"پنجشنبه 29 اردی بهشت 90 . محفلی از اهل دل . آمده ام به میهمانی ساز و آواز . با کلام آرمین عزیز دعوت می شویم به شنیدن هنرنمایی پنجه های طلایی استاد ذوالفنون بر سیم های سه تار . استاد قبل از هر چه ما را با کلامی چند میهمان می کنند :
موسیقی ایرانی ، موسیقی اندیشه است نه گیشه ! موسیقی ای که در رشد ذهنیت نقش به سزایی دارد . اما برای استفاده از آن باید شرایطی فراهم شود . هر که هستی و هر جا نشسته ای ،ذهنیتت را از گذشته و آینده رها کن و در حال بمان . نفسی عمیق بکش و آرام بنشین . حالا با گوش دل بشنو صدای ناله های سه تارم را :
چشمانم را می بندم .
شمعی فراروی نگاهم روشن می شود . روحم پروانه ای می شود که بر گرد روشنای شمع می چرخد . سماع پروانه روح . صدای ناله بالهایم به آرامی بلند می شود ، اما ...
بر گرد آتش می چرخم و می چرخم . آتشی که از نیستان وجود روشنا گرفته . فریاد و فغان روح بلند می شود . بی قرار است . اما شوق فنا رهایش نمی کند . چرخ می زنم ،چرخ می زنم ، چرخ می زنم ... می گردم بر گرد آتش تا وجودم یکسره فنا شود و خاکسترم عطر عشق گیرد . با آخرین شعله شمع که در گدازه های مذاب خاموش می شود ، خاکستر جانم نیز رها می شود در نسیم یاد دوست ...
غم دارم خدا ، دلم درد دارد . صدای مبهم استاد با نوای سوز سه تار بلند می شود اما ... گوش جانم نمی شنود ناله ها را . گنگ است فریادهای خاموش استاد. حرکات چابک انگشتان استاد که بر سیم های سه تار به رقص در می آید ، گاه ناله نت ها را به گوش می رساند ، گاه غریو شادی آنها را از رهاشدن از بند عدم . آواها از نیستی به هستی می رسند . متولد می شوند : نیست بودم ، هست شدم ، زنده ام ، پس زندگی می کنم . گاه شادم ،گاه غمگین ،اما... هستم ... پس ...هستم .... هر چند در دستان قدرتمند خالقم هستم ، هر چند آفریده اویم ، اما هر چه هستم ... زیبایم !چون او مرا به بهترین حالت خود آفریده ! من نت فالش نیستم . من نوای سازی کوک ام که آفریده شدم تا شاد کنم ، یا که نه ... درددل را نجوا کنم ..
این همه آشفته حالی ، این همه نازک خیالی ،ای به دوش افکنده گیسو ، از تو دارم ،از تو دارم
دین من ،دنیای من ،از عشق جاویدان تو رونق گرفته ، سوز من ،سودای من ،از نور بی پایان تو رونق گرفته !
دلم درد دارد از فاصله ها ،از تفاوت زبانها ، تفاوت نگاهها ، دلم رنجیده از فاصله دو ما ! پس :
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم"
پی نوشت :
دریغ از اینهمه فاصله ها !
سال 90 هم گذشت . پرونده این سال هم با بستن پرونده یک زندگی دیگر به پایان رسید . در آخرین روزهای سال گذشته ، عصرگاه روز یکشنبه 28 اسفند ، استاد جلال ذوالفنون برای همیشه دار فانی را وداع گفت تا جامعه هنری ایران ، برای همیشه داغدار یکی دیگر از بزرگان خویش گردد و چشم انتظار اینکه تا کی باز بیاید نظیری چون ایشان ، با آن سرانگشتان هنرمند و آن مهربانی بی نظیر که برچیده شد از دامان هستی ... دریغ که این رفتنها را هرگز آمدنی نخواهد بود و هیچ بدیلی هم برای آنان نخواهد آمد ... روحش قرین رحمت پروردگار . هفته ای که گذشت ، با همه خوبیهایی که داشت ، سختیهایی را هم بر من وارد کرد که باعث شده ذهنم خسته باشد و آشفته .( برای هر دویش شکر !) ببخشید اگر برای بزرگداشت این استاد فرزانه ، برگشتم به آرشیو و گزارش کنسرت استاد را در اردیبهشت 90 در تالار تربیت معلم قزوین ، برایتان دوباره نویسی نمودم که توان من و این قلم ، بیش از این نیست . خدایش بیامرزد .
1- حرفی از دل
مرا ساده باور کن
میان آینه ها
که هیچ نیستم !!
آنچه می بینی
تصویر بی نهایت توست !
