دفتر زندگی تمامی آدمها با خاطرات فراوانی پرشده که نشانه رد پاهای افراد مختلف در گذر زمان بر او و زندگی اش می باشد و چه نیک خواهد بود اگر مرور این خاطرات ، طعم خوش لبخند را بر لبان ما برجای بگذارند ، یا که نه ، سهم ما از خاطرات ، تلخی هم اگر هست ، در پی آن تجربه ای ارزنده و آموزه ای از درس های بی شمار زندگی را به یادگار داشته باشیم که در اینصورت این تلخی هم ، خود بسیار ارزشمند خواهد بود و در نهایت لازم و شیرین .
دو سال و نیم از زندگی من در آسمان بلاگ می گذرد . و به اندازه گذر تک تک روزهایی که سپری شده ، خاطراتی شکل گرفته از بودن من در جمع دوستان این سرا که برایم گرانقدر و ارزشمند است . دوستیهایی ایجاد شده که در قلب من مهر جاودانه ، دریافته اند . آموزه هایی که بی قیمتند و انسانهایی که بودنشان بزرگترین غنیمت این روزهای من است و اندیشه و محبتشان دستاوردی ارزنده برای من .
سمیرا که به اداره ما منتقل شد ، حس تازه ای را برای منی که سالها در آن محیط به تنهایی خوگرفته بودم ایجاد کرد که امیدوار کننده بود . در گذر زمان دریافتم که اشتباه نکرده ام و سمیرای من ، دوستی است که معنای دوستی را مفهومی حقیقی می بخشد . انسانی که بی بدیل است و مهربانی و زیبایی نگاه و اندیشه و درک عمیقش مثال زدنی ست . خیلی از آمدنش نگذشت که متوجه قلم زیبایش شدم و بعدها وبلاگش را کشف کردم و دنیای قشنگ نوشته هایش را و یکی یکی با دوستانش آشنا شدم . رویا ، زری ، محبوبه .... او مرا به ایجاد سرا در این فضا ترغیب کرد و من علیرغم اینکه هرگز توان نوشتن خود را باور نکرده ام ، بیست و ششمین روز از آبان 88 ناگهان این امر را محقق کردم و با سرآغازی از یاد خدا ، دفتر زمزمه های گاه گاه را گشودم . یادش بخیر ، اولین کامنت من مربوط به رویا دلشاد بود و بعدتر که سمیرا و دیگر دوستانش ، با محبت خود مرا به بودن و ماندن دلگرم کردند . یادش بخیر روزنامه نیم نما را و آن مشاعره های به یادماندنی اش با دوستان را . یادش بخیر نمایشگاه های کتاب تهران با سمیرا ، با زری ، در کنار رویا ... یادش بخیر سه بیت از غزل استاد محمد قهرمان و تقاضای محسن باقرلو برای درج کامل شعر و آشنایی من با استاد محمد قهرمان . یادش بخیر دیدن زری در خانه ام و در سرای سعدالسلطنه ، آمدن محبوب و رفتن به کنسرت حسین علیزاده ، یاد همه تولدهای سه نفره من و سمیرا و سپیده بخیر ، یاد سه تایی ( که بعدها شد این چندنفر ) بخیر . یاد همه کلنجاررفتن های ستاره و آفتاب و مهتاب برای کشف هویت آقا بزرگ بخیر ... آقا بزرگی که حالا خود از بهترین و قدیمی ترین دوستان ماست که علیرغم اینکه هیچگاه ندیده امشان ، هرگز رنگی از مجاز در قلب و در ذهن من برایشان متصور نیست . آقابزرگی که خانه مجازی شان حکم یک خانه امن برای حضور دوستانه داشت و دارد. با آن ایده های قشنگشان ، بازیهای جذاب ( بازی عکس پدرها اولین بار در آنجا شکل گرفت ) ، یا مشاعره هایی که در سرای ایشان شکل گرفت . یا خواندن همه خاطرات قشنگشان ، دیدن عکسهای قشنگترشان ، آشنا شدن با دوستان بزرگوارشان ... یا حس کردن محبت تمام ناشدنی روح بزرگشان . چطور می توانم فراموش کنم آموزش زبان نهاوندی برای مرا که در پی درخواست من جهت ورود به جامعه نهاوندیهای محبوب خودم شکل گرفته بود؟ مگر می شود آش پشت پای سفر من و سمیرا را فراموش کرد که در سرای ایشان تهیه شد ؟ مگر می توانم تولدنامه های پرمفهوم آنجا را که نشان محبت خالص دل بزرگشان می باشد را از یاد ببرم ؟ به نظر شما امکان دارد ؟
