چون بازرگان از سفر برگشت و طوطی پیغام طوطیان آزاد هندوستان را اینگونه دریافت که :
هر که داد او حسن خود را در مزاد صد قفای بد سوی او در نهاد
و دانست که برای رهایی باید به نیستی برسد و مرگ را به نمایش وجود بگذارد :
معنی مردن ز طوطی بد نیاز در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی ترا زنده کند همچو خویشت خوب و فرخنده کند
کز عدمها سوی هستی هر زمان هست یارب کاروان در کاروان
پس خود را به مردن زد تا رهایی یابد . بازرگان که اینگونه دید ، انگشت حسرت به دهان گزید و ناله و افغانش به آسمان برخاست :
این مگر خویشست با آن طوطیک این مگر دو جسم بود و روح یک
ای دریغا مرغ خوش آواز من ای دریغا همدم و همراز من
طوطی من مرغ زیرکسار من ترجمان فکرت و اسرار من
و به خود و زبانش لعن می فرستاد که :
ای زبان هم آتش و هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان می کند گر چه هر چه گویی اش آن می کند
آنگاه ناامید و خسته در قفس را باز کرد تا طوطی را از آن بیرون اندازد . طوطی اما سبک و آزاد جست زد و برشاخسار درختی نشست و داستان پیغام طوطیان رها را به بازرگان نمود . آنگاه بازرگان را به خدا سپرد و رفت ...
بازرگان پریشان از دوری و پشیمان از گفتن حقیقت ، انگشت حسرت می گزید و راهی نمی جست :
خواجه اندر آتش و درد حنین صد پراکنده همی گفت این چنین
گه تناقض ، گاه ناز و گه نیاز گاه سودای حقیقت ، گه مجاز
مدت سالی همی زایید درد دردها را آفریند حق نه مرد
و به تکرار می خواند :
ای دریغا مرغ خوش الحان من راح روح و روضه ریحان من
ای دریغا نور ظلمت سوز من ای دریغا صبح روز افزون من
و با زبان بی زبانی می نالید که :
چون زنم دل کاتش دل تیز شد شیر هجر آشفته و خون ریز شد
و اشکریزان فریاد می زد :
بی زلال نگاهت ، دیدگانم بی نگاهترین است ! بی قند کلامت روزگارم تلخ ترین است !
بی رنگ حضورت ، سیاهترینم ، بی مهر وجودت ، بیهوده ترینم !
و اینگونه بود که بازرگان از یار و دیار کند و به دنبال طوطی جان به هندوستان روانه شد که :
یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بود
و برگرفته از درس مردگی طوطی می گفت :
من کسی در ناکسی دریافتم پس کسی و ناکسی دربافتم
و در بیان دل دردمند و هجران دیده می نالید که :
باغ سبز عشق کاو بی منتهاست جز غم و شادی در او بس میوه هاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است بی بهار و بی خزان سبز و تر است
و اینگونه بود که دوست صدای ناله دل بازرگان را شنید که :
دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده به از خفتگی
اندر این ره می تراش و می خراش تا دم آخر دمی فارغ مباش
و مژده یافتن طوطی به دل بازرگان رسید :
جانها در اصل خود عیسی دمند یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها برخاستی گفت هر جانی مسیح آساستی
از آن طرف طوطی پس از چند روز رهایی و پرواز بی دغدغه در آسمان آزاد هندوستان ، خسته از پرواز تنهایی ، دلتنگ نگاهی آمیخته به شوق ، به ناله در آمد که :
کو دستی که به مهر قند بر دهانم نهد ، کوچشمی که با محبت به زیبایی رنگهایم ببالد ، کو زبانی که به لطف به نامم خواند ، کو گوشی که با عشق به کلماتم جان دهد و بالبخند پذیرای خوب و بد کلامم باشد ؟
و چنین بود که او را هم داغ فراق درگرفت و می نالید که :
ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودی شاد فرد خویش
و چون به پرواز و رهایی می اندیشید و من خود را به یاد می آورد ، شگفت زده بر حال و روز خود می نگریست که این چه سر است که در پرواز رهایی هم دل در بند دارد و به این نتیجه می رسید که :
دل همی گوید کز او رنجیده ام وز نفاق سست می خندیده ام
این من و ما بهر آن برساختی تا تو با خود نرد خدمت باختی
و آرزوی روزی را داشت که در کنار بازرگان روزگار شیرین را به تلخی ناکامیها می گذراند .
