سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

گفت و شنود


دیشب که با تـو گفت و شنودی نداشتم

می ســــــوختم درآتش و دودی نداشتم

 

بــودم گــــرفته خاطر و لبریز ازملال

برلب زشور و شوق ، سرودی نداشتم

 

ماننـــدِ نــاله هــــای نهان درگلوی نی

ازراه مانـــــده ، اوج و فرودی نداشتم

 

یک چشم،غرق اشک و دگرچشم،پُرزخون

می ســـاختم به چشمه که رودی نداشتم

 

ازدست رفتـــه همچــــودعاهای بی اثر

زین خاکــــدان امیـــــدِ صعودی نداشتم

 

چون ذرّه ، هیچ بودم و ناچیزتر زهیچ

در آفــتــــاب نیــــــــــز وجودی نداشتم

 

عشق ِبزرگِ پـــاکِ نجیبم ، مرا ببخش

دیشب اگــــرســــــلام و درودی نداشتم

 

آرامش خیــــــــال ِتــــرا ریختم به هم

غیر از زیان ، برای تو سودی نداشتم

 

محمّد قهرمان  

  1385/9/15


پی نوشت :

تمایل به دوست شدن آسان است , ولی دوستی میوه ای ست که به تدریج می رسد .(ارسطو)

یک پست تکراری ....



"همه ما در حال نقاب زدن هستیم. همه ما از همان ابتدای زندگی، یاد می گیریم که چطور نقاب به چهره بزنیم و در مقابل دیگران ظاهر شویم. نقاب می زنیم تا نقش بازی کنیم و خودمان را آن طور نشان بدهیم که نیستیم. اما این فقط یک روی این سکه است، به نظر من نقاب زدن، یکی از مهمترین بخشهای زندگی ماست. بیایید با هم به دنیای هراس انگیز و وهم آلود نقابها قدم بگذاریم، جایی که شاید حتی دیگر خودمان را هم نشناسیم.

نقابها، فقط برای پوشاندن چهره واقعی ما به کار نمی روند، بلکه گاهی اوقات برای نشان دادن باطن ما، که در ظاهر ما دیده نمی شود، کاربرد دارند. یعنی چیزهایی را نشان می دهند که چهره و ظاهر، نشان نمی دهند. بنابراین من نقاب نمی زنم تا خودم را نشان ندهم، بلکه نقاب می زنم تا آنچه که در درون دارم را آشکار کنم."

 ما آدمها همیشه نقاب نمی زنیم که شناخته نشویم , بلکه گاهی نقاب می زنیم که در سایه آن , لایه های پنهانی از درون خود را به سطح بیاوریم و وجهه هایی از درون خود را آشکار کنیم .  من آدمی هستم با یک سری خصوصیات ظاهری و باطنی مشخص و یک سری افکار وعقاید که مسلما" اکثر آن از چشم شمای خواننده پنهان است . احتمالا "دوستان قدیمی من در این خانه , با یک سری از خصوصیات فکری من آشنا شده اند , اما آن منی که واقعا" وجود دارد , در پشت این سطور پنهان است . دلم میخواهد چند خصوصیت اخلاقی خودم را در اینجا با شما در میان بگذارم و از بیان آن نیز هدفی دارم که مطرح خواهم کرد :

من در مورد احساساتم صریح و صادق هستم . حداقل به راحتی دوستیهایم را داد میزنم , حالا شاید بنا به دلایلی تنفرم از کسی را فریاد نزنم , اما محال است کسی را دوست بدارم و او نداند !