تو نزدیکی که ماهی ها , به سمت خونه برگشتن , به عشقت راه دریا رو , بازم وارونه برگشتن
تو این دنیا یه آدم هست , که دنیاشو تو می بینه , کسی که پای هفت سینت , یه عمره سیب می چینه !
کنار سبزه و سکه , کنار آب و آیینه , تموم لحظه های شب , سکوتت هفتمین سینه ...
گاهی دلها خیلی غریب میشوند . خیلی بهانه گیر می شوند ,گاهی از هر چیزی دلهایمان می رنجد . کاش زبان دل همدیگر را بلد بودیم . کاش می شد سکوت همدیگر را معنا کنیم . ای کاش نه آنطور که دوست داریم , که آنگونه که هست , همدیگر را می دیدیم و باور می کردیم ... حرفی برای گفتن ندارم , وقتی قرار است رفتارهایمان تصویر همدیگر باشند در آینه دل . اینگونه اگر باشد باز هم می شود امیدوار بود که مهر دل , مُهری بشود بر پیشانی . .. کاش بشود...می شود آیا ؟
2- یک توضیح لازم :
در آسمان دل من , ستاره های درخشان دوستی زیادند . ستاره هایی که هرگز تابش نورشان خاموش نخواهد شد . برگه هایی ازدفتر خاطرات که ورق خورد با یاد دوستان , تنها مخصوص آن عزیزانی ست که لطف نموده و از خاطره های مشترکشان با این سرا سخن گفته بودند و گرنه گوشه گوشه سایه سار زندگی من با یاد دوستان نقش بسته ورنگی که بر صفحات دلم نشسته ازخاطرات زیبای باآنها بودن است. انصاف اگر بدهیم هرگز نمی شود دو سال و نیم گذر دقایق را در چهار پست با محدودیت هایی که وجود دارد نوشت , وقتی ورای هر نام دنیایی خاطره نهان است . پس اگر نام نبردم از عزیزان دیگر , نه به این دلیل بود که فراموشم شده اند , نه اینکه خاطره ای از آنها ندارم ,که دلیلی اینگونه داشت . امیدوارم رنجشی ننشانده باشم در خاطر شما نازنینان .
3- خاطره ای از سفر :
راه که طولانی باشد و جاده که تو را در خود می گیرد تا در پایان برساندت به آغوش گرم عزیزانت , گذر زمان را باید به گونه ای تحمل پذیرکنی برای خودت .. سالهاست که از شبهای ستاره باران کویر و ماه که هر بار در شکلی بر من ظاهر می شود و سپیده دمانی که با صدای اذانی که از رادیو پخش می شود , حس می کنی خدا در نزدیک ترین فاصله ممکن بر تو ناظر است , خاطره هایی فراموش نشدنی درحافظه ام شکل گرفته . هنوز فراموشم نشده نورباران شب مهتابی سال گذشته را . آهنگها هم جزئی از خاطرات سفر را شکل می دهند . شعر خاطره های معین , دو سال گذشته و شعر همیشه کم میارمت سال گذشته , و امسال هم شعر مجنونم معین برای ما قسمتی از راه و سفر را تشکیل دادند . با من و یگانه ام شریک شوید در لذت شنیدنش .
4- بهار : زشت یا زیبا ؟
بهار لحظه به لحظه نزدیک تر می شود . اینرا می شود از شور و شوقی که در اطرافمان موج می زند فهمید . اینرا می شود از ماهیهای رنگارنگ رقصان در گوشه و کنار خیابان ها و در تنگ های کوچک خانه ها دید . بهار را می شود در عطر سبزه های روییده شده مادر برای سفره هفت سین بویید . بهار را می شود در دلچسبی آفتاب و خنکای مطبوع هوا و در صدای یاکریم ها و گنجشکها حس کرد و شنید . نشانه های بهار زیادند . کاش بهار را در دلمان به بار بنشانیم . کاش در بهار لبخندی بر لبی بکاریم . کاش می شد در بهار تنها جلوه های زیبا را ببینیم و نه تلخی ها را . کاش هرگز چشمم به کودکانی که بالباس مندرس وبا التماس آدامس هایشان را به من می فروختند نمی افتاد . کاش می شدهیچوقت چهره ی زرد آن کودک را که کیسه های سنگین زباله های بازیافتی را بر دوش نحیفش حمل می کرد ندید ! کاش هیچوقت هیچ هنرمندی , هنرش را به بهایی ناچیز در پشت چراغ قرمزها نمی فروخت . کاش ... یعنی می شود روزی بیاید که بهار تمام زیبایی باشد و شادی ؟!!
