دیوانه سویش رفته ام ، دیوانه تر برگشته ام
خورشید رویش دیده ام ، با چشم تر برگشته ام
مشکل رهایت می کند ، خاکی که دامنگیر شد
دل مانده در غربت به جا ، من از سفر برگشته ام
گه چهره ای از چهره ها ، آید به چشمم آشنا
گویی به شهر و خانه ام ، بار دگر برگشته ام !
گاهی ز یادم می رود ، دل کرده در غربت وطن
وز خویش پرسم کز سفر ، تنها مگر برگشته ام ؟!
ناصح مده پندم که من ، مرد جدایی نیستم
هرگاه پا مانده ز ره ، سویش به سر برگشته ام
او در کجا ، من در کجا ، دورم از او فرسنگها
شادی مباد از او جدا ، غمگین اگر برگشته ام
خواهم که رفت و آمدم ، آرام باشد چون نفس
تا او نداند رفته ام ، یا بی خبر برگشته ام !
در پیچ و تابم روز و شب ، گاهی رسد جانم به لب
زنجیر زلفش دیده ام ، دیوانه تر برگشته ام !
۱۳۸۹/۰۷/۱۴
حکایت این روزهای من ، حکایت غریبی است . گاهی در سر وقایع زندگیم می مانم . اینکه چه دستی مرا در این مسیر می اندازد و هدفش چیست ؟ گاهی به شدت احساس دلتنگی می کنم . و عجیب اینکه این حس دلتنگی در تمام این سالها با من بوده و تحت هیچ شرایطی رهایم نمی کند . آنقدر دلم تکه پاره شده ، که دیگر در وجود خودم از آن سراغی نمی بینم ! بگذریم ،
چند روزی بود که از پدربزرگوارم ، استاد محمد قهرمان ، بی خبر بودم . گرفتاری اجازه خبر گرفتن را از من سلب کرده بود . دیروز صبح عزم کردم تحت هر شرایطی که شده با ایشان صحبت کنم ، در حالیکه نمی دانستم استاد نیز با نامه ای سراغ مرا گرفته اند ! شاید برای شما اینگونه نباشد ، اما من همیشه به این مسائل و این ارتباطات روحی و دلی توجه خاصی دارم . یک جور یکدلی و هماهنگی خاصی را نشان می دهد در زنجیره هستی که خوشایند است . دو روز پیش در جواب سمیه عزیز نوشته بودم که استاد قهرمان ، پدر واقعی من نیستند و تنها به من این افتخار را داده اند که ایشان را پدر خویش بدانم و دیروز استاد در نامه شان اشاره کرده اند که ... اصلا بگذارید قسمتی از نامه ایشان را - با کسب اجازه از خودشان - برایتان بنویسم تا بدانید حس مرا از خواندنش :
" مدتی است از تو بی خبرم . ناخودآگاه این شعر حافظ به ذهنم رسید : پدر را باز پرس آخر ، کجا شد مهر فرزندی ؟ چند بار خواستم برایت پیغام بگذارم که نشد ، امیدوارم خودت و سایر اعضای خانواده خوب باشید ..... گویا بعضی ها باورشان شده که من پدر تو هستم .باعث افتخار من بود اگر دختری به این خوبی می داشتم .... نوشته های تو و اظهار نظرها را در وبلاگ می خوانم . سلامت و سعادتت آرزوی من است ..."
سخت نیست درک حس من در هنگام خواندن نامه ! اما سخت است که بدانید چقدر وقت صحبت کردن با ایشان ، حسرت می خورم که کاش مشهد بودم و در کنارشان و می توانستم آنطور که دلم می خواهد سیر ببینمشان و با ایشان سیر حرف بزنم ! گرچه بعید میدانم دل من سیری پذیر باشد در این زمینه ! بگذارید از همینجا به نازنین پدر مهربانم بگویم :
پدرم ، مهربانم ، استاد بزرگوارم ، آنچه که دل دریایی شما را به درد آورده ، دل مرا نیز در خود می فشارد و صدای ناله اش را به آسمان بلند می کند . و چه سخت است حدیث دل بشنوی و زبان سخن نداشته باشی ، چرا که این دردها را درمانی نیست ، که خود شیرین ترین درد روزگار است ! و خوشا به سعادت انسانی که چنین عصاره هستی را با تمامی جان دریافته که تمام سرمایه عمر آدمی همین زخمها و دردهاییست که در دل دارد ! پدرم ، از صمیم قلب برایتان آرامش قلب و روحتان را آرزو میکنم و امیدوارم پیوسته سلامت باشید و چشمه شعرتان که از دل دریاییتان بر می خیزد ، جوشان باشد . در برابر شما سخن گفتن ، زیره به کرمان بردن است . دلواژه های بی سرانجام مرا به بزرگواری خودتان ببخشید . برای دل نا آرام دختر کوچکتان نیز دعا کنید پدرم که من همیشه محتاج نگاه مهربان شما هستم . در پناه خداوندگار مهر برقرار باشید و استوار .
