سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

نامه ای از دفتر نامه های پنهان

به نام خداوند آبها ، باغها و سیبها


دیشب با دنیا حرفم شد . پشتم را به آسمان کردم ،‌شانه هایم از سنگینی نگاه ماه و ستاره که از پشت ابرها نگاه می کردند ،‌بی طاقت شدند . نمی دانستم حرفم را باید به که بگویم ،‌یا اصلا از چه بگویم . باور کن گاهی از کنار مادرم می گذرم و او را نمی شناسم . گاهی از جلوی خانه رد می شوم و بعد حیران ،‌به دنبالش می گردم . حتی به سراغ خودم هم نمی روم . گاهی خودم را توی چشمهای پرنده ای ، لای شاخه های درختی ، یا روی چترهای سپید از برف یا چشمهای خیس از اشک عابران جا می گذارم . حالا باید چطور ،‌باید چه ،‌باید از کجای قهرم بگویم ؟

برایت دفتری از نامه های پنهان نوشته ام . از توی همین شهر شلوغ . از توی همین شهر بی آسمان . راستی ، می آیی برویم آسمان را پیدا کنیم ؟ می خندی ؟!

هیچ پرنده ای نیازمند افتادن عکسش در آب نیست . آب ،‌عکس آسمان و پرنده را برای دلتنگی خودش می گیرد . حالا من از تمام آن روزهای گم شده پیش از نامه ها ،‌از روزهای دفترهای مشق ،‌تنها چراغی را به یاد دارم که در حیاط می درخشید تا قطره های باران را ببینم . چراغی که زیر نورش ،‌کودکی دفترش را گم کرد . یعنی تمام رویاهایش را گم کرد . درست حدس زدی ،‌کبری را می گویم . حالا من نه مثل کبری ،تصمیم گرفته ام دفترم را در باران گم کنم . تا تو یک روز آن را پیدا کنی ،‌خیس هم بشوی و بعد زیر آسمان آبی بنشینی و نامه هایم را بخوانی . آن وقت مطمئن باش شاعر می شوی .

اگر که کودکی هایت را عریان ،‌روی خاک غلت زده باشی ،‌توی آب گرم باغچه های یونجه خیس شده باشی ،‌اگر ماه در چشم های کودکیهایت لانه کرده باشد ،‌اگر خوابهایت شبیه زندگی ات و زندگی ات شبیه حرفهایت باشد ،‌آن وقت شاعر میشوی ، باور کن !

کاری ندارد ، تو راه بیفت به سمت باران و دفتر گم شده ،‌آن وقت می بینی که ماه با تو می آید ،‌درختها و سایه ها با تو  می آیند ،‌صداهای دنیا با تو می آیند . اما یادت باشد همیشه بعد از خواندن نامه ها ،‌زیر لب اسم باران ،‌ماه و چتری سبز را ذکر بگویی .

حالا اگر در اتاقی هستی ، می توانی پنجره را رو به رویاهایت باز کنی ،یا اگر زیر آسمان نشسته ای ذکر بگو ،‌ذکر !

ای که نمی دانم آخر تو را به چه نام بخوانم . نمی دانم ،‌فرض کن همه نامهای دنیا تویی . می دانی ،‌ما همیشه فکر می کنیم اگر اسمهای ما بزرگ باشد و بر کوچه ها و خیابانها بگذارند ،‌تا آخر دنیا می مانیم . اما این فرصتی که به ما داده اند خیلی کم است ،‌خیلی کم . و ما در این فرصت اندک همیشه در " فکر می کنیم " زندگی کرده ایم . اما یادت باشد ،‌این اسمهای کوچک و بزرگ تنها یک بهانه است .بهانه ای برای فرار از خودمان ،‌بچگی هایمان ، گم شدگی هایمان !

ولی چیزی از اول دنیا نگذشته است ،‌چیزی هم به آخر دنیا نمانده است . می دانی آخر دنیا کجاست ؟  آخر دنیا انتهای همین خیابان هولناک است که کودک در آن گم می شود . آخر دنیا ،‌ابتدای گم شدگی کودک در خیابان است . این را کودکان ،‌کودکانی که حالا بزرگ شده اند خوب می دانند . کودکانی که وقتی گم شدند ،‌راه خانه شان را فراموش کردند . با این همه یادت باشد ،‌به بچه هایی که از روستاها به مدرسه تو می آیند ،‌به بچه هایی که تو را در خیابان نگاه می کنند ،‌اول اسم باران و بعد اسم ماه را یاد بدهی . اول دنیا ،‌آخر دنیا هرکجای عالم که باشد ،‌اسمش هر چه که باشد ،‌خودش هر چه که باشد ‌مهم نیست ،‌بچه ها خودشان پیدایش می کنند .