5-تولدی به رنگ بهار
تمام گلهای مریم دنیارا اگر یک جا جمع کنم , آنقدر که عطرشان هر رهگذری را مدهوش کند و ناخواسته تمام پرنده های عاشق را مجذوب خود نماید , باز هم چیزی کم است . آخر من گل مریمی می شناسم که با مهربانی بی نهایت دلش , با لطف وجودش و با عشقی که با او معنا می یابد , مریم را , این پاک ترین و زیباترین گل هستی را اعتبار بخشیده . با این حساب تمام گلهای مریم دنیا , هرگز به پای گل مریم ما نخواهد رسید .
نازنین مریمم , بهار تنها آنوقت می آید که قدمهای تو را که مهربانترین فرشته زمینی هستی , بر زمین حس می کند . تازه آن زمان است که بهار با رویی گشاده ودستانی پر , بر دل و جان ما می نشیندو سرسبزی و طراوت را به همگان هدیه می دهد .
گل مریم , تولدت قرین سرسبزی و طراوت . بهار با حضور تو رنگ می گیرد . پس حضورت که نشانه بهار است بر ما و بر عزیزانت و بر وجود نازنین تو مبارک . همیشه شاد و عاشق و پیروز و تندرست بمانی نازنین مریم .هزاران هزار بار تولدت مبارک .
ستاره اول :
شنبه چهارم تیرماه 90 , " سرم پایین می افتد تا نگویی فال من خوب است , چه می خواهی بگویی فالگیر ؟ این واقعا خوب است ؟ , خودت باید بفهمی این که خودسوزی ست کار من , نمی فهمم بگو آخر کجای سوختن خوب است "
این دو بیت از غزلیست که دوست عزیزمان در اولین کامنت خود در سیمرغ همدلی درج نمودند . آغازی غریب , در روزی غریب , با کلی احساسات غریب که من این غریبه دیرآشنا را می شناختم و با زبان کلام و دلشان آشنا بودم و همین بود که بعد از دو یا سه نظر , نشانه ها مرا به سوی شناساندن این برادر بزرگوار رهنمون شدند و ....
بعضی از آدمها , یک شبه ره صدساله می روند . برخی دلها انگار همسایه دل تواند که اینقدر زود زبان تو را می شناسند و می دانند چگونه بگویند که تو هر لحظه چشم انتظار آمدنشان باشی . آدمها موجودات عجیب و غریبی هستند . حتی اگر زمانی حدود ده سال هم در کنار بعضی هایشان باشی , تا نخواهند و نخواهی , نمی توانی آن روح مظلوم و تنهای پنهان شده در پشت نقاب زیبای ظاهر را درک کنی . و من صادقانه می گویم , این سرا , بسیاری از این زیبایی های پنهان در کنج دل و نگاه دوستانم را به من شناساند . که توانست زوایای تاریک و روشن زیادی از آنها را به من هم نشان بدهد . که بیشتر از همیشه فهمیدم, باید , باید , باید عمق نگاه دیگری را دریابم و نه ظاهر چشمان او را ! که باید تنهایی های دل را , رنجها و شادیهای روح را درک کنم , نه گفته های زبان را !
از تیرتا اسفند , این نه ماه , شاید زمان درازی نباشد , اما بسیار بیشتر از تمامی این ده سال ما را به هم شناساند و این نعمتی ست که هر جایی به دست نمی آید . کاش می توانستیم آنرا در زندگی هایمان هم پیاده کنیم . خاطرات زیادی از دوست دیرین خوبم , سرزمین آفتاب دارم , هدیه های زیبا هم . هماهنگ کردن دوستان برای پست روز تولدم , فال صوتی شب یلدا , فایل صوتی روز تولد و مهمتر از همه , وفای به عهدشان در مورد ترک سیگار از مهمترین هایش است . ترجیح می دهم بیش از این نگویم تا حرفهای ناگفتنی , سرریز نشود از گوشه قلمم !
ستاره دوم :
از وبلاگ جوگیریات رسیدم به وبلاگش . این منم بی تظاهر دلنوشته ها , روزنوشته ها , یا خاطره نوشته های افروز عزیز است که برای من بیش از یک دوست مجازی ارزش دارد . همان اولین بار ورودم , در پستی که نوشته بود , به نشانه هایی برخوردم که مرا متوجه نمود هر دوی ما در یک شهر اقامت داریم , اما دیگر اینرا نمی دانستم که همسایه هم هستیم . چندی نگذشت که در زمستان 89 اولین دیدار اتفاق افتاد و بعدتر که دیدارهای چهار نفره من و افروز و سمیرا و سپیده عزیز و بعدکه روز تولد سمیرا در آذر امسال , افروز همراه همسر عزیزش , علیرضا میهمان ما شدند و ... فایل صوتی تولدم با صدای گرم و زیبای افروز و آن تبریک به لهجه شمالی علیرضای عزیز برایم خاطره ای ماندگار شده , همانطور که حس گرمای دلنشین خانه زیبایشان هم , انگار همیشه با من است .