آنگاه به طلب یکی شدنها برمی خاست که :
تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند .
طوطی به دیار بازرگان شتافت ، اما دریغ از یافتن ، که قبل از رسیدن طوطی ، بازرگان بار سفر بسته بود . طوطی دلخسته و رنجور ، راه برگشت را گرفت و به جنگل های هندوستان که رسید ، شگفت زده ، بازرگان را یافت که می نالید :
ای دریغا مرغ خوش آواز من ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ کارزان یافتم زود روی از روی او برتافتم
هر که او ارزان خرد ، ارزان دهد گوهری طفلی به قرصی نان دهد
طوطی پرواز کرد و بر مسیر دیدگان بازرگان نشست وسلام کرد. بازرگان حیران و شادمان ، شکر خدای را به جای آورد و زبان به سپاس او گشود و با دل اقرار کرد که :
ای جهان کهنه را تو جان نو از تن بی جان و دل ، افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا شرح بلبل گو که شد از گل جدا
عذرخواه عقل کل و جان تویی جان جان و تابش مرجان تویی
و باز می گفت :
ارزان به دستت آوردم ، ارزانتر از دست دادمت . حالا که بعد جان کندنی دوباره یافتمت ، با هیچ چیز این دنیا بودنت را عوض نخواهم کرد . آنگاه هر دو بازرگان و طوطی ، مستغرق در آزمون تلخ فراق و رهایی یافته از بندهای هجران ، می خواندند به شوق که :
از بهاران کی شود سرسبز سنگ خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش آزمون را یک زمانی خاک باش
آن دو به هم رسیدند ، اما حالا دیگر به هیچ قفسی نیاز نبود ، چرا که طوطی و بازرگانی در کار نبود .هر دو یکی شده بودند :
هر که عاشق دیدی اش معشوق دان کو به نسبت هست هم این و هم آن
اندرون تست آن طوطی نهان عکس او رادیده تو بر این و بر آن
پایان سخن همنوا با مولانا می گوییم :
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ بی عنایات خدا هیچیم هیچ
ای خدا ای فضل تو حاجت روا با تو یاد هیچکس نبود روا
شوق افتدم در پا ، تا مگر شوم راهی
در رهی که واماند ، خضر هم زهمراهی
بایدم به راه عشق ، رفت یکه و تنها
سر به سینه می کوبد ، دل ز بیم گمراهی
طالع رسا چون نیست ، بی ثمر شود کوشش
زلف و سر کشیدنها ، دست ما و کوتاهی
از تو شکوه خواهم کرد ، فرصتم اگر بخشند
ناله های پی در پی ، گریه های گهگاهی
لب گشایم و بندم پیش آن دهن ، ای داد !
بوسه خواهم و باشم ، بی زبان تر از ماهی
جامه را مکن نیلی ، ور نه آه من در دل
می شود زغم سربی ، چون کبوتر چاهی
عشق اگر بریزد خون ، فارغ است از پرسش
کیست تا که برخیزد ، کشته را به خونخواهی ؟
عشق و عقل را باهم ، بخت حکمرانی نیست
عقل چون شود معزول ، عشق می کند شاهی
آه و ناله را گفتم ، در اثر که افزونتر؟
آه شامگاهان گفت ، ناله سحرگاهی
چون سرش خورد بر سنگ ، سر به راه گردد دل
سالها فریبم داد ، این تصور واهی
بگذرد ز حد گر هجر ، وای بر من بی خواب !
دیده رنگ خون گیرد ، چهره می شود کاهی !