دلم برای ماه تنگ شده است . حالا اگر رویم را به آسمان برگردانم ،‌اگر ماه نیامده باشد ،‌شاید گریه ام بگیرد ،‌یا شاید بمیرم . کسی چه می داند ؟هر چه هست ،‌یادت باشد ،‌حتما یادت باشد ،‌بچه ها ،‌باران و ماه ،‌باران و ماه و چتری سبز که من به دست می گیرم تا آخر دنیا .

همین .

من چندی مانده به فصل باران برمی گردم .


هیوا مسیح

از کتاب من از دنیای بی کودک می ترسم



چشمی برای اینهمه دیدن نداشتیم
وقتی خیال راست شنیدن نداشتیم
غوغای عشق بود وغزلپوش می شدیم
تاری برای درد تنیدن نداشتیم
اصلن مهم نبود خیالی که خام بود
اصلن مهم نبود که چیدن نداشتیم
بی توشه راهی سفر زندگی شدیم
غافل از اینکه پای رسیدن نداشتیم
مثل پلنگ زخمی بر قله ها اسیر
بال به سمت ماه پریدن نداشتیم
حالا غروب تلخ غزلهای شاعر است
یعنی به غیر درد کشیدن نداشتیم

خانم مریم حقیقت

پنجگانه ای به وسعت غم

1-

روزگار غریبی است دخترم ! دنیا از آن غریب تر .

این چه دنیایی ست که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمی آورد ؟

این چه روزگاری است که " راز آفرینش زن " را در خود تحمل نمی کند ؟

این چه عالمی است که دردانه خدا را از خویش می راند ؟!

روزگار غریبی است دخترم !‌ دنیا از آن غریب تر !‌

آنجا جای تو نیست . دنیا هرگز جای تو نبوده است . بیا دخترم . بیا . تو از آغاز هم دنیایی نبودی . تو از بهشت آمده بودی ... تو از بهشت آمده بودی ...

2-

این پای را بگو از ارتعاش بایستد . این دست را بگو که دست بدارد از این لرزش مدام . این قلب را بگو نلرزد . این بغض را بگو که نشکند و اشک از ناودان چشم نریزد . این دل بی تاب را بگو که فاطمه هست ، نمرده است !‌ ای جلوه خدا !‌ ای یادگار رسول !‌ زیستن بی تو چه سخت است . ماندن بی تو چه دشوار . این مرگ ،‌مرگ تو نیست . مرگ عالم است . حیات بی تو ،‌حیات نیست . این مرگ ،‌نقطه ختمی است بر کتاب جهان . زمین با چه دلی تو را در خویش می گیرد و متلاشی نمی شود ؟ آسمان با چه چشمی به رفتن تو می نگرد که از هم نمی پاشد و فرو نمی ریزد ؟ خدا اگر نبود من چه می کردم با این مصیبت عظمی ؟ انا لله و انا الیه راجعون .

3-

غم به جراحت می ماند . یکباره می آید، اما رفتنش ،‌التیام یافتنش و خوب شدنش با خداست . و در این میانه ‌، نمک روی زخم و استخوان لای زخم و زخم بر زخم ،‌حکایتی دیگر است . حکایتی که نه می شود گفت و نه می توان نهفت . حکایت آتشی که می سوزاند، خاکستر میکند ، اما دود ندارد و یا نباید داشته باشد !

4-

"سلامی به زیبایی هر آنچه خدای رنگ است.چقدر دنیا تنگ است و چقدر دلهای فراخ دراین دنیای تنگ زیبایند.چقدر حس همدردی ...برادرم محزون بود و...دلتنگ ...اما چه زیبابود همدلیهایی که میشد با او...قلبهایی که همچون او میطپیدند.خدای من تو چه کرده ای در خلقتت...چه باشکوهی..خدایا دل غمدیده اش را ..چشمهای اشکبارش  ..دردهای درون سینه اش ...میدانم  تو همه را مرهمی  ...او فقط از توبود و از تو میگفت. پس  با او باش که هستی."