و دیگر اینکه , اعتقاد عجیبی به این دارم که عشق و محبت و دوستیهای ساده و یکرنگ می تواند بسیاردر زندگی های شخصی و اجتماعی مان مفید باشد . یعنی معتقدم که اگر هر کدام از ما به این باور برسیم که دوستی ها می تواند دارویی حقیقی باشد بر زخمهای اجتماعی و درونی فرد و می تواند گستره حفاظتی و امنیتی ما را بیشتر و محکمتر کند , اگر بخواهیم و قواعد و اصول جاری بر این گستره را نیز رعایت کنیم , دنیایمان هر روز بهتر خواهد شد و هر روز رنگ زیباتری به خود خواهد گرفت , روحیه و انگیزه ما برای زندگی بسیار بیشتر شده و کلا" در کنار یکدیگر می توانیم زندگی بسیار بهتری را بسازیم . اما فراموش نکنیم که برای ایجاد و حفظ این دوستیها و گسترش دایره آن حتما " باید به قواعد آن احترام گذاشت . رعایت این قواعد کار آسانی نیست برای ما که دنیایمان مملو از خودخواهی شده است .حفظ حرمت افراد , رعایت انصاف , رعایت صداقت و عدالت , تحمل عقاید مخالف و دیگر اصولی که باید باشند تا بتوانیم در این امر موفق شویم .

خب حالا به نظر شما با این خصوصیات من و با این فضایی که در جامعه و عرف و مذهب ما وجود دارد , چقدر دردسر برای من بوجود آمده و خواهد آمد ؟ باور کنید بسیار کشیده ام از این خصلت های خودم اما قادر و حاضر به ترک آن نیستم ! یاد این شعر شاملو افتادم :

" دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت دارم !" راه دوری نرویم . از خودمان شروع کنیم . تفکر خود ما نسبت به این مساله چیست؟ اگر ببینیم دو انسان که می توانند در هر سن و سال و از هر جنسیتی باشند , نسبت به همدیگر ابراز محبت می کنند ( خواه در دنیای مجازی , خواه در دنیای حقیقی ) در موردشان چه می اندیشیم ؟ از شما سئوال می کنم , شما دوست عزیز نادیده من , شما که نوشته های مرا می خوانی , نوشته هایت را می خوانم و علاقه ام را به عقاید و نوشته هایت پنهان نمی کنم , آری , شما دوست عزیز ! می خواهم بدانم نسبت به من چگونه می اندیشی ؟ پاسخت برایم راهگشا خواهد بود , البته به شرطیکه صداقت را فراموش نکنی !

من مدتهاست تکلیفم را با خودم روشن نموده ام , اما دوست دارم بدانم نسبت به برخی از افراد و برخی مسائل دیگر نیز چگونه باید عمل نمود . از شمایی که پاسخم را به صراحت می دهی متشکرم .



پی توضیح نوشت :

این پست به صورتی کاملتر ,تیرماه سال 89 منتشر شده . می خواستم در مورد افراد دوشخصیتی صحبت کنم , نشد . البته منظورم از دوشخصیتی , افرادی هستند که خود را در نقابی ظاهری پنهان می کنند تا از قضاوت دیگران در امان بمانند ! چقدر دلم میسوزد برای دلهایی که در پشت ظاهری خشن , پنهان می شوند ! چقدر دلم برای عشقهای که برای همیشه در قاب دلها , خاک می خورند و هرگز بر زبان نمی آیند می سوزد ! چقدر حرصم می گیرد از آدمهایی که خودشان را در پشت کلمات فیلسوفانه , پنهان می کنند تا نشناسیم درون خالی شان را ! چقدر .... از این موارد بسیار است . شما بگویید . نظرتان در این مورد چیست ؟ آیا من و شما هم به نوعی , جزئی از این افراد هستیم ؟!

سایه همسایه


به نام حضرت دوست

راستی , دلت چقدر

آرزوی واژه های تازه داشت

دوست گل ات رسید

واژه را کنار واژه کاشت

واژه ها کتاب شد .

دوستت , همان دعای توست

آخرش , دعای تو مستجاب شد

( عرفان نظر آهاری )

ساعت هفت شب جمعه هفتم بهمن ماه نود , نشسته ام پای لپ تاپ و نیایش کنارم . حدود دو ساعت میشه که سایه عزیز , از خونه ما رفته که نیایش می پرسه :" مامان , شما دلت تنگ نشده ؟" یک لحظه فکر کردم منظورش پدرش هست که چند روزیه در سفره . می پرسم واسه کی مامان ؟ جواب شنیدم که واسه خاله ! و من فکر می کنم به حضور موثر آدمهایی که هرچند زمان کوتاهی را با آنها سپری کرده باشی , اما آنقدر آن لحظه ها پررنگ هستند که برای همیشه در حافظه خاطراتت باقی بمانند و با یادآوری شان طعم قشنگ دوست داشتن و حس زیبای لبخند و شادی را به تو هدیه بدهند .