استاد محمد قهرمان
۹۰/۱/۲۵
پ. ن :
تفاوت نگاهها از آن مقوله های جالبی ست که مرا همیشه به تفکر و تعمق در احوالات این آفریده شگفت خداوند وا می دارد . این که دو نفر در یک موضوع اینهمه تفاوت نگرش داشته باشند واقعا جالب است ! امروز با خواندن دو پست در مورد روز زن ، روز زن از نگاه مستاجر جدید جوگیریات و از دیدگاه پرنیان عزیز ، به همین موضوع فکر می کردم . شما نیز تفاوت این دو دیدگاه را ببینید و بگویید نظرتان چیست ؟
م : تصادف کرده بودند . فرزند کوچکش هنوز دو ماه نداشت . از ماشین پایین آمده بود و تمام بدن کودک را وارسی می کرد . به اصرار به بیمارستان رفتند . فرزند را به پزشک سپرد و صد بار تکرار کرد : فرزندم سالم است آقای دکتر ؟ مشکلی ندارد ؟ نکند سرش ضربه خورده باشد ؟ نکند جایی اش شکسته باشد ؟ دکتر بارها تکرار کرد :نه خانم . فرزندتان سالم سالم است . نگرانش نباشید . اما زن هنوز نگران بود . ناگهان چشم دکتر به پای زن افتاد . گفت خانم پای خودتان ضربه خورده . زن بلافاصله و بدون تفکر گفت : نه آقای دکتر ، من خوبم . هیچ چیزیم نیست ! پزشک گفت :اما از پایتان خون می آید !زن برای اولین بار به پای خود نگریست . چطور تا حالا متوجه نشده بود ؟!
ا : کودکی چهار ساله بودم . ما و عمه همسایه بودیم . روزی من و مادرم از خانه مادربزرگ برمی گشتیم . به نزدیکی خانه که رسیدیم ،عمه را دیدیم که به سمت خیابان می رفت . نمی دانم بین مادر و عمه چه گذشت که تصمیم گرفتند به جای عمه ، مادر به سمت خیابان برگردد و من به خانه بروم . نمی توانم به یاد بیاورم آنچه را که در ذهن کودکانه من می گذشت ،اما می دانم که دست مادر را رها نمی کردم . عمه می خواست مرا وادار به همراهی خود کند ،اما من فریاد می زدم و حاضر نمی شدم که همراهش بروم . هنوز این صحنه کودکی از یادم نرفته . حالا گاهی که احساس بی پناهی نیایشم را از دوری خودم در چشمانش می بینم ، به یاد آنروز می افتم . چه سریست که هر چه آرامش و امنیت خاطر است ، در کنار مادر به چشم می خورد ؟!
د: دلش گرفته بود از بی وفایی پسر . با سختی بزرگش کرده بود . همه عشقش را ، عمرش را ، جوانیش را گذاشته بود تا او را بزرگ کند ،به ثمرش برساند ، دست عروسش را به دستش بدهد . حالا که می خواست با خیال راحت بنشیند و از دیدن خوشبختی پسرش و شادمانی نوه اش غرق لذت شود و در سایه حضور او آرامش را به تجربه بنشیند ، نمی شد . پسر به هزار بهانه واهی این خوشبختی را از او دریغ می کرد. هر روز چشم انتظار دیدنش بود ، اما دریغ ! گاه نیز زخم زبان های عروس دلش را به درد می آورد ، اما چیزی نمی گفت که خاطر پسر را مکدر نکند . با همه اینها همیشه نگران بود . دلشوره داشت !نکند امروز گرسنه مانده باشد ؟ نکند در این هوای بارانی ،چترش را فراموش کرده باشد ؟ نکند سرما بخورد ؟ نکند با همسرش بحثش گرفته باشد ؟ نکند .... نکند .....
راستی ، چرا هر آنچه که با دل نسبت دارد ، مستقیم به قلب مادر متصل می شود ؟ رابطه دل مادر با قلب هستی در چیست ؟!
ر: بارانم هنوز بیست روزش نشده بود . مثل اکثر نوزادان ساعت خوابش به هم ریخته بود . شبها تا صبح گریه می کرد و باید حتما در آغوش راهش می بردی که آرام بگیرد . زن داداش سنی ندارد . خستگی را در چهره ظریف و مهربانش می دیدم . اما عجیب صبوری می کرد . صدای اعتراضش را هیچگاه نشنیدم . به اصرار مادرم یک شب را به خانه ما آمد تا کمکش کنیم . هر چه اصرار می کردم که تو بخواب ، من هستم ،دلش نمی آمد . تمام شب و همه روز را پا به پای باران بیدار بود و من به این فکر می کردم مگر طاقت یک مادر بیست ساله چقدر می تواند باشد ؟امان از این مهر مادری که هر چه رنج است به جان می خرد !