ستاره های سوم :
دو سه ماهی بیش نمی گذرد از آشنایی اش . دختر لحظه های طلوع را می گویم و شب های نقره ای اش . زمزمه ای از پسر آتش را بخوانیم :
" جاده ملال آور می شود , دلتنگم می کند , اگر در انتهای مسیر , تو به انتظارم ننشسته باشی !"
و پاسخ زیبایی از معشوق :
" پیچیده عطر وحشی یاس نگاه تو , از لحن باران می شود فهمید .... می آیی , تو می آیی !"
زمان زیادی نیست اما هرگاه شبهای نقره ای را می گشایم احساس می کنم مثل دفتر خاطرات مشترک , عین یک آلبوم عکس دونفره , قداست دارد این دفتر . که احساس می کنم تپش های قلب بی قرار و دلتنگ هر کدام از این دو عزیز را و چشمان بارانی و نگاه عاشقانه آنها را از ورای همین دریچه های مجاز می شنوم و می بینم . دختر لحظه های طلوع , ئاسو , سرشار لطف و عشق و پسر آتش , ئاگرین , مغرور اما با قلبی لبریز مهر ... کاش تمامی لحظه هایشان پر شود از نام و یاد و حضور همدیگر .
ستاره های چهارم :
یه جاهایی , یه خونه هایی , یه آدمهایی مظهر آرامشند . وقتی دلگرفته ای , ناخودآگاه به سمتشون کشیده میشی . وقتی باهاشون حرف میزنی , تمام ناراحتی ها و اضطراب ها و تشویش ها از تو دور میشن . وقتی هستند , انگار هیچ حس منفی ای اجازه نزدیک شدن به تو رو نداره . حالا اینکه این آرامش رو از کجا دریافت کرده اند که اینقدر قشنگ و ساده هدیه اش می دهند , سری ست که باید کشفش کنی . راستش من فکر می کنم این خصلت دلهای پاک و عاشق هست دلهایی که لحظه ای از یاد دوست جدا نیستند و وقتی به سرمنشا آرامش , به خدای خوبی ها و مهربانی ها , وصل بشی , یعنی خودت آرومی و اونوقت هست که میتونی این آرامش رو به دیگران هم هدیه بدهی . بعضی از آدمها , نگاهشون هم آرومت میکنه و من این آرامش رو در سرای اندیشه استاد بزرگوار , هیچ , همیشه کسب کرده ام . که خیلی وقتها , با نشونه هایی که توی مسیر من گذاشته اند , راه را نشونم داده اند , که خیلی وقتها تلنگرهای محکمی به روح خفته من وارد کرده اند , خیلی درسها در محضرشون آموخته ام و بیشتر از اون مدیونم که بشه حق کلام رو در موردشون ادا کرد . نیایش های ناب و زلال برآمده از دلشون , تکانه های عظیمی در دل هر خواننده ای ایجاد می کنه و مهربانی دلشون , صبر و گذشتشون برای من مثال زدنیست .
یکی از بهترین هدیه هایی که ارمغان آشنایی با استاد برای من هست , آشنایی با دوست و برادر بزرگوارشون , مشتاق عزیز هست که مدتها خواننده وبلاگم بودند و با سخنان عمیق و نظرات ارزشمندشون , مرا به بودنم دلگرم می کردند . اون حس آشنایی عجیبی که از همان بدو ورود ایشان به سایه سارم سراغم آمد , کمک کرد که رابطه مجازی ما بسیار عمیقتر از یک ارتباط صرفا مجاز باشه . اندیشه و نگاه این عزیز بزرگوار هم چون استاد هیچ , برایم بسیار جذاب و ستودنی ست و مهربانی شان هم بی نظیر و دلنشین است . خوشحالم که حالا سرایی هست که می توانم برای سخن گفتن با ایشان درب آنرا دق الباب نمایم و از اثرات فوق العاده آن سرا هم بهره ببرم . شاکر خداوندم به خاطرحضور این دو عزیز بزرگوار در این سرا .
ستاره پنجم :
برای درج آخرین خاطره هم می خواستم از دخترم بگویم و خاطرات قشنگ همراهی این یگانه دوست داشتنی و شیطنت ها و کل کل کردن های شیرینش با دوستان عزیزم , اما ...