برام خیلی جالبه که دو نفر , با دو دنیای متفاوت , حتی در اولین بار دیدن همدیگه , اینقدر حرف مشترک داشته باشند که زمان کم بیاورند . که دو نفر , اینقدر حس مشترک داشته باشند که نگفته حرف دل همدیگه رو بخونند . برام جالبه دنیای غریب آدمها که در عین تفاوتهای بسیار , گاه اینقدر شبیه میشه . برام جالبه راز و رمز دلها که اینقدر حضور دوستی رو برات جاودانه میکنه و برای همیشه نامی رو در دفتر دوستیها , ثبت میکنه .

سایه عزیز من و دختر دوست داشتنی و قشنگش , کمتر از 24 ساعت میهمان خونه ما بودند , اما میهمان همیشگی دل من شدند . آرامشی که از دیشب در کنار این دو عزیز داشتم , برای خودم هم مثال زدنی بود , که شخصیت و آرامش و دیدگاه و نگاه زیبای سایه به زندگی مثال زدنی ست .و من چقدر خوشحالم که در این دنیای وانفسا , عزیزی را پیدا کرده ام که با دغدغه هایی مشابه من , با درددل ها و حرف دل هایی مشابه من , اینقدر وجودش منبع و منشا آرامش هست و اینقدر مهربان و دست یافتنی که بدانم هر وقت بخواهم از صدای گرم و نگاه عمیق چشمان و مهر تمام ناشدنی دلش , بی نصیب نخواهم بود . خوشحالم که بجز من , دخترانم هم با من همعقیده اند و ساعات خوب و به یادماندنی ای برای آنها هم در دفتر ذهنشان ثبت گردید تا باز هم حضور گرانقدر این دو نازنین , خط بطلان دیگری باشد بر چارچوب های غلط فکری و سوء ظن ها و بدبینی های فراگیر این روزگار .

از سایه عزیز و دختر قشنگ و همسر گرامی شان به خاطر خلق این لحظه های خوب , سپاسگزارم و خدای را شاکرم بابت این هدیه زیبا در روز آفتابی بهمن ماه .



پی سایه نوشت :

طبق معمول دفتر خاطرات نیایش در اختیار خاله سایه و دختر نازشان هم قرار گرفت تا خطی به یادگار بگذارند  نوشته زیبای سایه ام را با نام نیایشی یگانه بخوانید .

پی هدیه نوشت :

شعر زیبای اول پست , پشت کارت تبریک زیبای دریافتی ام از سایه نازنینم نوشته شده که در کنار سایر هدایای این عزیز , یادگاری های این سفر را در قاب چشمانم , جاودانه کردند .

پی عکس نوشت :

این عکسها , از دریچه نگاه و دوربین سایه عزیز , گرفته شده اند .

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش ...


این عاشقانه ها را از زبان خواهرم زهرا بشنوید :


1- 

محبوب ندیده ام!
امروز واکنون بیشترازهمیشه دوست میدارمت
بدون  هیچ دلیل وعلتی،چرا که دوست داشتن دل می خواهد ،نه دلیل
دل دلایلی دارد که عقل از آن آگاه نیست
دوستت دارم،
حتی
...اگر این روزها دستگاه دلم شورترین ساز خودش را بنوازد
...اگر دردهای عزیزترینم دوباره عود کرده باشد
...اگر بدانم که چندی است ،هیچ کدام از دعاهایم به مرحله ی اجابت نرسیده اند
...اگر ته ِ دلم این ترس را داشته باشم که نکند به حال خودم رهایم کرده ای
...اگرمدتهاست که از نمازم لذت نبرده ام
...اگر روزهاست که لحظه هایم رنگ آرامش به خود ندیده اند
...اگر هیچ چیز زندگی ام سر جای خودش نیست
   اگر...
دوستت دارم.اگر چه حالِ دلم خوش نیست وچراغ وضعیت درونم ،مدام هشدار می دهد.
اما تو که هستی می دانم روزی که خیلی دور نیست همه چیز سپید می شود
سپید وآرام.
درست است که هیچ چیز سر جای خودش نیست اما تو که هستی واهمه ای در من نیست.
خوب می دانم آخر،این محبتم ،دلم را نجات می دهد
دلی که غرق روزمرگی ها شده است.

