سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

نامه ای به مهر

"این روزها لحظه هایمان انگار روی شانه های دلتنگی پیش می رود اما ایمان دارم که تاب می آوری
تو با همان خنده های مهربانانه ات دلتنگی را با تمام قوایش به زانو درمی آوری
تو با باوری که انگار از خدا سرچشمه می گیرد مجالی به دلتنگی نخواهی داد
من ایمان دارم که خدا همنفس تو و همپای تو پیش می آید و پیش از آنکه زانو بزنی دستت را می گیرد...
نرگس ها حتی در باد هم سرخم نمی کنند با اینکه ساقه ای نازک دارند
و تو زیباترین نرگس دنیایی
فردا شادترت خواهم خواند ایمان دارم"


وقتی در پاسخ دلتنگی ، نامه ای چنین پرمهر دریافت کنی ، وقتی کلمه به کلمه این چند خط برایت حدیث مهر باشد و روشنی ، کدام واژه را برای بیان قدردانی و سپاس ویژه قلبت خواهی یافت تا بتوانی حق کلام را ادا کنی و هر آنچه را در قلبت جاریست ، بر لبت نیز ساری کنی ؟!

سمیه مهربانم ، هر روز این روزگار ، مرا بر این اعتقاد قلبی ام بیشتر و بهتر استوار می گرداند  که هر چه را بدهی ، می گیری . که هستی همه اش موازنه همین نیروهای خیر و شر است ! که اگر خیر بخواهی و نیکی بکاری ، شادمانی و خوبی درو میکنی و اگر شر بخواهی ، همان را دریافت  خواهی کرد . گل نیلوفر نازنینم ، هر آن چه خیر است و شادی است و تندرستی است و خوبی و نشاط به همراه همه آرزوهای قشنگ قلب مهربانت را از خداوند مهربانی ها برایت خواهانم . از یگانه مهربان هستی ممنونم به خاطر حضور همیشگی ات در این لحظات زندگی ام .

یک داستان کودکانه !

تخت یک گنجشک چه اندازه باید باشد ؟!


تخت چوبی قشنگی بود که کسی رویش نمی خوابید ،  چون پسر بچه ای که رویش می خوابید بزرگ شده بود . روزی که پنجره باز بود ، گنجشکی لب پنجره نشست و به تخت گفت :" من توی لانه ام تخت ندارم . تو تخت من می شوی ؟ "

تخت که مدتی بی مصرف مانده بود قبول کرد . گنجشک گفت : "از پنجره بپر پایین و دنبالم بیا ."

پریدن از پنجره برای تخت کار راحتی نبود و یکی از پایه هایش لق شد . تخت چوبی به دنبال گنجشک به راه افتاد . کمی بعد به رودخانه رسیدند . گنجشک گفت :" لانه ی من آنطرف رودخانه است  . شنا بلدی ؟"

تخت چوبی گفت :" مگر نمی دانی هیچ کس در شنا کردن به پای تخت چوبی نمی رسد ؟ " و توی آب شیرجه زد . آب می رفت و تخت را با خودش می برد .

گنجشک روی تخت نشست و گفت :" وای همیشه دلم می خواست سوار کشتی بشوم !"

تخت خندید و هی توی آب بالا و پایین رفت . رودخانه به دریا رسید . تخت و گنجشک هم در دریا بودند تا به ساحل رسیدند . مرد ماهیگیری تخت را دید . خوشحال شد و گفت :" چه تخت خوبی ! فقط یک پایه اش لق است که با میخ درستش می کنم !" ماهیگیر دوستش را صدا زد . دو نفری سر تخت را گرفتند و به خانه ی ماهیگیر بردند . گنجشک هی جیغ زد . هی بالای سر ماهیگیر پرواز کرد و گفت :" این تخت مال من است ! "  اما ماهیگیر حرفهای او را نمی فهمید . گنجشک به تخت گفت :" تو چیزی بگو ! تو مگر مال من نیستی ؟"

تخت از اینکه ماهیگیر می خواست پایه ی او را دوباره محکم کند خوشحال بود . این بود که گفت : " چه کاری از دست من بر می آید ؟"

گنجشک روی تخت نشست و گفت :" باشد .... هر جا می روی برو . به سلامت !  راستش برای لانه ی من کمی بزرگ هستی !"

و پرواز کرد و رفت !