پی درخواست نوشت :
از دوستان عزیزم می خواهم در صورتیکه آهنگ وبلاگ مرا می شنوند ، نظرشان را نسبت به آن اعلام دارند و در صورتی که امکان شنیدنش برایشان نیست ، مرا درجریان قرار دهند . ممنون این محبتتان خواهم بود.
غرقه در دنیای مجاز خویش بودم و رابطه های شیرین و سرگرم کننده اش ، غوطه ور در عالم دوستیهای پاک و بی ریا ،بازیهای خلاقانه و شادی آفرین ، شگفت زده از تفاوتهای فراوان دنیای آدمها ،آدمهایی که همه از یک خاکند و عصاره ای از یک روح ، اما دنیاهایشان از این سر کهکشان تا آن سو متفاوت . اتفاق پنجره ای گشود برایم به سوی آسمانی که سیاهی اش دلم را آزرد اما ایهام نوشته هایش خبر از رمز و رازهای فراوانی می داد که همگی تو را به سمت خورشید هدایت می کردند و من هم که عاشق گشایش رازهای رو به روشنایی آفتاب . به گوشه و کنار آسمان سرک کشیدم تا شاید کلیدی بیابم برای رمز گشایی . حالا دیگر با ستاره های روشن این آسمان آنقدر آشنا شدم که بدانم هر کدامشان کلیدی هستند برای گشودن رمزی و چه حس شیرینی داشت خواندن مکتوبات پس از کشف شدن رابطه ها و گشودن رازی از رازهای بی شمار آن . که در پی شناخت راز حضور آدمی به ماجرای هبوط رسیدم و تنفسی عمیق در سکوت آسمان بی انتهایش نمودم و فهمیدم که خدا برای من کافیست !وچه زیبا نسیم تسنیمی به من آموخت که عشق بهشت را به ارمغان می آورد ، چه در هرم آتش مرداد باشی یا طراوت اردی بهشت !
شگفتا از این رازهای خلقت !شگفتا از این موجود تو در توی هزار تو که بزرگترین پدیده هستی است و مگر نه اینکه درک بزرگترین پدیده هستی ،همتی می خواهد عظیم ؟ که جهان بزرگ است و اندرون ما پر از فضای خالی ادراک ،و چه شگفت انگیز است نگریستن در عجایب خلقت و گشودن رمزی از رازهای بی شمار آن . و مگر نه اینکه این مهم به شرط آزادی مهیا می شود ؟ آزادی و از بند تعلقات رستن ، از بند رنگ های مجاز ، آزادی از انجماد فکر و ذهن ، آزادی از جهل نگاه و سیاهی قلب ؟
و من چه خوشبختم که از پس این پنجره کوچکم به هستی ،گدازه های عشق مذاب را در می بابم و در آتش آن سوز و گداز را می آموزم تا شاید خاکسترم از پس این همه سالهای انجماد فریاد عشق برآورد و سرمستی !و من چه خوشبختم که برای چشم هایم نامه ای می یابم با پارچه ای پاک و سپید که گواهی بشود بر اشکهایم که خود گواهند سوز و گداز قلبم را و به یادم بیاورند که باید از آراستن خویش در آینه های مقعر و محدب بپرهیزم ، چرا که تنها نگاه خدا برایم کفایت می کند ! و چه زیباست وقتی در سایه سار زندگی ام ،با نگاهی به روشنایی سپهر خانه ام در می یابم که باید برای سرمستی سری به میکده حافظ بزنم و آنگاه دمی بعد ، پیکی از شیراز برسد و از حافظ شیرین سخن و برایم بسراید :
من خرابم ز غم یار خراباتی خویش
می زند غمزه او ناوک غم بر دل ریش
گر چلیپای سر زلف تو هم بگشایند
بس مسلمان که شود فتنه آن کافرکیش
با تو پیوستم و از غیر تو ببرید دلم
آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش
به عنایت نظری کن که من دلشده را
نرود بی مدد لطف تو کاری از پیش
آخر ای پادشه ملک ملاحت چه شود
که لب لعل تو ریزد نمکی بر دل ریش
خرمن صبر من سوخته دل داد به باد
چشم مست تو که بگشاد کمین از پس و پیش
گیجم هنوز و زمان می برد تا از خماری این همه شراب ناب بدر آیم . شاید به قول استاد من هم باید بیاموزم که :
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
و در نهایت اینکه :
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم .
