ای دیگر از بهشت روی زمین ...


درباره شعر

شعر، دوغی است که از آن کره فلسفه به دست می‌آید. فیلسوفان مستعمره شاعران‌اند. فیلسوفان برای شکار مضامین نوین سعی می‌کنند خودشان را به روح شاعران نزدیک کنند. روح شاعر دریای فلسفه و بندر الهام است، کمی پایین‌تر از آبشار عظیم وحی، سرچشمه نورانی الهام قرار دارد شاعران پروانه‌های سرچشمه الهام‌اند.

شعور نبوت بالاتر از دامنه‌های شاعرانه هستی است. پرّه‌های شعور نبوت به نیروی وحی می‌گردد و آسیای تخیل شاعران با نسیم الهام تکان می‌خورد. پیامبران واسطه خداوند در بازار خلائق‌اند و شاعران وظیفه دارند شعور پیامبرانه را در مردم، زنده نگاه دارند. شاعران‌، پس از پیامبران قدم بر می‌دارند و پیش از فیلسوفان بر می‌خیزند. شاعران مثل عارفان سخن می‌گویند و عین عالمان رفتار می‌کنند.

اشراق، دریچه شاعرانه بین انسان و خداست. اشراق، پرنده‌ایست که در آشیانه جهان شاعران تخمگذاری می‌کند و در قفسة سینه عارفان آواز می‌خواند، اشراق، صدای پر الهام‌، در آب‌های مجاور است. اشراق، کبوتریست که از تصور آسمان در ذهن به وجود می‌آید و تصویریست که از محتوای نامه در جان ما پر می‌زند

الهام، کبوتری از آسمان ملکوت و شاهینی از قلّه‌های جبروت است. الهام، پیامبریست که از کوه تفکر فرود می‌آید و حالتی روحانی است که از مشاهده روان آسمانی جهان، به انسان دست می‌دهد.

            الهام، قلمرو شاعران زمین و محیط زیست ادبی جانداران جهان است. کبوتران مضمون، درختان پربار معنا، کوچه باغ‌های تودرتو احساس، خانه‌های نورانی اشراق، نهرهای پرآب آگاهی، باران‌های پی در پی عاطفه، سیلاب‌های بهاری اشک، طوفان‌های پشت سر هم عشق، کویر بی آب و علف ناخودآگاه، دنیای رؤیائی بیداری، سرزمین شاعرانه خواب‌ها، سحر روح‌بخش مکاشفه، صبای صهبا، شراب اشک، دانه انگور، باغ سیب، صبح دولت، شب پادشاهی، غروب غمگین، دشتهای خاطره، کوچه‌های تنهائی، خیابان‌های وداع، بیشه‌های کودکی، چشمه‌های جوانی،پله‌های فلسفی، جهان، باغ عشق‌های فراموش شده، مغازه‌هائی پر از اجناس ازلی، خانه‌هائی با تراس‌های تاریخی و درختان اسطوره‌ای، هر روز صبح یک مصرع بر جسته می‌تواند ذوق صدها خیابان مضمون را در انسان برانگیزاند.

شعر، نیاز به آلت موسیقی ندارد و در قید بوم و رنگ نیست. شاعر، می‌تواند با قلم موی مژگان، نقاشی کند و با تار زلف یار، آواز بخواند. شاعر، می‌تواند حتی از حرف‌های ساده و عامیانه نیز باز فلسفه بکشد و اصطلاحات عظیم عرفانی، خلق کند.

کلمات، موم زنبور شعر است، ذهن شاعر، معدن کلمات و دریای واژه‌هاست. شاعر، جواهر فروشی معانی و گنجینه دار الفاظ است. مروارید زیبای اشک، در نیمه شب احساس شاعر، خلق می‌شود و الماس خیره کننده غزل، در دستهای لطیف شاعران، تراش می‌خورد. شاعران بانک مرکزی احساسات جامعه و پشتوانه‌های اصلی زبان و فرهنگ مردم اند.

