بعد یکهفته , حالا که قلم به دست گرفتم تا این سکوت را - سکوتی که بیشتر از من , برخی از دوستان را آزرد - بشکنم , حس می کنم چقدر غریبه شده قلمم با من ! راستش اعتراف می کنم از اول هم من و قلم دوستان نزدیکی برای هم نبوده ایم , که من نوشتن نمیدانم ! که اینجا هم اگر بعد این مدت دو سال و اندی پابرجاست , به لطف و مهر و همراهی دوستان عزیزم بوده و هست و اگر باز هم هستم , علیرغم تصمیمی که گرفته بودم برای دورماندن از این فضا - حداقل تا مدتی که احساس کنم آرامش گم شده ام را یافته ام - به خاطر حرمت همین دوستیهاست . که من همانطور که همیشه به دوستانم گفته ام حق نداشتم خاطرات جمعی دوستان این سرا را از آنها بگیرم , که سایه سار تنها به من تعلق نداشته و ندارد . هر چند این عدم حضور قرار بر دائمی بودن نداشت , اما ...
اما تعارف چرا , من که خودم را بهتر از هر کسی می شناسم و می دانم اگر این سکوت آنقدر طولانی شود که فکر نکردن و ندیدن و نبودن عادتم شود , تنبلی همیشگی به سراغم خواهد آمد و آنوقت ...
نمی دانم آیا حسرتی را برای من در پی خواهد داشت یا نه , اما بدقولی ام را چرا ! و من چقدر بیزارم از عدم تعهد به قول و حرفی که زده می شود .
پس علیرغم تصمیمی که گرفته بودم بر آن شدم تا باز هم سایه سارم را بنا نهم تا از آرامشی که از بودن در جمع عزیزانی که شمایید , بر من وارد می شود , آن حس خوب گم شده ام را دریابم و با توکل به خدا و امید به روزهایی بهتر برخیزم و دست دلم را بگیرم تا خود را از این هیاهوی غریب نجات دهم . و مثل همیشه چشم دارم به یاری و همراهی شما مهربانان که این سرا و وجودش اگر برجاست , بسیارش وامدار حضور مهربان شماست .
سکوت این چندروزه , بسیار چیزها را به من آموخت . عمق دوستی ها و عیار محبت ها را به من یادآوری کرد و یک ارزیابی خوبی از خودم به من داد تا بیشتر بدانم نقاط قوت و ضعفم در چیست . کاش شما هم برایم از این سکوت بگویید تا بتوانم گذر این روزها را از دریچه ذهن شما هم به تحلیل بنشینم . سپاسگزار مهربانی ها و قدردان حضورتان هستم .
می خواهم ساده و صریح با تو سخن بگویم نازنینم :
وقتی مدت زمان زیادی را به خورشید خیره شوی , وقتی دائما دنبال راز و رمز رسیدن به نور مطلق باشی , چشم سرت تاب نمی آورد , اما چشم دلت که بینا می شود !
وقتی سیمرغ وار به دنبال رسیدن به کوه قاف پرواز کنی , سخت خواهد گذشت گذر روزگار , که گاه ممکن است پر و بالت را در این راه بسوزانی , اما مهم دل تست که پروبال می یابد تا برسد به آنجا که از قدرت تصور فرشتگان هم بالاتراست .
می دانم که زیباترین گلهای نیلوفر در مرداب می رویند , آنجا که هر کس گمان می برد پایان دنیاست , اما گل نیلوفر با تلاشی که برای به بار نشاندن زیبایی اش انجام می دهد تا برسد به زیباترین شکل هستی خود , زیباترین راز هستی را هم به نمایش خواهد گذاشت ...
سمیه جانم , خوب می دانی که از صفحه دریایی سرای تو , از آنجا که همیشه راه میانبری به دریای معرفت و آگاهی وجود دارد , من بارها و بارها , گذر می کنم و واژه واژه اش را با جان می نوشم و سیراب می شوم از عطر تازگی کلامت که هر بار در قالب کلماتی نو و جملاتی دلنشین به بیان می آوری و من که چقدر مشتاق نگاه زیبای توام به هستی و به آدمها و وقایع اطرافت . ..
تویی که حتی در سخت ترین لحظات هم , نیلوفری وجودت را از یاد نبرده ای و در تلخ ترین گذر از دقایق درد هم , خدا را و ایمان را و امید را در دل خود زنده نگاه داشته ای که می دانی جوهره وجود آدمی همین است ,که اگر نباشد , آدمی هم نخواهد بود ...
مهربان نازنینم , من هم , چون تو , بر این باورم که با همین سه واژه که در عمق جان به آنها باور دارم , می توانیم بر هر آنچه شب و سیاهی و درد غلبه کنیم . که دردها آشکارترین دلیل دوستی معشوقند که در راه عاشق می گذارد تا عیار عشقش را بر خودش عیان کند ...
که می دانیم این دردهای زندگی همه نشانه این است که با همه سختی , من و تو , هنوز هم چشم بر خورشید نبسته ایم تا رد نور را گم نکنیم , که نگاهمان بر آسمان است تا پرواز را فراموش نکنیم ... که کاش بالهای پروازمان را قدرتمند و توانا نگاه داریم ...
و من چقدر دوست دارم دست در دست تو , که دستانت در دستان مهربانترین یار همیشگی ست , هر روز و هر لحظه به آفتاب سلامی دوباره بدهم , آنقدر که هر آنچه شب از درون دل تیره من و هر آنچه سیاهی از چشمان زیبای تو بگریزد . کاش بتوانم مهربانم , کاش بتوانم ....
