1-
تکلیف هر شبم
« مشق نامِ تو
صد بار پیش از خواب»
نسخه ای است که دلم تجویز کرده؛
به این بهانه که شاید
برای لحظه ای
از خوابم گذر کنی
اما...
زهی خیال باطل،
بعد از تو خواب کجا بود؟
که تو بخواهی به خوابم بیایی...
یک دوست عزیز , با قلم قشنگشون , یه وبلاگ قشنگتر راه انداختند تا از دلنوشته هاشون ما رو بی بهره نگذارند . شما هم شریک بشید در لذت خواندن مشق های عشق .... کاش تنهایی ها پر بکشند از بام خانه ها !
2-
یک تکه گرم گریه و.... یک تکه آنطرف
بی عشق مانده لای خودش دور بی هدف
یک تکه منتشر نشده در فلسهای نور
یک تکه مانده لای هوا ...ها .... حباب .... کف
دم .... بازدم .... شبیه به مرداب می شود
دل می دهد به ماندن بی شور و بی شعف
توی دلم هراس عجیبی خزیده است
انگار ناشیانه کسی می زند به دف
آنقدر بی قرار و غریبم کنار تو
جا نیست می برم دل خود را به هر طرف
یک تکه منتشر شده در آبهای دور
در موجها رها شده هی موج ... موج .. کف
فردا دو تکه ماهی عاشق گرفته اند
او را که گریه برده و خوابیده در صدف
3-
یک روزهایی , روزهای خاصی هستند . وقتی صبح رو با دریافت یک هدیه شروع کنی , میتونی توقع یک روز خیلی خوب و آفتابی و درخشان رو داشته باشی . بخصوص وقتی اون هدیه , از یک , نه دو دوست فوق العاده عزیز برات رسیده باشه . یه وقتایی , روی یه هدیه , هیچ قیمتی نمیتونی بذاری ! امروز من سرشار شد از عطر مهربانی دو دوست , که از ورق ورق کتابهایی که برای من فرستاده بودند , به مشامم می رسید . راستش نمیدونم چطور باید تشکر کنم از اردک بزرگوار و مانای عزیزم , به خاطر این لطف بی نهایتشون . و البته از سمیرای عزیزم , که مهربانترین و دوست داشتنی ترین پیک دنیاست . امیدوارم این سه تا عزیز من , بهترین پاسخ ها رو از خدای مهربونی دریافت کنند . من که کوچکتر از آنی هستم که بتونم جبرانی بیابم بر این محبت های فراوان . ممنونم برادرم , ممنونم مانای عزیزم .
در متروک ترین امپراتوری بهار , انتخاباتی در جریان است و البته تمامی حواشی مربوط به انتخابات در آنجا به چشم می خورد . اگر برایتان جذابیتی دارد این موضوع , از ایده تا لبخند اردک بزرگوار را بخوانید !
5 -
حرفی نیست , الا اینکه شعر شماره دوی این پست از کتاب اشک ماهی ها , نوشته خانم معصومه شیخ مرادی است و از هدیه های دریافتی امروز . باز هم سپاسگزار این عزیزان هستم .
گاه پرسم ز خود چرا با عشق , طی نشد دوره جوانی من ؟
از چه این سیل در سر پیری , زیر و رو کرد زندگانی من ؟
گر چه دادم ز چشم خود آبش , نخل قدت به بر نمی آید
می گزم پشت دست و می گویم , چه ثمر داشت باغبانی من ؟
گاه باشد که پیش تو از شرم , می کنم وا دهان و می بندم
لب من بی کلام می جنبد , عین ماهی ست بی زبانی من
سایه و خاک رهگذر شده ام , که زخود هیچ اختیارم نیست
گر بگویم , نمی کنی باور , تا چه حد است ناتوانی من
گر چه پاییز می کند بیداد , از تو بوی بهار می آید
آب و رنگ تو باد پابرجا , گل شاداب بوستانی من !
