سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

ققنوس درد



پرنده درد ققنوسی ست جاودانه در قاموس زندگی انسان , ققنوسی که از خاکستر دردی دیگر سر بر آستان هستی می ساید و چشم در چشم دل به خون نشسته از غبار نامرادیهای روزگار , تلخ ترین آواز غم را سر می دهد , آنچنان که آتش می افکند بر خرمن جان و جهان !

اینروزها , دلم ذره ذره می سوزد از درد درون , ققنوسی زاده می شود در من , تا آواز آتشینش به یادم بیاورد که آدمی بی درد , نازنده ایست در قالب زندگانی !

کاش زنده باشم , حتی بر این آزمون سخت سوختن در آتشی که شعله اش هستی مرا بسوزاند و خاکستر کند , اما فقط مرا , که طاقت نگریستنم بر رنج دیگری نیست ! برخی دردها را تحمل نمودن بسیار آسانتر است از دیدن ضربه های بی رحمانه اش بر پیکر رنجور عزیزی که وجودت عصاره بودن اوست . و من , این روزها , هر لحظه ام با بغض می گذرد . بغضی که از زجر اینهمه فاصله بر گلویم چنگ می اندازد و اشکی که از لایه لایه های دل خسته ام بر می خیزد و برگونه هایم روان است .

 این روزها چقدر به ناتوانی خود پی می برم و بر این تقدیر تلخ اشک می ریزم .

خدای تقدیر فاصله ها ! خسته ام ... خسته ... دل خسته .... دل شکسته ...

صدایم را می شنوی ؟ صدایم را .... دعایم را ... می شنوی خدا ؟؟؟


چند روزی راهی سفرم . دعایم کنید ...

دفتر خاطراتم , سلام ...


هوا سرد است . و مگر از زمستان جز سرما انتظاری می رود که اگر سرما نباشد , چگونه قطرات اشک ابرها , یخزده و برفی ببارند بر دل خاکی زمین و به یادگار بمانند تا گرمای خورشید امپراتوری بهار , دل یخزده آنها را آب نماید و از دل این مذاب ها , سرسبزی طبیعت را به ارمغان بیاورد ؟!

هوا سرد است و دل من غمگین و از پس سه روز ماندن در شهر دودزده ,اما پرخاطره و دوست داشتنی من , دلم عجیب هوای دیدن چشمانی آشنا دارد تا کوله بار این دقایق سخت را به اعتبار نگاه آنها سرشار مهر کنم , تا لبخند را بر لبهای دقایقم بنشاند .

هوا سرد است و شب است و آسمانی سیاه و دل غمگین من و اشتیاق نفس کشیدن در هوایی تازه از دوستی و مهربانی ... و اینگونه است که حاضرم برای دمی بودن در حضور عطرآگین پریدختی مهراندیش , تمامی راههای نیمه تاریک زیرزمینی را طی کنم , تا برسم به آرامش حضورش , تا باز کنم عقده دل را و برایشان بگویم آنچه را که نمی شود بر دیگران عیان کرد . تا غرقه شوم در مهربانی زلال چشمانشان , تا گوش جانم سرشار شود از زنگ دلنشین صدایشان , تا هوای ریه هایم سرشار شود از تنفس در فضایی سرشار مهر و ادب و درایت ... و یادم می ماند که همیشه شکرگزار باشم بودن این فرشته های آسمانی را که برای ماندن در این زمین خاکی حجتند تا کمی رنگ عشق را , شادی را و آرامش را هدیه ببخشند بر ما , هر چند خود به دل هزاران غم داشته باشند از دلتنگی .

هوا سرد است و من برای فرار از اینهمه سردی درون , دلم می خواهد در گرمای نگاهی , کمی فراموش کنم وجود زمستان را ! که دلم می خواهد پرنده های ناآرام دلهایمان را که از اینهمه سردی غالب در فضای دوستیها , پراکنده شده اند و به امید رسیدن به گرمای عشقی , رو به جنوب تخیل پرواز کرده اند تا شاید آنهمه خاطرات زیبای با هم بودن را در کهکشانی از دانه های مهر و رویاهای غروب و قابهای تودر توی هفتگانه ای که لبخند را میهمان دلهایمان می کردند , در آسمانی دیگر بیابند , برگردانم به همین آسمان , تا دوباره رنگ آبی آرامش را با سرخی محبت دلهایمان پیوند بزنیم و خانه ای بسازیم از جنس خیال که تلخی ها و سیاهی ها , هرگز آنرا کدر نکنند و غبار را از روی آینه چشمانمان برگیریم و به یاد بسپاریم که تا خود نخواهیم هرگز نمی شود در آینه های غبار گرفته از شک و تردید , رنگ زیبای محبت را درعمق چشمانمان به تماشا بنشینیم و تا محبت را درنیابیم , هرگز طعم زیبایی های هستی را نخواهیم چشید .