زیباترین گل نیلوفر هستی , مهربان سمیه ام , تولدت مبارک . حالا و همیشه مشتاق دیدن چشمان قشنگت و لبخند مهربانت هستم و می خواهم با یقین بدانی که در قلبم جایگاهت بس والاست که هرگز , هرگز , هرگز هیچ چیز آنرا در من نخواهد شکست و هیچ نیرویی توان ربودن مهر بی نهایتم به تو را نخواهد داشت .
دلت چونان همیشه دریایی , چشمانت روشن به نور بیکران خالق هستی , و وجودت سرشار آرامش باد . هزاران هزار بار , تولدت مبارک .
ای که لحظه ای نرود , نقش رویت از نظرم
کاش قاصدی برسد , کز تو آورد خبرم !
روز و هفته بی تو گذشت , ماه و سال از پی آن
ناز و سرکشی بگذار , ساعتی بیا به برم
تشنگی فکنده مرا , کم کمک به خاک هلاک
بوسه ای اگر که دهی , تازه می شود جگرم
جلوه ات به جا نگذاشت , از وجود من اثری
تو طلیعه ی سحری , من ستاره سحرم
سرمکش ز خط وفا , پا منه به راه جفا
گر زمن تو می گذری , من ز تو نمی گذرم
آن کبوترم که دهی آب و دانه ام , ز چه رو
سنگ می زنی به پرم , تا ز بام تو بپرم ؟
یا برس به داد دلم , یا مرا به خود برسان
یا تو پابه راه بگذار , یا که ساز کن سفرم
ظاهرم مبین که چنین , سر به راه و پا به رهم
عشق اگر فسون بدمد , می زند جنون به سرم
***
سعدیا کنون که مرا , دامنش فتاده به دست
بیت بی نظیر تراست ,جلوه بیش در نظرم
چون تو , امشبم سرو کار با حجاب پیرهن است
می روم به گفته تو " تا به دامنش بدرم !"
استاد محمد قهرمان
90/4/14
پی نوشت :
عشق کلمه ای بیش نیست , تا آنکه کسی پیدا شود و به آن معنا ببخشد !
روزگار ما , روزگار غریبی ست . به هر سو که می نگری , دردی و غمی ست که فوران می کند از چهارگوشه هستی . دست روی دل هر کس که بگذاری , آنقدر دردهای آشکار و نهان دارد که اگر به پایشان بنشینی , غصه خودت را فراموش می کنی . نمی دانم چرا اینقدر شادیها کمرنگ شده ؟ یک زمانی فکر می کردم این طرز تفکر و نگاه ما به هستی ست که می تواند شادی آفرین باشد , اما آیا به راستی همین است ؟ وقتی من , هر چقدر هم در پدیده های جاری در خلقت , در اتفاقات ریز و درشت آن , در روزمرگی های زندگی , خوش بین باشم و زیبانگر , باز هم بسیار مواقع اتفاق می افتد که نمی توانم شادیها را در زندگی ام , به جریان بیندازم . که علیرغم اینکه سعی می کنم رنگ روشن شادی بپاشم به زندگی خود و اطرافیانم , باز هم در نهایت مغلوب و تسلیم دردها , غمها و تیرگی ها می شوم .تازه این وضع من است که نگرشم به زندگی خوش بینانه است و معتقدم که در برابر گذر لحظه های عمر مسئولم و می دانم که نباید دوره طلایی عمر را به بطالت گذراند و باید قدردان تک تک خوبیهای جاری در زندگی ام باشم . وای به حال آنها که کلا زندگی را جز غم هیچ نمی دانند و مغلوب یاس و ناامیدی اند. آنهایی که در پس هر اتفاقی , چهره زشت آنرا پررنگ می کنند و قضاوتشان در هر اتفاقی و هر حادثه ای از زندگی , بر مبنای بدبینی ها و تلخی هاست که شکل می گیرد . حال آنکه هر آدمی , هر رویدادی , هر روزی از زندگی , بیش از تیرگی های درون, بیش از نقاط ضعف و کاستی , نقطه های مثبت و خوشایند و روشنی در وجودش دارد که اگر به آنها توجه کنیم پررنگ و نمایان می شوند و بر عکس اگر تمام توجه مان را به آن مساله , بر مبنای تلخی ها و کاستی ها شکل دهیم , بالتبع رنگ غالب لحظه ها , رنگ غالب آن شخصیت یا رنگ غالب آن اتفاق , تیره و سیاه خواهد شد .
و من در زندگی آموخته ام , در هر اتفاقی , در هر رویدادی , به زیبایی های درونی اش بیشتر توجه کنم تا به نقاط منفی و سعی کنم با برجسته کردن هر آنچه خوبی و زیبایی ست , آرام آرام مشکلات و تلخی ها را کمرنگ و کمرنگ تر نمایم تا آنجا که حتی به حذف کاستی ها و نقصان ها نیز بینجامد . هر چند اذعان می کنم نه می توانم و نه قدرتش را دارم که همیشه در این امر موفق باشم , اما لااقل تلاش خودم را نموده ام و همین تلاش , حداقل رضایت را برای من به دنبال خواهد داشت .
یک درددل :
یادمان باشد هر آدمی , قصه شگفت انگیز و منحصر به فردی ست که تنها آفریننده او , راز سر به مهر وجودش را آنچنان که باید می داند . پس بیاموزیم که به همین آسانی در مورد این معمای هستی قضاوت نکنیم و بدتر از آن , این قضاوت خودمان را که در بسیاری از مواقع , یا نادرست است , یا از عدل و انصاف به دور , منتشر ننماییم . مراقب باشیم که با بیان نادرستی ها و تیرگی های ذهن و درون , به انتشار آن و به تایید و تاکید آن , دامن نزنیم ....
گاهی از انسان بودن .... گاهی از مهربانی ..... گاهی از عاشق بودن ..... گاهی از .........
چه دلم درد دارد !