این شاعرانند که واژه‌های تازه را به استخدام اداره آگاهی انسان در می‌آورند و این هیئت گزینش شاهانه واژه‌هاست که چراغ جواهر فروشی‌ها و اجاق چهار راه‌ها را روشن می‌کنند.

اگر شاعران نبودند خوانندگان ناچار می‌شدند بی هدف چه چه بزنند .نقاشان، دیوانه مناظر شاعرانه و فیلسوفان در بدر افکار شاعرانه هستند. اگر شاعران نبودند هیچکس گلدان یادبودی را لب ایوان خاطره‌ای نمی‌گذاشت. اگر تصنیف‌های عاشقانه توسط شاعران سروده نمی‌شد ویلن‌ها نمی‌توانستند دست مستمعین را بگیرند و به سالن احساس هدایت کنند. 

شعر، کاغذ دلسوختگان و نامه عاشقان است. شعر، نامه عاشقانه انسان به خداست. عاشقان از طریق شعر با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کند و عارفان بر موج شعر برای یکدیگر پیام می‌فرستند. بیشتر پیام‌های بزرگ بشری، روی تلکس شعر آمده است. زیباترین نامه‌های عاشقانه نامه‌هائی بوده‌اند که در پرتو شمع شاعران نوشته شده‌اند.

شعر، صرف کلمات، به نحو عاشقانه است. شعر، فرهنگ لغات عاطفی‌ست. شعر، آرشیو مضامین کهنه و فایل واژه‌های نوین است. شعر، آلونک بشر در سایه درخت طبیعت است. شعر، شکوفه‌های شعور شاخه‌ها و جوانه‌های حضور در باغچه‌هاست. شعر، شعله خرمن احساس و آتش بزم تخیل است.

            طعم اولین عشق، لذت اولین دیدار، دفتر شعرهای گمشده و آلبوم رنگارنگ خاطرات، موسیقی محزون سکوت، باران‌های ابدی در ایوان، چراغهای نورانی در کوچه، برف سپید تخیل، رقص زیبای زنبق‌ها در باران، اینها فشرده‌ای از عملیات عاشقانه یک شعر خوب در یک فرصت کوتاه شاعرانه است.

شاعران، زورق‌های تنهائی انسان در بیشه‌های اطراف تمدن‌اند. شاعران در طبیعت ماورائی جهان به دنیا می‌آیند و در دانه‌های ابدی انسان بزرگ می‌شوند.

می‌شود شاعران را به جنگجویانی تشبیه کرد که با لشکر استعارات و با سپاه واژه‌ها از قومیت مضامین و ملیت معانی، دفاع می‌کنند. این شاعران هستند که برای ملیت‌ها شناسنامه صادر می‌کنند. پیامبران، مذاهب را به وجود می‌آورند و شاعران، ملت‌ها را تشکیل می‌دهند. تمدن، بر شانه فیلسوفان و فیلسوفان، بر شانه شاعران‌اند.

شاعران در کوره معانی الفاظ را آبدیده می‌کنند و زبان را در اوزان گوناگون به کار می‌اندازند. شعر تجربیات زبان است. شعر ضبط فرهنگ‌ها و پخش تمدن‌هاست. شعر، تریبون آزاد بشر در تالار آفرینش است. شعر بسته‌بندی زیبای تفکر و فرم مطلوب عرضه محتواست. می‌توان دهها کتاب فلسفه را در یک بیت شعر، خلاصه کرد. می‌توان پهنای تاریخ را در یک تصویر شاعرانه نمایش داد. می‌شود طبیعت را در قالب شعر ریخت، می‌توان ثقالت فلسفه را با حلاوت شعر از بین برد.

شعر بهترین حالت ممکن انسان، پس از نیایش است. شعر عضلات روحانی را تقویت می‌کند و خون معنویت را به گردش در می‌آورد.


ماخذ: روایت شطح – احمد عزیزی


ادامه مطلب ...