زمستان سال گذشته و پست پرنده های آقابزرگ ، باعث شد پرنده ای بر بام سایه سارم بنشیند که تقدیر مرا در فضای مجاز رنگی دیگر بخشید . امپراطور بهاران با واژه های من قابل توصیف نیست . در توانم نیست از جوجه اردکی بگویم که بارها و بارها نگاه مرا ، قلب مرا ، روح مرا دچار تکانه های عظیم نموده است . نمی توانم شرح دهم آن لحظه های نابی را که به کرات تجربه نموده ام ، در حالیکه همه حس و حال آنرا مدیون برادر بزرگوار بهاری ام هستم . من همیشه مسحور نگاه و قلم و واژه ها و وامدار محبت بی بدیل برادری هستم که روح خدا در کالبد خاکی شان آنقدر گسترده است که گاه رنجهایی عظیم برجسم شان می نشاند و وقتی درد بر جسم و بر روح این پرنده آسمانی می نشیند ، چلچله ها به درد می نشینند و دل من هم بی تاب و بی قرار ، بر سینه می کوبد و اشکها که امان مرا می برند و نگاهم که تا فراسوی مرزهای آسمان خدا بالا می رود تا هر آنچه در بضاعت ناچیز من است ، در نگاه بیکران او به معجزه ای تبدیل شود تا شاید اندکی آسودگی ارمغان بیاورد برای این عزیز مهربان . برادر بزرگواری که دردهایش ، زخم دل مرا تازه می کند و روح مرا سرگشته ، وقتی از صیغه استمراری درد می گوید و ماجرای هبوط و سیب عاشقی را به زیبایی با واژگانی منحصر به فرد در عطر بابونه و دلشوره انارستان و طعم گس زندگی به من و ما یادآوری میکند همانطور که طعم خوش لبخندهای به یادماندنی از خواندن طنزهای فاخر ایشان هم برای همیشه در ذهنم ماندگار شده است .
و درکنار امپراطور بهاران ، این مهربان برادر عمیقم ، سلطان ماه و مهر ، برهر آنچه پروانه های عاشقی ست می آموزد که برای مانا نمودن لبخند عشق بر لبان زندگی ، باید قلبت را همچون سیب سرخ حوا ، پاک و زلال ، در کف دستان گشوده ات بگذاری و مهربانی را همچون چشمه ای جوشان از اعماق وجودت به غلیان واداری تا بشوی همراه لحظه های ناب عاشقانه ها ، حتی اگر این همراهی در متروک ترین امپراطوری بهار شکل بگیرد تا مردمک تنهایی حوا، پرشود از عطر خوب یادخدا و ثمره اش بشود زیباترین حدیث خلقت ، فرشته ای به نام ال یاسین ...
چه زنجیره زیبایی از دوستیها شکل گرفت ، زنجیره ای که ابتدایش سمیرایم بود و حلقه های بعدی اش ، آقابزرگ و یلدا ، جوجه اردک و مانا ، حمید ، منیژه ، فائزه ، خانمک و ...
به نظر شما ارزش اینهمه خاطرات زیبای این انسانهای بزرگ را می توان در قالب اعداد و کلمات آورد ؟!
ادامه دارد ...
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست
من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست
گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه ، تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من ، من این برشانه ها بار گران ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست
انسان که می خواهد دلت با من بگو ، آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست
زمستون با همه سرمایی که در خودش داره ، در حال گذر هست . اما سرمایی که به درون ماها رخنه کرده ، انگار تمومی نداره . اینقدر فضای بلاگستان سرد شده اینروزها ، که وقتی واردش میشم ، مثل سرمایی مدرسه موشها ، دندونهام به هم میخوره از سرما ! و چقدر این بده ! یادمه اولین روزهایی که وارد اینجا شدم ، با خودم می گفتم اینها بهانه های کوچک زندگی ما هستند . بهانه های کوچکی که زندگی رو برامون قابل تحمل می کنند و باعث میشن ، قدری اکسیژن سالم برسه به ریه های دودزده مون و یه ذره گرما ببخشه به دلهای خسته مون . اما حالا ...
نمیدونم چه دلیلی داره اینکه هرکدوم از ما ، پناه بردیم به غار تنهایی خودمون و به خواب زمستونی فرورفتیم . هر از گاهی دق الباب یکی ، باعث میشه برای دقایقی هم شده ، چشمهامون رو باز کنیم از پنجره این دنیا به زندگی ، اما ... اما انگار اون انرژی لازم رو برای بیرون آمدن نداریم . شاید تنبلی باعث شده حوصله شال و کلاه کردن و بیرون اومدن تو این سرما رو نداشته باشیم ، شاید انگیزه لازم واسه این کار نیست ! به هر حال ما آدمها ، به امید زنده ایم و یکی از مهمترین انگیزه های زندگی ، بودن یک همراه ، یک دوست ، یک همدرد هست و وقتی تک تک دوستان ، کنار میرن از صحنه زندگی مون یا نقششون رو بسیار کمرنگ می کنند ، ناخودآگاه انگیزه بودن ما هم به شدت افت پیدا میکنه .