اصولا مگر مادر و
دختر خاطره مشترک هم می توانند داشته باشند ؟ آنهم وقتی خودش می گوید بوق است , یا
کلاه بوقی ... ! راستی یگانه ام , بالاخره
کدام یک بودی ؟!!!
اگر از من بپرسید بیشترین سهم خاطراتت از این دنیای مجاز به چه کسی تعلق دارد ، خواهم گفت : ..
31 تیرماه 89 بود و این غزل استاد قهرمان :
بی تابی ام فزون شده از حد ، آنسان که هیج تاب ندارم
از من مپرس حال تو چون است ، چون قدرت جواب ندارم
آنجا که لطف دوست زند موج ، روز شمار ، در چه شمار است؟
بار گناه دارم و یک جو ، اندیشه از حساب ندارم !
اولین کامنت ایشان در این غزل درج شد . متقابلا در پست چشم زخم بندگی ایشان نظری درج نمودم و تشکر و اینگونه پاسخ دریافتم : " ممنون و نثر شما بیش از شعرهایتان جلوه می کند !"
گذشت تا 26 آذرماه و آشنایی با هستی نمونه و ...
راستش مهمترین ویژگی این بلاگ علاوه بر برخورداری از نثر زیبای ادبی عارفانه ، عاشقانه آن ، پاسخ های زیبا و پرمفهوم و جاندار به کامنتهاست که ترا ترغیب می کند به رفتن و باز رفتن ، به خواندن و بازخواندن و پرسیدن و باز پرسیدن ، تا در این میانه ، هر بار دریافته بیشتری را بیابی و من هر بار که رفتم ، بیشتر جذب شدم تا اینکه ...
بیستم دی ماه 89 و پست تولدم و سه کامنت همزمان ، باعث شد تا وسوسه چندگاهه ام مبنی بر آشنا شدن بیشتر با ایشان بر من غالب آید و ظرف سه روز ، تقریبا کل آرشیو این بلاگ را خواندم ( و این اولین و تنها وبلاگی بود که تمام آرشیوش را مطالعه نمودم !) راستش آنقدر جذاب بود گام به گام پیش رفتن با داستان شوریدگی های صاحب آن سرا که نتوانستم از خواندنش بگذرم و زیباتر از مطالعه آرشیو ، همراهی صاحب خانه بود با این اشتیاق من و پاسخهای زیبا و جذابی که باز و باز مرا به آنجا می کشاند . سه روز ، سه ظهر ، هنگامه اذان ، من در حال خواندن بودم و تفکر درباره اینکه سر بودنم را دریابم – علیرغم تمامی تفاوتها – و شک نداشتم که وقتی به خود نیامده ام ، به خود نیز نخواهم رفت و آمده ام که تاثیری بگیرم و احیانا اثری بگذارم ، اما چگونه ؟!
و
گذر زمان چه خوب نشان داد که وقتی با دل و با ایمان قدم برداری ، آنرا دریافت
خواهی کرد که باید . بدون اغراق می گویم در این یک سال و نیم که بر من گذشته ، از
زمان آشنایی با آسمان سیاه برادرم ، هر روزش با خاطره ای پیوند خورده و هر بار و
هر پست ، دنیایی حرفهای گفته و ناگفته درخود دارد که برایم بی نهایت ارزشمند است .
احساسی که من در آن سرا گذاشته ام ، زمانی را که صرف نموده ام ، تاثیراتی که
دریافته ام ، دوستانی که یافته ام و بیش از همه ، محبتی که از جانب برادر به ظاهر
کوچکتر ، اما در واقع بزرگ اندیشم دریافت نموده ام ، آنقدر وسیع و گسترده هست که
مرا برای همیشه وامدار ایشان نموده باشد و به قدری خاطره در ذهن من به جای گذاشته
است که برای بیان کردنش ، دفتری لازم است و مسلما نمی شود در قالب پستی آنها را
بیان نمود . شاید یکی از زیباترین خاطرات ما ، داستان بادبادک بازی من و برادرم ،
در آسمان ستاره باران و ماهتابی باشد و تمام حکایت های شیرین آن که هرگز از خاطرم
نمی رود . شیطنت های دو نفره ما در سرای خانم سعادت یار هم از آن دست خاطراتی ست
که نه تنها برای ما ، که برای دیگر دوستان مشترک هم به یادماندنی شده است . و عکس
العمل برادر ، از چند روز نبودنم و حذف سایه سار هم آنقدر در ذهنم پررنگ شده که
هرگز از خاطرم نرود ! از تولد نیایش هم بگویم و شگفتانه ای که برادر برایم ایجاد کرد و قابل بیان نیست ...