تو مگر سر نهی به شانه من , کز من این کار بر نمی آید
زان که آن دوش در ظرافت فرد , می شود رنجه از گرانی من
از تو آموختم به مکتب عشق , درس دشوار مهربانی را
غیر خود , هر طرف نگاه کنی , کس نبنی به مهربانی من
جان خود را نهاده بر کف دست , می کشم انتظار آمدنت
که زعمر دوباره کمتر نیست , پیش پای تو جان فشانی من
کاش بر می گرفت ما را باد , تا نهد در جزیره ای متروک
بعد از آن هم ز یادها می رفت ,هم نشان تو , هم نشانی من
نیست ای دوست جای چون و چرا , یکی از این دو کار را بپذیر :
یاشبی میزبانی من کن , یا بیا خود به میهمانی من !
*****
آخر کار آدمی مرگ است , بعد از آن دوره فراموشی ست
زنده دارد مگر که یاد مرا , عشق پر شور جاودانی من
خاکساری فتادگی طلبم , که زمن سرکشی نمی آید
استاد محمد قهرمان
90/9/4
حتما برای شما هم مثل من بارها پیش آمده که نقایص و اشکالات رفتاری و فکری خودتان را به گردن خانواده و یا اجتماع بیندازید . این البته در صورتی ست که آنقدر با خود صادق باشیم که ایرادات وجودی مان را ببینیم و قبول کنیم . که گام اول همین شناخت خود و دریافت کاستی ها و همینطور مزایای وجودی ماست . مثلا بارها دیده ایم کسی را که بهانه گیر و بدخلق است یا خیلی سریع عصبانی می شود و این را مسئله ای ژنتیکی و یا تاثیر محیطی می داند ! من خود به شخصه بارها گله کرده ام که چرا پدر و مادرم به من و برادرانم قدرت نه گفتن را نیاموخته اند . یا وقتی سادگی و صداقت برادرانم و مشکلات ناشی از همین اخلاق را در آنها مشاهده می کنم ، متوجه می شوم که دلیل این مساله شاید این باشد که در خانواده ما ، دروغ جایگاهی نداشت و همیشه تاکید بر صداقت و راستی بود . الان اما حرفم این نیست و منظورم از بیان این مساله این است که بگویم چند بار تا به حال مزایا و سجایای اخلاقی خود را دیده و به ریشه و اصل آنها فکر کرده ایم ؟ چند بار شده فکر کنیم اگر فلان خلق و خوی مثبتی در من وجود دارد لابد به تربیت خانوادگی و یا وجود همین اخلاق در پدر و مادرمن و الگو قرار گرفتن از آنها ، بر می گردد ؟ اگر صداقت در وجود من بارها مشکل ساز شده ، اما حقیقتا نمی توان از این خصیصه اخلاقی ، به عنوان یک رذیله نام برد ، هر چند در این روزگار صداقت و سادگی جایگاهی نداشته باشد . هر چند بسیار وقتها با دروغ ، گذر زندگی ساده تر می شود ، اما پایبندی به اصل راستگویی ، خود ارزشی ست که باید قدردانش بود . بسیاری از مواقع به تفاوت نسل ها – مثل نسل خودم با نسل جدید ، مانند دخترم – که می نگرم و دقیق می شوم در اختلاف نگرش هایمان به زندگی ، هر چند آنرا بیش از هر چیز محصول تغییر شرایط جامعه می دانم و مقتضای روزگار ، اما نمی شود اینرا هم نادیده گرفت که تربیت ها تغییر یافته اند . که مثلا اگر فرزندان ما به نسبت ما تنهاترند و بلد نیستند در جمع به راحتی کنار بیایند و اصولا فردگرایی به نسبت بیشتر شده ، شاید یک دلیلش این است که پدر و مادرهای ما بر گذشت و صبر و تحمل عقاید دیگران بیشتر تاکید می کردند تا نسل ما که پدر ومادرهای نوجوانان اکنونیم . هیچ وقت فراموش نمیکنم سخن پدر ومادرم را که وقتی از برخورد دوستانمان گلایه می کردیم ، می گفتند : تو گذشت کن ، تو صبوری کن ، با مهربانی همه چیز درست می شود .... یا توصیه همیشگی شان به برادرانم که تاکید می کردند با هیچکس دعوا و کتک کاری نکنند ! اما حالا به راحتی می شنوم که والدین امروزی می گویند : اگر می خواهی نخوری ، اول تو بزن !