کاش باور کنیم ( همانگونه که قبل ترها یقین داشتیم !) که اگر خون شقایق ها را در رگهایمان به جریان بیندازیم  , هرگز با قصه پرواز غریبه نخواهیم شد . که درد گل ها را و پرنده ها را خواهیم دانست ! که خواهیم دید , با چشم جان خواهیم دید , تمام آن قطرات اشکی که مرداب به پای نیلوفرش نثار می کند برای اینست که  همیشه زیباترین گل هستی بماند . آنوقت با تمام وجود درخواهیم یافت همیشه دوستیهایی اینگونه پاک  وعشقهایی چنین زلال, میانبری خواهند شد به دریا , تا راز واقعی زندگی را با آن دریابیم .

دوشنبه شب , نفس کشیدم در هوایی که تنفس عزیزم برایم به ارمغان آورد از مهربانی و سه شنبه ظهر , دقایقی را زندگی کردم در کنار زیباترین آیه آرامش و عشق , گل نیلوفر هستی , سمیه نازنینم .

پی توضیح نوشت :

عنوان این پست , برگرفته از آخرین مطلب دوست عزیز , رفیق خونه ی خیالی بود که جرقه نوشتن چنین مطلبی را در ذهنم ایجاد کرد . از ایشان بسیار سپاسگزارم .

تولدی از جنس آسمان


 بعضی آدمها جنسشان از خاک نیست انگار . که از نور است سرشتشان . آسمانی اند نه زمینی . درد ایشان و زخم هایشان هم از جنس خاک نیست . باور بزرگی که در باورهای کوچک این زمانی نمی گنجد . سایه روشن , داستان یک کاغذ سپید مطلق است و یا یک کاغذ سیاه مطلق که هیچکدام بی مدد دیگری معنایی ندارند و این سایه ها هستند که از دل سپیدی ها شکل ها را خلق می کنند و یا این سپیدی ها هستند که از دل سایه ها , شکل ها را می آفرینند . داستان سایه و سپیدی و سیاهی , داستان زندگی ماست که اگر پیروز میدان باشیم , می توانیم با رنگ سپیدی , صفحات زندگی را و صفحه دل را آنقدر پاک و روشن و زلال نگاه داریم تا صیقل یابد و خالی از هرگونه پیش داوری , پذیرای رازهای زیبای خلقت شود . و شگفتا از این رازهای خلقت ! شگفتا از این موجود تودرتوی هزارتو که بزرگترین پدیده هستی ست و مگر نه اینکه درک بزرگترین پدیده خلقت , همتی می خواهد عظیم ؟ که جهان بزرگ است و اندرون ما پر از فضای خالی ادراک و چه شگفت انگیز است نگریستن در عجایب خلقت و گشودن رمزی از رازهای بی شمار آن . و مگر نه اینکه این مهم به شرط آزادی مهیا می شود ؟؟ آزادی و از بند تعلقات رستن , از بند رنگ های مجاز , آزادی از انجماد فکر و ذهن , آزادی از جهل نگاه و سیاهی قلب ؟

و چه خوشبخت است آنکه از پس دریچه نگاه چشمانش به هستی , آتش عشق را می بیند و سوز و گداز و فریاد پروانه وجود را در آن در می یابد ! و داستان سایه روشن , داستان عشق است . داستان آن گدازه های مذاب که از قلبی آتشین برمی آید و می شود راز انالحق منصور , می شود قصه چشمان یعقوب و بوی پیراهن یوسف , می شود تکرار نامکرر مرجان در زبان داش آکل , می شود قصه فداکاری پدر وقتی آب را , نان را و جان را بذل کرد . می شود قصه سرخی دل شقایقها . که نوشتن از شقایق ها عادت سایه روشن شده , که این نوشتن حس پرنده ای را به او می دهد که در لایتناهی آسمان پرمی گشاید . که او , که ما , از تبار شقایقیم , روییده چکه های شقایقیم , که در این جغرافیا , تاریخ از خون شقایق شکل گرفته است . از چکه های قرمز قلب شقایق ! این است که نوشتن از شقایق , میراثی است از رد سرخ گامهای او در دشت هایی که مکان شکفتن اوست , به شیدایی و به عشق !