می خواهم از دوستانی بگویم که برایم عزیزترین ارمغان های آشنایی با دانیال و آسمان ستاره بارانش هستند و از خاطراتشان اما ... راستش را بخواهید نمی دانم چه بگویم و کدام خاطره را بیان کنم که بتواند اوج احساسم را نشان دهدو ظلم ننماید در حق این عزیزان و خاطرات ارزشمندشان که آیا به نظر شما این امکان دارد ؟ که مثلا چگونه می توان دنیایی از خاطرات را که در پس نام آسمان سکوت نهفته است و آن مهربانی نهفته در زلال آبی رنگ چشمان خانم سعادت یار را به واژه کشید ؟ یا چگونه می توانم وسعت مهر بی اندازه ام را به تنفس عزیز و آن آرامش غریبی را که از حضور ایشان و گفتگو و دیدن آن چشمان مهربان نصیبم می شود بیان کنم ؟و مگر می شود آن روز به یادماندنی دیدار از آسایشگاه ثارالله را در کنار خانم تنفس عزیز ، درکنار برادر بزرگوارم آقای مهین خاکی که همییشه در برابر عظمت روحشان ، احساس حقارت می کنم و در کنار خانم ثنایی فر نازنینم ، که همیشه متحیر نگاه و اندیشه عمیق و هنرمندانه شان هستم فراموش کنم ؟ و چگونه لبخند زیبای لبها و چشمان حاج موسی سلامت ، این جانباز بزرگوار را از یاد ببرم ؟ بعضی روزها برای همیشه با سنجاقی طلایی وصل شده اند به گوشه ذهنت و تو اجازه نمی دهی حتی اندکی غبار فراموشی بر روی آنها بنشیند و آنروز غریب دیدار سه نفره من و خانم سعادت یار و خانم تنفس در منزل ایشان از آن دست خاطرات است . آن روزبرفی بهمن ماه درجاده آتشگاه کرج و در کنار خانم ثنایی فر عزیز هم .. و آن سفر کوتاه من به قم در کنار مادر و پدر و برادر و دیدار با خواهر آسمانی ام ، زهرا زین الدین ، هم از آن روزهایی ست که نه خودش فراموشم می شود ، نه حال وهوای جاری در آن و نه تاثیراتی که بر دل و روح من گذاشت .
از آسمان سیاه بگویم و خاطره ای دیگر ، زمانی که یک لیوان چای ، جنجالی شیرین به پا کرد در آن سرا ! وقتی برادر ، طلب یک لیوان چای داشت از خواهری که من باشم و خواسته دیگری از نازدانه شیرینم ، سعیده عزیز و من که ... آنقدر سعیده را دوست دارم که ایستادم در برابر خواهش برادر و حس همیشگی ام باز به کار افتاد ، همان که مرا وامی دارد تا ازحقوق زنان دفاع کنم ... و عکس العمل های شیرین بعدی و پرچم صلحی که درنهایت به دست ساجد بزرگوار به اهتزاز درآمد و عقب نشینی برادر از خواسته اش و ... یادش بخیر ، وساطت های شیرین مادر و دلجویی های مریم بزرگمهر نازنین از داداش دانیالش و میهمانی به صرف چای گلستان ! از مریم گفتم و عطر مهربانی های بی نهایت این عزیز که با نامش می پیچد در دنیای مجاز .. مریمی که طاقت دیدن رنج و ناراحتی هیچکس را ندارد و قلبش لبریز از عشق ومحبت است . از سعیده نام بردم ، این بزرگ کوجک .. دختر هفده ساله عزیز من که علیرغم سن کمش ، بارها و بارها مرا و مارا به تعظیم در برابر عظمت اندیشه اش واداشته و یادم می آید که بارها از او پرسیده ام تو مطمئنی هفده سال داری نازدانه ام ؟! و جالب اینکه این اسم ماندگار شد بر او ، آنقدر که گاه مادر نازنینش هم ، اینگونه می نامدش !
