سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

نگهبان چشمه


گاهی برخی نوشته ها , حس نوستالژیک غریبی را در تو زنده می کنند , مثل این پست سایه عزیز و کامنت دوست خوبمان , سرزمین آفتاب که مرا چند روزی با خود درگیر کرد . شاید عجیب باشد برایتان شنیدن اینکه کسی باشد که حتی کودکی هایش آنچنان خاطره ای از تاب بازی نداشته باشد و عجیب تر اینکه با وجودی که در تمام دوران کودکی و نوجوانی در خانه های ویلایی بزرگ و با حیاط هایی پر از درخت و گل بزرگ شده ام , اما هیچ خاطره ای از تاب ندارم ! ولی خواندن این خاطره , مرا به سال چهارم دبستان برد ( حدود سال 64 ) و برنامه رادیویی بچه های انقلاب که از ساعت 6:40 تا 7 بامداد , همزمان با آماده شدن ما برای رفتن به مدرسه پخش می شد و به محض اتمامش من راهی مدرسه میشدم . در اوج سالهای جنگ , این برنامه از بچه ها می خواست که برای رزمندگان , نامه بنویسند و به آدرس رادیو بفرستند و من یادم هست که آن سال اینکار را انجام دادم و نتیجه نامه دوبار برایم مشخص شد . اول هدیه ای از رادیو که شامل دو کتاب بود ( رد پای خون و نگهبان چشمه ) و بعد پاسخی از رزمنده ای که برهمان نامه خودم نوشته شده و برایم ارسال شده بود . داستان نگهبان چشمه ( که هنوز هم این کتاب را در کتابخانه ام دارم ) مربوط به دختری بود که بعد سالها به پدر و مادری از جانب خداوند هدیه شد , اما پاهایش قدرت حرکت نداشتند . سما دختر دوست داشتنی ای بود که از اینکه نمی توانست کاری انجام دهد غصه می خورد و همه اهل روستا بدنبال این بودند که او را شاد کنند . در روستایی که آنها زندگی می کردند , چشمه ای بود که مسیر رودخانه از آن شکل می گرفت و محل نزاع دو روستای همجوار شده بود که گاه مسیر رودخانه را تغییر می دادند و آب را بر دهکده می بستند . تا اینکه مردم تصمیم گرفتند نگهبانی بر چشمه بگمارند و سماء نگهبان چشمه شد که بر صندلی ای زیر درختی نزدیک چشمه می نشست و قرار شده بود وقتی خطر را حس کرد , زنگی را که به نخی وصل شده بود و نخ همیشه در دستان او بود , به صدا در آورد . و روزی که دشمنان آمدند تا مسیر رود را تغییر دهند , سماء که خواب افتاده بود , بیدار می شود و می بیند نخ از دستانش خارج شده . اما او بر پاهای ناتوان خود می ایستد و با گامهایی لرزان و به هر زحمتی که هست , خود را به آن می رساند و صدای زنگ را بلند می کند و چشمه را نجات می دهد , اما مردم روستا هرگز او را پیدا نمی کنند . بعد از آن هم مردم معتقدند سماء نگهبان همیشگی چشمه است .

نمی دانم چقدر ربط داشت آن تاب با این تاب خوردن برای به صدا در آوردن زنگ , اما خاطرات برای یادآوری نیاز به اجازه ندارند . شاید حس شجاعتی که در هردوی این موارد بود مرا به مقایسه کشاند . اینکه من اگر در موقعیت این دو بودم چه می کردم ؟

اگر تابی بی حفاظ بر لبه پرتگاهی نصب شده باشد و تو بدانی با کوچکترین اشتباه و لغزشی جانت را در این هیجان از دست خواهی داد , چقدر شجاعت سوار شدن بر آن را خواهی داشت ؟

یا اگر برای ادای مسئولیتی که بر عهده توست و مهری که بر دلت , کاری انجام دهی که میدانی باز هم ممکن است به قیمت جانت تمام شود , چه ؟

برای من که هیچگاه اهل هیجاناتی از نوع اول نبوده ام , یافتن پاسخ موقعیت اول چندان سخت نیست , اما موقعیت دوم .. موردی است که مرا با خودم به چالش می کشاند که واقعا اگر ما در چنان شرایطی قرار بگیریم چه خواهیم کرد ؟ بر تعهداتمان پای بند می مانیم یا که حفظ جانمان را در اولویت قرار می دهیم ؟

شما بگویید , از خودتان , خاطرات تاب بازی های کودکی یا از قرار گرفتن در چنین موقعیت هایی ...

یک کپی رایت غیر مجاز !


 بشکن   در  عمق  آینه ها  شک  را

رنگی   بکش دو  چشم عروسک  را

امشب   عروسی  من و باران  است

رو   کن   دوباره   دایره  ٬  تنبک   را

با    لرزش    دو باره  ی   زانو  هام

پس   لرزه های   ترش  لواشک را ...