خب این تفاوت نگرش ها و تفاوت تربیت ها باعث اختلاف این دو نسل می شود . همین که گذشت را چونان گذشته رعایت نکنیم و به فرزندانمان نیاموزانیم ، اولین ترکشش به خود ما هم می رسد . فرزندان ما یاد می گیرند که می شود در برابر پدر و مادر و معلم و بزرگترهای دیگر هم سلیقه خود را اعمال کنند و به راحتی نظر مخالف خود را ابراز نموده و آن را اصلا خلاف ادب و حرمت شکنی نمی دانند ! قصد قضاوت کردن بین دو نسل و تفاوتهای نگرشی و مشکلاتی که هر کدام دارند را ندارم . اصل سخنم این بود که همانقدر که مشکلات و کاستی هایمان را به گردن والدین می اندازیم ، کاش قدردان خوبیهای وجودمان هم باشیم که مسلما بیشترش را باز هم از آنان داریم و تربیتی که در کنار آنها دیده ایم و آموزه هایی که در محضر پدر و مادر کسب کرده ایم . کما اینکه ایمان و اعتقاداتی که در ما ریشه بسته و در نسل جدید کمرنگ تر شده ، به دلیل پررنگ بودن و درونی بودن دین در نهاد آدم های قدیم بوده و تزلزل آن در نسل های بعد که ما نیز جزئی از آنهاییم . معلوم است که تفاوت این اعتقاد در فرزندان نسل قدیم ، که ما باشیم ، با فرزندان ما از کجا آب می خورد !
کاش بدون عناد و لجبازی و تعصب ، خود را صادقانه ارزیابی کنیم و بفهمیم روش زندگی کدام یک از ما سه نسل – که ما به عنوان نسلی میانه در آن قرار داریم – صحیح تر است و سعی کنیم راه حل صحیحی بر مشکلات زندگی هایمان بیابیم .
مهتاب گفت : در هر کدام از ما کمی از نرگس هست ! و من می گویم : از هر کدام شما , دنیایی , در نرگس نهفته است !
بیستم دی ماه نود هم گذشت . اولین سطر از این صفحه دفتر عمرم با مهربانی شما دوستان , رنگهای قشنگی از عشق و مهر و انسانیت گرفته که بی نظیر است . نمی خواستم باز هم از تولد بگویم , اما مگر می شود آقا بزرگ عزیز , خواسته ای داشته باشد و از من برآید و کوتاهی کنم ؟
حقیقتش را بگویم این دو روزه آنقدر شگفتانه های پیاپی دریافت کرده ام که گیج گیجم هنوز . آنقدر دچار احساسات غریب و گاه متناقض شده ام که گم شده ام مابین اینهمه احساس . که هنوز درنیامده ام از شوک . شوکی که از بودن شما , از حس داشتن شما برایم ایجاد شده . نه اینکه تا به حال نبوده اید , نه اینکه تاکنون درنیافته باشمتان , اما راستش در این بعد , اینگونه .... قبول کنید ضربه اش سخت تر از یک تلنگر معمولی بود . این که دریابی راز و رمز این دوستیهای ناب را , این که درک کنی قدر بودنت را در جمعی چنین , که خوب می دانی چقدر ارزشمند است لحظاتی که چنین می گذرد . و در می یابی مسئولیت خودت را , که چه هستی و چگونه باید باشی ! از دیروز خیلی به این موضوع فکر کردم که چه می شد مرزهای این فضای مجاز , برداشته می شد ... که نه همسایه های مجازی , که همه ما همسایه های واقعی همدیگر بودیم . همه با هم در کنار هم , در شهری که نمی دانم نامش را چه بنامم , و در یک فضا نفس می کشیدیم . آنوقت به نظر شما چگونه بود حال و روزمان ؟ باز هم دوستی ها , دوستی و دشمنی ها دشمنی باقی می ماند ؟ که یعنی ممکن است اگر من و تویی که دو دوست هستیم در فضای بلاگ , در واقعیت توان تحمل هم را نداشته باشیم ؟ که به نظرتان چقدر امکان دارد دو نفر با تضادهای فکری زیاد در این فضا , در واقعیت با هم دوستانی نزدیک و صمیمی شوند ؟ موضوع جالبیست که اگر پر و بالش بدهیم , زمان زیادی را صرف خود خواهد کرد . اما من قلم به دست نگرفتم که از تخیلات ذهنی خود بگویم . آمدم که بنا به خواسته دوست بزرگوارم , از آنچه بر من در این دوروزه گذشت بگویم و سعی می کنم تا جایی که می شود به خلاصه بیانش کنم :
یکشنبه شب بود و من در شبکه مشغول بودم که رفت و آمد داداش محمد به وبلاگم , توجهم را جلب کرد . به وبلاگش رفتم و ... خب داداش کوچیکه ست و کم طاقت . دو روز زودتر به استقبال رفته . برایش نوشتم : چه خبر شده داداش . مگه امروز چندمه ؟ " که برام نوشت " وای آبجی کی به شما خبر داد ؟ من تایید نمیکنم نظرتون رو !"
بقیه اش را در ادامه مطلب بخوانید لطفا :
این گل نرگس هدیه دوستانم هست و اینم کیک تولدی که زحمتش رو کشیدند !
سی و شش برگ ورق خورد . گامی دیگر برداشته شد به سمت مقصد . مقصدی که منتهاست , اما انتها نیست . که انتهایش حضور آن لایتناهی ست و چه زیبا می شود اگر مقصد و مقصودمان از ورق خوردن برگهای زندگی مان , رسیدن به آغوش آن عشق و معشوق حقیقی باشد . که اینگونه اگر بنگریم , اینگونه اگر زندگی کنیم , با یاد او اگر نفس بکشیم و به عشق او اگر برگ برگ زندگی مان را ورق بزنیم , رنگ زندگی مان آسمانی می شود و شوق حضور در کنار او , رفتن را و رسیدن را طعمی زیبا می بخشد از عشق . که وقتی می دانی جاده ای را می پیمایی به سمتی که نهایتش نگاه اوست و حضور او , سختی اش را به هرگونه که باشد تاب می آوری و از چشم اندازهای زیبای دیگر جاده ها چشم می پوشی , وقتی مقصدش , مقصود دیگریست .
و چه سخت می شود اگر برداشتن هر گام به سمت مقصد , علاوه بر رقم آن , حسرتهایمان را نیز بیفزاید و کوله بار گناهانمان را سنگین تر نماید و قدمهایمان را سخت تر ...
و من این بار در آغازین سطرهای سی و هفتمین برگ دفتر زندگیم , این آرزو را یادداشت میکنم و از او می خواهم که لحظه هایم را تنها با رنگ عشق خودش آغشته کند و مرا از هر آنچه غیر خود رها سازد که دیگر تاب دلبستگی های این دنیای فانی را ندارم . چرا که می دانم این دنیا هیچ دلبستگی ای را نشاید و هیچ ماندنی را نپاید . پس چه بهتر که دل را تنها محلی برای او قرار دهیم که تنها پاینده سزاوار دل هموست و جز او هیچ نه ...
و باز هم تکرار می کنم دعای همیشگی ام را :
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
دو روز پیش , بسته پستی ای به دستم رسید , کارت تبریک ساده ای در میان و با این مضمون :
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
نمی توانم پیامم را به گوش ارسال کننده اش برسانم , اما کاش می دانست چه غوغایی در جانم می افکند هر سال , با این هدیه های غریبش !
این دسته گل هم هدیه دوستان عزیزم و اون صندلی سنتی هم کادوی تولدشونه .