راستش من فکر می کنم برای اینگونه بودن باید دعوت شد . دعوت به میهمانی عشق , یا که نه , شاید این تویی که باید میزبان را به میهمانی دلت بخوانی . که تا عشق را نخوانی , دریافتش نخواهی کرد . که تنها عشق است که عشق می آفریند . و چه کسی می داند معنای ایمان آوردن و به عشق مومن شدن چیست ؟ و چه دگرگونی شگفت انگیزی را در وجود تبعیدیان فلسفه هبوط به نمایش می گذارد و چه زیبا و شورانگیز است فهم اینکه همه هستی اوست و همه هست بودن در گرو به او پیوستن و زیباترین  بودن بی او , معنایی بجز نیستی ندارد . و چه زیبا روحی که این را در می یابد , دوست داشتن را می آموزد و آنکه دوست داشتن را آموخت , در زیبایی ها می شکفد . زیبا می گوید , زیبا می بیند , زیبا می شنود , می اندیشد , می خندد , می گرید , زندگی می کند , می سراید , می نویسد , زیبا ... زیبا ... و زیبا می میرد .

روحی که دوست داشتن را می آموزد , در می یابد که زندگی کند بی هیچ کینه و نفرت و دشمنی . بی هیچ بدی و احساس غربتی ! روحی که دوست داشتن را بیاموزد , در می یابد که چگونه قبل از اینکه در چنگال زمان اسیر شود , زمان را تسخیر کند و ازمسخ شدن در پنجه ی روزمرگی ها رها شود و مسیر رفتن و پیوستن را بپیماید . و قبل از اینکه جویباری اش را باور کند , به خویشاوندی اش با اقیانوس فکر کند . روحی که دوست داشتن را می آموزد دیگر به علفهای هرز نمی اندیشد ! و دلش به  هوای شقایق شدن پر می کشدو در آزمون اسارت در محبس کالبدهای تنگ , سرافراز و بی قرار است . بی قرار برای پرگشودن , برای پر کشیدن , برای پرواز , پرواز و آغاز !

روحی که دوست داشتن را باور کرد بی تاب است . بی تاب تجربه ی شکفتن در بهاری که آنرا پایانی نیست جز مرگ , که مرگ نیز خود بهاری است برای بودن و آغازی نو , که در این بهار , باران عشق او را از عطش می رهاند , که کویر وجود را آسمان سیراب می کند , نه سراب !

و من چه خوشبختم که از پس این پنجره کوچک به گستردگی دنیای مجاز , اینهمه نامه های زیبا را دریافت می کنم برای چشمانم تا گواهی بشوند برای اشکهایم که خود گواه سوز و گداز قلبم بشود و به یادم بیاورد که باید از آراستن خویش در آینه های محدب و مقعر بپرهیزم تا نگاه خدا را دریابم , که همان برایم کافیست . و امروز با حضور سپهر آسمانی , آسمان دوستیهایمان روشن شده به شور و شعور و سرمستی .

برادر بزرگوارم , حرفهای تنهایی تان , که در سایه روشن گدازه های مذاب عشق برخاسته از قلب مهربانتان , بر جانمان می نشیند , همانگونه افسونمان می کند که گل سرخ و مگر جز این است که :" کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ , کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم ؟"

برادر آسمانی ام , حضورتان را در سایه سار هستی قدر می نهم و از اینکه افتخار آشنایی و همراهی با شما را – هر چند ناقص و در حد بضاعت فهم ناچیز خویش – در این مسیر داشته ام , بسیار خرسندم .

سپهر عزیز , تولدتان مبارک . هماره آسمانی باشید برادرم .