حس می کنم که ماندنتان حتمیست

راضی    شدم    شکستن   قلک   را

چیزی     نمانده   قو   بشوم   آقا

بر    من  ببخش   زشتی   اردک  را

در   مزرعه  به    چشم   خودم  دیدم

عشق    کلاغ   و    ناز    مترسک   را

بی بی     و  شاه  و    آخر  این بازی

وقتش    رسیده   تا    بزنی   تک   را

آبی     مرا    به   حافظه ات    بسپار

فردا   و کوچ و   وسعت    لک   لک  را...

 

درددل نوشت 1:

هرچند که گاه خود هم گرفتارم , اما از دورنگی ها چقدر بیزارم ...

کاش دست برداریم از هر آنچه دروغ و تظاهر !

درددل نوشت مهم:

هیچگاه دوست نداشته ام قفسی باشم برای هیچ پرنده ای در هیچ بوستانی ! که هماره باشکوه ترین پروازها در اوج بلندترین و زیباترین آسمان ها را برای همه پرندگان گلستان پرشکوه خلقت به تمنا نشسته ام . اگر بدانم حضورم قفسی می شود بر بالهای پرواز , بودنم , نابود می شود ...

پی عذرخواهی نوشت  :

شرمنده از برادر بزرگوارم که در روز روشن , نوشته  زیبایشان , دچار سرقت ادبی شد . این شعرعجیب حرف دل من بود !

 

نیایش لبخند , لبخند نیایش ....

برادر بهاری ام گفت :

مهربانی را که تقسیم کنی , خداوند لبخند می زند . لبخند خداوند نوری ایجاد می کند که در آینه هستی به توان بی نهایت تکثیر می شود . آنگاه تمام جهان لبریز می شود از آفتاب , آفتاب مهربانی . و سپس تمام هستی می شود لبخند , لبخند عشق . آنگاه روزها و شبهایمان همه به رنگ روشن خداوند در می آیند . تمام هستی غرق در بهار می شود . شکوفه باران لبخند می شود . می شود نورباران عشق و شادی و لبخند . می شود نیایش لبخند ...


عشق را باید بیان کرد و عیان کرد که بروز مهر , ابراز می خواهد . ابراز مهربانی , جلوه آنرا در تمامی هستی ات بارز می کند . و آنگاه که قلبت بر روی نور و عشق باز شد , لبخند بر وجودت هویدا می شود و آنجاست که اگر قدردان باشی , باید به نیایش برخیزی . نیایش لبخند , نیایش شادمانی , نیایش مهربانی , نیایش عشق , نیایش نور , نیایش نیایش ...

امید اینکه بیاموزیم نیایشی این چنین را ...


لبخند نیایشم , زیباترین تجلی نیایش لبخند است در گستره هستی ام . نیایشگر هر روزه این نیایش هستم ...




این پست با همه کاستی هایش , تقدیم به قلب مهربان  امپراتور بهاران , که همواره دریچه زیبای نگاهشان , به تحسینم وامی دارد .


روزی که خود زندگیست ...


بعضی روزها , روزی از زندگی نیستند ! حتی تکه ای از آن هم نیستند ! خود زندگی اند ! عصاره زندگی اند ! سرجمع لحظاتش را , سخنانش را , شنیده هایش را , دریافته هایش را اگر کنار هم بگذاری , می شود خود خود زندگی ! بعضی عمری را زنده اند بی اینکه بدانند زندگی یعنی چه ! برخی تمام عمر را می دوند تا مفهوم زندگی را دریابند و نمی یابند ! اما گاهی زندگی , به راحتی در دستانت معنا می شود ! گاهی زندگی را در چشمان کسی می یابی که در کنار تست ! گاهی ....

اصلا نمیدانم چه می گویم , یعنی نه که ندانم , نمی توانم بگویم ! راز زندگی گاهی به سادگی بر تو گشوده می شود و تو آنرا در پیش چشمان حیرت زده خود می یابی , اما اینکه چقدر قلبت و روحت توان دریافت آنرا داشته باشد , موهبتی ست که اگر داشته باشیش , باید شکرگذارش باشی ... و من چقدر دلم می خواهد حتی لحظه ای از این موهبت های خاص خداوندمهربانی دور نباشم . التماسش می کنم چشمان دلم را بر این لحظات نبندد ! که وقتی نعمتی را بر من ارزانی می دارد , نادیده اش نگیرم ! درکش کنم , بفهممش و با تمام وجود دریافتش کنم . و چه نعمتی بالاتر از راز زندگی ؟ چه موهبتی بالاتر از درک عشق ؟ چه لذتی بالاتر از درک وجود مهری که خود اوست ؟ که دلیل آمدنمان هم اوست و عشقش و جوانه ای که از عشق خود در این دل تپنده به ظاهر خاکی نهاده ؟!