از تو ای دوست نگسلم پیوند               
گر به تیغم برند بند از بند
  پند آنان دهند خلق،ای کاش                      
    که زعشق تو می دهندم پند

        "ومن الدلائل ان یری متبسما                       والقلب فیه من الحبیب بلابل"


2-

می گویند:
عاشق
            هیچ گاه
                     بدی های محبوب را نمی بیند
ومن
       از تو
            عاشق تر
                         سراغ
                                    ندارم.
تویی که
          با همه سیاهکاری هایم
                                هنوز چشم از من برنداشته ای

                   
چگونه سپاست گویم ای عاشق صبور و ستّارم؟؟؟


3-

عمری است
گوشه نشین صحن چشمانت شده ام
وشاه نشین چشم من،تکیه گه خیال شما شده
دیری است
به مژه هایت دخیل بسته ام
وبه پای دلت
بست نشسته ام
تو بگو
چقدر زمان باقی است که مرا به پابوسی خودت بپذیری
وباز
ضامنم شوی،برای بازگشت،برای اشتی،برای...
تا باز.
من
برای هزارمین بار
                   وامدارت شوم.


یک عاشقانه ....


1-



خداوند تو را که آفرید و دستت را که در دستانم گذاشت , چیزی در دلم فرو ریخت که نمیدانستم چیست و حسی که آشنایم نبود . با تو بودم در بهشت خداوندگار , آزاد و رها ...

هزاران میوه شیرین  , جوی های شیر و عسل , سایه های روان !

بهشت , همانگونه که بود , همانقدر خواستنی , همانقدر آرامش بخش , همانقدر اطمینان آور.

که او بود , خداوند

                  و تو که ....

راستی چرا در آنهمه آرامش , حضور تو قرار را از من می ربود ؟

قرارمان بود به آن میوه ممنوعه , به آن درخت سیب نزدیک نشویم . تو اما آمدی و دستم را گرفتی و راست به چشمانم خیره شدی و باز آن حس غریب تمام وجود مرا در بر گرفت و سحر شدم در افسون چشمانت , وقتی گفتی :" من اما از میوه این درخت میخواهم !"                                                                                                                                                                و من که ...

از آن موقع تا به حال هزاران هزار بار اندیشیده ام که کاش اسیر آن نگاه نمی شدم تا از بهشت حضورش بیرون نیایم , اما نمیدانم چه سریست که حالا هم , هنوز , سحر آن نگاه افسونم می کند و باز حاضرم تمام سیب های ممنوعه را بچینم از هر آنچه درخت , تا تنها لحظه ای آن حس شیرین با من باشد ....

تو بگو , به افسون کدام نگاه , سحر می شوی ؟ تو عاشقیت را چگونه آموخته ای ؟ ببینم , تو با این دریایی که مرا در خود می سوزاند و ذوب می کند آشنا هستی ؟


2-

زیباترین بهانه پیوند ما شعر است .

این دوست مشترک

که با ما قهوه می نوشد

و به قیلوله می رود ...

بانوی من !

مهمترین نکته فرهنگ تو این است

که از حزب شعری

و شکوه زبان تو آنجاست

که از زبان گنجشک مشتق شده است

و از سمفونی های موزارت

و تجلیات محی الدین ابن عربی

تو

یار منی

و یار شعرهای من !

بانوی من !

چقدر والایی و با فرهنگ

تو از آغاز دانستی

که عشق فرهنگ است

و شعر

خلاصه فرهنگ

و بر این دو

شرط بستی

و بردی ....

           نزار قبانی


3-

از امپراتور بهاران , راز دانه های انار و مفهوم انارستان را پرسیدم . نگاه زیبایشان  دلشوره انار را خلق کرد تا باز هم مبهوت و شگفت زده شوم و البته قدردان حضور مهربانشان  . بی نصیب نمانید .