پی تولد نوشت :
این پست قرار بود عصری منتشر بشه . نشد ! توی ذهنم عکسی بود که باید درستش میکردم , نرسیدم . با دوستان عزیزم , ساعت 6 قرار داشتم . رفتم واسه جشن تولدی که برام گرفتند . جشن تولدی که لحظه لحظه ش خاطره شد برام . جشن تولدی که ظاهرا 5 نفره بود , اما ...
اما باید می بودید و می دیدید حال و هوای منو وقتی با ابتکار قشنگ سمیرای مهربونم , صدای تک تکتون رو می شنیدم ! یه لحظه لبخند , یه لحظه بغض , یه بار فریاد , چند قطره اشک ... نمیتونم بیان کنم و اصلا نمیشه بیان کرد وقتی صدای شیدا رو و صاحب عزیزش رو , برادرم فرداد , رو شنیدم ! نمیتونم حس و حالم رو از شنیدن صدای رویا و اون ابتکار قشنگش , صدای مهتاب , بیان کنم . نمیشد بغضی رو که آناهیتا برام ارمغان آورد پنهان کنم . نتونستم لبخندم رو از شنیدن صدای آستیاژ پنهان کنم . نشد حس قشنگ شادی نشینه توی وجودم از شنیدن اون قطعه هنرمندانه مانا و اردک بزرگوارم . چطوری بگم با شنیدن تک تک صداها , سپهر و سایه و افروز و علیرضا , منیژه , آقا بزرگ و یلدا , کیارش , میکائیل و دوتا سمیراهای عزیزم چه بر من گذشت و من چطور میتونم تشکر کنم از سمیرای عزیزم و همسر همیشه همراهش , از سپیده مهربونم و از میکائیل به خاطر خلق این لحظات قشنگ . باور کنید زبونم قاصره . باور کنید هنوز بغض دارم و هنوز نمیدونم چی بگم و میدونم که نمیتونم قدردان لحظه های قشنگی که برام ساختید باشم . میخوام بدونید همه تون در کنار ما بودید , حتی اونهایی که نشد صداتون رو بشنوم , که یادتون با ما بود , حتی اگه از سعادت شنیدن صداتون بی بهره موندم . ممنون همتونم . الهی شادی میهمان همیشگی لحظه هاتون باشه , که این خاطره قشنگ رو برام ساختین .
از داداش محمد عزیزم که دو روزه خونه دوستام رو به هم ریخته به خاطر برگزاری تولدم ممنونم . از داداش مهدی عزیزم و باران دوست داشتنیش ممنونم که برام تولد گرفتند و از برادر خوبم , دانیال عزیز , که با قلم و هنرشون مثل همیشه منو شرمنده خودشون کردند . باور کنید نمیدونم چی بگم . ببخشید قصورم رو و بپذیرید تشکرم رو از عمق دلم .خدا همه شما رو نگه داره برام که انگیزه بودنم هستید . باز هم ممنونم .
از همینجا ورود داداش حسن گلم رو هم به فضای بلاگستان تبریک میگم و از هدیه قشنگی که واسه تولد من آورده تشکر می کنم . مرسی داداش کوچولوی ساکت همیشه من .
خب من چی کنم با این کیک خوشگل خوشمزه ؟ نمیشه خوردش که آخه ! دلم نمیاد خب !
پی تشکر نوشت :
راستش هیچ جور نمیتونم تشکرم رودر قالب کلمات بیان کنم از این موج مهربانی که ایجاد شده در این فضا و من جز اشک و لبخند توامان , هیچ ندارم درخور محبتهای بی شمارتان . ممنونم از همه . یادداشتهای مهربانیتان را خواندم عزیزانم :
سمیرای مهربون , میکائیل , آقا بزرگ , اردک بزرگوار , فائزه عزیزم , آقا بابک عزیز , سایه نازنینم , سعیده نازدونه , سپهر آسمانی , مانای نازنین , گل نیلوفرم , کیارش عزیز , داداش حمید گل و مهرداد کهکشانی , فریناز قشنگم و داداش فرداد بزرگوارم .
سپاس بی نهایتم را بپذیرید .