فریبا کلهر ( هفتاد قصه قد و نیم قد برای کودکان )

دغدغه ای به ارزش یک زندگی

چند روز است تمام ذهنم درگیر موضوعی است که نمی توانم نتیجه ای برایش بیابم . بلاتکلیفی ذهن و دل گاه کار دست آدم می دهند . گاهی تصمیم گیری چقدر سخت می شود . گاه برای دستاوردهای زندگی چقدر باید تاوان داد ! گاه برای رسیدن به هدف چقدر باید توان گذاشت ، باید جنگید ،‌مبارزه کرد و امید داشت . من به شخصه برای هر چه دارم جنگیده ام . طبیعت هیچگاه به آسانی ، خواسته های دل را در مسیر ما قرار نمی دهد . باید هزینه کرد تا رنگ آرامش دل را دید . که اگر این مبارزه ها هم نباشد ، ارزشی برای داشته هایمان قائل نخواهیم شد . من تکلیفم را با خودم و دلم می دانم . اما هرگاه خواسته ام عزیزی را در تصمیمش یاری برسانم و او را از این رسم روزگار آگه کنم ،‌دچار مشکل شده ام . خیلی سخت است برای کسی که خودش را ،‌دلش را و خواسته آنرا نمی داند تا بتواند تصمیمی درست بگیرد ! تا ندانی که هستی و کجای زندگی ایستاده ای و قرار است به کجا برسی ، چگونه می توانی مسیری را انتخاب کنی تا ترا به مقصود برساند ؟ تا مسیری را انتخاب نکنی ، چگونه می توانی از مخاطرات و مشکلات پنهان در راه آگه شوی و خود را برای مقابله با آن آماده نمایی ؟ تا ندانی آیا هدفی که برای خود در نظر گرفته ای ارزش همه این سختی ها را دارد یا نه ، چگونه می توانی محکم و مصمم و بی هیچ تردیدی گام در مسیر بگذاری و برای برداشتن تمامی موانع بی هیچ شکی در دل اقدام کنی ؟ خود آگاهی بالایی می خواهد تا بتوانی هدف را انتخاب کنی و راه درست را تشخیص دهی ،‌آنگونه که با کوچکترین مشکلی پشیمان نشوی و بر نگردی و تا آخر مسیر را ادامه دهی . و چه سخت است به مسیری کشانده شوی ، بی اینکه بخواهی ، سختی اش را تحمل کنی اما مطمئن نباشی چه میکنی ! که در این صورت حتی اگر به آخر راه هم برسی ، ممکن است با خود  بیندیشی آیا این مقصد ، ارزش همه این سختی ها و توانی را که من برایش خرج کردم را داشت ؟

باید به هوش باشیم تا موقعیت های سخت زندگی را تشخیص دهیم ، راه و چاه گذر از این موقعیت ها را دریابیم و نقش خود و دیگران را در رسیدن به شرایطی مطلوب در گذر از این موقعیت ها بدانیم ،‌که زندگی همیشه فرصتها را به آسانی در اختیار نمی گذارد و همواره راه را برای جبران باز نخواهد گذاشت . به هوش باشیم و بدانیم که برخی خطاها غیر قابل جبرانند . نتیجه برخی تصمیم گیری های غلط ،‌هرگز از زندگی ما و از ذهن ما پاک نخواهد شد . یادمان باشد که در برابر زندگی خود و حتی دیگران مسئولیم و نمی توانیم با بی تفاوتی به گذر سریع ثانیه های عمرمان نگاه کنیم و بگوییم کاش بگذرد این روزگار بی فرجام ...

می دانم گاهی برای گرفتن تصمیم در سخت ترین شرایط قرار می گیری . می فهمم چه سخت است انتخاب وقتی دو سوی تصمیم گیری ،‌دو پاره دلند که تو نمی دانی در این مبارزه با تقدیر ، کدام سوی دلت را بگیری ، که می دانم انتخاب در این شرایط چه سخت و آزار دهنده می شود و تو چه شکننده می شوی وقتی در هر دو سو ، متهم هستی و بازنده هستی و برنده هستی و اصلا چه می گویم ، مگر می شود دل را به دو نیم کرد و طرفی را راضی نگاه داشت و آن یک را ناراضی ؟ که مگر پیروز چنین میدانی می تواند وجود تو باشد ؟ راستش اصلا نمی دانم چه می گویم ؟ این موضوع آنقدر برایم ابهام دارد که گفته هایم را هم بی سروسامان می کند . وقتی کلمات اینقدر گیج می زنند در بیان این مشکل ، ذهن و دل بیچاره چه باید بکنند ؟ من تنها آنقدر می دانم که اگر جای تو بودم ، دلم می خواست در این میان خود را به دستان قدرتمند کسی بسپارم که آگاه ترین است و از او بخواهم که خود یاریگرم باشد در این مسیر . پس تو هم با آگاهی و اعتماد کامل همین کن و از او بخواه زیباترین تقدیر را .