بارها و بارها این چند سطر را خواندم و هر بار بغض بود که گلویم را می فشرد . گاهی کلماتی به ظاهر ساده ، دل را ویران می کنند ، ذهن را در هم می کوبند و زبان را در کام می خشکانند . خیلی تلاش کردم که در این روزهای خستگی و سکوت ،‌واژه ها را به کمک بخوانم برای اندکی تسلای دلی دردمند . اما نتوانستم !‌ حقیقتا نمی توانم . پس شهادت بزرگ بانوی اسلام را بهانه کردم تا با کمک واژگان سید مهدی شجاعی ،‌غم درونم را بیان کنم . امیدوارم بضاعت ناچیزم را بر من ببخشایید . خداوند روح همه مادران درگذشته را غریق رحمت نامنتهایش نماید . بیش از این هیچ  ندارم ....

5-

رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند

آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند

از دل برکه شب سرزد و تابید به خورشید

تا دل روشن نیلوفری اش پاک بماند

دل و دامان شب آنگونه ز سوز دم او سوخت

که گریبان سحر تا به ابد چاک بماند

خوشه سرمست رسیدن شد و از شاخه فرو ریخت

تا که در خاک ، رگ و ریشه این تاک بماند

هر چه دیدیم از این چشم ‌،‌همه نقش بر آب است

نیست نقشی که در آیینه ادراک بماند

جز صدای سخن عشق صدایی نشنیدم

که در این همهمه گنبد افلاک بماند .

قیصر امین پور


پ . ن :

بند ۱-۳  از کتاب کشتی پهلو گرفته سید مهدی شجاعی ست .


بزم مهتاب

خیالت می خزد همچون پری در خلوت خوابم

ترا حس می کنم با هر تپش در نبض بی تابم

نهم با چشم گریان ، شب به بالین سر ، ولی هر دم

ز وحشت می پرم از خواب ، گویی می برد آبم

اگر سازد فلک ، سنگ فلاخن از من خاکی

چه دستی می تواند کرد تا کوی تو پرتابم ؟

دعایم می کنی وقت عبادت - گفته ای با من  -

ولی بنگر تهی آغوش تر از هر چه محرابم

شبی کز فیض دیدار تو گردد کلبه ام روشن

نخواهم رفت ، اگر خواند به بزم خویش ، مهتابم !

به دست ناکسان افتادنم را بر نمی تابی

که دانی گوهری ارزنده و بسیار کمیابم

چو آن سازی که رام دست استاد ازل باشد

سراپا رعشه از شوق نوازشهای مضرابم !

نسازد همت من با فروغ عاریت هرگز

به نور اندک خود کرده ام خو ، کرم شبتابم!

غبار آلوده ام چون بوته زرد کویر خشک

نه همچون سبزه نوخیز باران خورده شادابم

به ساحل رفت و آمد داشتم چون موج ، پیش از این

به گرد خویش می گردم کنون ، انگار گردابم

دگر باید که در خاک فراموشان دهندم جا

نه تصویرم که بردارند و بگذارند در قابم

استاد محمد قهرمان

1389/4/17

پ . ن :

احساس می کنم شما هم مثل من به یک غزل زیبا برای دمی آرامش نیازمند هستید . از کجا زیباتر از غزلیات پدرم بیابم ؟! امید که شما هم مثل من لذت ببرید از خواندنش .

سه گانه ای متفاوت!