پی نوشت :
با کسب اجازه از نازنینی که زجر کلامش ،دلم را به درد آورده ،عصاره این لحظات غریب را تقدیم می کنم به سپهر عزیز که با کلامش مرا در دل دریایی مواج و عمیق انداخت تا کی از پس غوطه های فراوان در آن ،به سلامت به در آیم و خدا کند توشه ای بیابم از این اقیانوس بی انتها . و تشکر ویژه می کنم از آرمین عزیز که خواسته یا ناخواسته شد : آن پیک خوش خبر که رسید از دیار دوست .
ز شرم، گر چه تهی ماند
از تو آغوشم
نمی شود شب ِ دیدارمان
فراموشم
دلم که بود خروشان چو بحر،
شد خاموش
چو موج ِ گرم صدایت
دوید در گوشم
زدی به شانه من تکیه و
ندانستی
که بار غم فتد از
رفتن ِ تو بر دوشم
به رنگ ِ بخت منش آفریده
است خدا
بیا که مرده آن گیسوی ِ
سیه پوشم ا
گَرَم تو خون جگر داده ای
، حلالم باد ه
و گر ز جام لبت ِ
می کشیده ام، نوشم
ه
به خویش باز نیارد مرا ز
مستی ِ عشق
اگر که بال زنان آید از
سفر ، هوشم
نمی شود دل دریائی ام تهی
از شور
اگر به صورت ظاهر، فتاده
از جوشم
از آن زمان که جدا ماندم
از گل رویت
چو بلبلی که خزانش زده ست،
خاموشم
به یک دو حرف، کنم مختصر،
حکایت را
ترا ز یاد نبردم، مکن
فراموشم
استاد محمد قهرمان
۸۹/۱۱/۰۴
پی نوشت :
به اتکای دانش خویش ، هیچکس را توان زیستن نیست ،که انسان نیازمند تفکر است .
و از بی شمار اندیشه های ضروری انسان ،اندکی چنین است :
آدمی نیازمند آنست که بیندیشد و راه حقیقی انسان بودن را دریابد .
که در تداوم کردار ،هیچکس را تکیه بر دانش و هوش نشاید .
بایسته آنست که خواسته خود نیک بداند و بداند که به راه زندگی ،عظیم ترین نیاز او حقیقت است .
و زیستن را نفس نیکی لازم است و ادراک سپاس ،
که زندگی را در درون زندگانی دیگری است به معنویت ،
و انسان چه تهی دست و مفلوک می نماید ،
اگر بدین وادی گام نهد و معنای زندگی را در نیافته باشد .
خوابیده ام به گمانم . صدای ناله ای از جا می پراندم . چند ثانیه ای گیج تر از آنم که فرق بین بیداری و کابوسم را متوجه بشوم . تب دارم انگار . دانه های ریز عرقی که بر پیشانی ام نشسته ، حکایت از ناآرامی لحظاتی که برروحم گذشته می کند . جسم و روح با هم می نالد از درد . حس می کنم صدای هذیان های روح خسته ام را همه عالم شنیده اند. به ساعت نگاه می کنم . ساعت 2.45 دقیقه است . یعنی تمام این کابوسها فقط در همین دو ساعت بوده ؟! به تمام راههای طی شده ذهن و روح در آن دوساعت می اندیشم و می لرزم . می خواهم بخوابم ، اما مگر می شود . بی خوابی با تمام حجم سنگین اش برمن آوارشده دوباره . به درمان می اندیشم . پنجره قلبم را می گشایم بر ثانیه ها . گذر ثانیه هایی که دوباره روح و روانم را به میدان جنگ مبدل کرده . باز هم وجودم شده صحنه کارزار . کارزار عقل و دل . این بار اما جنگ آنقدر سهمگین بود که نتوانم به این زودیها کمر دلم را راست کنم . گاهی از شکنجه دادن دل و روحم لذت می برم انگار ! مرض دارم خودم با دست خودم بیازارمشان !