پی نوشت 1:

این نوشتار , برگرفته از اولین پستهای برادر بزرگوارم هست که در ذهن من به همدیگر مرتبط گشته اند تا یادآوری باشند برایم این آشنایی دیرین را که از تیرماه سال 89 قدم به قدم شکل گرفته است .

پی تولد نوشت 2:

فریناز عزیزم , رگبار آرامشت , از آن سراهایی ست که وقتی واردش می شوم , شور و شعر و شعور را با هم دریافت می کنم و چه زیبا خانه ای ساخته ای که معنای نیک انتظار را برایمان به تصویر می کشاند . شادونه عزیز , شرمنده اگر نشد آنگونه که باید تولدت را به جشن بنشینم , که در بضاعت من نبود مهربان . پس باز هم با همین زبان الکن می گویم :تولدت مبارک نازنین . امید که همیشه سلامت و شاد و پیروز باشی . و امید که قلبت سرشار عشق شود و دلت گرم به نور محبت الهی . پاینده باشی همیشه و باز و باز و باز , تولدت مبارک , دختر پرشور بهمن ماه .

ضیافت آسمانی عشق


در ضیافت آسمانی عشق دعوت دارم . زیباترین لباسم را می پوشم و زیباترین نقابم را . به جایی می روم که بال در بال , فرشتگان آسمانی رفت و آمد می کنند و تا چشم کار میکند نور است و سپیدی و زیبایی . چه شکوهی دارد این جشن ! چه عظمتی دارد حضور در بارگاه سلطان ! چه شادی غریبی موج میزند در این سرا . همه نگاهها غرق شادیست , همه لبها پر ز لبخند ! اما دل من ... من انگار وصله ای ناجورم در این میانه ! به خود می نگرم و به این نقابی که می دانم من نیست , حقیقت من نیست و با اندک خطایی برداشته می شود از صورتم و نشان می دهد هر آنچه هستم . فرصت چندانی ندارم . دلشوره دارم و نگرانم . چرا از اینهمه شادمانی , من بی نصیبم ؟

گروهی از فرشتگان زیبا را می بینم که شادی کنان به سمتی می روند . آنقدر غرق می شوم در شادمانی بی دریغشان که کشیده می شوم به سمتشان و پا به پایشان می روم و شاد می شوم . به ناگاه , حس غریبی بر جانم چنگ می زند . سنگینی نگاهی را بر خود حس می کنم . سربلند میکنم و به سوی چشمان صاحب آن نگاه عمیق کشیده می شوم . باورم نمی شود که سلطان است که مرا می بیند , که عمق نگاه اوست که میخکوبم کرده است , باورم نمی شود که اوست که مرا به خود می خواند . شنیدن نامم از زبان او , چه حس غریبی دارد . حس می کنم مانند یک پر سبک شده ام . حس می کنم بال در آورده ام ! با شادمانی به سمت او می روم و غرق می شوم در نگاهش , در صدایش , در حضورش ... چه لذتی دارد بودن با او  ! کاش تمام عمر من همین لحظه باشد و تمام نشود این لحظه ها ....
ناگاه صدای زنگ بلند می شود . هشداری برای من ! به پایان نزدیک می شوم , بی اینکه آنگونه که باید بهره برده باشم از حضورش ... راس ساعت 12 دلتنگی , نقاب زیبای من برداشته می شود ! در آنصورت آیا , باز هم سلطان , مرا خواهد پسندید ؟ باز هم می توانم از نگاه عمیق و خواستنی او بهره ببرم ؟ باز هم صدای دلنشینش  , تمام وجود مرا به لرزه خواهد انداخت ؟

وای بر من اگر نپسندد مرا ! بگذار بروم ... بروم و این بار در جشنی که میزبان اوست , بی نقاب بیایم , که باید آنگونه شوم که مرا نیازی به زیباسازی چهره ام نباشد ! که همان بشوم که باید باشم ....

باید بروم و این کفشهای زمینی را از پایم بیرون کنم و با بالی از جنس آسمان بیایم تا بتوانم پرواز کنان برسم به حضورش ... که من هم روزی دو بال داشته ام برای پرواز در آسمان حضورش , اما ....


بگذار بروم تا زمان بر من تمام نشده ! فرصتم بسیار محدود است . باید آماده شوم برای حضور در سرای او , این بار با دستانی پر , با بالهایی از نور , با لبانی غرق لبخند ! با دلی سرشار آرامش , همچون تمامی فرشتگان درگاهش .... رها , آرام , شادمان ...