دفتر آسمان سیاه ، اسامی زیبای دیگری را هم در خود به تکرار نام برده که بدون آنها این آسمان معنا نمی شود . و مگر می شود دانیال را شناخت ، وقتی عاطفه را نشناخته باشی ، وقتی از عرفان چیزی سرت نشود ، وقتی آرزوهای بلند برادر را نادیده بگیری ؟ چگونه می شود از آسمان سیاه گذر کرد بی اینکه با نام تسنیم آشنا شوی ، وقتی می دانی ورای این نام زیبا ، قلب مهربان خانم دکتر مهربان ماست که می تپد به مهر با آن صدای گرم و آن همه خاطره های خاص ... مگر می شود صفحات زیبای این کتاب را ورق زد و نام درخشان زهرا را ندید ؟ زهرا و مهربانی اش ، زهرا و گذشتش ، زهرا و شیدایی اش ، زهرا و .... 23 مهرماه بود که برایم کامنتی گذاشت و شماره ای که کلید مطلب رمزدارش بود . پست ، پست تولد بود و آنروز بی اینکه بدانم روز میلاد این عزیز مهربان . بی اینکه مطمئن باشم ، آن شماره را گرفتم و همان شد اولین گفتگوی تلفنی من و زهرا محمودی عزیز که بوی گل های نرگس شیراز را در مشامم زنده کرد .
و از باران عزیز ، این دردانه دوست داشتنی ام بگویم و همه لبخندهایی که در پس شنیدن این نام لطیف بر جانم می نشیند و همه محبت عمیقی که از او بر دل دارم ..
و گذاشتم آخر از همه بگویم از نازنینی که هرچند دیرتر از دیگران به این جمع پیوسته اند ، اما انگار مهره مار دارند یا عصای جادو که اینقدر سریع در دلهایمان جا باز کرده اند و اینقدر عمیق مهرشان برجانمان نشسته . که من و برادرم هر دو ، بی نهایت دوستشان داریم و قدردان مهر حضور و عطر اندیشه شان هستیم . از عمه طهورای عزیزم می گویم و همه قداستی که ازبردن نام عمه و همه حس پاکی که از شنیدن نامشان در ذهنمان متبادر می شود . و تنها خدا می داند که من چقدر این عمه نادیده ام را دوست دارم . راستی عمه طهورای نازنین ، به نظر شما می شود آنروز شیرین نه چندان دیرین را فراموش کرد که شما دیکتاتوری سهبا را پذیرفتید تا بشوید مهربانترین عمه دنیای ما ؟ بزرگی روح و دلتان همانروز برایم آشکار شد و مرا مدیون لطف نگاه و قلب پرمهرتان نمود . همیشه برقرار و برفراز بمانید عزیز نازنین ما .
دفتر آسمان سیاه ، هنوز پر از برگه های خاطره های زیباست ، اما دیگر مجالی برای بیشتر گفتن نمی یابم و به همین اندک بسنده می کنم . ستاره باران و نور افشانی آسمان دل و سرای برادر و سایر ستاره های آسمانش ، آرزوی همیشگی من است .
آشنایی ما به همان ماه اول ورودم به بلاگستان برمی گردد . نگاه دقیق و هنرمندانه شان به مسائل برایم بسیار جالب بود . خیلی زود متوجه شدم که با هنرمندی تمام عیار روبه رویم که علاوه بر دانستن موسیقی ، در رشته های عکاسی و فیلم هم بسیار تبحر دارند . شب یلدای سال 88 برایم با خواندن خاطره ایشان از سه تار نوازی و همراهی پسر کوچکشان با ترانه " دیگه عاشق شدن ، ناز کشیدن ، فایده نداره ، نداره !" همراه است . و علاقه همزمان ما به فیلم شب یلدای کیومرث پوراحمد که باعث شد ، سال 89 هم خاطره 88 با همین دو فیلم و ترانه تکرار شود . از فرداد عزیز می گویم . مهربان برادر بزرگتر فضای مجاز . کسی که در سرایش آرامش را به معنای واقعی تجربه می کنم . برادری که سخن گفتن با او ، حس خوشایند دوست داشته شدن و آرامش را در من ایجاد می کند . نوشته های بی پیرایه و در عین حال عمیق و عکسهای پرمعنا و زیبا ، صدای قلندر و شیدا و منظره های ثبت شده رها ، اشعار منتخب و حس جاری در فضای سرای مجازشان ، آنقدر با دل من عجین شده که هیچگاه جانشینی برای آن نخواهم یافت . و بعدها که دوستان مشترک ما ، یکی یکی آمدند تا حلقه های محکم و زیبای زنجیره دوستیها را کامل و کاملتر کنند . ناهید با رویای غروبش که بعدها ، خط دوم برای باد شد و آن شاعرانه های بی نظیر عاشقانه . آن همه احساسات شبیه . آنهمه یگانگی روح . بارها و بارها و بارها ( تکرار می کنم تا بدانید فراوانی شان را !) برایمان پیش آمده که همزمان به موضوعی فکر کرده ایم . همزمان در مورد موضوعی نوشته ایم ، یا اتفاق مشابهی برای هردویمان افتاده . من به ماهی کوچکی در حوض آب فکر کردم و او عکسش را گذاشت ، من به تور بسطام فکر کردم و او همزمان با دیگری صحبتش را کرد ، من به سماع اندیشیدم و او هم .... گاهی نمی دانم من نرگس ناهیدم یا او سایه سهبا ؟ سفرش به قزوین و بودنش با دختر نازنینش در خانه ام ، از زیباترین خاطرات من بوده و خواهد بود .