کاش یوسف .....

توجه دوستان خوبم را به پی نوشت داستانی این پست که نوشته حمید عزیز است جلب می کنم . بسیار زیباست . نگاهی زیبابین به داستان حضرت یوسف در جهت ارائه مفهوم مورد نظر ذهن نویسنده ،‌در عین وفاداری به اصل داستان . امید که لذت ببرید .



زمانی ست  که سئوالی ذهنم را مشغول داشته . می خواهم آنرا با شما مطرح نمایم . اما قبل از آن ...

لازم نیست در داستان های تاریخ به دنبال نقش زنان بگردیم . همه ما خوب می دانیم که در پس هر ماجرایی ، زنی در کنار مرد قصه وجود دارد که نقش پررنگی را ایفا می کند . نمی خواهم بحث رایج این روزها را در مورد تفاوت های بنیادین زنان و مردان در آفرینش و راز خلقتشان بیان دارم . می خواهم سئوال ذهنم را محدودتر کنم در قصه های دینی خودمان و بالاخص در قصه های قران . دارم به نقش های اصلی می اندیشم . نقش خدیجه (س) در کنار پیامبر (ص) . نقش فاطمه (س) در کنار امام علی (ع) . نقش زینب (س) در کنار امام حسین (ع) .نقش ام البنین را در بزرگ شدن علمدار . نقش نرجس در داستان امام حسن عسکری و تولد مهدی موعود (عجل ) . از آنطرف نقش قطامه را و نقش جعده را هم می بینم!

می خواهم بدانم در داستان آفرینش ، نقش حوا چیست ؟ یا اگر نبود آسیه ای در دربار فرعون ، چه اتفاقی می افتاد ؟ اگر مریم ، مریم نبود ، داستان مسیح شکل می گرفت ؟ اگر موسی مادری نداشت چطور ؟ خواهرش کجای این داستان را نقش می دهد ؟نقش همسر نوح در داستان این پیامبر کجاست ؟  اگر نبود ساره در کنار ابراهیم یا هاجر در کنار اسماعیل  داستان زندگی این پیامبران چگونه می شد ؟ یا به نظر شما ، اگر زلیخا را از داستان یوسف حذف کنیم ، چه می ماند ؟

این همه سئوال کردم اما سئوال اصلی ام ماند. خیلی گشتم تا بدانم حضرت یعقوب ، آیا بجز این دوازده فرزند ، فرزندان دیگری هم داشته اند یا نه ؟ که جوابم را نیافتم . اما به این می اندیشم ، اگر یعقوب  را دختری بود ، داستان یوسف  چه تغییری می کرد ؟ گذری سریع می کنم بر داستان موسی  : خواهر حضرت موسی در مسیر رودخانه پابه پای صندوقچه گام برداشت ، تا وقتی برادر را در دستان آسیه یافت . یوسف اگر خواهری داشت ، آیا این قصه زیبای قرآنی ، چه تغییری می کرد ؟ می خواهم از دریچه چشمان شما ، پاسخی بر این سئوال بیابم . شما بگویید .

پی نوشت :

خواسته ام را بد مطرح کردم . اینرا همین ابتدا از پاسخهای شما دریافتم . شاید بهتر است به گونه ای دیگر مطرح کنم سئوال را . قصدم این نیست که بگویم زندگی یوسف پیامبر نقص داشته یا بهتر از این می توانسته باشد ، یا اینکه خدای ناکرده ایرادی بر نگارش قصه  آفریدگار بگیرم ! نه . منظورم این است که آیا انسانها می توانند در جایی که هستند نقش گذاری بیشتر و موثرتری داشته باشند یا خیر ؟ از حضور دینا به عنوان خواهر یوسف اطلاعی نداشتم متاسفانه ! اما دلم می خواهد ، خواهر موسی را در نقش دینا تصور کنم و بدانم اگر او به جای این یک بود ، چه می شد ؟ این فقط یک تصور است . همیشه برایم جالب است که زندگی ها را و داستان ها را ، در مسیری متفاوت و از دریچه نگاهی نو بنگرم . خواستم این یک را با شما شریک  شوم . از همراهیتان ممنونم .