اینروزها در ذهن و در دلم ، دنبال یادگارهایی می گردم که باعث بشن از این غار تنهایی بیرون بیام و مهمتر از اون ، دوستانم رو با حلقه ارتباطی همین یادگارها ، برگردونم به بازی زیبای باهم بودن . دنبال عمو زنجیرباف می گردم که حلقه های رهاشده این زنجیر رو دوباره به هم گره بزنه ، تا دست در دست هم ، سرود شادی رو بخونیم . سرود رسیدن بهار رو .
بخواهیم یا نه ، زندگی در گذره ! زمستون نفسهای آخرش رو میکشه و بهار سرسبز و پرطراوت در راهه . سعی کنیم یه تکان اساسی به خودمون ، به دلمون ، به ذهنمون بدیم و با امید به خداوند ، از اینهمه رخوت و سردی بیرون بیایم .
سال گذشته ، همین حدودها بود که با همدیگه یک بازی کلامی راه انداختیم . ازتون خواسته بودم نظرتون رو راجع به سایه سار و وبلاگ خودتون بگین . و من هم متقابلا همین کار رو انجام دادم . امسال یه پیشنهاد دیگه دارم :
به مناسبت پانصدمین پست سایه سار ،
ازتون میخوام مهمترین خاطره تون ، مهمترین دلیل بودنتون ، مهمترین دوستتون ، یا هرچیزی که باعث میشه شما به بلاگستان وصل بشین رو برامون بگین . البته این مهمترین میتونه اولین باشه ! و یک خواهش دیگه ای که دارم از شما ، بیان یک خاطره از این سرا و صاحبش هست . انشاله من هم بعد از شما خواهم گفت از خاطراتم و از دلایل بودنم . ممنونم از حضور مهربان شما .
افسون غزل با شعری مرتبط منتظر خواندن شماست .
باران در لباس هدیه عمه نرگس
یکسال گذشت . چهاردهم اسفند ماه 89 ، ساعت 14 بود که تلفن همراهم به صدا در آمد و مژده حضور لطیف ترین باران زندگی ام را به من رساند . آنروز حس غریبی همراه لحظه های من شد . لبریز شوق بودم و شور . سخت است آنهمه شور و شوق را در وجودت بخوابانی ، بی هیچ واکنشی ! دلم فریاد می خواست ، اما در چهاردیواری اداره محبوس شده بودم و اسیر . اولین گوشهای شنوایی که یافتم ، فریاد شوقم را سردادم :
سلام ... همین حالا به من خبر دادند که عمه شده ام ، برای اولین بار ! منتظرم که در اولین فرصت بارانم را در آغوش بگیرم ، دلم برای دیدنش ضعف می رود ... دیدن بارانم به رسیدن بهار وصل شده ، باران و بهار ، تکرار در تکرار لحظات ، کو تا بهار ؟ چقدر باید ثانیه بشمارم برای دیدنش ؟
و پاسخی که دریافت کردم شگفت انگیز بود :
باور می کنی هوا آفتاب آفتاب بود . همین الان چنان بارانی داره می باره که چشم چشم رو نمی بینه ... مبارک باشه !!!
و آن نامه دیگر :
سلام ... عمه شدم نازنینم . باران من هم به دنیا آمد و من مشتاق دیدنش ، لحظات را برای رسیدن بهار می شمارم ! گاهی ثانیه ها چه سخت می گذرند . باران و بهار ! چه سرنوشت زیبایی هستند ! ممنون از خالق این هر دو ...
و حالا یکسال از آنروز می گذرد و امروز غمی مبهم به دلم چنگ انداخته که گفتنی نیست .بارانم را سه چهار روز پیش دیدم . راه رفتنش را با چشمان خود نظاره کردم . آن چهار دندان کوچک سفیدش را ، آن لبخند قشنگش را ، آن نگاه معصوم و بغض مظلومانه اش را . باران من در آغوش مهربانی عزیزانش ، لحظه به لحظه قد می کشد و بزرگ می شود و من در این فاصله ، با همه دلتنگی هایم کنار می آیم و فقط دعا می کنم که همیشه جمع دوست داشتنی عزیزانم جمع باشد و لبخند و شوق و سلامتی ، قرین لحظاتشان . که تا اینگونه باشد ، بر هر آنچه فاصله و دلتنگی ، سر تسلیم فرود می آورم ...