مادر :
منبع سرشار مهر و عشق . عشقی بی بهانه ،بی دلیل ،بی بدیل ، بی نهایت ،پربها ، بی دریغ !
مادر :
آرامش ،امنیت ، از خود گذشتگی و ایثار ، اوج احساس ، ایمان ،الهه پاکی و مهر و وفا و صفا .
مادر :
دلبستگی ،دلشوره ، دلسوزی ،دلرحمی ،دلداری ،و هر آنچه با دل نسبتی دارد ...
مادر :
رنج ،رنج ،رنج ،خودخواسته ، ناخواسته ،خواسته ، تلخ ، شیرین . رنج روح ،رنج دل ،رنج تن ،رنج ... رنج ... رنج .... کی رها می شود از اینهمه رنج ؟
مادرم ، روزت مبارک .
پی نوشت :
روز مادر را به همه مادران سرزمینم ایران و به همه مادران جامعه مجازی ، بخصوص خانم سعادت یار ، خانم تنفس ،مامانگار عزیز ،سایه و سمیه ،یلدا و مانا و همه آن دیگران که به نام مادر جایشان در قلبهاست تبریک می گویم .
پی نوشت 2:
عکس فوق ،نقاشی نیایشم است که به مناسبت روز مادر به من هدیه نموده ! تصویری از مهربانی قلب کوچکش .
پنجشنبه 29 اردی بهشت 90 . محفلی از اهل دل . آمده ام به میهمانی ساز و آواز . با کلام آرمین عزیز دعوت می شویم به شنیدن هنرنمایی پنجه های طلایی استاد ذوالفنون بر سیم های سه تار . استاد قبل از هر چه ما را با کلامی چند میهمان می کنند :
موسیقی ایرانی ، موسیقی اندیشه است نه گیشه ! موسیقی ای که در رشد ذهنیت نقش به سزایی دارد . اما برای استفاده از آن باید شرایطی فراهم شود . هر که هستی و هر جا نشسته ای ،ذهنیتت را از گذشته و آینده رها کن و در حال بمان . نفسی عمیق بکش و آرام بنشین . حالا با گوش دل بشنو صدای ناله های سه تارم را :
چشمانم را می بندم .
شمعی فراروی نگاهم روشن می شود . روحم پروانه ای می شود که بر گرد روشنای شمع می چرخد . سماع پروانه روح . صدای ناله بالهایم به آرامی بلند می شود ، اما ...
بر گرد آتش می چرخم و می چرخم . آتشی که از نیستان وجود روشنا گرفته . فریاد و فغان روح بلند می شود . بی قرار است . اما شوق فنا رهایش نمی کند . چرخ می زنم ،چرخ می زنم ، چرخ می زنم ... می گردم بر گرد آتش تا وجودم یکسره فنا شود و خاکسترم عطر عشق گیرد . با آخرین شعله شمع که در گدازه های مذاب خاموش می شود ، خاکستر جانم نیز رها می شود در نسیم یاد دوست ...
غم دارم خدا ، دلم درد دارد . صدای مبهم استاد با نوای سوز سه تار بلند می شود اما ... گوش جانم نمی شنود ناله ها را . گنگ است فریادهای خاموش استاد. حرکات چابک انگشتان استاد که بر سیم های سه تار به رقص در می آید ، گاه ناله نت ها را به گوش می رساند ، گاه غریو شادی آنها را از رهاشدن از بند عدم . آواها از نیستی به هستی می رسند . متولد می شوند : نیست بودم ، هست شدم ، زنده ام ، پس زندگی می کنم . گاه شادم ،گاه غمگین ،اما... هستم ... پس ...هستم .... هر چند در دستان قدرتمند خالقم هستم ، هر چند آفریده اویم ، اما هر چه هستم ... زیبایم !چون او مرا به بهترین حالت خود آفریده ! من نت فالش نیستم . من نوای سازی کوک ام که آفریده شدم تا شاد کنم ، یا که نه ... درددل را نجوا کنم ..
این همه آشفته حالی ، این همه نازک خیالی ،ای به دوش افکنده گیسو ، از تو دارم ،از تو دارم
دین من ،دنیای من ،از عشق جاویدان تو رونق گرفته ، سوز من ،سودای من ،از نور بی پایان تو رونق گرفته !