پی مسابقه نوشت :

پی نوشت پست قبل را به مسابقه گذاشته بودم . به عنوان سئوال دوم ، دوست دارم بدانم شما کدام نظر را به عنوان برترین انتخاب می کنید ؟

پی داستان نوشت : دستم بریده و خوابم نمی برد 


از داستان یوسف فقط یک یعقوب ماند و یک زلیخا...و هیچکس ندانست اصل داستان یوسف داستان آن دست بریده بود...تا بوده همین بوده...تاریخ را عاشق پیشگان نمی نویسند...همانطور که سرنوشت را...آن روز فقط من بودم که دستم را بریدم...انگار خدا آورده بودمان که دستی ببریم و همین...باقی دوباره یوسف بود و زلیخا...

از آن روز آرزوی من شد یک بار دیگر دست...یک بار دیگر تیغ...یک بار دیگر یوسف...تا دوباره یوسف بیاید و دستم را ببرم...میخواهم اینبار که یوسف آمد دستم را بگیرم جلوی آن دو تا چشم مشکی پررنگ و بگویم ببین یوسف باز هم دستم را بریدم...هزار بار دیگر هم بیایی دست بریده می آیم...

اینروزها گاهی برای دل خودم میوه پوست میکنم..دست پوست میکنم...چشمانم را میبندم...یوسف می آید و بیخیال تمام مصریها...بیخیال تمام کنعانیها...بیخیال تمام آنها که قرنهاست بیخیال میوه پوست میکنند سوی من می آید...میوه را از دستم میگیرد و پوست میکند...لبخند میزند...از آسمان میوه پوست کنده میبارد و زیبا میشوم...یوسف دستانم را میگیرد و پا به پایش قدم میزنم...قدم که نه...بال قدم میزنم...مبگوید "خیلی وقت است برایم عاشقانه ننوشته ای"...میگویم نوشته ام ولله...هزار دفتر عاشقانه نوشته ام...تو دلم...و نومیدانه دستم را که خیلی وقت است "زخمم" صدایش میزنم نشانش میدهم...یوسف نگاهم نمیکند..."دست بریده به کار عاشقانه نمی آید...دل بریده بیار"...

دستم میسوزد...چشم باز میکنم...دوباره همان دست...دوباره همان زخم...خون تازه میریزد روی میوه کهنه...میوه تازه میشود...خون-میوه روی زمین می افتد و تیغ بی تابی دل-میوه میکند...آری...یوسفم دل بریده میخواهد...

*

دارم می آیم یوسف...به فرشته ها بگو سیب پوست بکنند...برای عروسیمان...

                                                              حمید باقرلو

در بها رپرنده را صدا کردیم ، جواب داد ....