سپهر را از تیرماه 89 می شناسم . با سایه روشن و حرفهای تنهایی اش . با واژگان مخصوصش . شقایق ، آتشفشان عشق و گدازه های مذاب آن ، قصه مرجان و داش آکل ، قصه یوسف و چشمان یعقوب ، چشمه های سارای زندگی و .... کلماتی ست که هرجای دنیا بشنوم ، حتما به یاد این برادر گرانقدر آسمانی ام خواهم افتاد و تمامی درسهای ارزشمندی که در محضرشان آموخته ام . هرگز فراموشم نمی شود آن صبح غریب اسفند 89 را که سلسله حوادثی عجیب بر من گذشت تا تنها اندکی از مهر بی نهایت خداوند مهربانی با تمام عظمتش بر قلبم فرود آید و من که گیج و حیران ، تپشهای پردرد قلبم را با اشکهای بی شمارم آرام می کردم و آن چند سطری که از پی آن تجربه عظیم بر سطور این دفتر نگاشته شد ( و درست در اوج حادثه بودم که سایه برای اولین بار ، در میان اشکهایم ، با من هم کلام شد !) و بعد آن بود که نامه ای دریافت کردم از برادر آسمانی ام و آن کلمات ارزشمند که مهرشان را در قلبم و عظمت روحشان را در نگاهم جاودانه نمود ...
و این بار سپهر عزیز ، پلی شدند برای ایجاد حلقه ارزشمند دیگری از زنجیره دوستی و ما را با کهکشانی از دانه های مهر آشنا نمودند و نگاه شاعرانه و ظریفشان ، تا با تمام وجودم به این باور برسم که در زمانه مرگ انسانیت ، هنوز هم می توان به حضور انسانهایی پاک و زلال و صادق با قلبی لبریز مهربانی ایمان داشت ، وقتی در نگاه انسانهایی حتی مترسک ها هم عاشق می شوند و اشک می ریزند و دل می بازند ! از این مهربان برادر , مهرداد عزیز , دیگر چه بگویم که زبانم قاصر است از بیان محبت های بی حد قلب رئوفشان ...
داستان مترسک ، قصه مشترک ما 4 نفر بود تا از چهار دریچه متفاوت به یک موضوع بنگریم و رد پرنده و گندم را هم در داستان هر آنچه مترسک بیابیم . سومین عزیز این روایت ، گل نیلوفر ما ، سمیه عزیز است که اولین بار او را در دخترمردابی و با دلنوشته زیبایی که برای پدر بزرگوارش نوشته بود شناختم و اقرار می کنم از همانجا اسیر کلام و اندیشه و محبتش شدم و آنقدر در این مسیر پیش رفتم که دیدارش را با سایه عزیزم ، در پارک لاله تهران به تحقق بنشینم و ساعات خوشی را که از هم سخنی و همراهی با آن دو عزیز دارم ، برای همیشه در گوشه خاطرات ذهنم بسپارم و باز بهمن ماه و دیداری دوباره و صرف ناهار در مقابل این عزیزترین دوست ... که این روزها دلم چقدر بی تاب و دلتنگ اوست . که همیشه در هنگامه دعا ، یادش در در ذهنم فوران می کند و صدای گرم و گیرایش در گوش جانم به صدا در می آید که سمیه برای من نشانه ای از یک باور و ایمان محکم و قوی ست که با همین باور و با امیدی بزرگ ، هر آنچه درد را به زانو در می آورد ...
و سمیه رفیق را حلقه ای دیگر ساخت در زنجیره دوستی هایمان . رفیقی که خانه ی خیالی اش میزبان همیشگی عشق و ادب است و رفیق ، فرینازم را با آن نذر قشنگ آدینه هایش و آن رگبار آرامشش ( فضای سرا و کامنتهای فریناز آنقدر زیبا و سرشار انرژی ست که من نام شادونه را به او داده ام و عجیب این دختر مرا به یاد دخترخاله عزیز و همبازی دوست داشتنی کودکی هایم می اندازد ) به من شناساند و نازنین بارانی ام را ...
و اینگونه است که حلقه های دوستی ، کامل و کاملتر می شود ... امید که روز به روز محکم تر و ناگسستنی ترش کنیم در کنار همدیگر ...
و باز هم ادامه دارد