و من چه لذتی بردم وقتی از من پرسیدی : دستان خالی قیمتی دارند  یا نه ؟ و من که نمی دانستم چه بگویم ، گفتی : در دستان من نه قدرتی است به حمایت ، نه ثروتی به آسایش ،‌اما در آن عشقی است که تمام آرامش دنیا را به ارمغان خواهد آورد . و مگر می شود دستان به ظاهر خالی پدر را و مادر را قیمتی گذاشت ، وقتی پربهاترین گنجینه دنیا را که  همان عشق ناب و بی بدیل است در خود نهان دارند ؟ وقتی نام و یاد پدر و مادر اینقدر آرامش زاست ،‌دستانشان چه اکسیر عجیبی است از هر آنچه مفهوم آرامش است در این روزگار فانی . دعا کنیم دستانمان و قلبمان و وجودمان خالی از عشق نباشد .دعا کنیم که هدفمان را خوب بشناسیم و راهمان را درست بیابیم و آنگونه عمل کنیم که در واپسین روز ، حسرت به دل اولین قدمهای مسیر نباشیم . خدا کند آنگونه بگذریم در گذر از ثانیه ها ، که خاطرات تک تک آنها را با قیمتی ترین جواهرات دنیا هم تاخت نزنیم ! خدا کند دل را آنقدر دریایی و پرتلاطم نگاه داریم که از رکود مرداب افسردگی ها دور بماند و با درجازدنش نپوسد و جذر و مدهای عشق باشد که هیاهوی دل را به آرامشی در عمق برساند و به سرزندگی ای در خور زندگی مان به عنوان یک انسان .

امید که زندگی مان قصه پروازی به اوج باشد ، نه عادتی از روی اجبار در فضای خاکی سراسر تکرار روزمرگی و بیهودگی و افسردگی و هر آنچه آدمی را از آدمیتش دور می کند .

و باز هم دعا می کنم که زندگی مان هر لحظه و هر آن حدیث مکرر عشق باشد و دلدادگی ، که پرواز بی عشق ، فرودی است از اوج به حضیض و نه از خاک به نور !  خدا کند مقصدمان مهر باشد و بال پروازمان نیز مهر !

راه عشقت اگر به خود خواند ....

چشم خود را نوید می دادم ، با تو دیدار تازه خواهد کرد

چه خبر داشتم نمی آیی، دیده افتد به گریه از سر درد

نه همین چشم ، بلکه دل را نیز ، خوانده بودم به گوش ، مژده وصل

دیده با گریه گر شود آرام ، با دل منتظر چه باید کرد ؟

دیدنت جان تازه می بخشد ، غیر معجز چه می تواند بود ؟

تشنه ای در سراب اگر یابد ، چشمه ای صاف و پاک ، آبش سرد

گر بپرسی که حال من چون است ، گویمت چون پیاده ای خسته

در بیابان شده سراپا چشم ، تا سواری عیان شود از گرد

رفت پیرانه سر ز محنت هجر ، ذوق ایام خردی از یادم

کاش مادر نزاده بود مرا ! کاش دایه مرا نمی پرورد !

پیش تو گر ز روی نادانی ، از جوانی زدم زمانی لاف

همچو آیینه ، چین پیشانی ، پیری ام را به روی من آورد

بعد عمری چو با تو بنشینم ، ای لبت سرخ تر ز هر چه عقیق !

دور می داری از لبم لب را ، تا شود روی من ز حرمان زرد !

من و تو هر دو کشته عشقیم ، خون من سرخ تر ز خون تو نیست

برق چون دشنه را فرو آرد ، نه به زن می دهد امان ، نه به مرد

گاه باشد که دشمنی ها را ، نتوان رنگ دوستی بخشید

آتش و آب می رمند از هم ، عشق و عقلند در نزاع و نبرد

دشت عشق است دلفریب ، ولی،  جمع در اوست مهر و کین با هم

می زند خار و سنگ این وادی ، بوسه بر دست و پای راهنورد !

راه عشقت اگر به خود خواند ، دهمت مشفقانه پندی چند

دل شیرت اگر که نیست ، مرو ! مرد ره گر نه ای ، ز ره برگرد !


استاد محمد قهرمان

۹۰/۰۱/۰۹

ترجیح میدهم هیچ حرفی نزنم . آنقدر از شنیدن این غزل احساس زیبا از زبان پدرم و با اوج احساسشان به وجد آمدم که خواهش کردم سریع آنرا برایم بفرستند و ایشان هم لطف کرده و روی  دخترشان را زمین نینداختند !‌ من که هنوز زبانم به شوق بند آمده ، شما را نمیدانم ! امید که لذت ببرید از خواندنش .