پی برف نوشت :

صبح باشد و چشم که بگشایی و از پنجره به بیرون بنگری و جز سپیدی زیبا که بر همه چیز رنگی از پاکی نشانده , نبینی , میشود یک روز خوب و زیبای عاشقانه را امید داشت , وقتی به این می اندیشی , این اشک فرشته های آسمانی ست که در سرمای وجود آدمیان , یخ زده و بر گونه هستی می نشیند ! اما باز هم جوانه های امید در دلت می شکفد که  این اشکهای سپید پاک می توانند با گرمای دلت , آب شوند و سبزی طبیعت را , بهار را , هدیه بیاورند , تا شاید اندکی از زمهریر دلهایمان بکاهند و گرم کنندمان به نور عشق خدایی که همیشه در کنار ماست و تمامی فرشتگانش را به مراقبت از ما , گماشته است . کاش قدردان مهربانیها و حضور همیشگی مهربانترین سلطان وجود باشیم .

من سوخته ی عشقم , در نار نخواهم شد


"نخستین کسی که عشق ورزید , باریتعالی بود که به خود عشق ورزید . جایی که جز خدا کسی نبود . برای خود و به خود , بر جمال و جلال و همه صفات خود تجلی کرد و به خود عشق ورزید . می گویند : عشق ثمره همگونی و دلیل برآمیختگی دو روح است و از دریای لطافت و ظرافت و باریکی صفات و پاکی گوهر به وجود می آید و از نگاهی دیگر , عشق نتیجه همشکلی است و آن از نزدیکی سرشت ها و تماس روح ها و آمیختگی دلها و نزدیکی درون ها به یکدیگر حاصل می شود ."( از کتاب الف عطف و لام معطوف )

دل جایگاه عشق است و عشق همان فنا شدن در الف قامت یار است و جز این دل را نباید و نشاید . که تمامی صور مختلف عشق و دوست داشتن  , جلوه ای از جمال اوست , چه آنجا که در قالب حب والدین به عرصه ظهور می رسد , چه وقتی که نگاهی سرشار مهر می شود بر چهره فرزند , چه آنجا که سلاحی می شود در دستان عاشقی در رکاب امام خویش , چه وقتی که خونی می شود ریخته بر خاک سرزمینی تا حب وطن را معنا ببخشد . که هر کدام اینها را که بنگری , نشانه ای از معشوق ابدی و ازلی هستی می یابی .

قلب و روح و وجود عاشق , همه نام و یاد وحضور محبوب است و هر نفس , ذکر نام او . و اینگونه است که ذهن و دل , هر دو سرشار خاطره اوست و اصلا مگر این سه را می شود از هم جدا نمود ؟

کاش حتی لحظه ای از این دو روزه عمر , بی عشق نگذرد که اگر اینگونه سپری شود , ثمره  اش حسرت خواهد بود و افسوس .

و بعد :

می گویند دل صندوقچه خاطرات هر کسی است , پس وقتی در حریم آن داخل می شوی باید مراقب باشی حتی گوشه ای از این سرای خاطره های زیبا را به ناخن نخراشی . و باز می گویند در حرم حریم دل که وارد می شوی مراقب باش رد پاهایت بر آن نماند که اگر روزگاری از آن سرا رفتی , دردی بر جای نگذارد ! می خواهم بدانم اگر چند روزی را به حسن تقدیر با صاحب دلی همخانه شدیم , باید روزگار را به گونه ای سپری کنیم که هیچ ردی نه از شادی , نه از غم , نه از مهر بر سراچه آن به یادگار نماند ؟ که اگر روزی اجبار روزگار , کوچی ناخواسته را بر تو وارد نمود , مرور خاطرات این هم سرایی دلها , تو را به دیار اندوه نکشاند ؟! یعنی آنقدر سخت است گذر لحظاتی که با یاد دوست می گذرند , حتی اگر به فراق ؟

گاه بر اینکه باید در گذار روزگار آنگونه بگذریم که تاثیر بگذاریم و متاثر شویم , شک می کنم ! کاش بدانم از نظرگاه شمایان , چگونه باید گذراند روزگار دل را ؟