دلم درد دارد از فاصله ها ،از تفاوت زبانها ، تفاوت نگاهها ، دلم رنجیده از فاصله دو ما ! پس :
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم
زنگ تنفسی و دیدار و گپی کوتاه با استاد ذوالفنون مهربان و خندان رو . و سپس می رسیم به بخش بعدی برنامه و همراهی دو سه تاریست جوان و یک دف در دستان جوانی برومند . شنیدن صدای سه تار و دف با همخوانی گروه با اشعاری زیبا ، دلنشین است :
یک آسمان اشک شوق ریزم به پای دوست ...
باز آ که جان مرا آیینه باران کنی ، شام خزان مرا صبح بهاران کنی .
حافظ هم نقش به سزایی دارد در این میانه که می خواند :
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد به هر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد
الا یا ایهاالساقی ،ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی گیرد
و غریب سخن عشق که در هر کوی و برزن به پاست ....
می رسیم به دکلمه زیبای شعر محمد حسین بهرامیان توسط بابک پیرمرادی با تکنوازی استاد ذوالفنون :
آمد درست زیر شبستان گل نشست
دربین آن جماعت مغرور شب پرست
یک تکه آفتاب نه یک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است
این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست
این سومین ردیف نمازی خیالی است
گلدسته اذان و من و های های های
الله اکبر و انا فی کل واد ... مست
سبحان من یمیت و یحیی و لا اله
الا هو الذی اخذ العهد فی الست
یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم)
(او فکر می کنیم در این پرده مانده
است
..................................................
سارا سلام...اشهد ان لا اله... تو
با چشمهای سرمه ای...ان لا اله ...مست
دل می بری که...حی علی ...های های های
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
بالا بلند ! عقد تو را با لبان من
آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
باران جل جل شب خرداد توی پارک
مهرت همان شب..اشهدان..دردلم نشست
آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پرید
نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست
سبحان من یمیت و یحیـــــــــــــی و لا اله
الا هو الـــــــــــــذی اخذ العهــــد
فی الست
سبحان رب هر چه دلم را ز من برید
سبحان رب هر چه دلم را ز من گســــست
سبحان ربی الــ... من و سارا .. بحمده
سبحان ربی الــ ... من و سارا دلش شکست
سبحان ربی الــ... من و سارا به هم رسیــ...
سبحان تا به کی من و او دست روی دست؟
زخمم دوباره وا شد و ایاک نستعین
تا اهدنا الـصـ ... سرای تو راهی نمانده
است
مغضوب این جماعت پر های و هو شدم
افتادم از بهشــــــــــــت بر این ارتفاع پست***
یک پرده باز بین من و او کشیده اند
سارا گمانم آن طرف پرده مانده است
زیبایی را نمی شود اندازه گرفت . سکوت می کنم ...
با اجرای قطعاتی دیگر و اشعاری دیگر می رسیم به سماع مولانا در میان صدای سه تار و دف :
مرده بدم ، زنده شدم ، گریه بدم ، خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
و در آخر سرود ای ایران است که جان همه مشتاقان را بی قرار میکند بر عشق به این کهن دیار دوست داشتنی سرزمین محبوبم ایران ... تک تک سلولهایم با گروه می خوانند که :
ای ایران ای مرز پرگهر ،ای خاکت سر چشمه هنر ، دور از تو اندیشه بدان ، پاینده مانی و جاودان
برنامه تمام می شود . برای منی که همین چند وقت پیش کنسرت سه تار استاد حسین علیزاده را شاهد بوده ام ، ذهن ناخود آگاه به کار می افتد برای مقایسه . اما مجالش نمی دهم . چرا که مقایسه نمی شود ، نباید ،درست نیست ... که هر انسانی موجودی یگانه است و شگفت که نباید او را و توانایی هایش را با دیگری سنجید . پس راه قیاس را می بندم و سعی می کنم راز لحظات را دریابم و از حضورم در آن مکان بهترین بهره ها را ببرم . لحظات قشنگی بر من و ما گذشت ،به همراه همسر گرامی ، سپیده مهربان ودوست داشتنی ام و پدرخوانده عزیز . جای همگی تان سبز .