لعنت به من و این دل همیشه بی قرار . لعنت به من و این ذهن همیشه در نبرد ! لعنت به عقلی که همیشه در حاشیه است و درست زمانی سخن می گوید که نباید ! لعنت به من ! منی که از همان راهی وارد شدم که همیشه از آن شاکی ام . مگر نه اینکه همواره از قضاوتهای نادرست دیگران رنجیده ام ؟ مگر نه اینکه از پیش داوریها گلایه داشته ام ؟ پس چرا باید همان کاری را انجام بدهم که خود نفی اش می کنم ؟ عقلم می گوید مگر با تو همین کار را نکرده اند . از چه غصه داری ؟ می گویم تو را به جان خودت ساکت شو ! مگر همین من نیستم که ادعای نگرشی متفاوت دارم ؟ مگر من بر راه دل ، بر عشق تکیه نمی کنم ؟ پس چرا ؟ چرا درست زمانی که نباید ، عنانم را به تو سپرده بودم و دل را خفه کردم ؟ می گوید فقط یک لحظه حال و روز خودت را در آن زمان به یاد بیاور ، آنگاه هرچه خواستی سرزنشم کن . یادت نرود که خودت مرا خواستی ! خودت مرا صدا زدی تا به تحلیل اوضاع بپردازم و مطمئن باش که من حساب همه چیز را درست رسیده ام ، الا دل ، دل که در تخصص من نیست ، آن دیگر به من ارتباطی ندارد ! می گویم : لعنت به من با تو ! به همین راحتی ؟! آخر زخمی که بر دل زدی به این راحتی ها درمان می شود مگر ؟ تو مگر این را نمی دانی ؟ و او شانه هایش را بالا می اندازد که اصلا به من چه ؟ خودت خواستی ، خودت کردی ، خودت نتیجه اش راببین !
بیچاره دل که انگشت اتهام در دادگاه به سوی هر کسی روانه شود ، تاوانش را همو باید بپردازد !
چشمانم را می بندم به درد . جهنم مگر غیر از این معنا دارد ؟ از شما می پرسم آقایان ! شمایی که وعده جهنم و بهشت آن دنیا را می دهید . یعنی گذر زمان در جهنم آن دنیایی چقدر سخت تر از این می گذرد بر آدمی ؟ خسته ام . چاره ای ندارم اما ! از پنجره گشوده قلبم به سوی آسمان نگاه میکنم ، با چشمانی پر از اشک مهربانترینم را صدا می زنم و از او یاری می جویم . می دانم تنها هموست که یاری ام می کند . آرامشم را از خودش طلب می کنم .
پی نوشت :
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم " لطیف " را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم . خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم . بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمیشدم . اما زمین تیره بود .کدر بود ، سفت بود و سخت . دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد . و من هرروز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر . من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد . دیگر آب از من عبور نمی کند . روح در من روان نیست وجان جریان ندارد . حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام . گریه نمی کنم تا تمام نشود . می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد . یا لطیف ! این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود ؟ وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم ، به چشم می آییم و دیده می شویم ، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد ، نا پدید می شود . یا لطیف ! کاشکی دوباره مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم . مثل هوا که ناپدید است . مثل خودت که ناپیدایی .... یا لطیف ! مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش .... ( عرفان نظر آهاری از مجموعه در سینه ات نهنگی می تپد)
توضیح نوشت برای دوستانم :
اینها هذیان های روح من است . زمزمه ای با آن کس که می داند و می خواند ! جدی اش نگیرید ! من خوبم !