کاش از درخت آویزان بودم


"درخت سیب پر از سیب های قرمز و آبدار بود . ماه از توی آسمان به درخت سیب نگاه کرد . به سیب های سرخ نگاه کرد و با خودش گفت " کاشکی من هم سیب بودم !‌ از درخت آویزان بودم ! ‌باد که می آمد تکان می خوردم !

فرشته ی آرزو صدای ماه را شنید و او را به آرزویش رساند . یک دفعه ماه خودش را لای درخت سیب دید. کنار سیب های سرخ بود . باد وزید و او را تکان داد . ماه خندید . خوشحال بود . صبح روز بعد بچه های دهکده پیش درخت سیب رفتند . سیب های قرمز را چیدند و خوردند . یکی از پسرها ماه را دید . بقیه ی بچه ها را صدا زدو گفت : نگاه کنید !‌همه ی سیب های این درخت قرمزند . فقط این یکی زرد است .

پسر دیگری از درخت بالا رفت و ماه را چید . پایین آمد و گازش زد . یک گاز بزرگ . دندان های پسر ،‌ماه را قلقلک داد . ماه خندید . ناگهان از توی دل ماه نوری طلایی بیرون ریخت و همه جا را روشن کرد . نور ماه مثل جوی شد و راه افتاد. بچه ها هم به دنبالش راه افتادند و توی نور ماه شنا کردند و به سیب های قرمزشان گاز زدند .

کمی که گذشت نور ماه جمع شد . گرد شد . ماه شد و به آسمان برگشت . توی آسمان نشست و به زمین نگاه کرد . از آن بالا نگاهش به درخت اناری افتاد که پر از انارهای آبدار بود . با خودش گفت : کاش من هم انار بودم و توی دلم هزار تا دانه ی قرمز بود !‌

و باز هم فرشته ی آرزو صدای او را شنید و ...."



تعجب نکنید . این یک قصه ی کوتاه از مجموعه ی هفتاد قصه قد و نیم قد برای کودکان ،‌نوشته فریبا کلهر است که دیروز از جشنواره ملی اسباب بازیهای قزوین برای نیایش کوچکم خریداری شد . این جشنواره هم از ابتکارات جالبی ست که در این شهر انجام شده و برگزاری آن توسط استانداری ، شهرداری و کانون پرورش فکری کودکان صورت گرفته است . اصولا قزوین در زمینه های فرهنگی شهر پیشتازی است که همیشه پیشرو در ارائه برنامه ها و ایده های نو و جذاب است . در این جشنواره که از چهارم تا پانزدهم فروردین در محل سعدالسلطنه قزوین برگزارشده ،  علاوه بر غرفه های صنایع دستی قزوین و آشنایی با آثار و ابنیه قدیمی و تاریخی این شهر ،‌غرفه های متعددی نیز در زمینه های مختلف مخصوص کودکان از جمله آموزش سفال ، اریگامی ،‌طراحی چهره و کاریکاتور ، غرفه های نقاشی کودکان ، روانشناسی کودک و حوزه سلامت ،‌آتلیه کودک ، غرفه اسباب بازیهای بازیافتی ،‌آموزش شهروندی به زبان کودکان و همین طور غرفه های اسباب بازیهای دست ساز ،‌غرفه های مخصوص کانون پرورش فکری کودکان ، غرفه های فروش اسباب بازی و همینطور غرفه انتشارات شهر قلم نیز وجود داشت که بسیار مورد استقبال خانواده ها و بخصوص کودکان قرار گرفته بود . به علاوه در دو سالن مجزا ،‌برنامه های زنده شامل قصه خوانی و نمایش عروسکی و شعر و موسیقی زنده و همینطور اجرای مسابقات شاد و مفرح برای کودکان توسط مجری های توانای صدا و سیما در حال اجرا بود که برای کودکان حاضر در نمایشگاه بسیار جذاب و سرگرم کننده بود . من به شخصه از حضور دو ساعته خودم به همراه بچه ها در فضایی با معماری سنتی و قرار گرفتن در فضای شادمانه کودکانه بسیار لذت بردم و نمی توانم مراتب قدردانی ام از ایده پردازان و دست اندرکاران ارائه این برنامه های زیبا را ابراز نکنم . امید که هر روز شاهد اجرای بیشتر و بهتر و متنوع تری از این دست برنامه ها باشیم .