پدر بزرگم همیشه از پرنده ای سخن می گفت که در کودکی خوابش را دیده بود . پدربزرگم می گفت " این پرنده هفت رنگ دارد ، هفت آواز بلد است و به هر خانه ای برود ، آن خانه پر از امید می شود ." پدربزرگم می گفت : " یک روز ، در فصل بهار ، صبح که از خواب بیدار شدیم ، پرنده ی خواب من کنار حوض نشسته بود و هفت رنگ داشت : نارنجی ، نیلی ، آبی ، سبز ، زرد ، قرمز و بنفش ." پرنده به خانه ی ما امید آورده بود و هر روز برای ما یک آواز می خواند : شنبه آواز ماهور می خواند . یک شنبه شور می خواند . دوشنبه همایون می خواند . سه شنبه سه گاه می خواند . چهارشنبه چهارگاه می خواند . پنج شنبه راست پنجگاه می خواند . جمعه ، نوا می خواند .  پرنده ی هفت رنگ ، ماه ها در خانه ما ماند . همه ی ما صبح ها با آواز این پرنده بیدار می شدیم و شبها با آواز این پرنده می خوابیدیم . خانه مان پر از امید بود .اما ، کم کم ، خانواده ی ما از این پرنده خسته شد . هرکس از پرنده بهانه ای گرفت . پرنده غمگین شد و از خانه ی ما رفت . روزی که رفت ، من روی زمین به دنبالش رفتم و او در آسمان می رفت . به دنبالش رفتم ، رفتم ، رفتم تا آن که نزدیک غروب او را گم کردم . من ناامید به خانه برگشتم ، ناامید و غمگین .
یک روز صبح ، اول بهار که همه ی ما – من ، پدربزرگ ، مادربزرگ ، پدرم ، مادرم ، خواهرم و برادرم – کنار سفره ی هفت سین نشسته بودیم ، صدای آواز خوش پرنده ای را شنیدیم . همه پشت پنجره رفتیم . با تعحب همان پرنده ای را دیدیم که پدربزرگ قصه اش را تعریف کرده بود و به خانه ی پدربزرگ امید آورده بود و برده بود . همه برگشتیم کنار سفره ی هفت سین . پرنده آواز خواند . پدربزرگ گفت : این آواز شور است . پرنده در خانه ما ماند . هر روز برای ما یک آواز می خواند . هفت آواز او که تمام می شد ، هفته هم تمام می شد . فصل ، فصل تابستان شده بود . پدربزرگم پادرد داشت و نمی توانست از درخت ها میوه بچیند . پرنده میوه ها را می چید و برای پدربزرگ می آورد . مادربزرگم کمر درد داشت . او عطرگل ها را خیلی دوست داشت ، اما نمی توانست خم شود و گل ها را بو کند . پرنده ، پرهایش را پر از عطر گل ها می کرد و وقتی روی چادرسفید مادربزرگم می نشست ، چادر مادربزرگم پر از عطر گلها می شد . پدرم ، صبح ها ، برای رفتن سر کار ، به صدای زنگ ساعت بیدار می شد . صدای زنگ ساعت ، همه را ناراحت میکرد . اما از وقتی پرنده آمده بود ، پدرم با صدای آواز پرنده از خواب بیدار میشد . پدرم ساعتش را فروخت و یک گلدان شمعدانی خرید . مادرم همیشه با کاموای سیاه و قهوه ای و سرمه ای بافتنی می بافت . و بافتنی هایش یکنواخت بود . از روزی که پرنده آمد ، بافتنی های مادرم رنگارنگ شدند . مادرم با هفت رنگ پرهای پرنده بافتنی می بافت . برادرم از قدیم ، یک پرنده داشت که هیچ وقت آواز نمی خواند ، یعنی بلد نبود بخواند . پرنده ی هفت رنگ به پرنده ی ساکت آوازخواندن را یاد داد و پرواز کردن به جاهای دور و برگشتن به خانه را هم یادداد . من درخانه تنها بودم و تنها بازی میکردم . همیشه دلم می خواست دوستی داشته باشم ، اما نداشتم . پرنده ، هم بازی من شد و من هفت آواز پرنده را یاد گرفتم .