پی نوشت :
سازها در هر دستی رنگی دارند . سه تار استاد در نظر من مثل بازیچه ای بود که سرانگشتان هنرمند استاد آنرا به بازی می گرفت . مثل مومی نرم که به هر شکلی که می خواستند در می آمد . تصویر حرکات شگفت و چابک استاد را بر سیم های سه تار برای همیشه در ذهنم حک کرده ام . اما چهارشنبه مجالی دست داد تا در شرکت ترانه عارف ، میهمان صدای تار آرمین عزیز باشم . صدای ساز او را تا به حال چندین بار شنیده بودم . اولین بار در بازی نواهای شب یلدا . بعد آرمین لطف کرد و برای تولدم قطعه ای نواخت و ارسال کرد . بعدتر در بازی صداها و این اواخر برای درگذشت شیرزاد . اما شنیدن صدای تار با آن عشقی که آرمین ساز را در آغوش گرفته بود و چهره ای که غم را تداعی می کرد ، شنیدنی تر بود . خیلی تلاش کردم که بغضم را فروبخورم در آن مکان غریب . رنگ ساز آرمین ،رنگ عشق بود !
از تمام تلاشی که این برادر عزیزم برای برگزاری این کنسرت متحمل شد تشکر می کنم . بضاعتی بیش از این ندارم برای قدردانی . ممنونم داداش آرمین عزیز .
پی آهنگ نوشت :
توضیح اینکه آهنگ جدید وبلاگ به نام دولت عشق ساخته استاد ذوالفنون است که یکی از قطعاتی است که در کنسرت نواخته و اجرا شد .
با نام و یاد خدای مهربون
سلام
من محمد قهرمانم و می خواهم جریان آشنایی ام با ... را که بعد دخترخوانده ام شد برای ضبط در تاریخ تعریف بکنم .
درست در بیست و هفت آذر 88 ، کسی با نام سهبا ( که معلوم نبود خانم بود یا آقا !) کامنتی در وبلاگ سه شنبه شب ها گذاشت به این مضمون که : من همشهری آقای قهرمانم و کامل این غزل را می خواهم :
ندانم تیشه را بر ریشه می باید زدن یا سر
ز رسم کار چون آگه شوم ، فرهاد خواهم شد
.....
این شروع سخنان پدرم استاد محمد قهرمان است از نحوه آشنایی شان با من . اگر شنیدنش برایتان جالب است به اینجا مراجعه نمایید . استاد در انتهای سخنانشان آخرین غزل سروده خویش را می خوانند . آن غزل را با هم بخوانیم :
گر که در بستر گل خفته چو شبنم باشم
تا سحر سر نزند دست خوش غم باشم
لعنت سرو سرافراز مرا از پی باد
پیش هر باد اگر بید صفت خم باشم
من نمی خواستم از دست دهم خاطر جمع
عشق می خواست که چون زلف تو در هم باشم
رفت بر پای دلم تیشه زند بی دردی
عشق با جان من آمیخت که محکم باشم
از بهشت بر و گوش تو جدایی سخت است
پیرهن می شدم ای کاش که محرم باشم
تا به کوی تو رسم رفته ای از خانه برون
گر سحر خیز تر از باد صبا هم باشم
رتبه هر که فزون است ، گرفتارتر است
جای غم نیست اگر از همه کس کم باشم
نفس باز پسین قاصد مرگ است ولی
می شود عمر ابد ، با تو که همدم باشم
90/2/24
پی کنسرت نوشت :
کنسرت استاد جلال ذوالفنون به همت آقا آرمین گل و شرکت ترانه عارف ، پنجشنبه شب در سالن شهید رجایی قزوین برگزار شد . شب خوب و خاطره آمیزی بود .جایتان سبز . در اولین فرصت برایتان از آن خواهم نوشت ، اگر عمری به دنیا باشد . اما همینجا از زحمات بی نهایت آرمین عزیز کمال تشکر را دارم . می دانم که توقعش از این شهر و مردمانش و این خواهر کوچکش بیش از اینها بود ، اما ...چه کند بی نوا ، همین دارد ...
پی تولد نوشت :
امروز تولد یکی از فرشته های خوب خداست که با حضورشون به این زمین افتخار دادند . کسی که با سن کمش ، دریایی از تفکر و تدبر و عشقه . کسی که برای همیشه به دوستیش افتخار میکنم و از خداوند به خاطر حضورش سپاسگزارم . حمید عزیز ، تولدت مبارک . ایشاله همیشه سرشار عشق باشی و سلامت و بهروز .