خدای فاصله ها ، دلگیرم و دلتنگ .... خدای مهربانی ها ، بغضم را می خوانی ؟ خدای باران ، باران اشکهایم را می بینی ؟
خدای تقدیرها .. باران استجابت دعا ... سلامتی ... شفا ... خدا .... خدا ....خدا ...
تولد باران قشنگم هست و من بارانی ام .
تولدت مبارک بارانی ترین حس لمس مهربانی خدا .... تولدت مبارک لطیف ترین هدیه خدا .... تولدت مبارک زیباترین ثمره زندگی برادر ... تولدت مبارک بارانم ... امید که همیشه طراوت حضورت ، در لحظات باهم بودنمان جاری باشد . مانا باشی و سربلند ، عزیز دل عمه .
و تبریکی ویژه دارم به داداش مهدی عزیزم ، پدر بارانم . امید که قدمهای کوچکش ، منشا خیر باشد و برکت . لبهایتان پر لبخند ، دلتان لبریز آرامش ، زندگیتان سرشار نور ، سلامت باشید و پرتوان .
تولدت مبارک باران کوچکم .
هفده تا کاسه کوچک بلور بر می دارم وتا نصفه آبشون می کنم . هفده تا شمع به شکل گل با رنگهای سرخ و آبی و سفید و صورتی میذارم داخل کاسه ها تا روی آب شناور بشن . کنار هر کدوم , یک دونه گل نرگس یا مریم میندازم . یک کیک تولد صورتی , سفیدهم با گلهای خامه ای قشنگ قرمز میذارم , وسط این کاسه های شمع . شمعها روروشن می کنم . یه آهنگ قشنگ تولدهم میذارم . اونوقت چشمها رو می بندم و چهره ماه نازدونه خانوم رو تو ذهنم میارم با اون لبخند قشنگ که نشسته جلوی من و منتظر شمارش معکوس ماست تا شمعها روخاموش کنه. تودلم شروع می کنم به شمردن . هر شماره ای یه دعای کوچولو همراه خودش داره :
هفده , شانزده , پانزده , .... سه , دو , یک ...
با شماره یک , من وسعیده , هر دو با هم شمعها رو خاموش می کنیم و یک کف قشنگ به همراهش ... نازدونه رو توی خیالم بغل می کنم و بهش میگم :
سعیده جانم , نازدونه سهبا , دختر زیبای دوست داشتنی من , تجلی معصومیت نگاه و زیبایی غرور و راز حضور , معنا دهنده عاقلانه ترین عاشقانه ها , تولدت مبارک . آرزویم برای تو , رسیدن به بهترین و برترین هاست. و می دانم برای تو که راز حضور را خوب دریافته ای, دست یافتن به اوج قله های معنویت و موفقیت , بسیار دست یافتنی ست . و من هم با تمام دلم , رسیدنت را به تمامیت تعالی و ترقی به آرزونشسته ام . تولدت هزاران هزار بار مبارک عزیز دل .
بارانی ترین دردونه دنیا , قشنگ ترین معنای دخترانگی , لطیف ترین حس عاشقانگی , عاشقترین ماهی دریای زندگی , زندگی ات پر از معنای خوب بودن , دقایقت سرشار از طعم شیرین عشق , لحظه هایت پر از آرامش , تولدت سرشار از شعر و شور و شعور... همچون نامت خوشبخت باشی و قرین طراوت و تازگی . تولدت مبارک گزل معصوم و زیباچشم چشمه های سارای زندگی .
گل وجودت همیشه شاداب و پرنشاط و معطر به عطر عشق . مانا باشی و سربلند ,
بارانم , هزاران بار تولدت مبارک .
ساده می گویم و به تکرار :
سیزدهمین آیه مکرر دوستی ومحبت و صبوری , فرشته مهربانی و خوبی , رفیق همیشه همراه , تولدت مبارک .
برایت بهترین تقدیر را از خدای زیباترین مقدرات خواهانم ....
میکائیل عزیز , باز هم تولدت مبارک .
پی نوشت:
از راه دوری
دارم برایت آرزویی
ستاره های خوشبختی
و شراب ناب و مستی
آن (خوشبختی) تا ابد و هر روز
این (شراب) برای امروز
هنوز در سفرم , اما نتوانستم بگذرم از تولد این سه نازنین . تولدشان پر از خیرو برکت و شادمانی . ببخشیدم اگر آن نشد که باید می شد !