فصل ، فصل پاییز بود . در یک صبح پاییزی ، خواهرم از خواب بیدار شد و گفت : پرنده ی هفت رنگ ، دانه های گل بنفشه را که من درگلدان کاشته بودم نوک زده و خورده . گلدان در اتاق است اما دانه های گل بنفشه در آن نیست . پرنده ، حرف های خواهرم را شنید ، از غصه رنگ زرد پرهایش سفید شد و آواز روز شنبه را از یاد برد . مادر بزرگ گفت : من از بوی عطرهایی که این پرنده روی چادرم می ریزد سرگیجه می گیرم . پرنده حرف های مادربزرگم را شنید و از غصه رنگ پرهای نارنجی اش سفید شد و آواز روزهای یکشنبه را از یاد برد . مادرم گفت : کامواهای هفت رنگ من تمام شده و کامواهای سیاه و قهوه ای و سرمه ای مانده . پرنده حرف های مادرم را شنید و از غصه رنگ پرهای آبی اش سفید شد و آواز روزهای دوشنبه را از یاد برد . برادرم گفت : از وقتی این پرنده به خانه ی ما آمده ، پرنده ی من دیگر مرا دوست ندارد . به آسمان می رود ، به جاهای دور و خیلی دیر بر می گردد . پرنده حرف های برادرم را شنید ، از غصه ، رنگ پرهای سبزش هم سفید شد وآواز روزهای سه شنبه را از یاد برد . من گفتم : از وقتی پرنده به خانه ی ما آمده ، دیگر کسی به فکر من نیست . پرنده حرف های مرا شنید و از غصه باقی پرهای رنگینش هم سفید شد و آواز بقیه روزهای هفته را هم فراموش کرد . پدربزرگم در سه فصل بهار ، تابستان و پاییز ساکت بود و فقط ما را نگاه می کرد . پرنده باز هم در خانه ی ما ماند ، اما دیگر آواز نمی خواند . پرهایش هم سفید سفید شده بودند . فصل فصل زمستان بود . مادربزرگم ، عطر گل ها را فراموش کرده بود . پدرم صبح ها خواب می ماند و دیر به سرکارش می رسید . مادرم از بافتن کامواهایی تیره رنگ خسته شد . او دیگر چیزی نمی بافت . برادرم پرنده اش را در قفس انداخت . پرنده ی برادرم در تمام روز ، در گوشه ی قفس ، کز می کرد و چرت می زد . خواهرم دید که حلقه ی نامزدی اش کدر و بدرنگ شده . هیچ کس نفهمید چرا اینطور شده . من باز تنهای تنها شدم و غمگین .
فصل فصل بهار بود . سال نو که از راه رسید ، پدربزرگ ، خواهرم را به کنار باغچه برد . باغچه پر از گل های بنفشه بود . پدربزرگ به خواهرم گفت : ببین ، این دانه های گل بنفشه ی توست که پرنده به باغچه آورده . دانه ها در اتاق سبز نمی شدند و گل نمی دادند . خواهرم از خوشحالی گریه کرد و گفت : پرنده مرا ببخش . پدربزرگ آواز شور خواند ، آن هم با صدای لرزانش . پرنده جواب داد و قسمتی از پرهایش بنفش شد . پدربزرگ گفت : سکوت طولانی ، آدم را مریض می کند . باید آواز بخوانیم و بخندیم . مادربزرگ با همان صدای پیرش آواز ماهور را خواند . پرنده جواب داد و قسمتی از پرهایش نیلی شد.مادربزرگ گفت : دلم برای عطر گل ها تنگ شده . پرنده یک شیشه پر از عطر ، روی چادر مادربزرگ ریخت . پدرم آواز همایون را خواند . پرنده جواب داد و قسمتی از پرهایش آبی شد . پدرم گفت : حیف که مدت هاست دیر به سرکار می رسم . هیچ کس از من راضی نیست . پرنده جواب داد من با آوازم تو را صبح زود بیدار خواهم کرد . مادرم هم آوازی خواند و جوابی شنید . مادرم گفت : من می خواهم با همه ی رنگ های دنیا ببافم . پرنده جواب داد : من همه ی رنگ های دنیا را برایت می آورم . من و برادرم ، دو آواز خواندیم . پرنده به هر دو جواب داد . باقی پرهای پرنده هم رنگین شدند ....
ما همگی با هم ، در بهار پرنده را صدا کردیم . پرنده جواب داد . ما همگی گفتیم :
" بدون پرنده ، بدون پرواز و بدون امید ، نمی شود زندگی کرد ...."

احمد رضا احمدی
از کتاب قصه های پدربزرگ
پ . ن:
اگر بدانید نظر شما پی نوشت این داستان خواهد شد ، چه می گویید ؟!