در ادامه جلسات آموزشی که در خانه ما اتفاق افتاد ، شبی یگانه و دوستش – غزاله – که در خانه مامیهمان بود ، برای آرام نگاه داشتن نیایش ، تصمیم سریعی مبنی بر تشکیل کلاس فوق العاده گرفتند تا با قرار گرفتن در فضای آموزشی ! نیایش را چند دقیقه ای وادار به سکوت نمایند . اصولا ماجراهای دو فرزند پشت سر هم ( بخصوص اگر تفاوت سنی شان زیاد باشد ، مثل 8 سال تفاوت سنی دختران من ) ماجرای تکراری است که همگی ما از آن تجربیات فراوانی داریم . تضاد منافع از یک طرف ، تمایلات متفاوت هر کدام نیز دردسرهای فراوانی را ایجاد می کند که گاه حقیقتا نمی دانی با آن چگونه برخورد نمایی. تصور کنید نیایش را که می خواهد با سروصدا بازی کند و برعکس یگانه که می خواهد درس بخواند ! آن یکی می خواهد کتاب بخواند ، این یکی صدای تلویزیون را بلند می کند ! یا در آن واحد هر دو می خواهند فیلمهای مخصوص خودشان را در تلویزیون تماشا کنند ! حالا هر چه از آنها بخواهیم که یکی شان رضایت بدهد و فیلمش را از کامپیوتر نگاه کند ، فایده ای ندارد ! زمانهایی که یکی از دوستان یگانه میهمان او هستند نیز دردسر خودش را دارد . نیایش می خواهد در جمع آنها وارد شود ، اما یگانه ترجیح می دهد با دوستش تنها باشد ! ( مکافاتی است در نوع خودش بی نظیر !) خلاصه از آن شب می گفتم که قرار شد یگانه و غزاله ، به قول نیایش یک کلاس بگذارند . بعد از پانزده دقیقه فرصتی که به آن دو داده شد تا موضوعی انتخاب کنند تا بتوانند راجع به آن صحبت نمایند ، یگانه تصمیم گرفت در مورد شکرگزاری چند دقیقه ای را صحبت کند . بنا بر این شد که نیمی از بحث را یگانه و نیمی دیگر را غزاله ارائه دهد که ظاهرا به علت عدم تجربه غزاله در این مورد ، وقت کلاسش را به یگانه داد . بحث جالبی بود . بخصوص وقتی پای بچه ها وسط باشد وعقاید آنها . مثلا وقتی یگانه از نیایش پرسید : خانم نیایش می شود بگویی شکرگزاری یعنی چه ؟ و او بلافاصله عنوان کرد :" به نظر من یعنی اینکه برای کسی هدیه بخری و از او تشکر کنی !"
آنوقت یگانه انواع شکرگزاری ها را در سه قسمت بیان کرد : شکرگزاری به نیت ، شکرگزاری در گفتار ، شکرگزاری در رفتار . مثالهای دو آیتم آخر راحت تر بود اما برای شکرگزاری در نیت ، وقتی سکوت آن چهار نفر را دیدم ، گفتم من می توانم مثالی بیاورم . و اینگونه بیان کردم که شما از کسانی تاثیر مثبت می گیرید که در زندگی شاید هرگز با آنها برخوردی نداشته باشید که بخواهید مراتب شکرگزاریتان را به اطلاعشان برسانید . مثل یک کتاب که در شکل گیری افکار شما تاثیر بسزایی داشته باشد ، یا فیلمی که پاسخ یکی از سئوالات شما را داده باشد . مثالی که من آوردم کتاب کیمیاگر کوئیلو بود که یک زمانی بسیار بر افکار من موثر بود و من در دل همیشه شکرگزار او خواهم بود و یادم هست که آن زمان چندین جلد از آن کتاب را به دوستانم هدیه دادم ( شاید این خود نوعی شکرگزاری در عمل باشد !) از این گونه شکرگزاریهای به نیت زیاد اتفاق می افتد . رفتارهایی که گاه شما را به خود جلب می کند ، سخنانی که به ناگاه تحولی در درون شما به بار می آورد ومثالهایی از این دست . نمونه ای از شکرگزاری در عمل را هم نماز عنوان کردیم که در مورد آن نیز چند دقیقه ای به بحث نشستیم !
آن شب یگانه کلاسش را با آغازین جملات گلستان سعدی به پایان برد :
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت . هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات . پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب .
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید !
بنده همان به که ز تقصیر خویش عذر به درگاه خدای آورد ور نه سزاوار خداوندیش کس نتواند که به جای آورد
بعد کلاس ، حالا تازه گریه نیایش جان شروع شده که چرا غزاله صحبت نکرده و تا نیم ساعت پس از رفتن غزاله نیز این گریه ادامه داشت . جالب این جاست که اینگونه مواقع به هیچ چیز هم رضایت نمی دهد. نه به راضی شدن غزاله برای صحبت کردن ، نه به صحبت کردن خودش در نقش استاد و نه هیچ حرف دیگری او را از موضعی که بود ، ذره ای پایین نیاورد که نیاورد . بالاخره خودش از گریه که خسته شد ، راضی شد یکبار غزاله را با آمادگی قبلی برای برپایی یک کلاس دعوت کنیم و آن شب هم با این ماجراها به اتمام رسید .
خدا قسمتتان کند روزی را که از ساعت 6.30 که از خانه بیرون رفته اید و ساعت 4.30 بعدازظهر به خانه آمده اید ، بعد از سرکشی به شام و هزار کار کوچک و بزرگ دیگر ، تاز ه باید با اینگونه مسائل نیز کنار بیایید. دقیقا همین زمانهاست که برای سنجش میزان صبر و تحمل بهترین زمان ممکن محسوب می شوند !