1-

فرشته پیش تو از خود فرود می آید

برابر تو فلک در سجود می آید

خود آفتاب ز اوجش چو ذره رقص کنان

به جذبه در قدم تو فرود می آید

رهایی است حضورت که در حضور تو ، دل

رها ز وسوسه هر چه بود می آید

نماز من همه آندم بود که قامت تو

به رقص در مه جادو ، چو دود می آید

یقین ، خیال صدایت گذشته در خوابش

که از ستاره صدای سرود می آید

کلام می شدم ای کاش در تکلم تو

که چون کتاب خدا از خلود می آید

اشارتی کن و بنگر که چون به سوی تو جان

گذشته از همه بود و نبود می آید

دوازدهمین ایستگاه از بهشت اردی بهشت همیشه برای من روز قشنگ و مقدسی بوده . برای کسی چون من که عاشق مدرسه و معلمانش بودم ، رسیدن این روز یعنی تقدیس همه مقدساتم . گرچه من همیشه عشقم را به معلمانم نشان داده ام و منتظر چنین روزی نبوده ام ، اما بعضی روزها در تقویم جلوه خاصی دارند. بدون هیچ حرف اضافه ای ، همینجا رسیدن این روز قشنگ را به دو معلم و دو دوست عزیز که در این فضای مجاز می شناسم و در دلم بسیار حقیقی ترند از خیلی از دوستان حقیقی ، تبریک می گویم و امیدوارم که روزگار برایشان همواره بر مدار شادمانی و سلامتی و موفقیت بگردد . خانم سعادت یار مهربان و آقا بزرگ عزیز ، روزتان مبارک . همیشه پرتوان و شادمان باشید .


2- توضیح تکمیلی پست قبل :

از همه شما دوستان خوبی که همدلی خودتان را بر این درد نشان دادید ممنونم . باور کنید من شیرزاد عزیز را نمی شناختم . ارتباط مجازی ما هم در حد رد و بدل کردن دو یا سه کامنت بیشتر نبود . اما تلنگر اصلی آنجاست که همیشه فراموش می کنیم ممکن است دمی دیگر نباشیم . روز پنجشنبه ایشان هم در بین ما بود . حتی روز شنبه کسی از رفتنش خبر نداشت . دیروز بعدازظهر وقتی وبگذر ، گذر شخصی از سایت مکتوب را به وبلاگ من نشان داد ، یک لحظه دلم لرزید . قبل تر ها این اتفاق بسیار می افتاد و من با خود می گفتم : باز وقت نگذاشتی بروی و مطالبشان را بخوانی . تلنگر یعنی همین ! یعنی ممکن است هیچگاه فرصت جبران نداشته باشی . یعنی وقتی دیروز کامنتی را در وبلاگ مکتوب گذاشتم که می دانستم هیچگاه تایید نمی شود ، با خود فکر می کردم یعنی شیرزاد می تواند ببیند و بخواند ؟  اینطور بود که یاد حرف بزرگترها افتادم که در مورد بعضی از رفتگان می گویند دستش از دنیا کوتاه است !  مثل مادری که فرزند کوچک دارد و خیلی زود می رود . مثل کسانی که کار ناتمامی دارند و به ناگاه وقت رفتنشان می رسد . سئوالم از خودم همین بود . یعنی کدام کار ضروری من ناتمام مانده ؟ اگر همین حالا اتفاقی بیفتد و من برای همیشه رفتنی شوم ، حسرت انجام دادن یا ندادن کدام کار را با خود خواهم برد ؟ روحم سرگردان چه امر محقق نشده ای می شود ؟ بیایید همه از خود این سئوال را بپرسیم و تا دیر نشده برای پاسخش اقدامی درخور  انجام دهیم . دوباره می گویم ، دسته بندی آدمها کار ما نیست . وقتی رفتن یکی باعث ناراحتی دل اینهمه آدم می شود که حتی او را ندیده اند ... وقتی همراه با خانواده و عزیزانش غصه دار می شوی و خود را همدرد آنها می پنداری ... وقتی به خاطر نجات کسی به آغوش مرگ پناه برده ای ... وقتی نبودنت اینهمه تلنگر با ارزش را سبب می شود ، یعنی آنقدر خوب بوده ای که رفتنت هم درس باشد . خوشا به حال آنانکه زندگی و مرگشان هر دو ارزشمند و هدفمند است .

3-

مثلا می خواستم سکوت کنم ..........


پ. ن :

من بیش از یکبار خواندم راهنمای آسمان آقا محسن محمد پور را . نظر شما چیست ؟!


زودهای ناگهان

حرفهای ما هنوز ناتمام...

                 تا نگاه می کنی 

                        وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه با خبر شوی

    لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

       ای دریغ و حسرت همیشگی

           ناگهان

                چقدر

                      زود

                           دیرمی شود !


یک روز که خیلی دور نیست ..... یک روز که خیلی دیر نیست .... همه مون رفتنی هستیم .... خیلی مهم نیست کی و کجا و چطور ..... اما میخوام بدونم وقتی رفتیم ، توی دستهامون چی داریم ؟!!!!

رفتن شیرزاد تلنگر سخت امروزم بود . قلبم درد میکنه هنوز ....


پ. ن :

از اینجا صدای زخمه تار آرمین را بشنوید که برای شیرزاد رها شده از قفس خاکی تن نواخته .