امروز روز غریبی بود و من اگر آنچه را که امروز دیده ام و شنیده ام و دریافته ام و اندیشیده ام , در خود نهادینه کنم و برای همیشه به یادگار نگاه دارم , می توانم ادعا کنم زندگی را نباخته ام . فقط کاش همیشه این روز را و لحظاتش را , با همین تازگی و طراوت در لحظه لحظه زندگی ام جاری نمایم و حفظ کنم تا باز این مروارید ناب زندگی را گم نکنم ... 

چقدر حس تازه شدن خوب است وقتی در کنار عزیزانی قرار می گیری که نام انسان را برایت زنده می کنند ! که وقتی چشم در چشمشان می شوی در می یابی این همان رازی ست که پروردگار را برآن داشت تا از روح خود بدمد در این جسم خاک , که بشود انسانی که اوست ... و چقدر اینگونه مواقع دلم میخواهد از اینکه انسانم بر خود ببالم و بگویم , آری ... این همان رازیست که خداوند تنها در دستان من انسان معنایش بخشید و تنها قلب من , توان دریافتش را داشته و دارد .

خدای  زیباترین تقدیرها , تکرار این روزهای زیبا و این نعمتهای بی نظیرت را چگونه بخواهم از تو تا بر من روا داری ؟! من که زبان شکر ندارم مهربانترینم , اما تو خود میدانی هرآنچه در قلبم جاریست . پس آنگونه بر من بخواه , که کرم تست و فضل تو و نه در خور فکر و نگاه کوچک من , که من دل به عظمت تو بسته ام و تنها از تو می خواهم  آنچه را که تو برایم می خواهی ...  مهربانترینا , زبان دلم را بشنو , تپش های قلبم را در پناه لطف خود آرام کن و بگذار همیشه این لحظه های زیبا , این رازهای پرشکوه آفرینش , بیشتر و بیشتر بر من رخ نماید . من بنده کوچک توام , تو با بزرگیت دستم را بگیر که جز تو , ندارم ...

 

پی دل نوشت :

دیدار دو عزیز , دو تجسم عشق , دو شعر ناب , غزل زنده زندگی , شراره های عشق الهی , مهری عظیم بر قلبم وارد نموده که گفتنی نیست . دوباره زنده شدم در هوای آن روز زمستان 89 و این بار هدیه ای بزرگتر از خداوندگار مهربانی . تکانه های دل من , امید که تکان دهد روح گاه خفته مرا و بزداید زنگار این ذهن خسته را , که گاه نومید می شود از هر آنچه زندگی و سرزندگیست . امروز هم با چشم دل و با تمام جانم دریافتم که خدایم , معبودم , با همه بی مهری های من , همین جاست . در نزدیکترین فاصله به من ! که دست دلم را لحظه ای رها نمی کند . که مرا , این بنده کمترینش را , دوست دارد که دوستانش را به من می نمایاند . و شما بگویید من چگونه شکر کنم این حضور پرمهر را ؟!

دیگر هیچ نمی گویم الا یادگار امروز من از حافظ شیرین سخن که از زبان میهمان عزیزم اینگونه گفت :


سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

 رونق میکده از درس و دعای ما بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان

 هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

 دفتر دانش ما جمله بشویید به می

 که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

 از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل

 کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

 دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد

و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود

 مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت

 که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود

 می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی

 بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود

 پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان

 رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد

کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود

تو که ناگفته می دانی ....


بهار را این بار به استقبال رفتم در نگاه پدر و در مهربانی های بی قرار مادر ... بهار را این بار زودتر در یافتم در معصومیت ناز چهره بارانم ... بهار را این بار در شوق چهره احمدم  یافتم و امید به آینده ای که دور نیست ... بهار را این بار در دستان مهدی ام دیدم و در لبخند آرامش آن دیگری ... بهار این بار در چشمان عاشق عباسم جلوه ای دیگر داشت .... بهار این بار در کنار محمد معنایی دیگر یافته بود ... و حسن ... چه بگویم از این کوچکترین برادر بزرگم ؟



یا مقلب را که شنیدم , قلب و دل و چشمانم , دگرگون شد و اشک شدم در چشمان بارانی پدر ... یا محول را که خواندم , حالی نو را خواستم از آن طبیب بی نظیر , برای تن مادر , برای دل خود .. یا مدبر را با جان خواندم , برای برساختن تدبیری زیباگونه در گذر شب ها و روزهایی که مرا و ما را به این دگرگونی و تحول عظیم رهنمون شوند ....

خدای بهترین  حالها و زیباترین تدبیرها و برترین دگرگونی ها ... بر سر عهدم می مانم ... نگاهم را از آنان مگیر و دلم را از خود ... بگذار از من , هیچ برجای نماند ... که تو نانوشته می خوانی نامه هایم را ...

به قول یگانه ام :

رفتم , رفتی , رفت ... یک هفته از بهار به همین آسانی رفت ... یک هفته از زیباترین روزهای عمر ...

آمدم , آمدی , آمد .... راستی , بهار چقدر در دل و جان ما آمد ؟!